ملیت : ایرانی - قرن : 15 منبع :
شهید حسن امام دوست : قائم مقام فرمانده گردان 405حسین ابن علی(ع)لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «گلزار امامدوست» ، پیش از به دنیا آمدن «حسن» چند فرزند را از دست داده بود و پیوسته از خداوند تقاضای اولادمی کرد . مادرش نیز به نیت فرزندار شدن چهل یتیم را لباس پوشاند و آنان را مورد نوازش قرارداد. در سا ل 1340 پروردگار «حسن» را به آنها ارزانی داشت . پدر که از به دنیا آمدن پسر بسیار شادمان بود ، گاوی بزرگ را قربانی کرد ، باشد که وی همچون چند فرزند دیگرش طعمه ی مرگ زود رس نشود . «حسن» کم کم بزرگ شد و با تیز هوشی و شیرین زبانی اش در چشم پدر منزلتی همانند «یوسف» در چشم «یعقوب» یافت. او در دوران کودکی و نوجوانی اخلاق ویژه ای داشت و از بینش خدادادی وسیعی برخوردار بود. در مدرسه به مناسبت های گوناگون مذهبی مقاله می نوشت و سر صف برای معلمان و دانش آموزان می خواند . خوش اخلاقی و پراستعدادی حسن او را در چشم و دل معلمان جای داده بود، و با توجه به محیط زندگی و مشاهده ی گوهر استعداد او درباره ی آ ینده ی تحصیلی اش نگران بودند که بسیار هم به جا بود .روزی یکی از معلمان به نام آقای «کریمی» به پدر «حسن» عنوان می کند که حیف است فرزندش در آن محیط دور افتاده بماند ،و از او می خواهد که اجازه بدهد تا با هزینه خودش «حسن» و یکی دیگر از همکلاسی هایش را به «اصفهان» ببرد تا در آنجا درس بخواند .ولی پدر نمی پذیرد و می گوید :ما هیچگاه فرزندانمان را به کسی نمی دهیم .آقای «کریمی» پافشاری می کند و می گوید :من سا لی یکبار او را نزد شما می آورم تا با او دیدار تازه کنید ولی پدر نمی پذیرد و پاسخ می دهد :من دوری «حسن» را تحمل نمی کنم .اگر چه چند فرزند دیگر هم دارم ،ولی حسن ،با وجود کمی سن و سالش ،سنگ صبور زندگی من است .او برای من مثل «یوسف» است برای «یعقوب» و من طاقت یک لحظه دوری او را ندارم . او در دوران کودکی و نوجوانی ،اخلاقی نیکو و خصالی پسند یده داشت به برزگتر ها سلام می کرد و به آنان احترام می گذاشت .دیگران نیز او را دوست می داشتند و می گفتند که این بچه با سن و سال کم خود ،از خیلی بزرگتر ها بیشتر می داند و اگر خدا بخواهد در آینده انسان مهمی می شود.او به همه خدمت خواهد کرد و همه به او احترام خواهند گذاشت .شهید «امامدوست» پیش از رسیدن به سن بلوغ ،روزه می گرفت و نماز می گذارد ،و اگر می خواستند که از نماز و روزه و اخلاق نیکوی کسی تعریف کنند او را به «حسن» مثال می زدند .او در همان دوران کودکی حلال و حرام را می دانست و مراعات می کرد و همسا لانش را از خوردن مال مردم باز می داشت .بازی مورد علاقه ی«حسن» در دوران کودکی ،یک بازی محلی به نام «خسو» بود .چون در این بازی اعضای دو تیم باید روی یک پا بایستند و با هم مبارزه کنند ،انعطاف عضلات و قدرت بدنی شان بسیار افزایش می یابد . در دوران نوجوانی با زور گویان سر ستیز داشت .او که از زور گویی های خان و خانزاده های روستای محل تحصیل خود رنج می برد ،به یکی از دوستان بزرگتر از خود ش پیشنهاد کرد که جلوی آن بچه های لوس و خود خواه بایستد ،ولی او نپذیرفته وی را دعوت به مسالمت کرده بود .با وجود این ،او تحمل نمی کند و در یک در گیری میان خانزاده ها و گروه دیگری از بچه ها ی مدرسه ،طرف اینان را می گیرد و با بچه خانها به زد و خورد می پردازد .سردار شهید «حسن امامدوست» ،هشت سال از زندگانی کوتاهش را در سیستان سپری کرد . پس از آن قلم تقدیر چنین رقم خورد که وی به همراه خانواده اش ،زادگاه خود را ترک گفته راهی سرزمین خرم و همیشه بهار مازندران گردد. خشکسالی سالهای 1345 و1350 عرصه را بر مردم «سیستان» ،به ویژه روستاییان بسیار تنگ کرد .زندگی مردم چنان دشوار شد که به همه عشق و علاقه به زادگاهشان ،ناچار آن را ترک گفته راهی «مازندران» و دیگر جاهای مهاجر پذیر کشور شدند . خانواده شهید« امامدوست» نیز مانند بسیاری از سیستانی ها راهی دشتهای سر سبز «ترکمن صحرا» گشت . آری ، خانواده آن شهید عزیز با مهاجرت به «مازندران» از چنگال قهر طبیعت رست ولی در آنجا به بند بی عدالتی اربابها و زمینداران بزرگ گرفتار آمد .پدر ،مادر ،خواهر ،برادر نا چار بودند که برای تامین معاش خود تلاش کنند ،این امر موجب شد که تحصیل آن مبصر کلاس و شاگرد ممتاز ،پس از کلاس پنجم دبستان متوقف شود و او راهی مزارع اربابان ،آینده فرزند را تاریک میدید بسیار آرزو داشت که وی درس بخواند و به جای خدمت برای دیگران آقای خودش باشد .ولی شرایط اقتصادی اجازه نداد ،و آن دانش آموز خوش استعداد که باید تحصیل کند و به عنوان مهندس وارد مراکز کار شود ،به ناچار در سن نوجوانی و به عنوان یک کار گر ساده راهی بازار کار گردید .ولی اوبار دیگر کارگران تفاوت بسیار داشت .او کسی نبود که سرش را پایین بیندازد و تنها سر گرم کار خودش باشد ،بلکه پیوسته با گفتار و رفتارش به کارگران درس امانتداری و حسن اخلاق می داد وآنها را با مفاهیم دینی آشنا می ساخت . سالهای چندی را با دربدری و در لباس کارگری در شهرهای مختلف سپری ساخت و ستم و بیدادی را که بر قشرهای مستضعف جامعه اش می گذاشت با تمام وجود لمس کرد ،ولی هر گز نتوانست دم به اعتراض بر آورد تا آنکه دم مسیحایی امام خمینی بر کالبد ملت ایران دمید و دریای خشم ملت اسلامی طوفانی گشت . با آغاز مبارزات انقلابی و ابراز خشم و انزجار ملت ایران نسبت به شاه و نظام شاهی ،شهید «امامدوست» نیز همچون دیگر جوانان مومن ،کمر به یاری امام وانقلاب بست .عکسها و اعلامیه های امام را به در و دیوار می چسباند و خانه به خانه پخش می کرد .او که به حسینی بودن انقلاب اسلامی باوری ژرف داشت ،در میان صفوف تظاهر کنندگان فریاد می زد : خدایا خون حسین را در رگهای همه ما جاری کن و همه را حسینی گردان تا از مرگ نهراسیم .او در باره شاه می گفت که غیرت ندارد و گرنه باید سکته کند ...ولی بگذار زنده باشد و فریاد های مرگ بر شاه را بشنود و رنج ببرد تا روزی که خداوند او را به دست مردم بکشد ،و در یم نوبت که از دست پاسبانها کتکی مفصل خورده بود ،می گفت که این بدبخت ها نمی دانند که به خودشان هم ظلم می شود . در همین دوران یکی از بهترین دوستانش یعنی «مسلم مازندرانی» به شهادت رسید .«ابراهیم» ،برادر شهید ،نقل می کند :حسن به شهر رفته بود و دیر هنگام به خانه آمد .چون نگرانی ما را دید شروع کرد به گریه کردن .وقتی گریه شدید او را دیدم، پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است و او گفت :معلم روستای ما را شهید کردند ،«مسلم مازندرانی» را امروز در تظاهات شهید کردند و دوباره شروع به گریه کرد و اشک ریزان می گفت :من راه شهیدان را ادامه خواهم داد . شهید امامدوست در سال 1357 سنت محمدی به جای آورد و با دختر عمویش که از دوران کودکی نسبت به او شناخت داشت ،ازدواج کرد .ثمره این ازدواج دختری است به نام «زینب» که هر گز سیمای پر فروغ پدر را ندید ه و واژه دل انگیز بابا را نشنیده است .آن بزرگوار که چند سال چشم به راه فرزند بود ،هنگام به دنیا آمدن «زینب» در جبهه حضور داشت . با آنکه بسیار مشتاق دیدار دلبند خویش بود سنگر را ترک نگفت .همزمان توصیه کرده بودند که به دیدار خانواده برود وفرزندش را از نزدیگ ببیند ،ولی او پاسخ داده بود :مگر فرزند من از دیگر کودکانی که توسط بمبهای عراقی ها شهید می شوند بهتر است ؟آن سر باز پاکباز اسلام و قرآن در نامه ای خطاب به دخترش چنین نوشته است :«کودکم !شعله عشق دیدار تو در دلم زبانه می کشد .خیلی دلم می خواست برای یک بار هم که شده شما را ببینم .اما نازنینم !چگونه می توانم به سوی تو باز آیم ،در حالی که دشمن هر روز ناجوانمردانه به شهر و روستاهای میهن ما می تازد و صد ها چون تورا که برایم عزیزید ،در آغوش مادرانشان به خاک و خون می کشد .من می مانم می جنگم وتا آخرین قطره خون بر میثاق خود وفادار می مانم ،تا تو فردا بتوانی سر بلند و با افتخار بگویی که پدرت در راه اسلام و قرآن و نوکری ابا عبدالله الحسین (ع) و امام عصر (روحی فدا ) و نایب بر حقش ،خمینی کبیر ،جان باخته است .» گویی به آن شهید الهام شده بود که چهره فرزند را نخواهد دید ،زیرا سیزده روز پس از به دنیا آمدن دختر ، پدرشهید شد تا اوبه همراه زینب های دیگر جامعه اسلامی را به سوی تعالی سوق دهند