ملیت : ایرانی - قرن : 15 منبع :
شهید محمد اسماعیل زاده بهابادی : فرمانده گردان شهید بهشتی تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول شهریور ماه سال 1339 در روستای بهاباد از توابع شهرستان گناباد به دنیا آمد. مادرش می گوید: «همان چیزی که خودش می خواست، همان را در خواب دیدم که همه به سفر کربلا می روند و من هم می خواستم بروم که بیدار شدم و دیدم خواب بوده است. به دوستان که گفتم، تعبیر کردند که فرزندت پسر است و انشاءالله به کربلا هم خواهی رفت.» او ادامه می دهد: «در ماه محرم به دنیا آمد. چون فرزند اول ما حسین نام داشت، او را محمد نام گذاشتیم.» به خاطر علاقه اش به آموختن قرآن، کتاب «یک جز» را تهیه کرد و به مکتب خانه رفت تا این که خواندن قرآن را آموخت. او علاقه ی خاصی به مسجد و ائمه اطهار (ع) داشت. در دوران کودکی لباس خود را به لباس مادرش سنجاق می کرد که هر وقت او خواست به مسجد برود، او نیز با او همراه شود. در سال 1347 وارد دبستان نوبنیاد روستای بهاباد شد. در سال 1352 به مدرسه راهنمایی خواجه نصیرالدین طوسی در شهرستان گناباد وارد شد و در سال 1354 دوره راهنمایی را به پایان برد. دوره متوسطه را بین سال های 1355 تا 1359 در دبیرستان کوروش سابق گذراند. محمدرضا فضلی از دوران دبیرستان ایشان می گوید: «تصمیم گرفته بودند که اسم مدرسه را که در آن زمان کوروش بود به دکتر علی شریعتی تبدیل کنند و با سماجت و ممانعت از طرف مسئولین آموزش و پرورش مواجه شد که نباید این کار انجام شود. بالاخره خواسته دانش آموزان و شهید اسماعیل زاده باعث شد که قبول کنند و نام مدرسه از کوروش به دکتر علی شریعتی تغییر کرد، که این یکی از بزرگ ترین قدم هایی بود که برداشته شد. در دوره دبیرستان او و تعدادی دیگر از دانش آموزان در راهپیمایی ها شرکت کردند که مسئولین مدرسه در ابتدا اجازه این کار را به آن ها نمی دانند ولی با سماجت آن ها نه تنها دانش آموزان بلکه خود مسئولین مدرسه نیز شرکت می نمودند. کتاب های مذهبی، علمی و کتاب های استاد مطهری را مطالعه می نمود. قبل از انقلاب در تظاهرات شرکت می کرد. در پخش اعلامیه های حضرت امام ( که همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی بود ) نقش فعالی داشت. همچنین در تصرف شهربانی، ژاندارمری و خلع سلاح آن ها ( که همزمان با 22 بهمن بود ) نقش اصلی داشت. آقای محمد باصری نقل می کند: «در تابستان 1356 به ایران آمدم. امام فرمودند: باصری، به مردم ایران و به جوانان غیور بگو که برای احترام به شهدایی که به وسیله دژخمیان شاه جان دادند، امسال اول فروردین ماه سال 1357 به جای این که عید بگیرند، مساجد را سیاه پوش کنند و اعلام عزا کنند. من برای ابلاغ پیام امام در تاریخ 12/4/1356 در روستای کلات از حجت الاسلام شیخ حسین نسائی تقاضا کردم که علما را دعوت کن. او این کار را انجام داد. اعلام کردم که امام عزیز دستور داده اند که اول سال 1357 به جای این که مراسم عید و نوروز بگیرید، مساجد را سیاه پوش کنید. از 12 تیرماه سال 1356 در شهر و روستاهای گناباد فعالیت زیادی انجام شد. از جمله شهید محمد اسماعیل زاده و ابوالقاسم اسماعیل زاده و شهید عباس باصری ( که دانش آموز بودند ) در تکثیر اعلامیه های امام ( که من محرمانه به آنها می دادم ) در روستای باغ سیا فعالیت چشم گیری داشتند. آن ها در خانواده هایی رشد کرده بودند که خواندن قرآن کریم عطر خانه هایشان بود. در اول فروردین 1357 بعد از نماز صبح در روستای باغ سیا سخنرانی کردم و بعد در روستای رهن و بهاباد و مسجد جامع قصبه شهر نیز سخنرانی داشتم ( که تعدادی از دانش آموزان با خانواده هایشان مسجد جامع قصبه شهر را سیاه پوش کرده بودند ) که سخنرانی در آن جا توسط ساواک ضبط شده بود. قرار بود که سخنرانی نهایی در کاخک انجام شود که در آن جا مامورین ژاندارمری جلوگیری کردند. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ( پنجم آبان ماه 1357 ) در گناباد نیروهای رژیم با تظاهر کنندگان درگیر شدند و جلوی حسینیه تیراندازی شد. شهید آن جا حضور داشت. در آن جا دو نفر از روحانیون گناباد هدف گلوله واقع شدند. او سر یکی از مجروحین را به دامن گرفت و با همان خونی که از گردن این روحانی جاری شد روی دیوار با همان خون نوشت: «شهیدان راهتان ادامه دارد.» و بعد با همان لباس خونی به خانه ای رفت. آقای باصری و آقای ابراهیمی مجروح شده بودند. شهید اسماعیل زاده خیلی مشتاق بود، امام را ببیند. زمانی که قرار بود امام تشریف بیاورند، او با چند نفر از دوستان به استقبال امام در تهران رفته بودند که به دلیل بسته بودن فرودگاه و به تعویق افتادن آمدن امام چند روزی آن جا بود و بعد برگشت. او بیشتر راهپیمایی ها را شکل می داد. مردم روستا روی حرف او حساب می کردند. وقتی اعلام می کرد که راهپیمایی است یا شخصی برای سخنرانی به مرکز شهرستان آمده، مردم روستا به مجالس سخنرانی می رفتند. همچنین او برنامه جالبی را ترتیب داده و از هر روحانی خواهش کرده بود، ده شب در یکی از روستاها برای انقلاب تبلیغ کند. به روحانیت خیلی علاقه داشت. به امام بسیار علاقمند بود. امام را به عنوان شخصیتی بی نظیر و یک مراد ( که مدت ها دنبالش بود ) پیدا کرد و به محبوب خودش رسید. فرمایشات ایشان را چه از طریق روزنامه، بیانیه، سخنرانی و چه نوار پی گیر بود و به دیگران می رساند. تمام فرمایشات ایشان را براساس تکلیف انجام می داد. طبق فرمان امام ( که گفته بودند: جبهه ها را پر کنید ) با شروع جنگ برای دفاع از اسلام به جبهه رفت. ابتدا با کمیته انقلاب اسلامی همکاری داشت. سپس به جهاد رفت و بعد به سپاه پاسداران پیوست. ایشان بسیار فعال بود. شبانه روزی برای کندن کانال لوله کشی آب و کندن جایی برای تیر برق فعالیت می کرد و در سال 1357 ( که در طبس زلزله شد ) با دوستان خود برای نجات زلزله زدگان به آن جا رفت. در منطقه جنگی و در گردان ، وقت بیکاری نداشت. همیشه در حال بازدید گروهان ها، دسته ها و سنگرها بود. پس از شروع جریانات کردستان به آن جا رفت و آخرین مسئولیت او فرماندهی گردان چهارم تیپ 21 امام رضا(ع) بود. چند بار مجروح شده بود، یک بار در مسیر سوسنگرد ـ بستان از ناحیه کتف، شانه و پشت پا مجروح شد. مادرش می گوید: «در جبهه ترکش خورده بود و به ما نگفته بود. وقتی به بهاباد آمد، حاج آقا میری ( روحانی جهاد سازندگی که برای مردم نماز جماعت می خواند ) از من پرسید که، آقای اسماعیل زاده خوب شدند؟ گفتم: او که مریض نیست. از جبهه آمده و بسیار خوشحال و شادمان است. او گفت: احسنت، احسنت.» در عملیات های مختلف از جمله: طریق القدس، بیت المقدس و رمضان شرکت داشت. در عملیات بیت المقدس مجروح شد و با وجودی که ریزه های ترکش در بدنش بود، برای شرکت در عملیات رمضان، بعد از 4 روز مرخصی دوباره به جبهه رفت که در این مرحله به سوی معبود خود شتافت. حسن کامران شهری خاطره ای از او تعریف می کند: «ما را به طرف منطقه عملیاتی حرکت دادند. چون شب بود. گردان ها به صورت ستون می رفتند، یعنی هر تیپ و لشکری نیروهایش به صورت ستون می رفت تا به منطقه عملیاتی برسد. هنوز گردان به خط نرسیده بود و 500 متر مانده به خط، عراقی ها با شلیک منوری گردان ما را شناسایی کردند. از زمین و هوا شلیک می کردند. حتی لوله های تانک هایشان را پایین آورده بودند و مستقیم به ستون های نفرات می زدند. این منطقه یک حالتی شده بود که حتی به اندازه یک متر جای خالی نبود که یک نیرویی بتواند از آن عبور کند. همه گردان ها زمین گیر شده بودند و منتظر بودیم که خدا چه کار خواهد کرد. همه اش می گفتند: امام زمان (عج) و فاطمه زهرا (س) را صدا بزنید. حتی به حالتی شده بود که می گفتند: کلاً برای سرتان یک چاله بکنید و همان جا که دراز کشیده اید سرتان را از گلوله در امان نگه دارید. با آن سختی که داشتیم، شهید می گفتند: خدا را در نظر بگیرید. یک لحظه دیدیم یک معبری باز شد به عرض 6 متر و طولش تا حد خاکریز عراقی ها بود. صدای کالیبر 50 عراقی ها قطع شد. صدای گلوله ها و تمام تانک ها که شلیک می کردند نیز قطع شد. بعد گفتند: به همین صورت با نام امام زمان (عج) و یا علی (ع) حرکت کنید که خاکریز عراقی ها را بگیریم. خلاصه از این راه به لطف خداوند رد شدیم و خاکریز عراقی ها را گرفتیم. علت را خواستیم جویا شویم که چه طور معبری به عرض 6 متر باز شد که متوجه شدیم عراقی هایی که پشت آن کالیبر افتاده بودند خشک شده اند، سیاه شده بودند، بدون آن که حتی تیری به آنها خورده باشد. فقط خدا و امام زمان (عج) خواست که این منطقه خالی شود و ما آن جا را بگیریم. شهید بزرگوار با توکل به خداوند با مشکلات برخورد می کرد. یکی از همرزمان شهید می گوید: «شب 22 ماه رمضان ( که همزمان با اولین مرحله عملیات رمضان بود ) ایشان گفت: امشب که 22 ماه رمضان است، شب نتیجه گیری زحمات من است. و همچنان که خود ایشان می دانست که شهید می شود، به آرزوی همیشگی خود نیز رسید. محمد اسماعیل زاده در تاریخ 23/4/1361 به علت اصابت ترکش به سینه و سر در منطقه شلمچه و در عملیات رمضان به درجه رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش در بهشت شهدای بهاباد دفن شد.