مشاهیر ایران و جهان - مزدستان، غلامرضا

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامرضا مزدستان : فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بیستم دی ماه سال 1343ـ همزمان با ماه مبارک رمضان ـ در شهرستان فردوس چشم به جهان گشود. از همان کودکی صبور، مظلوم، هوشیار، خیلی مهربان، جذاب و با خدا بود . چهره روشنی داشت. خوش سیما و خوش هیکل بود و به خاطر موهای قشنگ و زردش به او می گفتند: «کاکل زری». به مادربزرگ نابینایش بسیار خدمت می کرد. هر وقت که او آب می خواست. غلامرضا اولین کسی بود که بلند می شد و به او آب می داد . تا وقتی که زنده بود بسیار کمکش می کرد. هر روز که با او بیرون می رفت ریگ های کوچک را از سر راه او برمی داشت که به پایش نخورد. از همان شش سالگی به مادربزرگش علاقه داشت و سفارش میکرد که به او مهربانی کنند. ما تعجب می کردیم که این بچه چه طور عقلش می کشد که به بزرگترهایش احترام بگذارد. بچه ای آرام و ساکت بود. فعالیت های سودمند انجام می داد. به خواهر و برادر بزرگ تر هرگز حرف زشت نمی زد. هر شب با مادرش سوره ی حمد و توحید را می خواند تا نماز را یاد بگیرد. پیش از بلوغ مرتب نماز می خواند. در کودکی به مکتب خانه رفت تا قرآن را یاد بگیرد. دوره ی ابتدایی را بین سال های 1355 ـ 1350 , دوره راهنمایی را در مدرسه ابوریحان بیرونی و دوران متوسطه را در دبیرستان طالقانی شهرستان فردوس در رشته ی علوم تجربی به پایان رساند. به پدر در کارهای کشاورزی و بنایی کمک می کرد و برای گوسفندان آذوقه می برد. پدرش می گوید: «او در تمام کارها به ما کمک می کرد. یک روز دیدم صدایی می آید، متوجه شدم او چاه می کند، بدون این که کسی کمکش کند، می خواست تا فاضلاب باغ را به آن چاه وصل کند.» از همان اول دبیرستان با کارهای رژیم مخالف بود. از رژیم طاغوت ناراحت بود ومی گفت: «بچه های طبقه ی بالا بی سوادند و به زور پارتی آن ها بالا می آیند، کسی به بچه های رعیت اعتنا ندارد، تحویلشان نمی گیرند.» از ژاندارم ها که مردم را اذیت می کردند بسیار ناراحت بود. قبل از انقلاب با برادر بزرگ خود به راهپیمایی می رفت و در تظاهرات شرکت می کرد. نوارهای امام را که از قم آورده بودند در زیر خاک پنهان می کرد، چون برادر بزرگش ـ که اعلامیه امام را پخش می کرد ـ قبلاً دستگیر شده بود. اوقات فراغتش را در مسجد می گذراند و گاهی ورزش می کرد. به شنا علاقمند بود. کتاب های مذهبی و کتاب شهید دستغیب را مطالعه نمود. پیش از اخذ دیپلم و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت. او معتقد بود که صدام باید از بین برود .می گفت: «اگر دشمن بر ما مسلط باشد زندگی بر ما حرام است.» غلام حسین مزدستان ـ پدر شهید ـ می گوید: «وقتی به او گفتم: درس بخوان تا به دانشگاه بروی می گفت: جنگ مقدم است بر دانشگاه.» بیشتر وقتش را در بسیج می گذراند. او با برادرش موسس پایگاه بسیج اسلامیه بود. محمد حسن مزدستان ـ برادر شهید ـ می گوید: «بهترین مشغولیت او در خلال تحصیل، جنگ، جبهه و بسیج بود.» دوران جوانی شهید مزدستان، همرزمان با تجاوز رژیم بعث عراق به میهن اسلامی و شکل گیری شخصیت سیاسی و معنوی او در سال های دفاع مقدس و بسیج بود. او خالصانه در راه رضای خدا، دفاع از دین و مملکت اسلامی پای در چکمه گذاشت. او از همه بی ادعاتر و مخلص تر بود. تمام وجودش را در راه رضای دوست «فی سبیل الله» وقف کرده بود. دنیا را با تمام مظاهر فریبنده اش به دنیا داران واگذاشت. غلام رضا مزدستان انسانی نمونه بود آن گونه که در بهترین ایام عمر، از تحصیل، راحتی و همه ی امکانات مادی خویش در راه خدا گذشت و به وصال حق رسید. انسانی وارسته بود که در همه ی صحنه های سیاسی و دینی حضور داشت. سرباز گمنام حضرت امام و مراد و مقتدایش ایشان بودند. مصداق بارز آیه ی «اشداعلی الفکار رحماء بینهم» به حساب می آمد. در شرایط سخت جنگ، مشکل ترین مسئولیت ها را می پذیرفت.» عباس زال ـ یکی از همرزمان شهید ـ می گوید: «شهید مزدستان در عملیات خیبر حضور داشت. عملیات بسیار حساس و خطرناک بود. او محکم و تا آخر کار ـ در عین حال که عراقی ها پاتک می زدند ـ حضور داشت.» دوره های آموزشی مختلفی از جمله: دوره ی هدایت آتش و دوره ی فرماندهی قبضه 106 میلی متری را در واحد ادوات(ضد زره) تیپ 21 امام رضا (ع) گذرانده بود. شهید مدتی در کردستان و همچنین در عملیات والفجر دو و عملیات بدر نیز شرکت داشت. تقریباً از عملیات خیبر به بعد در تمام عملیاتی که تیپ 21 امام رضا (ع) فعال بود، حضور داشت. همچنین مسئولیت اطلاعات به عهده ی ایشان بود. برادر شهید می گوید: «وقتی او قسمت اطلاعات ـ عملیات را انتخاب کرد، از او خواستم که به تشکیلات جهاد بیاید که در آن جا هم فن کار با دستگاه های مهندسی را یاد بگیرد و هم خدمت به جبهه است. او گفت: من رزمنده ای را به یاد دارم که روی سیم خاردار قرار گرفته بود تا دیگران از روی او بگذرند. او خاطره ی کسانی که جان خود را فدای اسلام می کردند یادآور می شد واز اینکه در جایی غیر از بطن جنگ باشد ,گریزان بود». در پشت جبهه برای جذب نیرو فعالیت می کرد و در جبهه مسئولیت های مهم به او واگذار می شد. محمدرضا زال حسینی ـ دوست و همرزم شهید ـ می گوید: « از خصوصیات بارز او نماز شب بود. نماز شب او با نماز شب خیلی ها فرق داشت. نماز شبی که یکی ـ دو ساعت مانده به اذان صبح، در نیمه شب می خواند. ما معمولاً نیم ساعت یا یک ساعت مانده به اذان صبح با صدای قرآن بلند می شدیم، می دیدیم که شهید مزدستان از گوشه ای می آید و جانمازش به دستش است. او تا آن لحظه با خدای خویش خلوت کرده بود.» محمد حمیدی می گوید: « خدا را شاهد می گیرم در مدتی که با او آشنا بودم در جبهه و غیره، حتی یک شب نماز شب او ترک نشد. آن هم چه نماز شبی! دو ساعت به اذان صبح بلند می شد و آن چنان گریه می کرد و به پهنای صورت اشک می ریخت که انسان متحیر می ماند. در مدت 25 روز عملیات بدر در درون قایق، در پیشروی، در عقب نشینی، در محاصره ی نیروهای عراقی و در قلب پاسگاه های آبی «ترابه» یک شب نماز شبش ترک نشد، به طوری که بعد از عملیات آثار پیچ و مهره های کف قایق، روی ساق های پایش نمایان بود. از مهم ترین صفات ممتاز شهید، همین نماز شب و تهجد این عارف با الله بود.» علی ادریسی می گوید: «در سنگرهای تنگ و تاریک یا جاهایی که مزاحم کسی نشود و در هوای بیرون و سرد، خیلی وقت ها که برای خوردن آب بیدار می شدیم، می دیدیم او بیرون و در هوای سرد مشغول گریه و زاری است و نماز می خواند.» پدر شهید می گوید: « یک شب از جبهه برگشته بود. خواب بودم که ناگهان متوجه شدم چراغ اتاقش روشن است. خواستم بروم و چراغ را خاموش کنم، دیدم او نماز شب می خواند، آهسته برگشتم و پیش خودم و خدا خجالت کشیدم که من مرد 70 ساله خوابیده ام و این جوان نماز شب می خواند.» شهید از بی تقوایی، بی نظمی، ترسو بودن، و غیبت کردن بیزار بود. او به مادیات توجهی نداشت. برای گرفتن موتور ثبت نام کرده بود و قرار بود آن را تحویل بگیرد. با توجه به این که پول آن را داده بود، برای تحویل موتور نرفت، او فکر مادیات را نمی کرد. محمدرضا زال حسینی می گوید: «بعد از شهادت او فهمیدیم که پاسدار رسمی است. چون هیچ وقت در لباس سپاه نبود. به خاطر این که نمی خواست بین بسیجی ها برتری داشته باشد. همیشه با لباس بسیجی بود. رابطه او کاملاً انسانی و اسلامی بود. کسی که یک مرتبه با او برخورد می کرد، مجذوب رفتار، گفتار، صداقت و پاکی او می شد، همیشه در بین نیروها ممتاز بود." یکی دیگر از همرزمان شهید می گوید: «همیشه با زیردستان مهربان بود. با علاقه و پشتکار در یکی از ارتفاعات با زحمت زیاد سنگری ساخته بود که هر روز برای سر زدن و دیده بانی به آن جا می رفت. به طوری که دوستان شهید این موقعیت را « موقعیت شهید مزدستان، لقب دادند.» قبل از شهادت ایشان، یکی از دوستانشان نقل می کنند: «در عملیات کربلای 5 به جمعی از تانک های عراقی برخوردند که قبلاً پیش بینی نکرده بودند. با توجه به این شهید برای این که روحیه ی افراد را بالا ببرد و موضوع حضور دسته ی تانک را کم اهمیت جلوه دهد، می گوید: این تانک ها سوخته اند. یکی از بسیجیان سوال می کند، اگر سوخته اند، پس چرا ردیفند؟ شهید آر.پی.جی را می گیرد و می گوید: ما الان ردیفشان را بر هم می زنیم. و با اقدامی که می کند، موفق می شود مانع را از سرراهشان بردارد.» او همیشه شب به جبهه می رفت و شب از آن جا برمی گشت. معتقد بود به خاطر آن کسی که می رویم، باید شب رفت و شب برگشت. دوست داشت گمنام باشد. پدر شهید می گوید: «وقتی به او می گفتیم چه قدر به جبهه می روی؟ می گفت: وظیفه ی شرعی من است که به جبهه بروم. تا وقتی که امام دستور بدهد و جنگ باشد ما در جبهه هستیم. همرزم شهید ـ حبیب الله خلیل اول ـ می گوید: «وقتی به او می گفتم: درس واجب تر است و شما هم سهم خودت را رفته ای. می گفت: رفتن به جبهه واجب کفایی است. هنوز کسی به ما نیامده بگوید: آقا اگر شما نروید، مشکلی ایجاد نمی شود. ما براساس تکلیف که ولایت برای ما معین کرده است، انجام وظیفه می کنیم. محمد مصباحی ـ یکی از همرزمان شهید ـ نقل می کند: «در عملیات کربلای 5 طی یک حمله ی سریع و غافل کننده، ضربه ی محکمی توسط نیروهای خودی به دشمن زده شد. ما تعدادی از برادران را فرستادیم تا مهمات بیاورند. در دفعه ی دوم که ایشان را فرستادیم، تیر خورد و مجروح شد. با این حال خودش اصرار داشت همراه بچه ها برود. دستش را گرفته بود و با حالت مجروحیت اطاعت کرد و با برادرهای بسیجی رفت. حبیب الله خلیل اول همچنین می گوید: «در خاک عراق بود که فرمانده هان به شهادت رسیدند. نیروها روحیه شان را از دست دادند. شهید بلافاصله استخاره کرد و گفت: ما این کار را انجام می دهیم. تا پخته شویم، مزد این کار با ماست.» پدر شهید به نقل از یکی از همرزمان ـ به نام فریدون ـ می گوید: «شهید مزدستان یک بار آن قدر گلوله شلیک کرد که اسلحه اش ذوب شد اما این پسر شما دست از تیراندازی نکشید، در حالی که بازویش تیر خورده بود.» او در جبهه از قسمت شانه و زانو مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود و قرار بود تحت عمل جراحی قرار بگیرد که دوباره به جبهه برود. زمانی که پایش ترکش خورده بود سیاه و کبود بود. دوازده روز در منزل استراحت می کرد. وقتی که والدینش از او سوال کردند: «چرا پایت باند پیچی است؟ گفت: «زخم کوچولویی است.» عباس زال ـ همرزم شهید ـ نقل می کند: « در کردستان در ارتفاعات پر برف حرکت می کردیم که پای شهید لیز خورد و به پایین دره افتاد. در حالی که امیدی به زنده ماندن او نداشتیم، متوجه شدیم هنگام سقوط به دره ـ که 8 ـ 7 متر ارتفاع داشت ـ روی برف ها چند بار می غلتد و تونل مانندی در برف باز می شود که هیچ آسیبی به او نمی رسد و دوباره به همرزمانش می پیوندد. علی ادریسی خاطره ای از او نقل می کند: «در جاده ی خندق قبضه ای داشتیم. بی ـ سیم ـ چی گلوله می خواست، ما پا می شدیم و برای او گلوله می آوردیم. یک روز شهید مزدستان گفت: سعی کن فلانی و فلانی پای قبضه نیایند، حالا که خط شلوع نیست. ما چیزی نگفتیم. مرتبه ی دیگر نیز دیده بان گلوله خواست. همه آماده باش بودیم. شهید گفت: آن ها را که نام بردم، نیایند. گفتم: آن ها که مسلط هستند. گفت: نمی گویم مسلط نیستند. آن ها زن و بچه دارند ولی ما زن و بچه نداریم و خاطر جمع هستیم.» غلامرضا مزدستان در دفتر خاطرات خود، ملاقات با امام را یک موضوع وصف نشدنی می داند. او به آرزوی خود ـ که دیدن امام بود ـ رسید و در جماران با امام خود بیعت کرد. 42 غلامرضا یاور، سرباز، مقلد و مرید امام بود. هر حرکت حزبی و گروهی را که مطابق با اندیشه های امام بود، حمایت می کرد. مسئولیت اطلاعات ـ عملیات تیپ 21 امام رضا (ع) آخرین سمت شهید بود. غلامرضا نه تنها با همشهریان ـ بلکه با تمام افرادی که او را می شناختند مهربان بود. با وجودی که مسئول بود، جلوی ماشین نمی نشست و خیلی متواضع بود. یکی از همرزمان شهید ـ به نام محمد حمیدی ـ در رابطه با دوران قبل از شهادت شهید می گوید: «او از پذیرش قطعنامه همچون آتش می سوخت. هر لحظه با کوبیدن دستان مردانه اش برهم اظهار ناراحتی می کرد. گاهی اشک می ریخت و طاقت و قرار نداشت. از بسته شدن باب شهادت نگران بود. ولی گویا با چشمان تیز بین خود مسیر شهادت را یافته بود. هنگامی که به او گفته شد: آقا رضاف باب شهادت با قبول قطعنامه از سوی امام بسته شد. گفته بود: هنوز یک روزنه ی دیگر باز است. آن همان روزنه ای بود که خودش با محاسن خونین به لقاء الله پیوست.» غلامرضا مزدستان در غروب روز عرفه ی سال 1367ـ با عشقی که به آقا امام حسین (ع) داشت ـ در جاده ی آبادان بر اثر سقوط ماشین به پرتگاه به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت اکبر فردوس دفن گردید. آقای حبیب الله خلیل اول در مورد خوابش بعد از شهادت شهید مزدستان می گوید: « حدود سال 1367 بود که شهید را در خواب دیدم. شهید گفت: از دنیا بگو. ما هم گفتیم. ایشان صحبت کرد و گفت: حساب پس دادن خیلی سخت است. خوب شد که همین مهر شهادت را روی پرونده ی ما زدند. چون ما در حدیث داریم که شهید با اولین قطره ی خونی که از او ریخته می شود، گناهانش پاک و بدون حساب و کتاب وارد بهشت می شود. مادر شهید نقل می کند: «یک روز ماشین برادر بزرگ شهید را دزد برده بود. برادرش خواب می بیند که شهید وارد خانه می شود. بعد از دست دادن و بغل کردن یکدیگر، به شهید گفته بود: کمکم کن. صبح که بیدار شد، بسیار آرام بود و قلبش محکم چون شهید در خواب قلبش را به روی قلب او گذاشته بود. و طولی نکشید که ماشین پیدا شد.» شهید در وصیت نامه ی خود می گوید: «خدایا، تو را شکر می کنم که توفیق شرکت در این جهاد مقدس را به من ـ این بنده ی ذلیل و گنهکار ـ عطا فرمودی و از لطف بی پایانت، مرگ در راهت را بر من ارزانی داشتی. خدایا، آمرزش را می خواهم و با عشق به تو و با تمام وجود تا آخرین قطره ی خون، از اسلام و انقلاب اسلامی دفاع می کنم. باشد که انشاءالله توانسته باشم خدمتی هر چند ناچیز برای رضای تو انجام دهم. و به برادران عزیز توصیه می کند: «امام امت، این اسوه ی حسنه ی اخلاص و تقوی را یاری کنید و همیشه دعاگوی وجود شریفش باشید. نمازهای جمعه و جماعت را هرچه با شکوه تر برپا کنید که سبب ناامیدی دشمنان اسلام و انقلاب اسلامی است.» همچنین به پدر و مادر خود می گوید: «از شما می خواهم صبور و مقاوم باشید، که خداوند با صابران است. خداوند ان شاءالله پاداش شما را خواهد داد. خدا را شکر کنید که این توفیق بزرگ را داشته اید که فرزند خود را برای رضای او به جبهه فرستادید. خداوند امانتش را از دست شما گرفت. مگر نه این است که ما همه از خدا هستیم و به سوی او برمی گردیم و بازگشت همه به سوی اوست.»

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی