مشاهیر ایران و جهان - حامدی، فیض الله

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید فیض الله حامدی : فرمانده گردان جند الله لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید شب بالهایش را گسترده و بر همه جا سایه انداخته بود .ستارگان درخشان در دل تاریک شب سو سو می زدند و جلوه خاصی به آسمان بخشیده بودند .رزمندگان برای دفاع از کیان این سرزمین الهی در زیر این آسمان پر ستاره دور هم جمع گشته و به گفتگو مشغول بودند .من نیز همراه آنان در خلوتی ذوق انگیز کنارشان نشسته بودم . فیض الله نزد من نشسته و به فکر فرو رفته بود .ناگاه بر گشت و با شور خاصی از من پرسید :دوست داری در یک ماموریت شناسایی شرکت کنی ؟ گفتم :کی ؟ گفت :همین امشب .با تکان سر رضایت خود را اعلام کردم و منتظر ساعت حرکت شدم .پس از مدتی همراه فیض الله به راه افتادیم .کار ما شناسایی میدانهای مین و خنثی سازی آنها بود .او در این کار مهارت ویژه ای داشت .با دقت تمام مشغول شدیم .بعد از هر مینی که خنثی می شد با خوشحالی به هم نگاه کرده ،مشتاقانه کارمان را دنبال می کردیم .ناگهان صدای انفجار مینی ،همه ما را بر جای میخکوب کرد .بلا فاصله از جا بر خواستم و به طرف محل انفجار دویدم .فیض الله را دیدم که بر روی زمین افتاده و گل وجودش پر پر شده. پیکر پاکش را به پشت خط منتقل کردیم .پس از چند روز خبر شهادتش ،در شهر پیچید و مردم قهرمان گرمی در سوگ از دست دانش به عزا نشستند . در حالی که مشغول نظاره ی صحنه های فراموش نشدنی تشییع پیکرش بودم ،بی درنگ و برای لحظه ای نگاهم در تصویر چشمانش گره خورد .چشمانم را بستم و به گذشته بر گشتم .زندگی فیض الله همچون پرده سینما از مقابل دیدگانم گذشت .مثل این که همین دیروز بود که در خیابانها قدم می زدیم و راه می رفتیم .زمان چقدر با سرعت سپری شده بود .یادم آمد زمانی که 7 ساله بودیم و در مدرسه ی ابتدایی درس می خواندیم ؛پدرش هر روز او را با خود به مدرسه می آورد .کشاورز بود و در آمدی جزیی داشت . فیض الله در سال 40 در دامان این خانواده چشم به جان گشود ه بود . زندگی متوسطی داشتند و اعتقادات دینی ،پایه فکری آنان بود .این شهید وارستگی و بلند همتی را از همان اوان کودکی در چنین محیطی یاد گرفت و در دوران ابتدایی به علت آموزش صحیح خانواده و داشتن هوش و استعداد زیاد همواره از شاگردان ممتاز کلاس بود .افسوس که مشکلات مالی امکان ادامه تحصیل را از او گرفت و وی مجبور شد که درس و مدرسه را رها کند . تحت تاثیر بینش پویای اسلامی ،از همان دوران کودکی با تبعیض های اجتماعی و ستم حاکم بر جامعه ،شدیدا مخالف بود . همزمان با شروع انقلاب اسلامی به صف انقلابیون پیوست .سعی می کرد در تمام راهپیمایی ها شرکت داشته باشد .پیام ها و سخنان امام را در بین مردم پخش می کرد ودر آگگاه ساختن مردم نقش عمده ای داشت .انقلاب تازه پیروز شده بود که به خدمت مقدس سربازی اعزام شد .در طول خدمت در جبهه های کردستان ،همواره با گروه های فریب خورده در جدال بود . وقتی دوران سربازی اش را به پایان برد به بسیجیان پیوست و در سال 62 بود که برای نخستین بار با لشکر آزادی قدس به جنوب اعزام شد .پس از پایان عملیات و بازگشت از جبهه علاوه بر این که عهده دار فرماندهی یکی از ستادهای ناحیه مقاومت بسیج بود به عضویت سپاه در آمد .چندی بعد برای گذراندن دوره ی آموزشی اعزام شد . پس از پایان آن دوره ،مدتی در سپاه منطقه بیله سوار به خدمت مشغول شد . در نیمه اول سال 64 با یکی از کاروانهای اعزامی برادران پاسدار به منطقه کردستان عزیمت کرد .نزدیک 2 سال در اشنویه با دشمنان انقلاب به مبارزه پرداخت .بارها فرماندهی عملیاتن کمین را به عهده گرفته بود .گروهکهای کور دل دل این شهید بزرگوار را تهدید به مرگ کرده بودند اما او از آن هراسی نداشت و پیوسته با آرزوی شهادت به جبهه می رفت .در روزهای مرخصی آرام و قرار نداشت و برای بازگشت مجدد به صحنه های نبرد روز شماری می کرد .اخلاق عجیبی داشت ؛هر دفعه که به زادگاهش می آمد ،موقع خدا حافظی از یکایک اعضای خانواده می خواست که برای شهادتش دعا کنند و می گفت :می خواهم با مرگ سرخ ،با شهیدان جوان کربلا محشور و همنشین شوم .با چنین روحیه ای بود که مشتاقانه به میدانهای نبرد می شتافت ؛اما این بار پیکر خونین او بود که بوسیله یاران به زادگاهش بازگشته و روح بلندش در ملکوت اعلی جای گرفته بود . به خودم آمدم و دیدم که همراه با مردم تشییع کنند ه به محل دفن این شهید رسیده ام .پس از مراسم خاکسپاری ،به خانه اش بازگشتیم .مادرش در سوگ فرزند داغدار بود .آن روز او را به حال خود گذاشتیم .چند روز بعد پای صحبتش نشستیم .او از خاطرات پسرش صحبت می کرد . هنوز هم سخنانش در گوشم طنین انداز است :روزی گفت که مادرجان اگر می خواهی در برابر حضرت زهرا رو سفید باشی ،در دعاهای خویش از خداوند بخواه که من شهید شوم . از دوران کودکی دل درگرو بودن با معنی داشت .عشق و علاقه خاندان عصمت خاندان عصمت و طهارت در دلش موج می زد .آخرین باری که برای مرخصی آمده بود با دیدنش شور و شوق مادری دگرگونم ساخت و گفتم : فیض الله چرا از جبهه بر نمی گردی ؟ بیا مدتی هم به خانه و زندگی ات برس .در حالی که کاملا معلوم بود عواطفم را درک می کند گفت :مادر !چرا در روز عاشورا گریه می کنیم ؟فلسفه قیام حسین چیست ؟مگر نشنیدی که همه عاشقان و شیعیان راستین اسلام می گویند که ای کاش در روز عاشورا بودیم و در رکاب آن حضرت با یزیدیان می جنگیدیم .نگاهش کردم و گفتم :مدتی بمان بر می گردی .جواب داد :نه اکنون زمان آن رسیده است که به گفته های خود عمل کنیم و تا پای جان با دشمنان اسلام بجنگیم .خون ما که رنگین تر از خون علی اکبر (س) نیست !دیگر حرفی نزدم و لحظه ای چند به صورت دوست داشتنی اش خیره شدم شوق دیدار محبوب در قیافه اش موج می زد . وقتی سخنان مادرش به اینجا رسید .سکوت کرد و من به یاد دوران کودکی مان افتادم .فیض الهی سر انجام شامل حال او شد و فیض الله به آرزوی خویش ،نایل آمد .ببین که این روح بی قرار در شورستان لحظه های جوانی خویش ،چگونه بذر ایمان افشانده که چنین به بار نشسته است و ما امروز از خرمن پر برکت عمر کوته او چه خوشه ها را بر می چینیم و کوله بار وجدان خویش را از توشه های بر گرفته از این خرمن می انباریم !بشود که نیک دریابیم پیام او را و بشناسیم راه آشنای مقصد او را .بشود که نسل دوم فرزندان انقلاب پیوسته در گمراهه های هستی ،یاد او را ستاره هدایت خویش سازند .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی