ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران (جلد دوم)
اسمعیلآقا سمیتقو فرزند محمدآقا و برادر كوچك جعفرآقاى كرد از طایفهى شكاك بود. جعفرآقا مردى دلیر و جنگجو بود و در سال 1323 ه.ق. حسینقلىخان نظامالسلطنه مافى والى آذربایجان قرآنى مهر كرده نزد وى فرستاد و به آنها تامین داد. نظامالسلطنه در ظهر آن قرآن نوشته بود: مادام كه من روى زمین هستم آسیبى به شما نخواهد رسید. جعفرآقا پس از دریافت این تامیننامه، به عنوان میهمان وارد تبریز شد و نظامالسلطنه در یك میهمانى كه به افتخار وى برپا كرده بود او را به قتل رسانید. در آن زمان كه فرمان قتل جعفرآقا صادر شد، نظامالسلطنه دستور داده بود در اتاق مجاور چالهاى كنده بودند و خود در آن چاله رفته بود كه برخلاف سوگند خود در ظهر قرآن عملى نكرده باشد. بهر نحوى كه بود جعفرآقا با خدعه و نیرنگ نظامالسلطنه كشته شد و كسان او براى خونخواهى و انتقام، هفده نفر از اعضاى حكومتى را به قتل رسانیدند و از آن تاریخ اسمعیلآقا برادر كوچك وى درصدد انتقام گرفتن برآمد و براى دولت ایران خسارات مالى و جانى فراوانى وارد آورد و قریب 15 سال این یاغیگرى ادامه داشت. در زمستان سال 1300 وى در منطقهى نفوذى خود بناى شرارت را گذاشت، دولت فوج ژاندارم تبریز را به فرماندهى یاور ملكزاده براى سركوبى او اعزام نمود. عدهاى كه ملكزاده براى برخورد با سمیتقو آماده كرده بود یك گردان مختلط بود كه متجاوز از سى صاحبمنصب و چهارصد نفر درجهدار و ژاندارم در آن نیرو وجود داشتند. نیروى اعزامى در حوالى مهاباد با قواى اكراد درگیر شد. این جنگ سه شبانهروز ادامه داشت و به علت عدم پشتیبانى كافى از مركز، از اشرار شكست خوردند. عدهى زیادى از نیروى دولتى در جنگ كشته شدند، بقیه نیز پس از تسلیم تیرباران گردیدند. عجیب اینكه سمیتقو، یاور ملكزاده و آجودان وى را به نام نایب تقىآلب نه تنها از بین نبرد بلكه با عزت و رافت از آنها پذیرائى كرد و آنها را سالم و سلامت به تبریز فرستاد و شهر مهاباد را در حیطه قدرت خود قرار داد. پس از سقوط مهاباد، دولت مركزى عدهاى از نظامیان گیلان را به فرماندهى خالوقربان از افسران تسلیمشدهى میرزا كوچكخان كه سردار سپه وزیر جنگ به او درجهى سرهنگى داده بود، به سراغ او فرستاد و امیرارشد قراچهداغى نیز با قوائى مامور دفع سمیتقو شدند. امیر ارشد در این جنگ كشته شد و قوایش شكست فاحشى خورد و در نتیجه اكراد فاتحانه به محل اصلى خود یعنى قلعه چهریق وارد شدند. مرحوم مهدى بامداد دربارهى جنگ ژاندارم به فرماندهى یاور ملكزاده و سمیتقو در صفحهى 137 جلد اول شرح حال رجال ایران مىنویسد:«بعد دولت سرهنگ ملكزاده را با عدهاى ژاندارم به جلوى او فرستاد. این عده پس از محاصره شدن همگى با فرمانده خود (ملكزاده) تسلیم شدند و سمیتقو پس از خلع ژاندارمها، همه را كشت و فرمانده را رها كرد كه بعدا دولت به وى درجه بدهد. در این باب شایعات زیادى در افواه بود كه بین اسمعیلآقا و ملكزاده به وسیلهى بیگانگان تبانى صورت گرفته بوده است كه بدون زد و خورد خود و افرادش تسلیم گردیدند.» سرهنگ پرویز افسر كه از منسوبین نزدیك سرهنگ ملكزاده بود (گویا دامادش بود) در سال 1332 تاریخ ژاندارمرى ایران را انتشار داد و از صفحهى 260 تا 270 این كتاب به نبرد مهاباد در سال 1300 ش و دفاع از یاور ملكزاده آن روز اختصاص دارد. سرانجام نامهاى از مخبرالسلطنه هدایت والى و فرمانده قواى آذربایجان به سردار سپه رئیس قشون و وزیر جنگ نقل مىكند كه اصل نامه كلیشه نشده است. متن نامه به این شرح است: ... بعد العنوان... ماژور ملكزاده در موقعى كه صاحب منصب دیگر از رفتن به ساوجبلاغ شانه خالى كرد با عدهاى ژاندارم از براى خدمت دولت حاضر شده و رفت و قریب ده ماه آنجا را با قدرت نگهدارى كرد وحشت متمردین از انتظام ژاندارمرى و جدیت بنده در ازدیاد آنها را به خیال انداخت كه با تمام قوا در موقعى كه از طرف فوج كه مركز اصلى اقدامات است اسباب تعرض فراهم مىشد به ساوجبلاغ رفته و با قوه شش برابر به او حمله بردند، نهایت جد و جهد از ژاندارم بروز كرده لیكن به علت قلت مغلوب شدند. تصدیق بنده اینست كه ماژور ملكزاده بقدر قوه بكله بیش از قوه كار كرده است ولو اینكه نتیجه مطلوب حاصل نشده است. او را صاحبمنصب لایق و قابل خدمت مىدانم. خودش شرفیاب شده راپرت مفصل عرض خواهد كرد. بقیه بسته به اداره وزارت جلیله جنگ است. هفدهم عقرب سال 1300- مهدیقلى سردار سپه ابتدا ملكزاده را نپذیرفته و در قشون متحدالشكل وارد نكرد ولى پس از چندى با همان درجهى یاورى به خدمت امنیه وارد شد و سریعا درجات خود را دریافت و سرهنگ شد و مشاغلى را احراز كرد و چندى پیشكار دارائى استان بود. ملكزاده پس از ورود به وزارت دارائى نام خانوادگى خود را به هیربد تغییر داد و در آخر عمر كتابى تحت عنوان سرگذشت حیرتانگیز تالیف نمود كه بیشتر آن دفاع از خود در جنگ با سمیتقو است. سمیتقو پس از موفقیت در جنگ مهاباد و زندهبه گور كردن چهارصد نفر صاحبمنصب و ژاندارم بىگناه، به فكر افتاد كه دامنهى حكمرانى خود را وسعت دهد. لذا درصدد برآمد ابتدا مراغه و بعد تدریجا سایر شهرهاى آذربایجان را ضمیمهى كار خود كند. در آن ایام اوضاع آذربایجان مغشوش و آشفته بود. قیامهاى پىدرپى خیابانى و لاهوتى، قواى نظامى ایران را تحلیل داده بود و لذا سرتیپ حبیبالله شیبانى كه فرمانده قواى نظامى آذربایجان بود، به تهران احضار و به سرپرستى مدارس نظام منصوب گردید و به جاى وى سرتیپ امانالله جهانبانى رئیس اركان حرب كل قشون به فرماندهى لشكر آذربایجان منصوب شد و امیر موثق نخجوان موقتا به جاى وى كفیل اركان حرب شد. امانالله پس از ورود به تبریز براى سركوبى افراد متمرد یك ستاد جنگى تشكیل داد و مشغول مطالعه گردید. در همین هنگام دكتر محمد مصدقالسلطنه والى آذربایجان از سمت خود كنارهگیرى و به تهران عزیمت نمود. امانالله میرزا با حفظ سمت فرماندهى لشكر، امور استاندارى را نیز به عهده گرفت و روز هفدهم مردادماه 1301 طرح عملیاتى خود را براى حمله به سمیتقو آماده نمود. سرهنگ حسن بقائى را به كفالت استاندارى آذربایجان منصوب كرد و خود عازم مركز ستاد جنگ در شرفخانه شد. امانالله میرزا قوائى را براى جنگ با سمیتقو كه مجموعا هشت هزار كرد مسلح بودند، به شرح زیر گردآورى نمود: 1- از پادگان تهران: فوج پیاده پهلوى، فوج پیاده احمدى و گردان آتشبار و توپخانه و هنگ سوار سنگین اسلحه. 2- از آذربایجان: دو هنگ پیاده، یك هنگ سوار، آتشبار توپخانه. 3- از قزوین: یك گردان پیاده یك اسواران سوار. 4- از همدان: یك گردان سوار. 5- قواى محلى: چریكهاى امیر عشایر و دستجات شاهسون در حدود سههزار نفر. فرماندهان نیروهاى قشون بشرح زیر بودند: سرتیپ فضلاللهخان بصیر دیوان، سرتیپ حسنخان ظفرالدوله، سرهنگ كلبعلىخان، سرهنگ محمود پولادین، سرهنگ گریگور و سرهنگ ابوالحسنخان پورزند. جنگ از روز هیجدهم مردادماه آغاز شد. در شروع رزم، اكراد رشادت فوقالعاده از خود بروز دادند. نه تنها حملات ستون گارد و ستون آذربایجان را قطع و هریك را جداگانه محاصره كردند و قتل عام دیگرى به وجود آوردند. فرمانده قوا به ستون سوار نظام احتیاط، فرمان حمله داد و گذشته از آن توپخانه كوهستانى و آتشبار صحرائى، شلیك را آغاز نمودند. مخصوصا هدفگیریهاى نایب غلامعلى بایندر موجب وحشت شدید اكراد گردید. 24 ساعت جنگ به شدت ادامه داشت و سرانجام كردها به قلعه چهریق عقبنشینى كردند. عقبنشینى كردها موجب تجرى سربازان دولتى شد و متفقا دشمن را تعقیب و چهریق را در تاریخ بیستم مرداد تصرف كردند. در این نبرد عدهى زیادى از كردها كشته شدند و بقیه به اطراف متوارى و بعضى نیز به خاك تركیه پناهنده شدند. در تركیه بین سمیتقو و عدهاى از راهزنان ترك زدوخوردهائى به وجود آمد و در این برخوردها جواهرخانم همسر سمیتقو به قتل رسید. نیت تركهاى تركیه كه با سمیتقو به جنگ پرداختند، دستیابى به جواهرات آنها بود. پس از فتح قلعه چهریق، شهر ارومیه كه تبدیل به تل خاكسترى شده بود به تصرف نیروى دولتى درآمد. براى تعقیب سمیتقو و یاران وى فرماندهى قوا دستور داد هنگ سوار سنگین اسلحه آنها را تعقیب كند و این هنگ بدون اكتشاف نظامى وارد منطقهى آنها شد و با تلفات بسیار سنگین عقبنشینى كرد. پس از فتح قلعهى چهریق و فرار اكراد، راپرت زیر از طرف سرتیپ امانالله میرزا به سردار سپه وزیر جنگ و رئیس قشون مخابره شد: مقام منیع وزارت جلیله جنگ و فرمانده كل قشون دامت عظمته به یمن اقبال بىزوال بندگان حضرت اشرف روحىفدا، سپاهیان دلیر ما طى چندین حمله شدید با وجود مقاومت و پافشارى فوقالعاده كه از طرف دشمن به عمل مىآمد پیشرفت متهورانه خود را امتداد داده در نتیجه فداكارى و جانفشانى خود شهر دیلمقان را به حیطه تصرف درآوردند. دشمن با كمال بىترتیبى و مرعوبیت تام در هزیمت است. عموم نظامیان حاضرند كه در ظل توجهات حضرت اشرف روحى فداه با هر قدر فداكارى كه لازم باشد دشمن غدار را قلع و قمع و نابود نمایند و تمام این حدود را از لوث وجود آنها پاك نمایند. نمره 19 -141 اسد- رئیس قواى آذربایجان- سرتیب امانالله پس از وصول تلگراف امانالله میرزا فرمانده قواى آذربایجان، سردار سپه رضاخان متقابلا فرمانده قواى اعزامى و سربازان را مورد توجه و امتنان قرار داد و به هر یك از فرماندهان در خور فعالیتشان تقدیر كرد. در این نبرد سرتیپ امانالله جهانبانى و سرتیپ فضلالله زاهدى نشان ذوالفقار كه عالىترین نشان ارتشى بود دریافت داشتند. فتح قلعهى چهریق و شكست سمیتقو توسط قشون، بازتاب بسیار وسیعى در سطح كشور پیدا كرد و این بازتاب فقط توسط وزیر جنگ براى تبلیغات درست شده بود. روزنامهها صفحات اول خود را به نبرد شكریازى اختصاص داده بودند حتى احمدشاه هم از اروپا براى سردار سپه تقدیرنامه صادر كرد. سمیتقو پس از فرار به تركیه تا چندى در آن منطقه مىزیست. در سال 1303 به هنگام فرماندهى امیرلشكر عبداللهخان امیرطهماسبى مورد عفو قرار گرفته وارد ایران شد و در بهار سال 1304 كه سردار سپه براى بازدید به آذربایجان رفته بود، سمیتقو به اتفاق هشتصد نفر از فدائیان مسلح خود از سردار سپه در سلماس استقبال كرد. سردار سپه و همراهان شب را در خوف و رجاء در سلماس گذراندند و صبح آنجا را ترك كردند. سمیتقو همیشه در مورد از دست دادن طعمه خود كه با پاى خود به قتلگاه آمده بود نادم و پشیمان بود. سمیتقو و یاران وى پس از چهارده سال یاغیگرى و قتل صدها ایرانى جوان و غارت اموال مردم و آتش زدن و تخریب شهرها و دهات و اسیر گرفتن زنان و دختران مردم، سرانجام به كیفر اعمال ناشایست خود رسید. او در سال 1309 در محل جنایات خود كشته شد. یدالله ابراهیمى سلطانلشكر تبریز كه بعدها به فرماندارى چند شهر مهم آذربایجان و كردستان رسید و دو دوره هم وكیل مجلس شوراى ملى شد، به عنوان شاهد عینى و یكى از طراحان قتل سمیتقو، خاطرات خود را تحت عنوان ماجراى قتل اسمعیلآقا سمیتقو چنین نوشته است: سال 1309 ش است، فرماندهى لشكر آذربایجان به عهده سرتیپ حسن مقدم است. جنگهاى آرارات بین ارتش ترك و قاچاقچىهاى كرد آرارات به حداكثر شدت خود رسیده به طورى كه مامورین وزارت خارجه تركیه و سفارت كبراى تركیه در ایران هر روز مزاحم وزارت خارجه ایران بوده و گلایه مىكنند كه قشون ایران به قاچاقچىها كمك مىنمایند. منظور از قاچاق كلمهاى است كه آن روز به زعماى تركیه و عراق كه در كوههاى آرارات بر علیه تركها قیام كرده بودند، وارد شده بود. در همان موقع براى به دست آوردن نفت كركوك عراق اقداماتى مىشد و شیخ محمود معروف كه مدعى سلطنت كردستان بود، قیام كرده و باعث زحمت ملك فیصل اول پادشاه عراق را فراهم نموده بود كه منجر به انتحار سعدون پاشا نخستوزیر وطنپرست و شرافتمند عراق گردید كه البته از بحث ما خارج است. در این تاریخ نگارنده به فرماندارى عشایر مهاباد منصوب و دو سال بود كه در آن سامان مشغول انجام وظیفه بودم. اسمعیلآقا در محال بارزان به شیخ احمدملا مصطفى معروف كه چند سال پیش در زمان ریاست ستاد ارتش سپهبد رزمآرا به شوروى فرار كرده بود و بعد از تغییر رژیم عراق به آن كشور بازگشت، مهمان بوده از ناحیه سنگلاخ بارزان كه خود اهالى از قوت لایموت محرومند، زندگى فوقالعاده سختى را مىگذراند. به وسائلى مطلع شدیم كه دستگاههاى مرموزى مشارالیه را تشویق و او تصمیم دارد به ایران آمده و جنجال جدیدى به راه اندازد بلكه بتواند با استفاده از موقعیت آرارات تا قصر شیرین سه مملكت ایران، عراق و تركیه را به هم ریخته و عرصه را بر زمامداران سه كشور مزبور هرچه بیشتر تنگ نماید. ما مجبور بودیم خطر را استقبال نمائیم. تیمور نام قاچاقچى آرارات كه مدتى بود در اثر اصابت گلوله در جنگ زخمدار شده و اسیر شده بود و مدتى در محبس نظامى بسر برده از طرف فرمانده لشكر آذربایجان نزد من فرستاده شد كه وسیله مشارالیه با اسمعیلآقا بود كه به او نصیحت مىكردیم بهتر است از این سرگردانى خود را خلاص كرده به وطن مالوف مراجعت نموده و انقیاد خود را نسبت به رضاشاه پهلوى ثابت نماید و به او وعده دادیم كه در صورت مراجعت به ایران و قبول توقف محلى كه به او پیشنهاد مىشود از هر حیث راحت و آسوده گردد. اسمعیلآقا به خیال خود فرض مىكرد دستگاهى كه او را مامور تولید جنجال نموده و ما را هم مامور دعوت كرده او كرده است، این دعوت را با حسننظر تلقى و تصمیم به دخول ایران را گرفت. در این موقع فرمانده لشكر براى عرض توضیحات لازمى به اطراف وضعیت آرارات و رفع سوءظن از مامورین وزارت خارجه تركیه و اخذ دستور براى مبارزه با شیخ محمود كه احتمال مىرفت از راه سردشت و بانه و اورامان در ایران جنجالى بپا كند، به تهران آمده بود. نگارنده نیز در كوههاى ایران، ارتفاعات جنوبى مهاباد كه مرز ایران و عراق را تشكیل مىدهد عدهاى از سواران كردستان را جمع نموده و براى تهدید اكراد بینالنهرین خطر را به قصد ایران ترك كرده به كوههاى قندیل بزرگ یعنى زاگرس حركت كرده است. فرماندهى قواى متمركز در كوه را به روساى عشایر واگذار و خود براى مواظبت اوضاع به مهاباد آمدم. پس از تماس تلفنى با سرهنگ نوروزى فرمانده قواى اشنویه معلوم شد اسمعیلآقا به چادر «خورشیدآقا هركى» كه در ییلاقات داخل ایران بود وارد و از او تقاضاى ملاقات كرده است. تلگرافى نیز از فرمانده لشكر واصل شد كه مرا براى عرض توضیحات لازم و اخذ دستورات مهم به تهران احضار كرده بودند. جوابا عرض شد كه چون اسمعیلآقا به مجاورن من آمده حركت به تهران صلاح نیست. با سرهنگ نوروزى هم قرار گذاشتیم كه اسمعیلآقا را ملاقات نموده و اگر بتوانیم مشارالیه را براى رفتن به تبریز حاضر كنیم. اسمعیلآقا كه در باطن منظور دیگرى داشت از كلمه ملاقات سوءاستفاده كرده فرداى آن روز با بیست نوكر و سواران شخصى خود به قصبه اشنویه وارد و در خانه سرهنگ نوروزى منزل گزید. جاى بسى تعجب بود كه اسمعیلآقا چنین عمل جسورانهاى انجام دهد و با اینكه در شهر اشنویه 120 نفر سرباز پیاده و سىنفر سرباز سوار وجود دارد با بیست نفر داخل شهر شده و به منزل فرمانده پادگان با اعتماد كامل بنشینند. ولى بعدا معلوم شد كه قصد او اغفال بوده. شب هنگام اول كریمخان خیلانى با صدسوار از بهترین و جنگندهترین مردمان ایل به نام دیدار اسمعیلآقا به شهر وارد و برترى قوا را تامین كرد. فردا نیز خورشیدآقا هركى با 150 سوار به دیدن اسمعیلآقا آمد و تا عصر آن روز روساى سورچى منلحمره و سرهاتى و غیره نیز هر یك با تعدادى سوار براى ملاقات با اسمعیلآقا وارد اشنویه شده و در مقابل 120 سرنیزه و سى شمشیر دولت، جمعیتى در حدود ششصد سوار تشكیل دادند. گزارش پىدرپى كه به فرماندهى لشكر عرض مىشد، ایشان را نگران و از تهران مجبور به حركت نمود. شخصا مىگفتند كه پس از اخذ گزارش ورود سوارهاى مختلف به اشنویه تصمیم گرفتم فورى تهران را ترك و به مركز فرماندهى خود بیابیم. یك بعد از ظهر دوم مرداد گزارشى به وسیله ستاد ارتش به شرف عرض رضاشاه رساند كه بدون اجازه مجبور به حركت شدم. در خلال این مدت دستورى صادر نموده بودند كه عدهاى در حدود یك تیپ مجهز به توپ و مسلسل و غیره به اسرع وقت خود را به رضائیه برساند و منتظر دستور ثانوى شوند. ضمنا به وسیلهى تلفن با من تماس گرفته و دستور دادند كه به هر قیمتى است بایستى اسمعیلآقا را براى مدت موقت هم شده از تولید جنجال مانع شوید. با اینكه فرمانده اشنویه افسرى ارشدتر از من بودند كرارا گفتند سیاست منطقه به عهده تو و كوچكترین اشتباهى كه شود به اعدام شما منجر خواهد شد. تكلیف من با این اخطار معلوم بود. فورا به طرف اشنویه حركت كردم. در بندر حیدرآباد كه از بنادر دریاچه رضائیه است رئیس بندر در سر راه با من برخورد و اظهار داشت كه فرماندهى لشكر به رضائیه وارد و دستور داد با ایشان تلفنى تماس بگیرید. پاى تلفن رفتم. معلوم شد هنوز به رضائیه نرسیدهاند ولى در موقع سوار شدن به كشتى از شرفخانه به رضائیه دستور دادند به من ابلاغ شود قبل از مذاكره با ایشان به اشنویه نروم. بالاخره ساعت 3/ 30 بعد از ظهر تماس تلفنى حاصل شد. اظهار داشت خودم به اشنویه رفته و با اسمعیلآقا مذاكره خواهم كرد. من تقاضا كردم از این اقدام عجولانه خوددارى نمایند. با اینكه مكالمات ما به زبان روسى بود ولى چون بیم آن مىرفت احیانا كسى متوجه و گوش فرادهد، قرار شد به رضائیه رفته پس از تبادل افكار به اشنویه بروند. در رضائیه مذاكرات كافى به عمل آمد و من نزدیكىهاى صبح به طرف اشنویه حركت كردم. معلوم شد قبل از من نیز سرهنگ دكتر اعلم رئیس بهدارى لشكر كه براى سركشى به امور بهداشتى نواحى ارتش در حركت بودند بدون اطلاع از وضعیت، شب را به اشنویه رفته و با اسمعیلآقا هممنزل هستند. ساعت یازده صبح وارد اشنویه شدم. در منزل سرهنگ نوروزى با سرهنگ دكتر امیراعلم و اسمعیلآقا مواجه شدم. سرهنگ نوروزى قبلا لباسهاى نو و تمیز براى اسمعیل آقا تهیه و بر تن او كرده بود. با اسمعیلآقا احوالپرسى كردم. گفت به مجرد ورود به اشنویه از آقاى سرهنگ نوروزى خلعت گرفتم. وقت ناهار بود. با اسمعیلآقا و سایرین به صرف غذا مشغول شدیم. در سر ناهار فوقالعاده گرفته بود. اظهار داشت من به غذا میل ندارم. حتى نمىتوانم بخندم. در این وقت روى خود را به پسر خود خسرو نموده گفت اقلا بخند كه من از ناراحتى روى كمى خارج شوم. در سر غذا بودیم كه یك اتومبیل فورد وارد و معلوم شد گماشتگان سرتیپ مقدم فرمانده لشكر هستند. بعد از صرف غذا محمد، پیشخدمت سرتیپ مقدم به اطاق وارد و دستورى را كه به سرهنگ نوروزى نوشته بود تقدیم كرد. در دستور نسبت به اسمعیلآقا مرحمت شده و وعده داده بودند شب هنگام براى ملاقات با مشارالیه به اشنویه خواهند آمد. اسمعیلآقا از این پیشنهاد خوشحال شد، سئوال كرد چه وقت ممكن است به اشنویه وارد شوند؟ محمد بىخیال گفت گمان مىكنم به ساعت سه برسند. اسمعیلآقا دستور داد كه ملتزمین ركابش حاضر شوند و در ساعت سه به استقبال فرمانده لشكر بروند. پس از جزئى مذاكره تصمیم گرفتند با حال پیاده تا كنار شهر زیر درخت گردوى بزرگى كه در سر راه ورود بود جمع شده و استقبال نمایند. من كه از قضیه كاملا نگران شده بودم، پى فرصتى مىگشتم كه با محمد تماس گرفته و حقیقت قضیه را بفهمم. بالاخره معلوم شد كه فرمانده لشكر براى اغفال اسمعیلآقا این تظاهر را كرده است. ضمنا شفاها پیغام فرستاده است كه موظف مىباشم اسمعیلآقا را به هر قسم كه ممكن است 24 ساعت دیگر در اشنویه نگاه داریم تا قوائى كه از تبریز و رضائیه و مهاباد اعزام گردیدهاند، به اشنویه برسند. حتى دستور داده بود اگر اسمعیل خیال مراجعت دارد و مانع شده و اگر به زد و خورد كشید، اهمیت ندهند. تكلیف معلوم بود. سرهنگ نوروزى دستور داد گروهان پیاده براى استقبال حاضر شود. اسمعیل آقا كه همیشه رعب از سرلشكر مقدم را علنا اظهار مىكرد، مثل اینكه به او الهام شده بود كه یك روز به دست او از بین خواهد رفت، شروع به سوال كرد كه نظامىها كجا خواهند ایستاد و با ما چه فاصلهاى خواهند داشت. این اظهارات نشان مىداد كه از تماس با نظامىها مخصوصا موقعى كه سرتیپ مقدم به او در یكجا جمع شوند مرعوب است. من براى رفع غائله به سرهنگ گفتم اصولا یك گروهان نظامى لایق آن نیست كه به استقبال برود، مسئولیت به عهده من، فقط یك دسته سوار موجود را به دو سه كیلومترى بفرستید كه استقبال نموده ضمنا خود من گزارش خواهم داد كه بنا به مقتضیات، از استقبال گروهان جلوگیرى شد. اسمعیلآقا با خنده رو به من كرد و گفت من كه چیزى نگفتم. جواب دادم آقا به اخلاق تو آشنا هستم، تو نمىخواهى هیچوقت نظامى مسلح تماس بگیرى. گفت مگر آدم عاقل هم تماس مىگیرد. جواب دادم هنوز به قول نظامى آشنا نیستى. گفت چرا در مورد همهكس مطمئن هستم، درباره خود تردید دارم. او حق داشت در یك روز چهارصد اسیر را در مهاباد به مسلسل بسته بود، روز دیگر در جنگهاى شكرازى در حومه شاهپور صد نفر نظامى را به خون غلطانده بود. اسمعیل آقا شخصى ترسو و جز قضا و قدر ممكن نبود كسى او را در شهر یا جاى مشكوك ببیند، حتى در خانه خود نیز هیچوقت پشتش را به جاى باز نمىگذاشت كه مبادا مورد سوءقصد قرار بگیرد. تنها خواست الهى بود كه این مرد را حسود كرده و تا چهار دیوار اشنویه كشیده بود. به هر صورت سرهنگ دكتر غلامحسین اعلم صحبت را ادامه داده و هیچ میل نداشت كه جلسه را حتى به طور موقت هم شده ترك نماید. ما هم بىمیل نبودیم كه این مذاكرات طولانىتر شود و سرانجام اسمعیلآقا براى امروز و امشب گرم شود ولى كمتر نزدیك ساعت سه تصمیم به حركت گرفت و هرچه اسمعیلآقا اصرار كرد كه امشب را در مصاحبت بگذرانیم جواب داد كه من مجبورم زودتر به تبریز برسم و اگر تا تشریففرمائى فرمانده لشكر اینجا بمانم اجبارا شب را هم محكوم به ماندن خواهم شد. خداحافظى كرده با اتومبیل كه در اختیار داشت از اشنویه خارج شد. بعدها فهمیدیم چقدر به موقع رفته است. اسمعیلآقا و دستجات مختلفى كه همراه داشت در معیت خورشیدآقا هركى و كریمخان خیلانى كه از زعماى قوم بودند براى استقبال به جاده رفته و كنار شوسه در سایه درخت گرد و به انتظار نشستند. سرهنگ نوروزى كه مىدانست سرتیپ مقدم نخواهد آمد، اظهار داشت من براى تهیه وسائل پذیرائى در اشنویه مىمانم. به مجردى كه از نقده تلفنى اطلاع دادند كه فرمانده لشكر به طرف اشنویه در حركت است براى استقبال مىآیم. اینجانب نیز براى اغفال اسمعیلآقا به اتومبیل سوار شده و در كنار درخت گردو با مشارالیه مواجه و گفتم كه اتومبل فرمانده لشكر در راه عیب كرده و از حیدرآباد تلفنى اطلاع دادند كه خود را به ایشان رسانده و در معیت او مراجعت نمایم. اسمعیل آقا اظهار كرد كه مطمئنا شب خواهد آمد. گفتم این تصمیم مربوط به فرمانده لشكر است. اگر دیر هم برسیم ممكن است شب را در نقده توقف كرده صبح اول وقت به اشنویه بیائیم. ناگفته نماند در موقعى كه از سرهنگ نوروزى خداحافظى مىكردم سخت عصبانى بود و میل داشت كه من در اغفال اسمعیلآقا با او همكارى نمایم ولى من الهام گرفته بودم كه قطعا اتفاق سوئى خواهد افتاد و من بایستى حتىالمقدور از معركه دور باشم. چون به فرض اینكه قواى نظامى اشنویه را محاصره مىكرد هر ساعت كه اسمعیلآقا متوجه مىشد، اول سوءقصد به من و سرهنگ نوروزى و یكى دو افسر دیگر كه فرماندهى گروهها را داشتند بود كه مسلما اول من مورد سوءقصد او واقع مىشدم. بالاخره اشنویه را ترك گفته و در قرین گنده ویله در چند كیلومترى اشنویه با امام عزیز عشایرى فرزند خونى آقا مرحوم كه به آنجا آمده بود مصادف شده و در اثر اصرار او مجبور به توقف شدم و تقریبا نیم ساعت نگذشته بود كه صداى تیر و تفنگ از اشنویه به گوش رسید و جریان قضیه از این قرار بود. اسمعیلآقا ظنین مىشود، تصمیم مىگیرد كه قواى اشنویه را بدون سر و صدا از بین برده و تا شب به انتظار سرتیپ مقدم بنشیند. اگر مشارالیه بىباكانه وارد اشنویه شد فورى دستگیر و نابود نماید والا شب هنگام با عدهاى سوار خود به نقده رفته و اگر سرتیپ مقدم در آنجا خوابیده است دستگیر و به قتل برساند. به همین منظور در مراجعت چند فاصله سیم تلفن را قطع مىكند، بعدا خورشیدآقا را با چند نفر به خانه سرهنگ صادقخان نوروزى مىفرستد كه مشارالیه را دستگیر سازد و خود نیز با همراهان در معبر عمومى اشنویه پیش آمده كه در جوار خانه سرهنگ نوروزى اسبهاى سواران را كه در باغ ملى بسته شدهاند به دست آورده و با قدرت سواره نظام به عده پیاده فائق آید. در این نیت سوء باخت چه او فكر نكرده بود كه دست قضا و قدرى نیز یك روز باید به زندگى او خاتمه دهد. خورشیدآقا و همراهان به خانه سرهنگ مىروند و در حیاط سرهنگ را كه در بالاخانه مشغول تفكر بوده به صدا درمىآورند. سرهنگ نوروزى مىگوید الان پائین خواهم آمد. خورشیدآقا عجله كرده یك عده را براى دستگیرى سرهنگ به بالاخانه مىفرستد. سرهنگ صداى پاى عدهاى را در پلكان مىشنود، درب اتاق را از داخل قفل كرده به سراغ تفنك مىرود، اگر اتفاقى افتاد، مفت به كشتن نرود. نفرات كه با درب بسته مواجه مىشوند به درب فشار آورده و تصمیم به دخول در اتاق را مىگیرند. از طرف سرهنگ تیرى به طرف درب مورد تجاوز شلیك مىشود كه یكى از نوكرهاى خورشیدآقا هدف گلوله قرار مىگیرد. در همان موقع خورشیدآقا قراول درب منزل سرهنگ را كه از صداى تیر خود را آماده كرده بود با طپانچهاى از پاى درمىآورد. تلفنچى سرهنگ در یكى از اتاقها مواظب اوضاع بود آناً با یك تیر خورشیدآقا را از پاى در مىآورد. محمد، پیشخدمت سرتیپ مقدم كه در اتاق جلوى پنجره نشسته بود، اسمعیلآقا و عدهاى را كه به طرف باغ ملى اشنویه مىرفتهاند روبروى خود مواجه مىبیند و اولین تیر را با مهارت كامل به سینهى اسمعیل آق نشانهگیرى و اسمعیلآقا دست را به جاى زخم گذاشته و با یك فحش به عجم بر جاى خود مىپیچد. ستوان یكم مبشر نظام فرمانده گروهان كه در بالاخانه مجاور بوده با تفنگ برابر پنجره مىآید و تیر دوم را او به اسمعیلآقا شلیك مىكند. در همین حال، استوار اسمعیلخان سوار نیز كه از عقب متوجه اوضاع شده بود تیر سوم را به اسمعیلآقا هدفگیرى مىنماید. نظامىها كه در اردوگاه و تقریبا به این صحنه مسلط بودند به دستور افسر مقیم اردوگاه سلاح را برداشته و ارتفاعات را اشغال مىكنند. مرگ خورشیدآقا و اسمعیلآقا و زخمى شدن دست كریمخان خیلانى افراد عشایر را بىسرپرست مىگذارد، هر یك به طرفى رفته و مشغول دفاع فردى مىشوند و مبشر نظام فریاد مىزند كه اسمعیلآقا را به هلاكت رساندیم. این فریادها باعث رعب اكراد و تشجیع نظامىها مىشود و از اكراد چند نفر كشته مىشوند. بدین ترتیب غائلهى بزرگى كه مدت 14 سال آذربایجان را به خاك و خون كشیده بود، به ترتیب عجیبى پایان یافت.