ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : مردان موسیقی سنتی و نوین ایران (جلد اول)
محمداسماعیل یاحقى، مردى بود هنردوست كه از میان تمام هنرها، به موسیقى علاقهاى خاص داشت و خودش هم از این هنر بىبهره نبود و همین علاقه موجب گشت تا دخترش فرخلقا را كه استعدادى فراوان در موسیقى داشت نزد چند استاد بزرگ جهت فراگیرى فرستاد. فرخلقا كه خانمى محترم و استعدادى شگرف داشت به سرعت در یادگیرى این هنر پیشرفت كرد ولى افسوس كه او در جوانى رخت از این جهان فانى بربست و آن همه استعداد را با خودش برد. موسیقىدانان آن زمان گفته بودند اگر این خانم زنده مىماند از بزرگان به نام موسیقى مىشد. فرزند دیگر محمداسماعیل یاحقى، حسین یاحقى بود كه به سال 1282 شمسى در تهران دیده به جهان گشود و حسین بنا به تشویقها و مساعدتهاى همین خواهر بزرگ خود فرخلقا بود كه براى فراگیرى موسیقى نزد حسین خان اسماعیلزاده كه یكى از كمانچهكشهاى بزرگ و بنام اواخر دورهى ناصرى بود رفت. (حسین اسماعیلزاده یكى از آخرین و بزرگترین نوازندهى كمانچه در دوران اخیر است كه تكنیك درست كمانچه را تثبیت كرد و این از رنگها و مقدمههایى كه از وى به یادگار مانده مىشود فهمید). به هر حال استعداد، دلگرمىها و تشویقهاى پدر و خواهر موجب شد تا حسین یاحقى در نواختن كمانچه پیشرفتهاى فراوانى كرد و به زودى علاوه بر نواختن كمانچه، سنتور، سه تار و ویولن را نیز آموخت به طورى كه آنها را به خوبى مىنواخت ولى حسین یاحقى تنها شاگرد اسماعیلزاده بود كه تا آخر عمر خود، علاوه بر ویولن و سهتار، كمانچه را زمین نگذاشت و نواخت و هیچگاه نگذاشت كه این ساز ملى زمینگیر شود ولى حسین یاحقى به واسطهى جو مخصوص دوران حیات خود به سوى ویولن بیشتر كشانیده شد به طورى كه ویولن ساز تخصصى وى شد و در ویولن سبكى تازه براى موسیقى ایران به ارمغان آورد. مرحوم استاد حسین یاحقى مردى بود بسیار فروتن و دور از تكبر و تفرعن، خوشبرخورد، مهربان، استادى دلسوز و با محبت با حوصله و با شاگردانش مانند پدرى خونگرم و مهربان رفتار مىكرد و بدون استثناء شاگردانش به این مسأله اذعان دارند و كلاسش یكى از پر شاگردترین كلاسهاى موسیقى بود و شاگردان او هنوز از مهربانىها و برخوردهاى پدرانهى استاد خود خاطرهها نقل مىكنند. وقتى بعضى از دوستان وى، علت این همه توجه و حوصله را در تعلیم و تعلم شاگردان از وى جویا مىشدند مىگفت: «در حفظ و اشاعه و تعالى هنر موسیقى اصیل و سنتى ایران باید كوشا بود و به شاگردان، خوب گوشهها و ردیفها را آموخت زیرا كه در آینده، همین شاگردان امروز هستند كه باید چراغ هنر و موسیقى ملى ایران را فروزان نگه داشته و آن را به پیش برند». استاد حسین یاحقى، علاوه بر سالیان متمادى كه در كلاسهاى خصوصى به تدریش شاگردان پرداخت، در هنرستان هنرهاى زیبا نیز به تعلیم ویولن به هنرجویان و سعى در فراگیرى آنان كوشش بسیار كرد. وى حدود پانصد آهنگ و پیشدرآمد و رنگ ساخت كه از بهترین آثار هنر موسیقى كلاسیك ایران به شمار مىرود و در سال 1318 به منظور كنسرتى كه برپا كرده بود دو آهنگ ساخت كه اشعار آن را شادروان شاعر گرانمایه رهى معیرى سروده بود كه هر دو آنها بعداً به وسیلهى اركستر «گلها» ضبط و پخش شد. او از میان آهنگهاى خود به «برق غم»، «جوانى»، «بىخبر» و «گل مستان» كه آن نیز در برنامهى «گلها» اجرا شده، علاقمند بود و آن را بیشتر مىپسندید ولى باید گفت كه اكثر آهنگهاى استاد حسین یاحقى جالب و افتخارانگیز است. روانش شاد. منوچهر همایونپور كه یكى از هنرمندان مطلع در موسیقى اصیل و صاحبنظر مىباشد و سالیان دراز در منزل استاد رفت و آمد داشته، دربارهى استاد و خواهرزادهى هنرمندش پرویز یاحقى مىگوید: «آنچه در این سطور به نظر خوانندگان عزیز مىرسانم دربارهى اولین دیدار من با پرویز یاحقى است؛ اما شاید جالب باشد كه ضمن شرح اولین دیدار من با پرویز كه دومین ملاقات با استاد بوده است در مورد اولین دیدار با استاد هم كه براى من واقعهاى شگفتىآفرین بوده است، دربارهى استادى كه داراى سبك و روشى خاص در كار خود بوده است سخنى بگویم، كه این هم گوشهاى از تاریخ موسیقى كشور ما است. داستان ارادت من به استاد ابوالحسن صبا و این كه او در چه وضع و شرایطى در جلسهى شوراى موسیقى و در حالى كه قرار بود از من براى آواز خواندن امتحان به عمل بیاورند و آن بزرگمرد دور از تنگنظرى و حسادتهاى رایج، با بزرگوارى و حقیقتنگرى دست یك جوان تازهكار را گرفت و از میان گرداب حسادتها و دستهبندىها بیرون كشید و بركشید مفصل است و خود جا و زمان دیگرى مىطلبد. اما پس از پذیرفته شدن در اركستر استاد و اجازهى رفت و آمد در كلاس، براى دیدار و كسب فیض از آن وجود نازنین و بزرگوار، هنگام غروب و در اواخر كلاس خدمت ابتدا مىرفتم و در كلاس سرپا مىایستادم و اگر دستور نشستن مىداد با كمال ادب مىنشستم. از دوستان من شاگردى در این كلاس بود به نام احمد فریدونفر كه با پشتكارى عجیب تمام ردیفهاى صبا را فراگرفت و اصرار و علاقه در پیروى از سبك استاد را داشت و در سالهاى 1337 به بعد در رادیو شیراز چند سال تكنوازى مىكرد و در پائیز سال 1366 بدرود حیات گفت. من بیشتر در روزهاى درس این دوست به زیارت استاد مىرفتم. استاد كمكم به عشق و علاقه من آگاهى پیدا كرده بود، شبى در آخر تدریس از من سؤال كرد كه: «امشب جایى دعوت دارى؟» یا «از اینجا به جایى مىخواهى بروى؟». از این سؤال من همهى موضوع را فهمیدم و با آن شور و شوق جوانى و ارادتى كه من به استاد داشتم، گویى درى از بهشت به رویم باز شده دعوت، مهمانى! با استاد! آن هم براى اولینبار. جواب من روشن بود، و گفت كمى اینجا باش تا با هم به منزل دوستى در این حوالى برویم. از شنیدن این حرف سر از پا نمىشناختم و مثل این كه دیگر در روى زمین نیستم و در دنیایى غیر از این جهان سیر مىكنم. تابستان بود و كمكم سیاهى شب در رسید و خورشید جهانتاب روشنایى را به چراغ دل روشندلان و شب زندهداران واگذاشت. كمى بعد استاد لباس پوشید- اما نه خیلى رسمى، آمد و در حالى كه سه تار در دستش بود گفت: «برویم». من با اصرار جعبهى سهتار را گرفتم و پشت سر استاد راه افتادم. در حالى كه همهى دنیا و هرچه در آن بود در نظرم كوچك و حقیر مىنمود، اولین شبى بود كه این افتخار نصیب من شده بود و حدس نمىزدم كه مردى بزرگ و متواضع به دیدن چه كسى خواهد رفت. از یكى از كوچههاى شرقى كوچهى ظهیرالاسلام گذشتیم و به خیابان خانقاه درآمدیم. در مقابل درى قدیمىساز با همان گل میخها و كوبهها توقف كردیم. استاد كوبه در را نواخت و پس از چند لحظه پیرمردى خمیده و شكسته حال در را باز كرد. با دیدن استاد چیزى نمانده بود كه روى پاى او بیفتد. خانهاى قدیمى ساز و معمولى بود، كه بعد از گذشت آن شب براى من ثابت شد كه آن منزل ظاهراً ساده و درویشانه گنجى را در خود نگهدارى مىكند. آخر نه این است كه گنج در ویرانه است. «در عمارتها سگانند و عقور در خرابىهاست گنج عز و نور»، و «آن كه آن داد به شاهان به گدایان این داد». «مرد را در لباس خلقان جوى- گنج در خانههاى ویران جوى». خانهى خود صبا هم در ظاهر و باطن دست كمى از خانهى حسین یاحقى نداشت. این پیرمرد خمیده كه من در سالهاى بعد بسیار او را دیدم. عباسخان بود. عباسخان ما را هدایت كرد. تابستان بود و به روال زندگى آن روزها آقاى یاحقى سور و ساط شبانهى خود را به روى پشتبام ترتیب داده بود. مهدى غیاثى- یار غار و همدم یاحقى و یكى دو نفر دیگر در حضور یاحقى بودند. وارد شدن صبا در این چنین جمعى پیداست كه چه وضع و حالتى ایجاد مىكند. مرا معرفى كرد و یاحقى مرا شناخت. و معلوم شد با پدر و برادر من كه مدتى شاگرد او بودهاند آشنایى نزدیك دارد. گفتند و شنیدند و شنیدیم. و من سراپاگوش در عین سكوت و انتظار كه چه خواهد شد كمكم شب مىرفت كه به نیمه برسد. صبا با آن لحن مؤدبانه و مشحون از ادب و ظرافت به یاحقى گفت: «حسین جان چیزى براى ما بزن». من یك جوان تازهكار و نوخاسته حالا حیران و گیج كه (حسین جان) چه باید بزند؟ پس از تعارفات و آن طرز بیان، یاحقى- كه سمبل و نمونهى ادب و ملایمت بود، بالاخره (حسین جان) ویولن را به دست گرفت و پرسید حضرت استاد «چى بزنم؟» این یكى استاد هم (صبا) كه در ادب و نزاكت و نرمى و ملایمت زبانزد خاص و عام بود. گفت: «عزیزم هرچه دوست دارى و حال دارى». اما من هنوز گیج و سراپا حیرت و تعجب كه مگر ممكن است كه كسى دیگر هم آنقدر در نواختن ویولن چیرهدست باشد كه استاد نامآور و منحصر به فرد این آلت موسیقى به او پیشنهاد نواختن این ساز را بكند. در آن روزگار افراد دیگرى هم این ساز را مىنواختند و حتى در رادیو برنامهى تكنوازى داشتند، اما نام و كار صبا همهى نوازندگان این ساز را تحتالشعاع قرار داده بود؛ زیرا او اولین كسى بود كه این آلت موسیقى را صحیح و بر اساس روش علمى و جهانى در ایران مىنواخت و تدریس مىكرد. براى من پذیرفتن این مسئله كه كسى دیگر در حضور صبا توانایى و جسارت نواختن این ساز را داشته باشد غیرممكن مىنمود. اما یاحقى ویولن را به دست گرفت و با كشیدن یكى دو آرشه چهار تا سیم این ساز وحشى و سركش را كوك و درآمد افشارى را شروع كرد، با ضرب مهدى غیاثى چهار مضراب را با تهور و چیرهدستى و شیرینى و ملاحتى كه حاصل سبك خود او بود مىنواخت. من بر سر یك دو راهى فكرى سرگردان بودم، كه یك راه آن حیرت و دیگر راه آن قبول بود. چهار مضراب تمام شد و من با خجالت و ترس دو سه بیت شعر خواندم و مهدى هم یك ضربى خواند و ویولن نواختن یاحقى به پایان رسید. شك و حیرت من تبدیل به قبول شد، و معلوم و مسلم شد كه حسین یاحقى هم در كار خود استاد است و داراى روش و سبكى مخصوص به خود است. این آلت موسیقى در عین این كه كاملترین ساز است، مشكلترین آنها هم هست. این اسب وحشى كمتر سواركارى را بر پشت خود جاى مىدهد، مگر سواركارى بسیار ماهر باشد. وقتى در محافل اهل دل مىگویند فلان كس هم ویولن مىنوازد و این ساز را به مجلس مىآورند من موى بر اندامم راست مىشود. كمتر كسى است كه این ساز را بنوازد و دستش را در روى سیمها به جایى بگذارد كه گوش شنونده را آزار ندهد. نمىدانم كه این نوشته تا چه حد براى خوانندگان و علاقمندان به تاریخ موسیقى ملى و سنتى ما قابل توجه باشد؟ اما به نظر من یك نكتهى لطیف دیگر در این برخورد بود كه بالاتر از هنر این دو استاد بزرگوار بود. این شعر سنائى غزنوى را بخوانید تا منظورم را بیان كنم- «علم كز تو تو را بنستاند- جهل از آن علم به بود صد بار». علم و دانش و هنر همه به جاى خود قابل احترام است، اما اگر صاحبان آن مثل صبا و یاحقى به مقامى از انسانیت رسیده باشند كه هنر آنها با همهى عظمت تحتالشعاع انسانیت آنها قرار داشت. این مسأله قابل توجه است كه صبا با ابرام دوستانه و پشتكارى كه از بزرگوارى و انسانیت او انتظار مىرفت، خط موسیقى (نت) را با خواهش و اصرار به یاحقى آموخته است. استاد فقید روحاللَّه خالقى در صفحهى 461 جلد اول سرگذشت موسیقى ایران این موضوع را تذكر داده و ثبت كرده است. داستان را از زبان خود او در آن جا بخوانید: «در حالى كه حبیب سماعى و بعضى دیگر از استادان این هنر از پذیرفتن شاگرد و یاد دادن اندوختههاى خود به دیگران خوددارى مىكردند. و اصلاً و ابداً شاگردى نمىپذیرفتند». ولى تنها نام نیك است كه از انسانها باقى مىماند، یاد آن دو بزرگوار به خیر باد. و اما اولین دیدار من با پرویز یاحقى، در سال 1327 و در حدود یك سال بعد طبق تصویب ادارهكنندگان موسیقى رادیو مرا براى آواز خواندن در اركستر آقاى حسین یاحقى معرفى و تعیین كردند. پس از تماس با استاد یك روز بعد از ظهر تابستان تیرماه براى تمرین و آشنایى با اوضاع و احوال برنامهى جدید به كلاس و همان منزل یاد شده رفتم. حالا دیگر بعد از آن شب فراموش نشدنى من پذیرفته بودم كه این یكى استاد هم در كار خود داراى قدر و مقامى است. روز كلاس بود و استاد مشغول تعلیم و سخت گرفتار بود. پس از عرض سلام و تعارفات معمول و اظهار لطف و محبت خاصى با آن همه ادب و نزاكت و نجابتى كه در وجود آن مرد بزرگوار بود گفت: «من شاگرد دارم، اما الان ترتیب كار شما را مىدهم». استاد، عباس خان را فراخواند. گفت: «براى آقاى... چاى ببر و پرویز را هم صدا كن»، عباسخان به خیابان رفت و چندبار با صداى بلند، پرویز را فراخواند. بیا دایىجان با تو كار دارد. پس از چند دقیقه یك پسر بچهى 13 ،12 ساله كه پیراهن سرمهاى برقدارى به تن داشت، با موهاى كوتاه بچههاى مدرسه از در وارد هشتى خانه شده چهرهى سبزهى تندى داشت كه معلوم بود در اثر آفتاب خوردگى و شیطنت در كوچه و خیابان تیره شده بود. چشمانى درشت و سیاه كه از هوش و درایت زایدالوصف و در عین حال شیطنت حكایت داشت كه در اولین نگاه هوشمندانه خود به طرف مقابل چیزى را القا مىكرد كه این خاصیت در دیگر چشمها و نگاهها نبود. من پس از سالها زندگى و پست و بلندها و خاطراتى كه با پرویز داشتهام، گاه در اثر بعضى كارها و شیطنتهاى او سخت عصبانى شدهام و با خود مىگفتم كه اگر با او روبرو بشوم در فلان موضوع با خشونت و تندى از او بازخواست خواهم كرد، اما پس از آن كه با او روبرو شدهام، با همان چشم و همان نگاه موضوع به صورتى دیگر درآمده است و كار به شوخى و یادآورى خاطرات گذشته مبدل شده است و گله و بازخواست به كلى فراموش شده است. به هر تقدیر، استاد خطاب به پرویز: «پرویز جان این نتها را بگیر و برو تصنیفها را با... همایونپور تمرین كن؛ مواظب باش! اگر اشكالى داشتى بیا بپرس». از این دستور استاد و تمرینى كه من باید با این پسر بچهاى كه تا لحظاتى پیش توى خیابان مشغول بازى بوده است بكنم، حیرتزده شدم. با خود گفتم، نكند استاد امروز كلاس دارد و مىخواهد به نحوى مرا از سر خود باز كند به قول معروف سر ما را به طاق بكوبد. خوب به هر حال روز اول و جلسهى اول است و تنها در این جلسه احتمالاً تمرین ما به جایى نخواهد رسید و باید روزهاى دیگر هم آمد. فعلاً باید سكوت كرد و دستور استاد را اجرا كرد. در آن ایام گاه براى فراگرفتن و اجراء یك آهنگ باید مدتها درآمد و رفت و تمرین بود. اوضاع و احو ال به صورت كنونى نبود. آیا این پسربچه قبلاً این نتها را دیده است و بر روى آنها تمرین كرده است؟ یا اولینبار است و با روش كار دایىجان آشنایى دارد. هزار فكر و اندیشه گوناگون، اما چاره نیست و باید صبر كرد و عاقبت كار را دید. پرویز مرا به اتاق دیگر كلاس هدایت كرد. اتاق تمرین بود و یكى دو عدد پوپیتر در آن به چشم مىخورد. اولین گفتگو «آقاى همایونپور اون پوپیتر را خواهش مىكنم پایین بكش». این پسربچه قدش به پوپیتر نمىرسید. شگفتزدگى و استعجاب بیشتر از پیش مرا در خود مىگیرد. آخر این پسربچه كه قدش نمىرسد كه خودش این پوپیتر را تنظیم كند این نتها را چگونه با من تمرین خواهد كرد افسوس كه خیلى چیزها و وقایع و اتفاقاتى كه آدم در صحنهى زندگى مىبیند به صورتى ضبط كردنى نیست؛ و با نوك قلم و تعریف و توجیح نمىتوان عین آن صحنه را به دیگران نشان داد و اگر این كار امكان داشت و از آن برخورد و صحنه فیلمى تهیه مىشد، فیلمى مستند براى نشان دادن استعداد فطرى و ذاتى انسانها بود. پرویز پوشه را باز كرد و نتها را بر روى پوپیتر گذاشت، ورق زد و صفحهى مورد نظر و احتیاج را با نوك آرشه نشان داده گفت: «خوب، این كه پیشدرآمد است و بعد دایىجان چهار مضراب مىزند و شما مىخوانید، این تصنیف اول شما است». یك آهنگ محلى بود كه شعر فارسى روى آن گذاشته بودیم. گفتنى است كه آهنگهاى آهنگسازان طراز اول در آن زمان در اختیار چند نفر بود و ما كه تازهكار بودیم و اصلاً دستمان به آهنگهاى بزرگان موسیقى نمىرسید. آهنگ دوم از استاد بود، روانش شاد و این اولین آهنگ یك آهنگساز معروف بود كه من مىخواندم. گفت حالا این تصنیف شما است. آهنگ اولى را من حفظ بودم و فقط باید با موزیك فواصل آن آشنا مىشدم. اما این دومى را باید تمرین مىكردیم. شعر در دست من. گفت: «حالا من یك دفعه از اول تا آخر مىزنم گوش كنید»، چشم، اطاعت مىشود بچهى شیطان بازیگوش! معمولاً شعر ترانه را هم همراه و بالاى نت مىنوشتند. شعر ترانه از نواب صفا بود كه من هنوز او را از نزدیك ندیده بودم. در سالهاى بعد او را دیدم و از یاران جلیس من با پرویز و دیگر دوستان شده عاشق حسین یاحقى بود و در ملاقاتهاى اخیر ابوعطاى او را كه من با آواز همراهى كردهام شنید و هاىهاى گریه كرد. چون از تك نوازیهاى او فقط دو سه نوار به یادگار مانده است. پرویز در كمال قدرت و آگاهى و تسلط و دقت در ضرب (ریتم) و راهنمایى من تمرین را شروع كرد. اینجا شعر است. اینجا موزیك است. او زد و ما خواندیم. كار تمرین را استادانه اداره كرد و تمرین تمام شد و تردید و استعجاب من حالا تبدیل به یقین شده بود. او در همین سن و سال بیشتر از خیلى پیرمردها در كار موسیقى تبحر داشت، عجله داشت، بچهها توى خیابان منتظر او بودند. با یك خداحافظى عجولانه از من پایان تمرین را به دایىجان اطلاع داد و به سراغ دوستان رفت. حالا من حیرتزده از این پسربچهى 13 ،12 ساله كه این همه دانش موسیقى و قدرت اجراء را با این سن و سال و در چه زمانى فراگرفته است. من قبل از این ملاقات اولین برنامهها را در روزهاى جمعه با اركستر علىمحمد نامدارى اجرا كرده بودم. نوازندگان آن اركستر همه همسن و سالهاى من و بعضىها بزرگتر بودند. آقایان: على تجویدى، عباس شاپورى، ناصر زرآبادى، یحیى نیكنواز و برادران مرتضى و مصطفى گرگینزاده و یك نوازندهى تار، كه در سالهاى بعد همه از نامآوران موسیقى ما شدند. من و همهى اینها بیش از 13 ،12 سال با این پسربچه فاصلهى سنى داشتیم. اما این كار آن روز و امروز او، كار سن و سال و تمرینات عدیده نبود. طبیعت است و هر روز آدمى استثنایى به جامعه تحویل نمىدهد، باید سالها بگذرد تا در صحنهى هنر و ادب و شعر و موسیقى كسى در جامعه علم شود و به قول باباطاهر: «به هر الفى الف قدى برآید». (تو 1282 ش)، موسیقیدان. در تهران به دنیا آمد. ابتدا از شبیهخوانهاى تعزیه بود. سپس كمانچه را نزد خواهر خود آموخت و بعد به محضر حسین خان اسماعیلزاده رفت و فن صحیح نواختن آن را از او فراگرفت و بعدها نت و اصول علمى موسیقى را نیز از صبا آموخت. یاحقى علاوه بر این ساز، به آموختن سه تار و ویولن پرداخت، به طورى كه ویولن، ساز تخصصى وى گشت و در این ساز سبكى تازه براى موسیقى ایران به ارمغان آورد. او علاوه بر كلاسهاى خصوصى، در هنرستان هنرهاى زیبا نیز به تعلیم ویولن مىپرداخت. یاحقى حدود پانصد آهنگ و پیش درآمد و رنگ ساخته كه از بهترین آثار هنر موسیقى كلاسیك ایران به شمار مىرود. بعضى از آثار وى: «برق غم»؛ «جوانى»؛ «بىخبر»؛ «گل مستان».[1]