مشاهیر ایران و جهان - احمدنیا، هدایت

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان امام حسین (ع)ناوتیپ13امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه شهید «هدایت (غلامعلی ) احمد نیا» در سال 1338 در خانواده ای مذهبی در شهر بوشهر به دنیا آمد .وی که زندگی پر بارش همراه با پاکی ،ایمان و اخلاص بود ،هدفش در زندگی جز خدا و پیروی از قرآن ،چیز دیگری نبود . او همگام با مردم کشور عزیزمان ایران ،به مبارزه با طاغوت پرداخت و در همه ی صحنه های انقلاب اسلامی شرکت فعال داشت . او به مبارزه اش ادامه داد تا اینکه انقلاب باشکوه اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی رسید .این رزمنده پر توان اسلام ، لباس پاسداری را در سال 1358 به تن کرد . شهید احمد نیا در مسئولیت مختلف فرماندهی ،در نبرد با رژیم تجاوز گر عراق از خاک پاک ایران دفاع کرد .وی در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به شهادت رسید .و پس از 12 سال پیکر پاکش در همان منطقه پیدا شد .سپس بر دوش مردم شهید پرور بوشهر تشییع و در گلزار شهدای بهشت صادق به خاک سپردند . خواهرش معصومه احمدنیا از او چنین می گوید: پدر و مادرم ،با هم اقوام هستند و در «چاه تلخ» ( یکی از روستاهای بوشهر )زندگی شیرینی را شروع کردند .شغل پدرم ،کشاورزی بود و در باغی ،نزدیک چاه تلخ کار می کرد . پدر و مادرم ،در آنجا در خانه ی کوچکی ،زندگیشان را آغاز کردند .ما همه همانجا متولد شدیم .ما چهار فرزند بودیم .چند سال بعد ،به علت اینکه کار پدرم رونقی نداشت ،به شهر بوشهر آمدیم و در آنجا زندگی کردیم .آن موقع هدایت چهار یا پنج ساله بود .من دو سال از هدایت بزرگتر هستم .وقتی به بوشهر آمدیم ،پدرم کارگری می کرد .پدرم همیشه مواظب بود که روزی حلال ،خانه بیاورد . هدایت به مدرسه 22 بهمن می رفت و از نظر درسی دانش آموز ممتاز و زرنگی بود و با نمره خیلی خوب ،قبول می شد .او خیلی با استعداد و کنجکاو بود .همیشه ،هنگام درس خواندن ،رادیو را هم ،کنار خودش قرار می داد . از همان کودکی ،خیلی شجاع و نترس بود .نماز را از نه سالگی خواند .گویی تمام خوبی ها ،در وجود او جمع شده بود .خیلی پایبند دین و مذهب بود و همیشه رعایت واجبات را مد نظر داشت .تابستان که مدرسه تعطیل می شد ،هدایت برای اینکه پول تو جیبی خودش را تامین کند ،در بازار کار می کرد و اگر آشنایی در بازار می دید ،با شرم زاید الوصفی ،خودش را مخفی می کرد !بعضی وقت ها مادرشوهرم ،به شوخی به او می گفت :هدایت !تو که در بازار کار می کنی ،یک آدامس هم ،برای من بیاور !هدایت هم با سادگی خاصی می گفت :اگر آدامس بخرم ،پول هایم کم می شود و مادرم دعوایم می کند .آن زمان ،او خیلی بچه بود ،ولی با وجود این ،اهل اسراف نبود و پول هایش را بی خودی خرج نمی کرد . هدایت از مادرم خیلی حساب می برد و حرف شنوی داشت .او روح لطیفی داشت و بسیار به خانواده اهمیت می داد و همیشه در خانه ؛کمک حال مادرم بود .زمانی که مادرم در خانه نبود هدایت وسایل غذا پختن را آماده می کرد ،یا خانه را جارو می کرد .خیلی خوش اخلاق بود و هیچ وقت ،پدر و مادرم را ناراحت و دلگیر نمی کرد .حتی همسایه ها و اقوام هم از او راضی بودند .بسیار شوخ طبع و مهربان بود .هیچ وقت ،ندیدم هدایت به کسی اذیت و آزاری برساند .هدایت اهل احترام به بزرگتر ها بود .از جبهه که می آمد ،اول به مادرم سر می زد و بعد به خانه خودش می رفت .وقتی می خواست به جبهه برود ،با من خداحافظی می کرد و هر وقت هم ،از جبهه بر می گشت ،به سراغ من می آمد . اوایل انقلاب بود ،که دیپلم گرفت و چون در جریان انقلاب ،پرونده اش گم شده بود ،مجبور شد یک سال اضافه تر درس بخواند تا اینکه مدرک دیپلمش را بگیرد . هدایت بسیار شجاع و نترس بود ،به همین خاطر در دوران انقلاب ومبارزه بارژیم ستمشاهی در راهپیمایی شرکت فعال داشت .یک روز مادرم هدایت را فرستاده بود که نان بخرد و او دیر کرده بود ،غروب شده بود و او بر نگشته بود .مادرم گریه کنان نزد من آمد با نگرانی گفتم :مادر چه اتفاقی افتاده ؟گفت هدایت رفته نان بخرد و هنوز بر نگشته . سه روز او را پیدا نکردیم .هر جا می گشتیم او را پیدا نمی کردیم ،تا اینکه بعد از سه روز آمد و گفت :من با بچه ها در راهپیمایی شرکت کردم و مامورهای شاه ما را گرفتند و سه روز باز داشت بودیم . در اثر شکنجه پایش شکسته بود ،اما به مادرم نگفت !چند روزی خانه ما آمد و من از او نگهداری کردم تا بهبود یافت . بعد ها برایم تعریف کرد که :مامورها دنبالمان کردند و ما هم در خانه ها پنهان می شدیم و هر وقت هم که ما را می گرفتند به طرز وحشتناکی کتکمان می زدند .او می گفت :شکنجه گران شاه ما را روی زمین ،می خواباندند و آب یخ روی ما می ریختند و با پا ما را لگد کوب می کردند . بعد از جریان انقلاب بود که وارد سپاه شد .قبل از اینکه به جبهه برود برای ثبت نام دروس طلبگی ،به تهران رفته بود و ما از آن اطلاع نداشتیم و با شروع جنگ ،دیگر به کلاسهای طلبگی نرفت و به جبهه اعزام شد .بعد ها که شهید شد ،مدارک ثبت نام کلاس طلبگی او را برای ما آوردند و ما آن موقع ،فهمیدیم که او قصد طلبه شدن داشت . هر وقت می خواست به جبهه برود ،مادرم می گفت :من طاقت ندارم ،به جبهه نرو !اما او می گفت :مگر من با بچه های دیگر چه فرقی دارم ؟!من هم باید به جبهه بروم !من و مادرم چون طاقت دوری او را نداشتیم و هر وقت به جبهه می رفت پشت سرش گریه می کردیم . همیشه برای رفتن به جبهه ،ما را در جریان می گذاشت و بی خبر نمی رفت .ولی تازمانی که در جبهه بود ،برای ما نامه نمی نوشت .تا اینکه خودش به مرخصی می آمد .خیلی عاشق جبهه بود و دفاع از مملکت و انقلاب را بر هر چیزی ترجیح می داد . خیلی حرف شنو بود .فقط در مورد جبهه بود که ،هر چه به او اصرار می کردیم که نرود ،نمی پزیرفت .خلاصه !خیلی به جبهه علاقه داشت .من هر وقت ،صدای مارش عملیات را از رادیو می شنیدم ،دلم خیلی می گرفت و نگران می شدم و مادرم گریه می کرد ! برای او و دیگر رزمندگان دعا می کرد . هدایت روحیه خیلی با لایی داشت و هر وقت از جبهه بر می گشت خیلی خوشحال بود . من و هدایت رابطه بسیار نزدیکی با هم داشتیم و خیلی با هم انس داشتیم .یک روز که تازه خانه خریده بود به من گفت :چرا به خانه ما نمی آیی ؟!من گفتم بچه ها کوچک هستند با هم دعوا می کنند ! با همان نگاه مهربانش به من خیره شد و گفت :مگر دعوای بی غل و غش بچه هایمان ،باید بین ما فاصله بیندازد ؟غصه شیطنت بچه ها را نخور !اگر خطایی کردند خودم تنبیهشان می کنم . بعد از عملیات کربلای 5 ،تا مدتها از هدایت بی خبر بودیم ،اما تمام لحظاتم از عطر خاطراتش ،آکنده بود و بین خودم و او ،اصلا فاصله و هائلی احساس نمی کردم .هدایت همه جا حضور داشت و در و دیوار خانه پر بود از حضور روحانی او ،بعد ها فهمیدیم مفقود الاثر شده !و بعد از چند سال که تنها پلاکی ،از آوردند ،چیزی از ته دلم شکست !هنوز هم ،شهادت او را باور نمی کردم .هنوز ،منتظر آمدنش هستم .از او تنها یک پلاک و یک شیشه عطر به جا ماند ! هدایت از سا ل 1365 تا سال 1378 مفقود الاثر بود .بعد از مفقو د شدن هدایت ،مادرم خیلی دلتنگی و بی تابی می کرد .یک ماه اخر عمرش هم که روی بستر افتاد و نمی توانست حتی غذا بخورد !فقط چشمهایش باز بود و مدام به بیرون خیره می شد و می گفت :منتظر هدایت هستم که بیاید و او را ببینم و بعد بمیرم !ولی هدایت بر نگشت و این آرزوی همیشه در دل او ماند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی