ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : مردان موسیقی سنتی و نوین ایران (جلد پنجم)
مهندس نوذر سراج به سال 1314 خورشدى متولد شد، خانواده او، خود اهل هنر و هنرمند بودند و به هنر و هنرمند احترام خاصى قائل مىگردیدند. پدر نوذر سراج ساز تار را به خوبى مىنواخت و مادر او با نواختن ساز آكوردئون آشنا و از صدایى خوش و زیبا بهرهور بود كه هرگاه پدر او در منزل تار مىنواخت مادر او با آكوردئون و یا آواز ساز پدر را همراهى مىكرد. نوذر سراج، در چنین محیطى مستعد و آماده دوران كودكى را سپرى مىكرد و خود درباره موسیقى و چگونگى راه یافتن به دروازههاى زرین این هنر والا چنین مىگوید: «خوب به خاطر دارم در سالهاى كودكى هنگامى كه چند سال بیشتر نداشتم با موسیقى آشنا شدم، خداوند روح پدر و مادرم را قرین رحمت خویش فرماید كه این عزیزان مرا با موسیقى پیوند دادند. در آن زمان تنها وسیله شنیدن موسیقى از طریق رادیو و گرامافونهاى قدیمى بود. بیشتر شبها براى آنكه من به خواب بروم پدرم یكى از صفحات موسیقى نوازندگان و خوانندگان قدیمى را بر روى گرامافون مىگذاشت و من با نواى خوش آن به خواب مىرفتم. عشق و علاقه من به موسیقى آنچنان بود كه هرگاه هر آهنگ و آوازى را مىشنیدم ششدانگ حواسم متوجه آن مىشد و دیگر به اطراف خود نظر نداشتم كه چه در دور و بر من مىگذرد، همین امر موجب گشته بود كه درسن نه سالگى با دستگاههاى موسیقى سنتى ایران آشنایى پیدا كرده بودم و پدرم هر وقت كه تار مىزد از من سئوال میكرد كه این دستگاه یا گوشههایى كه مىنوازم چه نام دارد و من چون به دفعات شنیده بودم فورى جواب درست مىدادم و همان زمان سعى مىكردم با فلوتى كه پدرم برایم خریده بود همان دستگاه یا گوشه را بنوازم. در سالهاى بعد از جنگ بینالمللى دوم، حدود سال 1326 در دبستان كلاس ششم مشغول تحصیل بودم كه در جشنهاى مدرسه فلوت مىنواختم و چون این ساز را با عشق و علاقه مىنواختم و به طور كلى موسیقى را با دید عاشقانه دنبال مىكردم، هنرم مورد توجه مربیان مدرسه و دوستان و فامیل و اقوام قرار گرفت به طورى كه به پدرم بارها مىگفتند كه پسر شما فلوت را به خوبى و زیبایى مىنوازد و داراى استعدادى فوقالعاده است و خوب است براى وى ساز زهى و خوبى در نظر بگیرید تا او بتواند از استعداد خود بهره بیشترى بگیرد. در آن زمان آلات موسیقى بسیار كم بود و نسبتا قیمت آنها گران بود، مثلا بهاى یك سنتور در آن وقت حدود 2000 ریال هزار ریال بود كه پدرم قادر نبود با حقوقى كه از اداره خود دریافت مىكرد آن را براى من خریدارى نماید، به علاوه تا حدودى هم فكر مىكرد كه شاید با داشتن یك ساز سنتور، من از خواندن درس و مشق بازمانم. به هر حال چون علاقه به فراگیرى و نواختن هر نوع آلات موسیقى در وجودم موج مىزد، همیشه به دنبال موقعیت بودم تا بتوانم به اهدافم دست یابم، از بخت خوش زمانى كه در كلاس ششم بودم، دوستى پیدا كردم كه فاصله منزل آنها با خانه ما خیلى زیاد بود و او سنتورى داشت كه پدر او براى وى معلم موسیقى گرفته بود كه هفتهیى سهبار به او درس مىداد، من عصرها به محض آنكه مدرسه تعطیل مىشد با دویدن به سرعت فاصله بین مدرسه تا خانه آن دوست را طى مىكردم تا بتوانم حدود ده الى پانزده دقیقه با سنتور او نوازندگى كنم. در یكى از این روزها، دوستم به من گفت: «دیگر به منزل ما نیا، چون پدرم مرا مرتب سرزنش مىكند و مىگوید من براى تو سنتور خریدهام و معلم گرفتهام و تو چیزى یاد نگرفتهیى، در حالى كه این دوست تو نه سنتور دارد و نه معلم ولى خود به خود به این خوبى مىزند». با صرف انرژى زیادى كه من براى رسیدن به مقصود خود مىكردم سبب شد شبها دچار تب شوم و پدر و مادرم علت آن را نمىدانستد، وقتى مرا به دكتر بردند، دكتر نیز بعد از معاینه اظهار داشت: «ظاهرا در وجود پسر شما چیزى وجود ندارد و او كاملا سالم است ولى به نظر میرسد كه ورزش زیاد مىكند و همین سبب خستگى بیش از حد او مىگردد». من ناگزیر جریان رفت و آمد و دویدن مسافت طولانى را كه براى نواختن سنتور طى مىكردم به پدرم گفتم، او پس از شنیدن ماجرا، نگاهى به من كرد و در حالى كه اشكى در گوشههاى چشمانش ظاهر گشته بود، به من گفت: «پسرم تو براى نواختن سنتوراین همه راه را هر روز طى مىكنى، آخر چرا به من و مادرت نگفتى؟»، پدرم از آن موقع خیلى سعى كرد تا برایم یك سنتور خریدارى كند ولى باز هم امكان مالى چنین اجازهیى را به وى نداد. این ماجرا تا یكى دو سال دیگر نیز ادامه پیدا كرد و روزى من درصدد برآمدم كه از سیمهاى تار كهنه پدرم با تخته براى خودم سنتورى بسازم كه این امكان هم برایم میسر نگشت، تا اینكه روزى تعدادى لیوان و كاسه و بشقاب را دور خود جمع كردم و با ریختن مقدارى آب در لیوانها سعى مىكردم نتهاى مختلف را به این وسیله ساخته و آهنگ مورد نظرم را بنوازم و این موضوع را من در هیچ كجا نه دیده بودم و نه از كسى شنیده بودم. روزها كارم شده بود اینكه تعدادى لیوان و كاسه و بشقاب را با ریختن آب در آنها و با ضربه زدن قاشق و چنگال بر بدنه آنها تولید اصوات گوناگون نمایم تا بتوانم آهنگى یا دستگاهى را بنوازم. این كار من سبب شد كه سر و صداى مادرم بلند شود و روزى به پدرم گفت: «من از دست این بچه به تنگ آمدهام، هر روز باید سى چهل لیوان و كاسه را از اطراف اتاق جمع كنم، فكرى به حال او بكنید»، پدرم از من سوال كرد «بچه با لیوان و كاسه چكار دارى، مگر وسائل خانه اسباببازى است؟» به ایشان گفتم: «پدر من از این وسائل به عنوان اسباببازى استفاده نمىكنم، بلكه با آنها سنتور مىنوازم و اگر مایل باشید الان براى شما یك همایون مىزنم». پدرم نگاهى از روى تعجب به من كرد و گفت: «راستى اگر بتوانى این كار را انجام دهى، حتما برایت سنتور مىخرم»، من بلافاصله با همان ترتیبى كه هر روز انجام مىدادم لیوانها و بشقابها را پهلوى هم ردیف كردم و با میزان كردن به وسیله آب قسمتى از دستگاه همایون را براى پدرم نواختم چهره آن روز پدرم را كه از شدت شوق هم مىخندید و هم گریه مىكرد هرگز فراموش نمىكنم، در این هنگام مادرم كه شاهد و ناظر كار ما بود رو به پدرم كرد و گفت: «من به شما گفتم كه او را از این كار منع كنید ولى مثل اینكه شما او را تشویق مىكنید كه به این كار ادامه دهد، من نمىدانم از فردا تكلیف من با این بچه چه خواهد شد». به هر حال بعد از نمایش كاسه و بشقاب دیگر من نمىدانستم چه كنم از یك طرف عشق و علاقه به فراگیرى موسیقى در من روز به روز افزایش مىیافت و از طرف دیگر، عدم امكانات مالى پدر اجازه نمىداد كه من داراى یك آلت موسیقى باشم. بالاخره در تابستان سال 1328 كه من قرار بود در سال تحصیلى جدید در كلاس دوم دبیرستان مشغول تحصیل شوم، روزى كه پدر و مادرم براى خرید از منزل بیرون رفته بودند، من كلید در اتاق پدرم را كه مىدانستم در كجا مىگذارد برداشتم و در اتاق او را باز كردم و یكراست رفتم به طرف تار او، در آن وقت جثه من به قدرى كوچك و ضعیف بود كه كاسه ساز تار را نمىتوانستم روى پاهایم قرار دهم و به طور عادى آن را نگاهدارم ولى بالاخره به هر زحمتى بود فقط دسته ساز را روى پایم قرار دادم و سعى كردم كه با این ترتیب با انگشت دست راست به عنوان مضراب استفاده كرده و انگشتهاى دست چپ را هم بر روى پردهها قرار دهم. كار مشكلى بود ولى پس از چند روز با یك انگشت (انگشت سبابه دست چپ) سعى كردم بر روى سیمهاى سفید پردهها را پیدا كنم و چیزى بزنم. این كار هر روز براى مدت كوتاهى و به مدت یك ماه ادامه پیدا كرد و من هر وقت كه خانه خلوت مىشد ادامه مىدادم و به محض شنیدن صداى در خانه تار را سر جایش قرار مىدادم و در اتاق را مىبستم كه مادر و پدرم متوجه نشوند. در آن زمان شبها در حیاط خانه تخت مىگذاشتند و رویش فرش پهن مىكردند و بساط سماور و چاى را هم در گوشه آن قرار مىدادند، پدرم گاهى شبها قدرى تار مىنواخت و بعد از آن تا موقع صرف شام روزنامه مىخواند در یكى از همین شبها كه او تار را در كنارش قرار داده بود و مشغول روزنامه خواندن بود، من دل به دریا زدم و به آهستگى به طورى كه او متوجه نشد تار را برداشتم و با همان یك انگشت دست راست و یك انگشت دست چپ شروع به نواختن تار كردم. صحنه فراموش نشدنى آن شب را خوب به خاطر دارم، مثل اینكه پدرم را برق گرفته بود، با صداى ساز روزنامه را به گوشهیى پرتاب كرد و در حالى كه به من خیره شده بود و نمىدانست چه بگوید، به لكنت افتاده بود گفت: «اى پسر... تو ساز مىزنى؟... ازكجا... از كجا یاد گرفتهیى؟ كى به تو یاد داده است؟» من هم بدون توجه به گفتههاى پدر پشت سر هم چیزهایى را كه بلد بودم مىزدم ولى در عین حال هم ترسیده بودم ولى وقتى به صورت پدرم نگاه كردم و چهره خندان او را دیدم جرأتم بیشتر شد و كار را ادامه دادم و اتفاقا با همین یك انگشت هم پیش در آمد «بیات ترك» را زدم كه بد از كار درنیامد و به گوش خوشآیند بود. پدرم دیگر از شوق نمىدانست چه مىكند با صداى بلند مادرم را صدا مىكرد و بچهها را خبر مىكرد كه بیایید نوذر ساز میزند، نوذر ساز مىزند... از پدرم به خاطر پنهان كارى كه كرده بودم عذر خواستم و به او گفتم مدت یك ماه است كه بدون اطلاع مادر و شما هر روز مدت كوتاهى به اتاق شما مىروم و با ساز تار تمرین مىكنم و همین قدر یاد گرفتهام. پدرم گفت: «من مىدیدم كه مدتى است كه جاى ساز تقریبا تغییر مىكند و كوك ساز هم به هم مىخورد، پس این تو بودى كه به آن دست مىزدى و آن را از كوكى كه من كرده بودم خارج مىكردى؟» سپس گفت عزیزم، من از شدت علاقه تو به فراگیرى موسیقى و نواختن ساز تار از همان ابتداى كودكى تو اطلاع داشتم و خودت مىدانى كه خیلى سعى كردم كه براى تو یك سنتور خریدارى كنم ولى نتوانستم، حالا كه تو به نواختن تار علاقمند شدهیى مىتوانى با تار من تمرین كنى ولى باید خیلى مواظب باشى كه ساز از دستت رها نشود چون تو به سختى این كار را انجام مىدهى». تشویق پدرم و اجازه او براى نواختن با تار ایشان علاقمندى مرا به موسیقى بیشتر نمود و از آن به بعد بدون ترس و واهمه مدت بیشترى را به تمرین اختصاص دادم ولى افسوس كه این شادى زودگذر بود، زیرا در نیمه سال تحصیلىام پدرم به شیراز منتقل شد و من ناچار براى اتمام سال تحصیلى در تهران ماندم و خود با سازش به شیراز رفت. و من از این بابت بسیار ناراحت شدم، از این حیث به من گفت: «ناراحت نباش زیرا به زودى، پس از خاتمه سال تحصیلى وقتى به شیراز آمدى دوباره مىتوانى با فراغت بیشتر ساز بزنى و تمرین نمایى». من به ساز تار علاقمند شده بودم و ساز دیگرى هم در اختیار نداشتم ولى چارهیى نبود مىبایستى صبر كنم. مدتى پس از عزیمت پدرم كه كلافه شده بودم و نمىدانستم چه كنم ولى خداوند یارى كرد و یك شب كه با بچههاى اهل محل در سر كوچه مشغول صحبت و بازى بودیم صداى ضعیف سازى به گوشم خورد و پس از دقت بسیار متوجه شدم صدا از مغازه آرایشگرى كه در سر كوچه ما مغازه داشت مىآید، صداى ساز رحیمآقا كه اهل خطهى آذربایجان این قسمت وطن عزیزمان كه سرشار از موسیقى ناب ایران زمین مىباشد بود. رحیمآقا پیرمردى مهربان، خوشخلق و خوشبرخورد كه همان طور كه گفتم سر كوچه ما مغازه آرایشگرى داشت و شبها هم در همان مغازهاش مىخوابید، پیرمردى بود كه مونس او سازش بود كه با آن هر وقت دل تنگ مىشد راز و نیاز و صحبت و درددل مىكرد. به اتفاق بچهها كه از ساز زدن من مطلع بودند به سوى مغازه وى روان شدیم و هرچه نزدیكتر مىشدیم بیشتر متوجه مىگردیدیم كه صداى ساز از درون مغازه او بیرون مىآید. ضربهیى به در مغازه زدیم و رحیمآقا را صدا زدیم، رحیم آقا با هراس لاى در مغازه را كمى باز كرد و با همان لهجه شیرین آذرى گفت: «بچهها چه مىخواهید مغازه تعطیل است اگر مىخواهید اصلاح كنید فردا صبح بیایید». ولى من پافشارى كردم و گفتم: «رحیمآقا شما تار دارید، تار مىزنید؟» با اضطراب جواب داد: «خیر، من تار ندارم و تار هم نمىزنم، بچهها بروید به خانههایتان». با اصرار زیادى كه كردیم، من به او گفتم: «من هم بلدم تار بزنم». وقتى این جمله را شنید، اجازه داد كه تا ما وارد مغازه بشویم ولى خیلى خواهش و التماس مىكرد كه سروصدا نكنیم، چون اگر صاحب مغازه بفهمد كه من ساز مىزنم مرا از اینجا بیرون مىكند، به كسى نگویید. او یك ساز تركى كوچك داشت كه سیم و وضع درستى هم نداشت و در گوشه مغازه قرار داده بود كه به من چشمك مىزد. من مثل تشنهیى كه به آب خنك و گوارایى رسیه باشد، تار را برداشتم و شروع كردم به نواختن، رحیمآقا كه از تعجب چشمایش گرد شده بود به من گفت: «آقانوذر كى ساز زدن یاد گرفتهیى، ماشااللَّه بدون مضراب و با دو انگشت چه خوب مىزنى من نمىتوانم مثل تو بزنم؟». براى او ماجراى خود را تعریف كردم و از او خواهش كردم اجازه دهد گاهى به من و دوستانم اجازه دهد به مغازه او برویم تا من بتوانم با ساز او تمرین كنم. در مدت سه ماه تا پایان مدت سال تحصیلى با همان ساز تركى كه گاهى شبها به مغازه رحیمآقا با دوستان مىرفتم، به مدت نیم ساعت تمرین مىكردم تا توانستم انگشت سوم را به كار گیرم و به جاى انگشت از مضراب استفاده كنم. وقتى در شروع تعطیلات به شیراز رفتم خدا مىداند با خستگى دو روز راه و مسافرت در جادههاى خاكى آن زمان چه كشیدم معهذا به محض رسیدن به خانه قبل از هر چیز به سراغ ساز رفتم و هرچه پدرم گفت: «پسر اول بیا به حمام برو و سر و صورت خود را تمیز كن،» به خرجم نرفت و ساز را با ولعى خارج از تصور برداشتم و شروع به نواختن كردم، پدرم آنچنان تعجب كرده بود كه نمىتوانست چه بگوید زیرا زمانى كه ایشان ما را ترك كرده بود من فقط با دو انگشت و بدون مضراب ساز مىزدم در حالى كه حالا سه انگشت به كار افتاده بود و علاوه بر آن از مضراب استفاده مىكردم، پدرم رو به مادرم كرد و گفت: «این ناقلا در این مدت از كجا ساز گیر آورده است تا توانسته چنین پیشرفتى كند؟» مادرم كه از جریان باخبر بود، در جواب گفت: «خودت مىدانى، او از زیر زمین هم كه شده ساز گیر مىآورد.» و جریان را براى پدرم شرح داد. پدرم مرتب سرش را تكان مىداد و با خود مىگفت: «خدایا ممكن است این بچه در مدت سه ماه آن هم با یك ساز آذرى تا این حد پیشرفت كرده باشد». و مرا بسیار تشویق مىكرد. در شهر هنرپرور و زیباى شیراز از تشویق مردم آن و محیط خوب و مساعد و آماده آن بسیار بهره بردم و این براى من خیلى مغتنم بود به طورى كه در مدت دو سال پیشرفت زیادى كردم، گوشهایم استاد من بودند، هرچه از نوازندگان آن زمان و از رادیو پخش مىشد در مغزم جایگزین مىگردید و بلافاصله روى ساز پیاده مىكردم. به ابتكار خودم كوكهاى مخصوص مىكردم و از نقاط مختلف ساز، دستگاهها را مىنواختم، زمانى كه به تهران آمدم، در سال 1332 مرحوم استاد غلامحسین بنان مرا بسیار تشویق و مورد عنایت خود قرار داد و مرا به رادیو برد و مایل بودند كه در اركستر ایشان مشغول همكارى شوم، در رادیو مرحوم استاد حسنى تهرانى، مرحوم استاد لطفاللَّه مجد، مرحوم استاد مهدى خالدى، مرحوم استاد مشیر همایون شهردار كه در آن وقت هیئت ژورى رادیو بودند، پس از آزمایش از من و نواختن قطعاتى براى ایشان، مرا تشویق كردند و خواستند مرا در رادیو استخدام نمایند تا با اركسرتهاى مختلف رادیو همكارى نمایم ولى از طرفى چون از پدرم اجازه نداشتم و از طرف دیگر چون در سال آخر دبیرستان بودم از قبول این پیشنهاد عذر خواستم. پدرم هم پس از آگاهى از این جریان مرا نصیحت كرد و از من خواست كه براى تحصیل معاش بهتر است در رشته مورد علاقهام ادامه تحصیل دهم و كار هنرى و ساز و موسیقى را براى نفس موسیقى و دل خودم و صاحبدلان فراگیرم و ساز بنوازم. من بعدها تحصیلات خود را در رشته مهندسى منابع طبیعى در آمریكا به انجام رسانیدم و پس از بازگشت به وطن مدت 23 سال نیز در كادر دولتى خدمت كردم و در آخرین سمت خود كه مدیر كلى دفتر فنى مرتع سازمان جنگلها بود به افتخار بازنشستگى نائل شدم. تار جزء لاینفك زندگىام بوده و خواهد بود و هیچگاه نواختن ساز به جز در محافل خصوصى و براى دوستان نزدیك جنبه دیگرى برایم پیدا نكرده است. اعتقاد دارم موسیقى اصیل و سنتى ایران، بسیار ظریف و عارفانه است، ردیفهاى موسیقى ما كه با تاریخ و زندگى ما عجین است، داراى آن چنان لطافت و وسعتى است كه هیچ موسیقى دیگرى در جهان قابل مقایسه با این همه عظمت و شكوه و وسعت نیست. این موسیقى نبایستى با كجروىها در به كارگیرى ملودىهاى دیگر اقوام و ملل دچار انحراف شود. در بین سازهاى ایرانى، تار بهترین سازى است كه مىتواند بیان كننده لطائف و ظرائف موسیقى ما باشد و اگر خوب نواخته شود انسان را به آسمانها مىبرد. براى تمام جوانان ایرانى كه علاقمند به فرهنگ صوتى و موسیقى اصیل و سنتى وطن خود ایران مىباشند و مىخواهند براى این كار از آلات موسیقى ایرانى استفاده كنند، از خداوند بزرگ آرزوى موفقیت و كامیابى دارم و امیدوارم كه در اجراى این هدف والا، راه درست را در پیش گیرند و از انحرافات اخلاقى نیز پرهیز نمایند. لازمه فراگیرى و نواختن موسیقى ایرانى به هیچوجه انحرافات اخلاقى و یا خداى نخواسته در مرداب اعتیادات مضر نیست، بلكه هر هنرمند وجودى پاك و قلبى پاك همراه با پشتكار كه لازمه كار است باید داشته باشد تا بتواند به این هنر والا و آسمانى دست یابد.