مشاهیر ایران و جهان - نیکنواز، یحیی

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : مردان موسیقی سنتی و نوین ایران (جلد پنجم)

یحیى نیكنواز، یكى از هنرمندان دهه اول افتتاح رادیو بود كه در زندگى با ناملایمات فراوان روبرو گشت و همواره از این نارسایى‏ها رنج مى‏برد ولى مردانه با این مشكلات به مبارزه پرداخت تا بر آن‏ها فائق و پیروز گشت، وى به سال 1299 خورشیدى در تهران متولد شد و در مصاحبه‏یى كه طى دو نوار در سال 1361 با وى به عمل آمد و آن‏ها نزد نگارنده موجود مى‏باشد درباره خود چنین گفت: «من یحیى نیكنواز، در یك خانواده زحمتكش كه اگر بگویم فقیر بهتر است، زیرا پدرم كه در آن زمان كه من كوچك بودم سرباز داوطلب نظام بود و مادرم هم زنى خانه‏دار و زحمتكش. پدر من زیاد در بند خانواده و پاى‏بند به هزینه و گردش چرخ زندگى نبود، یك سال مى‏رفت و پیدایش نمى‏شد و مادرم چون چرخ خیاطى داشت با آن براى این همسایه و آن همسایه پیراهن مى‏دوخت و به این وسیله معاش خانواده را تأمین مى‏كرد. من یك برادر و دو خوهر هم داشتم كه هزینه آن‏ها هم به عهده مادرم بود. هر وقت پدرم به یك بهانه چند صباحى مى‏رفت دوباره باز مى‏گشت و یادم هست كه نوبت آخرى كه رفته بود، پس از بازگشت مى‏گفت كه رفته شیراز و در جنگ عشایر شركت داشته است. این بار كه بازگشته بود مادرم به پدرم گفت: «رجبعلى، یحیى را بگذار برود مدرسه درس بخواند و باسواد شود». او در جواب گفت: «اى بابا بچه‏هاى ما درس را مى‏خواهند چكار، بگذار برود كار بكند». مادرم گفت: «نه باید یحیى درس بخواند». لذا مادرم مرا آورد در میدان بهارستان پشت مدرسه سپهسالار در مدرسه‏یى به نام امیر اتابك نام‏نویسى كرد و من مدت یك سال در این مدرسه خواندن و نوشتن مختصرى یاد گرفتم، سال دوم این مدرسه بودم كه یك روز پدرم آمد و دست مرا گرفت و گفت: «نمى‏خواهد درس بخوانى، بیا و برو كار كن». گفتم: «من چكار مى‏توانم بكنم؟ من با این جثه و قد و قواره كه زورم نمى‏رسد كارى انجام دهم؟» گفت: «مى‏گذارمت شاگرد مغازه بشوى»، او قبلا رفته بود با صاحب یك مغازه بقالى به نام على‏بابا كه سر كوچه دروازه شمیران بقالى داشت صحبت كرده بود و نظر مساعد وى را براى شاگردى من به دست آورده بود. فرداى آن روز به جاى نشستن روى نیمكت مدرسه و گوش دادن به گفته‏هاى معلم، جلوى مغازه بقالى ایستادم و آنجا را آب و جارو كردم و غرولند على‏بابا را هم تحمل مى‏كردم. على‏بابا الاغى داشت كه به من گفت با آن الاغ از یخچال‏هاى اطراف دولاب یخ بیاورم و من هر روز صبح پس از آب و جارو كردن جلوى مغازه او، به یخچال مى‏رفتم و یخ مى‏آوردم، حدود چهار- پنج ماهى از شاگردى من در مغازه وى گذشت، یك روز مردم در خیابان دروازه شمیران اجتماع كرده بودند كه نظر مرا هم به خود جلب كرد. آن‏روزها، عشرت‏آباد دروازه داشت و بیرون خندق بود، بیرون دروازه خانه ما بود كه كنار خندق واقع شده بود و كنار خندق سه خیابان وجود داشت كه یكى متهى مى‏شد به عشرت‏آباد به سمت سربازخانه، خیابان وسطى هم یك خیابان خرابه بود كه همه‏اش بیابان و به آن معینیه مى‏گفتند، سومى هم خیابان مازندران حالیه بود كه چاروادارها در آن زمان كه ماشین نبود و چند تایى هم كه وجود داشت ماشین‏هاى بارى بودند كه از مازندران بار مى‏آوردند. به هر حال مردم در آن روز در دو سوى خیابات عشرت‏آباد در دو صف ایستاده بودند. من كه حس كنجكاویم برانگیخته شده بود از شخصى پرسیدم: «كه آقا چه خبر است ؟»او در جواب گفت: «رضاشاه مى‏رود سربازخانه و دسته موزیك موسیقى و مارش نظامى مى‏خواهد پخش كند و مردم در انتظار پخش موزیك مى‏باشند». من هم مغازه را رها كردم و به سر پل چوبى آمدم و آن قدر منتظر شدم تا موزیك نظامى و مارش ملى توسط دسته موزیك ارتش نواخته شد. وقتى كه این موزیك را شنیدم زانوانم شروع كرد به لرزیدن و به اندازه‏یى در من اثر كرد كه حال خودم را نفهمیدم و موقعیت و وقت خود را درك نكردم و از آن لحظه همه چیزم عوض شد. و در دنیاى دیگرى سیر مى‏كردم به طورى كه ساعت‏ها بود مردم رفته بودند، دست موزیك و سربازها هم رفته بودند و خلاصه هیچكس در آنجا نبود، فقط من بودم كه هنوز نشسته بودم و صداى موسیقى و موزیك كه در گوش‏هایم طنین‏انداز بود. از همان‏جا مستقیم به خانه آمدم و به مادرم گفتم: «من شاگردى مغازه نمى‏كنم و مى‏خواهم موزیسین شوم». مادرم گفت: «كه پدرت تو را دعوا مى‏كند و راضى نمى‏شود». ولى من به مادرم گفتم: «كه مى‏خواهم موزیك یاد بگیرم و هیچ حرفى را هم نمى‏پذیرم». در این زمان من حدود نه سال از سنم مى‏گذشت، پدرم كه به منزل آمد، از دیدن من تعجب كرد و پرسید: «چرا به دكان نرفتى؟» در جواب گفتم: «پدر من مى‏خواهم موزیك یاد بگیرم، تو مى‏خواهى من براى تو پول دربیاورم من از این راه هم مى‏توانم پول دربیاورم و تو را راضى كنم و من شاگردى دكان بقالى را نمى‏كنم». پدرم كه مردى تندخو كه دستش هم بسیار هرز بود و بچه‏ها را مى‏زد و من هم خیلى از این بابت حساب مى‏بردم، با این وصف با تصمیمى راسخ به او گفتم: «كه من دیگر به مغازه نمى‏روم». پدرم فكرى كرد و از آنجا كه شانس با من موافق بود، یا خداوند، مى‏خواست دیگر چیزى نگفت. فردا صبح گفت: «بلند شو برویم تا در دسته موزیك ارتش اسم تو را بنویسم». من با او به سربازخانه فوج نادرى رفتم و خود را در مقابل رئیس موزیك آن كه ستوان یكم داود نجمى بود، دیدم او به من گفت: «سواد دارى؟» گفتم: «یك قدرى سواد دارم»، یك نامه به من داد كه آن را براى او بخوانم، من آن را بدون غلط براى وى خواندم، گفت: «بارك‏اللَّه، بارك‏اللَّه، خوبه خوبه». همان وقت دستور استخدام مرا داد. فقط از من یك ضامن خواست و گفت: «یك كاسب باید ضمانت تو را بكند». «خود شرح مختصرى نوشت و بعد كار من موكول شد به زمانى كه ضامن بیاورم و بعدا همان على‏بابا ضامن شد و من دو روز بعد لباس سربازى پوشیدم، ولى لباس سربازى كه به من داده بودند به قدرى برایم بزرگ و گشاد بود كه یك وضع مضحكى پیدا كرده بودم، آن را به منزل بردم و مادرم كه خیاط بود آن را برایم كوچك كرد و پوشیدم ولى پوتین‏ها براى من خیلى بزرگ بود، به سربازخانه كه رفتم رئیس دسته موزیك دستور داد از انبار یك جفت پوتین كه به اندازه پاى من باشد به من بدهند ولى در انبار هرچه گشتند پوتینى را كه به پاى من بخورد پیدا نكردند و من اجبارا یكى از پوتین‏هایى كه از همه كوچكتر بود به پا كردم ولى باز هم برایم خیلى بزرگ بود». به هر حال، رئیس دسته موزیك انگشتان مرا نگاه كرد و گفت: «یك قره‏نى به وى بدهید». یك قره‏نى بزرگ به من دادند كه خیلى ذوق كردم. ناگفته نماند من چون خیلى كوچك بودم گفت: «تو را به خاطر علاقه بیش از حدى كه به موسیقى دارى استخدام مى‏كنم»، سابقا سرباز در ارتش به صورت داوطلب استخدام مى‏شد، بعدها كه قانون نظام وظیفه از مجلس شوارى ملى وقت گذشت سربازى به‏صورت دو ساله اجبارى درآمد. در دسته موزیك از نوجوانان كم سن و سال جهت فراگیرى نت و موسیقى استفاده مى‏گردید كه وقتى این نوجوانان به سن هفده- هجده سال رسیدند، واقعا چیزى آموخته باشند. ولى به هر حال این كار احتیاج به استعداد داشت، بعضى‏ها خیلى زود موفق مى‏شدند و عده‏یى هم دیر به این امر دست مى‏یافتند. در ارتش معلمینى بودند مثل: آقاجان، اكبرخان و یكى دو نفر دیگر كه نامشان در خاطرم نیست قره‏نى را به من یاد دادند و یادم هست كه یك قطعه خارجى به‏نام «اوتور ریمون» كه سلو نواخته مى‏شد و خیلى مشكل بود و قره‏نى بزرگ را كه محمد غروى مى‏نواخت و سلیست اركستر بود نتوانست این قطعه را بزند، رئیس اركسر به دومى اشاره كرد او هم نتوانست بزند و پس از آن به سومى و چهارمى و پنجمى هم از نواختن آن عاجز ماندند. من گفتم: «آقا اجازه مى‏دهید این قسمت را من بزنم؟» گفت: «بزن». من بدون ضیق زدن و بدون غلط آن قسمت را كه بسیار مشكل بود نواختم و به خوبى هم اجرا كردم و او یك سكه 2 ریالى به من انعام داد كه خدا مى‏داند من چقدر ذوق كردم و از همان بعدازظهر من نزد معلمى به نام هادى خان شروع به تمرین كردم و از همان روز هم آن سلیست را كنار گذاشتند كه البته من راضى به این كار نبودم ولى ارتش بود و باید دستورات بدون چون و چرا اجرا مى‏شد. روزها نزد هادى‏خان به فراگیرى و نواختن قره‏نى كوچك پرداختم و نزد شخصى دیگرى به نام بشارتیان كه درجه گروهبانى دومى داشت به مشق ویولن مشغول گردیدم. لازم به توضیح است كه در آن زمان هنرجو از روز اول حقوق را دریافت مى‏كرد و موسیقى و خط نت را فرا مى‏گرفت و جزو كادر درجه ادارى ارتش به حساب مى‏آمد و همین كه دو مارش و موزیك نظامى یاد مى‏گرفت طبق برنامه سربازخانه از صبح زود مشغول تمرین موزیك مى‏شد و نگهبانى هم به نوبت مى‏داد. تئورى را پاى تخته، شخصى به اسم میرزا حسین‏خان یاد مى‏داد كه روى تخته سیاه با كشیدن 5 خط حامل و كلید سل تا حدودى شناسایى چند گام دیزوبمل و... را یاد مى‏داد. و من وقتى كه نت‏ها را پاى تخته یاد گرفتم، نت‏هاى قره‏نى را از بم‏ترین صداى قره‏نى به من شناساند كتاب و متدى نبود كه به ما یاد بدهند و من اصلا نمى‏دانستم كه متد و راهنمایى هم هست، بعد از یك سال و نیم كه كار كردم فهمیدم كه نداریم. پس از چندى ما از دروازه شمیران به منطقه حشمتیه كه در آن زمان یك قطعه زمینى به پدرم داده بودند و پدرم با ساختن دو اتاق در آن زمین، به این محل نقل مكان كردیم. دسته موزیك ارتش هم در آن دوران هر چهار ماهى در یك پادگاه متمركز مى‏شد كه واقعا براى من كار مشكلى بود، زیرا مدت چهارماه در عشرت آباد ولى‏عصر (ع)، باغ‏شاه (حر) قزاق‏خانه (باغ ملى) و... مى‏بایست در رفت و آمد باشم و من مدتى پیاده از حشمتیه به پادگان باغ‏شاه مى‏رفتم تا بتوانم خود را ساعت 6/ 30 صبحگاه به پادگان برسانم و تا ساعت 11 تمرین كنم و پس از دو ساعت استراحت 6 بعدازظهر كه كارم تمام مى‏شد پیاده به منزل برمى‏گشتم، همین طور به پادگان‏هاى دیگر در رفت و آمد بودم كه مدت 10 سال این كار من بود. به هر حال من ضمن نواختن و فراگیرى قره‏نى به یادگیرى ویولن نیز پرداختم كه بعد از چهارماه از معلم بهتر زدم و در این زمان فرمانده موزیك شهربانى كه محمود شریف اعلم نام داشت و با نواختن ویولن تا حدودى آشنا بود، با یك افسر عراقى كه او هم ویولن مى‏زد همراه دو نفر دیگر بعدازظهرها توى انبار قسمت موزیك ارتش تمرین مى‏كردیم كه من بعد از یك سال فهمیدم كه این‏ها خیلى در نواختن ضعیف مى‏باشند، فقط یكى از آن‏ها به نام، اسفندیار صادقى بود كه از همه‏شان بهتر مى‏زد. این نوازنده‏ها اصولا پوزیسیون نمى‏دانستند و روى همان دماغه ویولن كار مى‏كردند و واقعا متدى نداشتند كه روى آن كار كنند و چیزى یاد بگیرند و دو سه اثر بود كه آموخته بودند و چند اثرى هم از حسین‏خان هنگ‏آفرین و داودخان نجمى كه بیش از هفت عدد نمى‏شد ولى من به این‏ها قانع نبودم دنبال چیزهاى بیشترى بودم. این دسته اركتسر 5 ویولن داشت كه 2 ویولن آلتو، یك ترومبان آكولیست و 2 ترمبان سى‏بمل و یك ویولن كنترباس كه آقاجان مى‏نواخت، البته سازهاى این اركستر بسیار زیبا و درست بود ولى معلم نبود. من پس از 2 سال به سرپرستى امور سیاسى برگزیده شدم، ناصر زرآبادى آمد جاى من و یادم هست كه اركستر را ما دو نفر اداره مى‏كردیم. زیرا هر وقت كه او نبود من و زمانى كه من نبودم او به امور اركستر رسیدگى مى‏كرد. پس از چندى مصطفى گرگین‏زاده و مرتضى گرگین‏زاده به استخدام ارتش درآمدند كه به اتفاق من، ناصر زرآبادى، مصطفى و مرتضى گرگین‏زاده از این به بعد اركستر را اداره مى‏كردیم و مرتضى گرگین‏زاده بیشتر به كارهاى دفترى دسته موزیك مى‏رسید و در ضمن همكارى فعال و صمیمانه‏یى نیز در اركستر داشت. و اما من پس از یك سال كه ویولن زدم به من درجه سرجوخه دادند و نزد استوارى كه ویولن و قره‏نى را خوب مى‏نواخت حدود پنج ماه تكنیك آرشه‏كشى و گام‏هاى بالا رونده را كار كردم كه همین امر، مرا خیلى قوى كرد تا اینكه با راهنمایى محمود ایروانى به هنرستان عالى موسیقى كه چند استاد موسیقى چكسلواكى در آن تدریس مى‏كردند رفتم. آن زمان هنرستان در خیابان لاله‏زار واقع در كوچه برلن بود و سرپرستى آن با سرتیپ مین‏باشیان بود كه رئیس اركستر سمفونیك تهران نیز بود. سال 1314 بود كه در این هنرستان نام نویسى كردم و در كلاس آزاد آن خارج از وقت رسمى هنرستان شركت نمودم. در هنرستان به مسئولین گفتم كه من نظامى هستم و حقوقم ناچیز است اگر ممكن است كمك كلاس مى‏كنم و نصف حق عضویت در هنرستان را بدهم ولى آنان قبول نكردند و من ناچار نصف حقوق را به مادرم براى هزینه منزل مى‏دادم و نصف را بابت هزینه هنرستان مى‏پرداختم و براى جبران كسرى آن مجبور به تعلیم و تدریس به چند شاگرد شدم كه واقعا در بیست و چهار ساعت شبانه‏روز بدون اغراق من فقط سه ساعت خواب داشتم، یادم مى‏آید كه یك ماه پول شهریه هنرستان را نداشتم از منزل مقدارى برنج كه در گونى بود برداشتم و روى دوشم انداختم و روانه منزل استاد كه در پیچ شمیران قرار داشت شدم و گفتم استاد من این برج پول شهریه را ندارم، در عوض این برنج را آورده‏ام از من بپذیر. او با یك نگاه تحقیرآمیزى گفت بگذار آنجا باشد كه همین استاد وقتى كه جنگ دوم جهانى شروع شد همراه سایر هموطنان خود از ایران رفتند و یك شبه همه آنان تار و مار شدند، در هنرستان این استاد تعداد چهار كتاب جهت فراگیرى به من داد كه بعدها من آن را به دخترم پرى كه در هنرستان درس مى‏خواند دادم او از آن استفاده میكرد. در هنرستان این استاد به من یاد داد كه وقتى مى‏خواهم ساز بزنم باید صاف بایستم و ساز را هنگام نواختن كج و كوله نگاه ندارم و آدمى بود عصبانى و تندخو كه یك بار هم مرا با سر آرشه ویولن زد كه چرا آرشه‏كشى ضعیف هستى و همین كار او موجب شد تا من به مدت 6 ماه این نقص كار خود را رفع كنم، من چون ایرانى ساز نزده بودم، سروان ایروانى روزى به من گفت: «اگر مى‏خواهى موسیقى ایرانى یاد بگیرى و بتوانى موسیقى وطن خود را بنوازى و با آن آشنایى پیدا كنى باید بروى نزد استاد ابوالحسن صبا». گفتم: «حالا دوباره بروم نزد استاد دیگرى؟». گفت: «اگر طالبى باید بروى». من رفتم نزد استاد صبا، در آن زمان شهریه ماهیانه استاد مبلغ 4 تومان بود كه وقتى استاد عشق و علاقه مرا به موسیق ایرانى و فراگیرى آن مشاهده كرد مبلغ 2 تومان را ماهیانه به عنوان پاداش و تشویق به من بخشید و بیش از 20 ریال دریافت نمى‏كرد، من مدت 6 ماه نزد آن استاد بزرگ و والا كار كردم و با گوشه‏ها و ردیف‏هاى موسیقى ایران آشنا گردیدم. روزى یكى از استواران ارتش كه در موزیك ارتش كار میكرد و نزد استاد حسین یاحقى نیز كار كرده بود به نام حسین زندحقیقى مرا به منزل خود دعوت كرد و من در آن منزل با ردیف‏هاى حسین یاحقى آشنا شدم و او آن ردیف‏ها را در اختیار من گذارد كه ضمن آن‏ها یك مقدار هم ردیف‏هاى آقامیرزا عبداللَّه بود كه با خط خود نوشته بود و قدرى مربوط به حسین‏خان اسماعیل زاده كه آن‏ها بسیار بسیار به درد من خوردند. البته مسئله‏یى هم برایم به وجود آمد كه دیدم ردیف‏ها با هم نمى‏خواند، پیش خودم گفتم این‏ها باید فرق داشته باشد چه از لحاظ تكنیك، چه ملودى و یك سرى اسامى مثل راك عبداللَّه با همدیگر فرق دارند؟ من در یادگیرى موسیقى، از یك استاد و نوازنده استفاده نكردم و در بیست و چهار ساعت بدون اغراق یك وعده غذا مى‏خوردم تا بتوانم ساز باد بگیرم و آن را تمرین نمایم و بتوانم بنوازم كه همین باعث ضعیف شدن هرچه بیشتر جثه كوچك من گردیده بود، من حتى جاى تمرین نداشتم، خانه ما دو اتاق محقر داشت كه یازده خواهر و برادر در آن زندگى مى‏كردیم، من اجبارا در یك آشپزخانه تاریك كوچك كه با یك چراغ موشى كه دود بسیار مى‏كرد و روشنى‏بخش آن بود به تمرین مى‏پرداختم. توى این چراغ مادرم روغن چراغ و گاهى هم نفت مى‏ریخت به قدرى دود مى‏كرد و آن دوده‏ها روى سر و صورت من و ویولن مى‏ریخت كه من پس از4 -5 ساعت تمرین به صورت یك كاكا سیاه در مى‏آمدم. پس ازتمرین یك لقمه نان به عنوان صبحانه مى‏خوردم ساعت دو و نیم بعدازظهر نصف شب با پاى پیاده به سوى پادگان روانه مى‏شدم. بعضى وقت‏ها هم دیر به پادگان مى‏رسیدم و دژبان مرا بازداشت مى‏كرد و به زندان مى‏برد. خیلى به من سخت گذشت كدت سه سال هم از لحاظ مالى و هم از جهت پیاده‏روى در باران و برف و گل و لاى كه پنجه‏هاى پاها و دست‏هایم تا پادگان درحد یخ بستن قرار مى‏گرفت در مضیقه بودم و روى خوش از زندگى ندیدم ولى مقاومت كردم، تا این كه رادیو تأسیس گردید و من با ناصر زرآبادى و مصطفى و مرتضى گرگین‏زاده در رادیو تشكیل اركستر شماره 3 را دادیم كه در اركستر ما قاسم جلالیان ضرب مى‏نواخت و خواننده ما روح‏بخش بود، در آن زمان اركستر شماره یك كه به سرپرستى استاد روح‏اللَّه خالقى و مربوط به انجمن موسیقى ملى بود كه نوازندگان آن ابوالحسن صبا، جواد معروفى و حسین تهرانى و عده‏اى دیگر از استادان دیگر بودند و بعدها اركستر شماره 4 با مجید وفادار و دیگران كه فعلا یادم نیست آمدند. پاى من كه به رادیو باز شد باعث معروفیت و اشتهار من گردید و من در دروازه شمیران دو اتاق اجاره كردم و مشغول تدریس به هنرجویان گردیدم، اجاره ماهیانه این اتاق‏ها 23 تومان بود كه من شب‏ها در همانجا نیز مى‏خوابیدم و صبح خیلى زود هم از آنجا به پادگان مى‏رفتم و در اینجا بود كه بیشتر مى‏توانستم ساز بزنم و تمرین نمایم و وضع مالى‏ام هم خوب شده بود. روزى كه یكى از شاگردانم مرا دعوت كرد تا به منزل ایاشن بروم و در مقابل ماهى 100 تومان حقوق به ایشان در منزل درس بدهم، در آن موقع كه این مبلغ پول زیادى بود من پذیرفتم و به منزل آن‏ها كه دو برادر دو قلو و فرزند یك سرهنگ بودند رفتم. پس از چندى پیرزنى كه در این منزل كار مى‏كرد، به من گفت: «پسرم تو مثل فرزند من مى‏مانى چون هنوز ازدواج نكرده‏ایى، من دخترى را مى‏شناسم كه بسیار دختر خوبى است. بیا من او را براى شما خواستگراى نمایم». من در جواب گفتم: «من زن نمى‏خواهم، من جا و مكان درست و حسابى و اصولا زندگى ندارم كه ازدواج نمایم». گفت: «فكرش را نكن، خدا بزرگ است، همه چیز درست مى‏شود.» من قبول نكردم، ولى پس از مدتى كه به آن منزل جهت تدریس به آن كودكان مى‏رفتم، آن پیرزن كه مثل مادرم به او علاقه پیدا نموده بودم، عاقبت مرا به منزل آن دختر كه او هم مادر پیرى داشت برد و راجع به ازدواج با آنان صحبت كرد. كه ایشان موافقت كردند و من هم جواب مثبت دادم و عروسى من با آن دختر سر گرفت و یك مقدار از هزینه عروسى مرا هم آن پیرزن خیر پرداخت كه بعدا من جبران كردم البته از جهت مالى ولى از لحاظ عاطفى خود را همیشه مدیون او مى‏دانم. مراسم عقد و ازدواج من از همان یك اتاق آغاز شد و بعدها كه خداوند دو بچه به من عنایت فرمود و زندگى را ادامه دادم. پس از چندى نزد آقاى ناصحى رفتم و شناسایى آكوردها را در خدمت وى آموختم كه در كلاس ایشان حل مسائل هارمونى و قسمت‏هاى دیگر مثل متدالسیون را مدت سه سال كار كردم. آقاى ناصحى چند اثر باخ را به من داد تا مطالعه و تمرین نمایم كه من چیزهایى را نوشتم و اجرا كردم. پس از سه سال كه نزد آقاى ناصحى مشغول فراگیرى بودم، به علت كم شدن حوصله ایشان، دیگر درس به من و سایر شاگردان خود نداد و من درصدد برآمدم كه معلم دیگرى پیدا كنم. یك روز در یكى از برنامه‏هاى كنسرتى دژبان ارتش یقه مرا گرفت و كفت: «چرا لباس شخصى پوشیده‏اى». (لباس شخصى براى سربازان و درجه‏داران در آن زمان قدغن بود) من به هر وسیله‏اى بود از چنگ آن دژبان فرار كردم و فردا نزد فرمانده قسمت خودم رفتم و گفتم: «آقا دوازده سال خدمت كرده‏ام، دیگر خسته شده‏ام مى‏خواهم بروم دنبال كار خودم. او گفت: «نه نمى‏گذارم بروى». در جواب گفتم: «من دیگر نمى‏توانم خدمت نمایم». سرم را پائین انداختم و دفتر فرمانده قسمت را ترك كردم و از آن روز به بعد مرتب غیبت مى‏كردم كه مدت آن به 5 -6 -7 روز مى‏كشید و او هم مرا مرتب توقیف و زندانى میكرد و مدت 10 روز هم درجه‏ام را گرفت كه در این مدت گرگین‏زاده و زرآبادى هم با من بودند. فرمانده ما را بسیار اذیت كرد و این جنگ و گریز ما با وى مدت دو سال به طول انجامید كه عاقبت دید وضع درست نمى‏شود، روزى ما را راهنمایى كرد و گفت شما چند نفر خود را به دیوانگى زده‏اید، اینجا ارتش است یكى یكى بروید. بردار یك استعفاءنامه بنویس». كه من این كار را كردم و او فرستاد ستاد لشكر و یادم هست كه در آن زمان سرتیپ هوشمند فرمانده لشكر بود، نمى‏دانم از كجا مرا شناخت و مرا احضار كرد. من هم روزى كه مى‏خواستم نزد وى بروم لباسى تقریبا كهنه و مندرسى به تن كردم و او وقتى مرا به این وضع دید. پرسید: «چرا استعفاء مى‏دهى؟» در جواب گفتم: «مدت دوازده سال است كه خدمت مى‏كنم، خسته شده‏ام، دیگر نمى‏توانم به خدمت ادامه دهم.» گفت: «بیرون بهتر از این‏جاست؟». گفتم: «خیلى بهتر است». او با استعفاى من موافقت كرد و پس از من مصطفى گرگین‏زاده و پشت او ناصر زرآبادى از ارتش بیرون آمدیم. من تا مدت 6 ماه كار دولتى نداشتم و فقط از راه تعلیم شاگردان در كلاس درسى كه داشتم امرار معاش مى‏كردم، روزى توسط دوستى به هنرستان عالى موسیقى رفتم، در آن زمان پرویز محمود رئیس و روبیك ریگوریان معاون وى بود مرا امتحان كردند و پس از امتحان كه قبول شدم به عنوان معلم استخدام هنرستان شدم و در آن‏جا به تدریس شاگردان مشغول گردیدم و وضع مالى‏ام از این زمان به بعد رو به بهبودى رفت. من خیلى در طول زندگى‏ام و دوران فراگیرى موسیقى ستم و محرومیت كشیدم و دوست دارم كه این نكته را براى جوانان عزیزى كه براى فراگیرى این هنر روى به موسیقى مى‏آورند یادآور شوم كه بسیارى از ایشان هنوز نیامده مى‏خواهند فلان قطعه را بنوازند و فلان قسمت را اجرا كنند. اول باید بدانند كه استعداد در این هنر را دارند، تنها علاقه نمى‏تواند ضامن اجراى و موفقیت در راه فراگیرى هنر موسیقى باشد. من خودم به جوانى علاقمند به موسیقى كه شب و روز با ویولن كار مى‏كرد و چیز قابل توجهى یاد نگرفته بود، گفتم: «آقاجان سازت را عوض كن، تو در فراگیرى موسیقى حتما موفق خواهى شد، تو ویولن نمى‏توانى بزنى، ساز سنتور را انتخاب كن و این ساز را براى نواختن در دست بگیر». كسانى كه مى‏خواهند ویولن بنوازند باید حداقل پنجاه درصد استعداد داشته باشند، وقتى هم كه مى‏خواهند ویولن تمرین كنند باید روزى 8 ساعت الى 10 ساعت تمرین نمایند، میان این تمرینات هم نباید باد بخورد و فاصله بیافتد كه انگشتان تنبل میشوند باید برنامه‏ها تمرین از فلان‏ساعت تا فلان ساعت باشد، من هنگامى كه براى تمرین ویولن مى‏نواختن و با قره‏نى كار مى‏كردم، دیكته موسیقى گوش‏هایم بود. ملودى را كه با گوش‏هایم مى‏شنیدم، مى‏نوشتم و كافى بود كه یك مرتبه آن ملودى را مى‏شنیدم آن وقت آن را مى‏نوشتم و كمتر كم مى‏آوردم كه مجبور باشم دوباره گوش كنم و بنویسم، زمانى كه به شهرهاى مختلف كشور مسافرت مى‏كردم موسیقى محلى را با جزیى تغییر و رنگ‏آمیزى كه بیشتر به گوش خوش‏آیند باشد انجام مى‏دادم و به هیچ سازى جز قره‏نى و ویولن علاقه پیدا نكردم، با توجه به اینكه با نواختن پیانو و سنتور نیز آشنایى كامل پیدا كردم، ولى بیشتر كارهاى خود را ابتدا با قره‏نى و بعدها با ویولن انجام مى‏دادم. یقین دارم آثار بتهون را اگر سواد موسیقى هم نداشتم روى من اثر فراوان گذاشت زیرا هنگام گوش دادن به یكى از آثار او زانوانم سست مى‏گردید و حتى به لرزه مى افتد به خصوص دو سمفونى او مثل سمفونى شماره 5 و سمفونى شماره 9 و دریاچه قو اثر چایكوفسكى هیچگاه از خاطرم زدوده نخواهد شد و همیشه با لذت به آنها گوش مى‏دهم. از موسیقى ایرانى، به ساز حبیب‏اللَّه بدیعى علاقه‏اى فراوان دارم و از گوش دادن به ساز وى لذت بسیار مى‏برم زیرا هنر و تكنیك این هنرمند بزرگ و سلیست كم‏نظیر ایران بسیار خوب است، دیگر، نوازندگان نظیر نصرت‏اللَّه گلپایگانى، پرویز یاحقى، تار فرهنگ شریف، لطف‏اللَّه مجد، جلیل شهناز، پیانو مرتضى محجوبى كه ردیف‏ها را خوب مى‏دانست و روزى از ایشان سئوال كردم كه آقاى محجوبى شما ردیف‏ها را كه روى پیانو مى‏نوازید نزد كسى یاد گرفتید؟ گفت: «من ابتدا سنتور نواختم و بعدا نزد خودم ردیف‏ها را روى پیانو انتقال دادم». به هر حال، در آن زمان مردم ما را خیلى دوست مى‏داشتند و ما را بسیار تشویق مى‏كردند و هر كجا كه برنامه‏اى اجرا مى‏كردیم و از سر و گوش ما بالا مى‏رفتند، زیرا در آن زمان نوزانده خوب و باتكنیك خیلى كم بود و عده‏اى هم كه مثل روح‏اللَّه خالقى، ابراهیم منصورى، ابوالحسن صبا، مرتضى محجوبى و... بودند كه در هیج كجا ساز به آن شكل نمى‏زدند. و همین امر هم موجب حسادت بعضى در رادیو نسبت به ما مى‏گردید، زیرا روزى در رادیو بى‏سیم قصر كه من بودم، ناصر زرآبادى، قاسم جلالیان و گرگین‏زاده‏ها، پیرمردى رو كرد به دوستش و اشاره‏اى به ماها، گفت: «این آشغال‏ها كى هستند كه خود را قاطى ما بزرگان كرده‏اند ؟» ناصر زرآبادى و مرتضى گرگین‏زاده عصبانى شدند و مى‏خواستند به آن پیرمرد كه خود را هم ردیف صبا، خالقى، منصورى، محجوبى و موسى معروفى مى‏دانست درس ادب بیاموزند كه من به هر طورى بود نگذاشتم مسئله‏اى پیش بیاید و آن را را ساكت كردم، این جو و محیط آن زمان رادیو بود كه به كسى میدان نمى دادند عرضه وجود نماید و محیط رادیو بود جولانگاه خود و دوستانشان كه البته این چند نفر اساتیدى كه نام بردم و یكى دو نفر دیگر این چنین نبودند زیرا آنان مثل پدر ما را پذیرا بودند، و مشوق هنرمندان خوب و باسواد. نكته‏اى را كه باید یادآور شوم این بود كه همیشه دوست داشتم ساز را جلوى كسانى بنوازم كه واقعا قدر هنر و هنرمند را مى‏دانستند و هرگاه احساس مى‏كردم كه كسانى به این امر بى‏توجهى مى‏كنند هرگز دست به ساز نمى‏بردم و در حضور آنان به نوازندگى نمى‏پرداختم. با كمال تشكر دیگر چیزى به خاطرم نمى‏رسد كه بیان كنم». یحیى نیكنواز، همان طور كه اشارت رفت در كودكى، نوجوانى و جوانى واقعا در نهایت عسرت و تنگدستى و محرومیت بسر برد ولى با مبارزه و مقاومت در مقابل مصائب و مشكلات پیروزشد و روزى كه از این جهان فانى رخت بربست با سربلندى، سر بر بالین خاك تیره نهاد و در سال 1363 بدرود حیات گفت و در ابن بابوبه به خاك سپرده شد. خداوند رحمتش فرماید.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 7 آبان 1395  - 2:01 AM

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی