سلوك بلا
سيد محمد مهدي ميرباقري
اشاره:
نوشتار پيشرو، گزيدهاي از مباحث پيرامون اركان و مراحل سير و سلوك به بلاي امام حسين(ع) است كه در شرح و تفسير زيارت عاشورا، طيّ دوازده جلسه ارائه شده است. در آستانه ماه محرمالحرام، آن را تقديم خوانندگان گرامي موعود ميكنيم.
مراحل سير و سلوك به وسيلة بلاي اولياي الهي در زيارت عاشورا
يكه و تنها شدن وليّ الهي
در زيارت عاشورا به امام حسين(ع) اينگونه خطاب ميكنيم: «و الوتر الموتور». وتر به معناي «تنها و يكتا»، موتور يعني «تنها شده» است. يك احتمال دربارة اين معنا، يگانگي، منحصر به فرد بودن و بيبديل بودن حضرت است. احتمال ديگر اين است كه، حضرت تنهاست و در اين تنهايي موتور است؛ يعني حضرت با نقشه و برنامهريزي تنها شده است؛ به خصوص اگر توجه داشته باشيم كه سيّدالشّهدا(ع) يك درگيري مخفيانه نداشتند كه مسلمانان از آن بيخبر باشند. يزيد بعد از مرگ معاويه به استاندار مدينه نامه نوشت كه بايد از حسين بيعت بگيري و الاّ او را بكش و سرش را بفرست. حضرت با تدبيري از مدينه خارج شدند و بيعت نكردند؛ در مكه براي مسلمانان نامة دعوت نوشتند و آنها را مطلّع كردند، علاوه بر اينكه مكه محل رفت و آمد مسلمانان بود و اخبار از آنجا منتشر ميشد. بعد هم يزيد به عنوان اميرالحاج، عدهاي را فرستاد تا حضرت را در مكه ترور كنند و توصيه كرد كه، حتّي اگر دست حضرت به پردة كعبه بود او را بكشيد، لذا حضرت در 8 ذيالحجّه در حاليكه همه مُحرِم ميشدند كاملاً با سر و صدا و با حالتي كه همه متوجه باشند از مكه خارج شدند و صريحاً اعلام كردند:
كسي كه حاضر است خون دلش را در راه ما بدهد و خودش را مهيّاي لقاي خدا كرده است، همراه ما كوچ كرده، همسفر شود.1
از آن طرف مردم كوفه از خروج امام از مدينه و حركت به سوي مكه مطّلع شدند، نامه نوشتند و حضرت را دعوت كردند. حضرت نيز سفير فرستادند. لذا طوري نبود كه مردم مطّلع نباشند. هم مردم حجاز، مدينه، بصره و هم مردم كوفه مطّلع بودند. تقريباً تمام مناطق اسلامي مطّلع شده بودند كه چنين حادثهاي در شرف اتّفاق است و امام با يزيد بيعت نكرده، به مكه رفته و از مكه هم بيوقت خارج شده و مردم را به همكاري دعوت كردهاند.
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
احكام عزادارى امام حسين عليه السلام
محمود اكبرى
مقدمه:
تمام اعمال و رفتار انسانها; چه فردى و چه اجتماعى، مشمول حكمى از احكام شرعى مىباشد و تمام موضوعاتى كه به گونهاى با رفتار آدمى ارتباط پيدا مىكند، در فقه اسلامى داراى قانون و مقرراتى است . عزادارى سالار شهيدان حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام و امامان معصوم عليهم السلام نيز همچون ساير اعمال انسان داراى احكامى است كه در اين مختصر بدان مىپردازيم .
لازم به ذكر است كه براى جمع آورى اين احكام، از فتاوا و سخنان مراجع معظم تقليد و عالمان بزرگوار تا آنجا كه مقدور بوده ستسود بردهايم و از آنجا كه دررسالههاى عمليه و استفتائات همه مراجع بزرگوار، درباره عزادارى در ابعاد مختلف بحث نشده است، فقط به فتاوا و استفتائات موجود بسنده كردهايم .
احكام عزادارى
امام خمينى رحمه الله:
«عزادارى براى سيدالشهداء از افضل قربات و مايه تقويت روح ايمان و شهامت اسلامى و ايثار و فداكارى و شجاعت در مسلمين است .» (1)
سؤال: آيا بر پا كردن مراسم عزادارى [توسط زن] بدون اذن شوهر جايز مىباشد؟
آيت الله نورى همدانى: در صورتى كه از اموال شوهر باشد جايز نيست . (2)
سؤال: گاهى برخى از دستهها كه وارد مسجد مىشوند، با كفش وارد مىشوند، كه نوعى بى احترامى به مسجد محسوب مىشود، لطفا بفرمائيد كه اين مسئله چه حكمى دارد؟
آيت الله نورى همدانى: اگر موجب هتك شود اشكال دارد . (3)
سؤال: در مورد زنجير زنى كه منجر به سياه شدن يا مجروح شدن بدن مىشود و همچنين غالبا پشت پيراهن افراد باز است و بيشتر درخيابان و معابر عمومى ظاهر مىشوند، نظر شما چيست؟
امام خمينى رحمه الله: مانعى ندارد، مگر اينكه موجب ضرر فاحش بر بدن شود . (4)
سؤال: آيا برهنه شدن مردان با حضور زنان براى عزادارى عيب دارد يا خير؟
آيت الله فاضل لنكرانى: مانعى ندارد و زنها نبايد به بدن مرد اجنبى نظر كنند . (5)
سؤال: در مجالس زنانه، زنان مداحى و سخنرانى مىكنند و صداى آنها به گوش مردان رهگذر مىرسد . آيا اين عمل جايز است؟
آيت الله فاضل لنكرانى: شنيدن صداى ايشان اگر در معرض ريبه و التذاذ نباشد حرام نيست . (6)
سؤال: سينه زدن با تيغ و يا زنجير زدن با زنجيرى كه داراى چاقو و يا تيغ مىباشد و منجر به زخمى شدن بدن و جارى شدن خون مىشود چه حكمى دارد؟
آيت الله مكارى شيرازى: كيفيت عزادارى بايد چنان باشد كه بهانهاى به دست دشمنان اسلام ندهد و موجب سوء استفاده از آن نشود . (7)
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
بازخوانىِ چند حديث مشهور درباره عاشورا
محمد صحّتى سردرودى
از زبان حال تا زبان قال
مقتلنگاران و روضهخوانان، سخنان بسيارى را - در قالب نثر و نظم - به امام حسين(ع) نسبت دادهاند كه هرگز سند و مدركى براى آنها نمىتوان يافت. بعضى از آن سخنان با اين كه غير مستند و جعلىاند، بسيار مشهور و متداول نيز هستند و از آنجا كه مقبوليت عام يافتهاند، برخى از پژوهشگران و نويسندگان بنام و معاصر نيز آنها را مسلّم الصدور پنداشته، بدون تأمل و تحقيق، در آثار خود به عنوان سخنى از سخنان امام حسين(ع) آوردهاند. امروز هم بسيارى از كتابسازان و مؤلفانِ مبلّغ و مبلّغانِ مؤلف پيوسته آنها را در تأليفات و تبليغات خويش از زبان امام حسين(ع) مىنويسند و در شمارگان فراوانى منتشر مىكنند ؛ غافل از آنكه امام حسين(ع) هرگز آن سخنان را نگفته و به زبان نياورده است و آن سخنان، هر يك مصداق آشكارى است از آن ضربالمثل معروف كه مىگويد: «ربّ مشهورٍ لا اصل له.»
در ميان مقتلنگارانِ روضهخوان و مجالسنويسان واعظ، از ديرباز چنين مرسوم بود كه داستانها و سخنانى را نخست در مجالسِ روضهخوانى براى مردم (عوامالناس) مىگفتند و سپس همانها را در كتابهاى خود مىنوشتند. آنان در آغاز اين مجالس، خود نيز ترديد داشتند و آن سخنان را تنها براى گرياندن مردم مىگفتند، اما با ديدن تأثر شديد شنوندگان، از آن ترديد دست شسته، باورشان مىشد كه امام حسين(ع) چنان سخنانى گفته و يا چنان حوادثى رخ داده است.
به اين ترتيب، سخنان بسيارى نخست با عنوان «زبان حال» گفته شده و سپس در كتابهاى مقاتل و مجالس تدوين شده است. همان سخنان ساختگى، با گذشت زمان و پس از آن كه پيوسته تكرار شده و شهرت يافتهاند، از صورتِ «زبان حال» خارج شده و صورتِ «زبان قال» به خود گرفتهاند.
گويندگان و سرايندگانِ اين گونه سخنان به تصور اينكه در چنان شرايطى جا داشت امام حسين(ع) چنان سخنانى بگويد، آنها را گفته و نوشتهاند.(1) اما اين گفتهها با مرور زمان از «شرايط و احوال» گذشته به مقامِ «حوادث و اقوال» رسيدهاند تا به پشتوانه شهرت و مقبوليت عام، از سخنان امام حسين(ع) انگاشته شده و روايت و حديث پنداشته شدهاند.
اين گونه سخنانِ حديثگونه، به ويژه در ميان اشعارى كه به امام حسين(ع) نسبت داده مىشود فراوان است. دهها بلكه صدها بيت از اين گونه اشعار را تنها در كتابى مجهولالمؤلف به نام «ادب الحسين و حماسته» مىتوان يافت.(2) ما در اينجا تنها بعضى از آن سخنان را كه بسيار مشهور و معروفاند و اكنون نيز برخى از مؤلفان و نويسندگان آنها را از سخنان امام حسين(ع) مىپندارند و از زبان آن حضرت نقل مىكنند، برمىرسيم ؛ تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
عوامل تحريف در تاريخ عاشورا
محمد صحتى سردرودى
تحريف تباكى
از حرفهاى عجيب و غريبى كه پيرامون عزادارى گفته شده، يكى هم آن حرفى است كه از تحريف معناى «تباكى» سرچشمه گرفته است؛ به اين ترتيب كه مىگويند:
«در لفظ تباكى هم اشاره فرموده كه ترتّب ثواب اخروى، موقوف بر گريه حقيقى نيست بلكه همين كه قاصد، گريه است و خود را به صورت گريه كنندگان وامىدارد همان ثواب گريه را دارد. در تمام عبادات حقيقت مطلوب است ولى در دعات حسينيّه دائره وسيع است و لعلّ از اين جهت مرحوم شيخ جعفر صاحب خصائص الحسينيه - طاب ثراه - رياء را در گريه، در عزادارى حضرت امام حسينعليه السلام جايز مىدانست.»1
به راستى كه باوركردنش بسيار سخت است و اگر اين سخن تنها در ميان عوام بود و انسان تنها از دهان مردم مىشنيد، به هيچ وجه باور نمىكرد. اما مىبينيد كه در كتابها هم نوشته شده است و نويسنده نه فقط خود قائل به اين قول عجيب و غريب است كه شيخ جعفر شوشترى را نيز هم رأى خود مىداند و براى تثبيت تحريف خود، به فتواى وى نيز استناد مىجويد و گمان مىبرد كه كلمه تباكى در حديث مىتواند مبنى و مستند افتاء به تجويز ريا در عزادارى امام حسينعليه السلام باشد!
اگر مرحوم شيخ جعفر نيز چنين فتواى عجيبى داده باشد، بىگمان در بالاى منبر و در هنگام روضه خوانى بوده و چنان از گلاب گريه مدهوش بوده كه عشق و عاطفه را به جاى شرع و عقل گرفته تا فتواى آنچنانى را داده است. و اگر در حال عادى و با تمركز حواس اين فتوا را داده باشد، بىگمان منظورش از ريا معناى مصطلح ريا نبوده بلكه معناى لغوى ريا (نشان دادن كار به ديگران) بوده است و البته اين احتمال دوم، صحيحتر و به شخصيّت علمى شيخ جعفر شوشترى نزديكتر است.
با آن همه آيات محكم در قرآن مجيد و با آن همه روايات صحيح و معتبر در متون اسلامى، كه همگى حاكى از لزوم اخلاص و قبح و گناه ريا و.... است، چگونه مىتوان چنان سخن سخيفى گفت و ريا را كه در فرهنگ اسلامى «شرك خفى» خوانده شده است، جايز دانست؟!
از اين واقعيّت تلخ هم نبايد گذشت كه بسيارى از «تحريفات عاشورا» معلول عوام زدگى برخى از گويندگان مذهبى است. اين فاجعه گاهى تا آنجا به تباهى و فساد مىكشد كه مىبينى آنها پيش از هر چيز در فكر اين هستند كه ببينند عوام چه مىخواهند و از نقل كدام داستان يا افسانهاى بيشتر خوشحال و خشنود مىشوند و هميشه در اين دايره تنگ و تاريك به سر مىبرند كه از دهان مردم مىگيرند و به گوش مردم مىدهند و هميشه اين دور و تسلسل را تكرار مىكنند و هيچ هم خسته نمىشوند و چه بسيار كتابهايى كه با عناوينى چون مجالس و مقاتل به همين ترتيب نوشته شده است كه مدارك و منابعى جز لسان الواعظين و اسماع السامعين ندارند؛ نخست بدون انديشه گفته شدهاند و سپس باز بدون انديشه و تنها به همين دليل كه مقبول طبع عوام بوده، نوشته شدهاند! دردا و دريغا كه اينان با ساختن تحريفات و با پرداختن به افسانهها و اكاذيب، فرهنگ مردم را به تباهى مىكشند و با تفسير نادرست «تباكى» عمل شنيع تزوير و ريا را تجويز و ترويج مىكنند و ناخواسته آتش به دين و دنياى خود مىزنند، غافل از اينكه به قول رساى آن شاعر:
بر تواضعهاى مردم تكيه كردن، ابلهى است
پاى بوس سيل، از پاى افكند ديوار را
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
کندوکاوی در خرافات و تحریفات عاشورا
سیدمحمود طباطبایینژاد و امیرحسین ملکپور
اشاره
خوشبختانه با افزایش سطح آگاهی عمومی، طرح مطالب خرافی درباره واقعه عاشورا به حداقل رسیده است، به نحوی که بسیاری از مردم هنگام مواجهه با روضهها و مصیبتهایی که خوانده میشود در سند و صحت آن دقت میکنند.
اما با همه این دقتها باز هم هستند مداحانی که برای بازارگرمی و به اصطلاح گرمکردن مجالس خود، به روایتهای شاذ و مقاتل متأخر و بدون اعتبار متوسل میشوند و نتیجه آن بیان مطالب خرافی نظیر برپایی مجلس عروسی حضرت قاسم(ع)، حجلهبندی و حنابندان و کوبیدن سر به کجاوه توسط زینب(س) است.
برای بررسی و شناخت انحرافات و خرافههایی که وارد مقاتل شدهاند، گروه آیین و اندیشه فارس محرم سال گذشته میزگردی با حضور حجج اسلام سیدمحمود طباطبایینژاد و امیرحسین ملکپور، اعضای گروه تحقیقاتی دانشنامه 14 جلدی امام حسین(ع) برگزار کرد که نظر به اهمیت مباحث مطروحه، گزیدهای از آن بار دیگر منتشر میشود.
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
كاروان كربلا پس از وداع با پيامبر(ص) و حضرت زهرا (س) و امام مجتبي(ع) شبيكشنبه بيست و هشتم رجب سال شصت هجري مدينه را به سوي مكه ترك نمودند.امام حسين(ع) از بيعت با يزيد خودداري كرده و شبانه همراه خانوادة خويش از مدينه بهمكه حركت نمود. يك جامعه نمونه در اين كاروان متجسم بود. در دل تاريكي از كورهراههاي بيابانها گذر كردند و منزل به منزل راه سپردند.گام به گام با كاروان كربلا
نواب راجي
يك ماه و چند روز از بيابانها و كوهستانها گذشتند و در هر منزل از خود، ردّي ازروشنايي و كرامت باقي نهادند. روز سوم شعبان سال شصت هجري درست در روز ميلادامام حسين (ع) كاروان امام به مكه رسيد و در محلة شعب علي در خانه عباس بنعبدالمطلب اقامت گزيد. مردم مكه به استقبال و ديدار خاندان پيامبر(ص) آمدند. در اينايام كه در آستانه برگزاري مراسم حج بود بسياري از مسلمانان از سراسر قلمرو اسلامي بهمكه ميآمدند و اين فرصت مناسبي براي امام حسين (ع) و خاندان پيامبر9 بود تا بامردم صحبت كنند و نسيم آزادي در مكه وزيدن گيرد.
از سوم شعبان تا هشتم ذي الحجه كه امام حسين (ع) از مكه به قصد كوفهعزيمت نمود بيش از چهارماه در مكه اقامت داشتند. در اين مدت، مردم گروه گروه باامامحسين(ع) تماس ميگرفتند و ابراز وفاداري و حمايت ميكردند.
در دهم رمضان نامهاي از سران و اعيان كوفه به امام حسين (ع) رسيد كه در آننامه از امام دعوت شده بود به كوفه برود تا كوفيان به رهبري امام با يزيد بجنگند.
امام در پاسخ نامههاي مكرر سران و مردم كوفه، مسلم بن عقيل (پسر عمويخود) را به كوفه فرستاد تا ميزان صحت گفتة كوفيان را به اطلاع امام برساند.
با اعزام مسلم بن عقيل به كوفه، هجده هزار نفر از مردم كوفه با امام بيعت كردند ومسلم خبر اين بيعت و وفاداري را به امام ارسال داشت. ليك با تغيير يافتن حاكم كوفهوضعِ مردم نيز تغيير يافت. ابن زياد از طرف يزيد بن معاويه به عنوان حاكم كوفه انتخابشد و با فريب و توطئه و قتل و كشتار، مردمِ كوفه را از همراهي با مسلم بازداشت تا جاييكه مسلم در يك جنگ نابرابر به تنهايي با سربازان ابن زياد جنگيد و سرانجام دستگير وبه شهادت رسيد.
همزمان با اين واقعه و مطلع شدن يزيد از نهضت امام حسين (ع) و فعاليتهايايشان سپاهي را به فرماندهي عمر بن سعد جهت دستگيري يا قتل امام حسين (ع) بهمكه اعزام نمود و امام (ع) وقتي از ماجرا آگاه شد ديگر نتوانست منتظر رسيدن نامة مسلمبن عقيل باشد و ناچاراً در هشتم ذي حجه مكه را به قصد كوفه ترك نمود.
حركت كاروان امام از هشتم ذي حجه تا دوم محرم كه به كربلا رسيد، حركتي بودبراي بيدار نمودن انسانهاي تمامي تاريخ. اين كاروان، منزل به منزل راه ميسپرد تاآميزهاي از عظمت و عزت و مظلوميت را بر صفحات تاريخ بنگارد و سرانجام اين كارواندر دهم محرم 61 هجري حماسهاي را آفريد، حماسه عشق، حماسة هويت انساني،حماسة عاشورا.
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
کاروان اسرای کربلا از کدام منازل گذشتند
با استفاده از دانشنامه امامحسین (ع)
پيشگفتار
از نظر تاریخی بعد از واقعه عاشورا اخبار چندانی از ماجرای سفر کاروان اسرا در دسترس نیست. مرحوم شیخ عباس قمی در «نفس المهموم» نیز بدین نکته تصریح میکند.
در چند نقل آمده است که کاروان اسرا روز اول صفر به شام رسیدهاند، اما اینکه دقیقاً چند روز در راه بودهاند و از چه مسیری خود را به شام رساندهاند، مشخص نیست.
بر این اساس، بین شام و کوفه حداقل سه مسیر اصلی وجود داشته است و احتمالاً کاروان اسرا از یکی از این سه مسیر خود را به شام رسانیدهاند. کوتاهترین مسیر موجود، مسیر «بادیةالشام» است که تقریباً 800 کیلومتر است.
مسیر دوم مسیر کناره فرات است که به آب نیز دسترسی داشته و حدود یکهزار و 200کیلومتر مسافت آن بوده است. اما طولانیترین مسیر، یکهزار و 600 کیلومتر درازا دارد و از شهرهایی مثل تکریت، موصل، نصیبین و حلب عبور میکند. در واقع اگر نقشه امروزی این مسیر را ملاحظه کنیم از چندین کشور عبور میکند.
حجتالاسلام سیدمحمود طباطبایینژاد، سرپرست گروه تحقیقات دانشنامه 14 جلدی امام حسین (ع) در موسسه دارالحدیث قم، احتمال عبور کاروان از «بادیةالشام» را بیشتر میداند و میگوید: با توجه به اینکه روایات اندکی از مواجهه مردم با کاروان اسرا نقل شده، به احتمال قوی «بادیةالشام» مسیر عبور کاروان بوده است. البته در برخی منابع متأخر نظیر «مقتل ابی مخنف» ماجراهایی نقل شده است که برای ما سندیت ندارد.
طباطبایینژاد در پاسخ به این سؤال که برگشت اسرا از شام چند روز به طول انجامیده است، میگوید: اگر بنا را بر این بگذاریم که اسرا برای اربعین به کربلا رفته باشند، مسیر برگشت بادیه نزدیک به دو برابر میشود.
وی ادامه میدهد: درباره اربعین بین علما اختلاف است. عدهای با وجود مسیر طولانی امکان حضور کاروان اسرا در کربلا در روز اربعین را منتفی میدانند. عدهای نیز این امکان را میسر دانسته و معتقدند اگر کاروان اسرا روز اول صفر در شام بوده باشد، میتوانسته از مسیر بادیه خود را در اربعین به کربلا برساند.
برای پیبردن به مسیر حرکت کاروان اسرا به معتبرترین و کاملترین منبع موجود یعنی «دانشنامه امامحسین (ع)» که حاوی 4هزار و 191 حدیث و گزارش تاریخی درباره سیدالشهداء (ع) است؛ رجوع میکنیم.
این دانشنامه به همت مؤسسه علمی ـ فرهنگی دارالحدیث و تحت نظر آیتالله ریشهری تهیه شده و حاصل 10 سال کار پژوهشی است. همراه با این کتاب، 5 نقشه ابتکاری نیز منتشر شد که یکی از آنها به «خط سیر کاروان حسینی از مدینه به مدینه» اختصاص دارد.
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
|
سخنان امام حسين (ع) در روز عاشوراء (مرگ و نيستى بر شما باد كه در حال سرگردانى از ما كمك خواستيد و ما با شتاب به كمك شما آمديم ولى شما با شمشيرى كه سوگند خورده بوديد در يارى ما بكار بريد، به جنگ ما آمديد و آتشى را كه مىخواستيم با آن دشمن خود و دشمن شما را بسوزانيم، براى سوزاندن ما روشن كرديد! شما با دشمنان خود همدست شديد تا دوستانتان را از پاى درآوريد با اينكه آنها عدل و داد را بين شما رواج ندادند و در يارى آنان نيز اميد خيرى نيست. واى بر شما! چرا در حالى كه شمشيرها در غلاف بود و دلها مطمئن و رأيها محكم شده بود، دست از يارى ما كشيديد شما در افروختن آتش فتنه مانند ملخها شتاب كرديد و ديوانهوار خود را مانند پروانه به آتش افكنديد. اى مخالفين حق و اى نامسلمانان، اى ترككنندگان قرآن و تحريف كنندگان كلمات، اى جمعيت گناهكار و پيروان وساوس شيطان و اى خاموش كنندگان شريعت و سنت پيغمبر! رحمت خداوند از شما دور باد! آيا اين ناپاكان را يارى مىكنيد و از يارى ما دست بر مىداريد! به خدا قسم، مكر و حيله از زمان قديم در ميان شما وجود داشته و اصل و فرع شما با آب تزوير و فريب به هم آميخته و فكر شما با آن تقويت شده است! شما پليدترين ميوه اين درخت هستيد كه در گلوى هر كه ناظر آن است ماندهايد و آزارش مىدهيد و در كام غاصبان، لقمه گوارايى هستيد! آگاه باشيد كه اين مرد زنازاده فرزند زنازاده (عبيدالله بن زياد) مرا بين دو چيز مخير كرده است: يا (شمير و شهادت) و يا (تن به ذلت دادن) ولى بدانيد كه ذلت از ما بدور است! خداوند و رسولش و مؤمنان و دامنهاى پاكى كه ما را پروردهاند و سرهاى پرحميت و جانهايى كه هيچ گاه زير بار ظلم و تعدى نمىروند، هرگز بر ما نمىپسندند كه تسليم شويم و ذلت را بر شهادت ترجيح دهيم..! به خدا قسم، شما پس از كشتن من مدت زيادى زندگى نخواهيد كرد! زندگى شما بيش از مدت سوار شدن شخص پياده بر مركبش نخواهد بود. روزگار، همچون سنگ آسيا كه بر محور خود بسرعت مىگردد، شما را به اضطراب و تشويش خواهد افكند. اين خبر را پدرم على (عليه السلام) از جدم به من رسانده است حال، خود و همدستانتان با هم بنشينيد و فكر كنيد تا امر بر شما پوشيده نمانده باشد و دچار حسرت نشويد آنگاه بدون شتابزدگى و با تأمل حمله كنيد و مهلتم ندهيد. من بر خداوند توكل نمودهام كه او پروردگار من و شماست. هيچ جنبندهاى در روى زمين نمىجنبد مگر آنكه مقدرات او به دست خداوند است و او در راه راست و صواب است. خداوندا.. باران رحمتت را از ايشان قطع كن و سالهاى قحطى زمان يوسف را براى آنان مقدر فرما و جوان ثقفى را بر آنان مسلط كن كه جام تلخ مرگ را به آنان بنوشاند زيرا آنان ما را تكذيب كردند و فريب دادند. تو پروردگار ما هستى و بر تو توكل مىكنيم و به سوى تو انابه مىنماييم). خطبه ديگرى نيز از آن حضرت نقل شده است كه ظاهراً در همين لحظات ايراد شده است. صبحگاهان پس از آنكه سپاه كفر، هجوم خود را آغاز كرد، فرزند پيامبر خدا (ص) به درگاه الهى دعا كردند و به او شكايت بردند، آنگاه خطاب به جمعيت چنين فرمودند: (اى مردم، سخنم را بشنويد و در كشتنم عجله نكنيد تا شما را با آنچه كه سزاوار است موعظه كنم و عذر خود را بيان نمايم! پس اگر با من منصفانه رفتار كرديد، سعادتمند خواهيد شد و اگر عذر مرا كافى نداستيد و از در انصاف برنيامديد، آن وقت افكار خود را روى هم بريزيد و با هم تفكر كنيد تا امر بر شما مشتبه نماند، سپس بدون هيچ تأخيرى كار خود را يكسره كنيد. بدانيد كه صاحب اختيار و ولى من خداوند است كه قرآن را فرستاده است و او سرپرست صالحان است). آنگاه حمد و ثناى الهى را به جاى آوردند و بر رسول خدا (ص) درود فرستادند و فرمودند: (ابتدا نسب مرا در نظر بگيريد و ببينيد من كيستم و سپس به افكار خود مراجعه كنيد و آن را مورد سؤال و بازخواست قرار دهيد، ببينيد آيا سزاوار است مرا بكشيد آيا هتك حرمت من بر شما جايز است مگر من پسر دختر پيامبر شما نيستم مگر من پسر وصى پيامبر و پسر عموى او كه اولين مؤمن و تصديق كننده رسول خدا و اولين تأييد كننده آنچه به او نازل شده است نيستم مگر حمزه سيدالشهدا عموى پدر من نيست مگر جعفر طيار عموى من نيست مگر سخن رسول خدا (ص) را درباره من و برادرم نشنيدهايد كه مىفرمايد: هذان سيدا شباب أهل الجنة: حسن و حسين دو سرور و آقاى جوانان بهشت هستند. اگر مرا تأييد مىكنيد و مىدانيد كه راست مىگويم، پس از كشتن من صرف نظر كنيد! سوگند به خدا، از وقتى كه دانستهام خداوند دروغگو را دشمن خود قرار داده است، سخن دروغى بر زبان نياوردهام! و اگر گفتار مرا باور نداريد و تكذيبم مىكنيد، در ميان شما كسى هست كه خبر دهد و صدق سخنان مرا تأييد كند. برويد از (جابر بن عبدالله انصارى) و (ابو سعيد خدرى) و(سهل بن سعد ساعدى) و(زيد بن ارقم) و(انس بن مالك) سؤال كنيد. آنان به شما خبر خواهند داد كه رسول خدا (ص) درباره من و برادرم چنين سخنى را فرموده است. آيا اين براى جلوگيرى شما از ريختن خونم كافى نيست). در اينجا شمر بن ذى الجوشن گفت: من خدا را زبانى مىپرستم و نمىدانم تو چه مىگويى! حبيب بن مظاهر در پاسخ گفت: تو خدا را به هفتاد زبان مىپرستى و من گواهى مىدهم كه راست مىگويى و نمىدانى كه حسين چه مىگويد. خداوند دلت را سياه كرده است! امام فرمودند: اگر در اين امر شك داريد، آيا در اين نيز كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم شك داريد سوگند به خدا در ميان مشرق و مغرب عالم، پسر دختر پيامبرى غير از من، نه در ميان شما و نه در ميان كس ديگرى نيست! واى بر شما! آيا من كسى از شما را كشتهام كه به طلب قصاص آمدهايد آيا مالى را از شما تصاحب كردهام و آيا زخمى بر شما وارد كردهام كه مىخواهيد تلافى كنيد). هيچ يك از آنان پاسخى نداد. مجدداً امام فرمودند: (اى شبث بن ربعى، اى حجار بن ابجر، اى قيس بن اشعث و اى يزيد بن حارث! مگر شما نبوديد كه در نامه نوشتيد: ميوههاى درختان رسيده است و زمين سرسبز شده، اگر به سوى ما بيايى، به سوى لشكرى آمدهاى كه آماده كمك به تو و تحت فرمان تو است). قيس بن اشعث گفت: ما نمىدانيم تو چه مىگويى. بايد تسليم حكم پسر عمويت (يزيد) شوى تا او هر طور خواست با تو رفتار كند و آنان براى تو چيزى نمىخواهند مگر آنچه را كه تو بپسندى! امام (عليه السلام) در مقابل اين سخن فرمودند: نه، به خدا سوگند، مانند ذليلان دست بيعت به شما نخواهم داد و همچون بردگان در مقابل شما آرام نخواهم نشست و تمكين نخواهم كرد! اى بندگان خدا! من به پروردگار خودم و پروردگارتان، از هر متكبرى كه به روز حساب ايمان نمىآورد پناه مىبرم)! منبع: سايت بنياد انديشه اسلامي |
|
امير حمزه مهرابى السلام عليك يا ابا عبداللّه الحسين(ع) تعدادى از بدنهاى پاره پاره و خون آلود شهيدان در نزديك خيمهگاه رديف شدهاند در حالى كه قطعاتى از اعضاى بدن آنها هنوز در ميدان برجاى مانده است. گروهى ديگر هنوز در ميدان و روى خاكهايى كه با سم اسبان شخم زده شدهاند، افتادهاند. نه فرصت و مجالى فراهم شده و نه كسى باقى مانده است كه جسد پاره پاره يا نيمه جان ياران اباعبداللّه الحسين(ع) را به خارج از محوطه معركه انتقال دهد. اجسادى نيز به دليل از هم پاشيدگى قابل انتقال نيستند. گاهگاهى صداى خرخر گلوهاى بريده و نالههاى دردناك از دور و نزديك شنيده مىشود. اما ديگر اللّه اكبرهاى عباس بگوش نمىرسد. از هم آورد طلبيها و رجزخوانيهاى على اكبر خبرى نيست. على اصغر از بى شيرى و تشنگى بىتابى نمىكند. قاسم آرام گرفته است. عبداللّه چشم و دم فرو بسته است. حسين، خسته، داغ ديده، تنها و بىياور مانده است. كودكان حرم، د يگر طلب آب نمىكنند. با شنيدن هر خبر مرگى، تاب و توان خويش را بيشتر از كف دادهاند. هر يك به گوشهاى از چادر خزيده و زانوى غم در بغل گرفتهاند. همچون بيد بدنشان مىلرزد، گويا در آن بيابان سوزان، سرما بر آنان مستولى گشته است. آيا حسين(ع) زنده باز خواهد گشت؟ آيا دوباره لطافت و صفاى دست مولايشان بر سر يتيمى خويش احساس خواهند كرد؟ همه اهل حرم، داغ از دست دادن پدر و برادر و فرزند خويش را فراموش كردهاند. همه به حسين(ع) مىانديشند. زمين و زمان براى سلامتى او، دست به دعا برداشتها ند. اى شمشيرها چه مىشود كه شما نيز مثل كارد حضرت ابراهيم بر گلوى اسماعيل كند شويد و رگهاى گلوى حسين را نبريد؟ معجزه عاشورايى اينك امر الهى بر اين قرار گرفته است كه، فتبارك اللّه احسن الخالقين را به عينه، به جن و انس بنماياند. آن دست مريزادى كه خداوند به خويش گفت، براى منكرين اثبات نمايد. خداوند مىخواهد، معجزه ولايت پذيرى بنى آدم را بر ملائك نمايان سازد.تأثير خون، اين درّه نا دره را بر سرنوشت بشر به رخ جهانيان بكشد و حسين به نمايندگى از انسان، اين بار امانت را بر دوش گرفته است... اما ناگهان صداى شيهه ذوالجناح، همه را متوجه خود مىكند و از جا بر مىخيزند. زانوانشان توان و رمقى ديگر مىيابند. نور اميد به خيمهها تابيدن مىگيرد. داغ عزيزان فراموش مىشود. نحر خورشيد آنچه در برابر ديدگانشان در حال وقوع هست، باور كردنى نيست. زاده رسول خدا(ص)، نيم خيز در گودالى نشسته است. كتفش بر اثر ضربت شمشير زرعه بن شريك، شكافته شده و دهان باز كرده است. عبداللّه، اين كودك امام حسن(ع) كه روى تل ايستاده است تاب ديدن حال عمو را ندارد. به طرف قتلگاه خيز برمىدارد. زينب تلاش مىكند مانع رفتن او به ميدان شود. حسين(ع) از خواهر مىخواهد جلو عبداللّه را بگيرد. اما او خود را از دست عمه مىرهاند و خود را به عمو م ىرساند. دست در گردن مجروح و خونين عمو مىاندازد. مىبيند ابجز بن كعب شمشير به دست به قصد وارد كردن ضربهاى ديگر به حسين(ع) نزديك مىشود. به هنگام فرود آمدن ضربه، دست خود را حايل مىكند. دست كوچكش از شدت ضربه قطع مىشود و از پوست آويزان مىگردد. حسين(ع) برادر زاده را در آغوش مىگيرد. خون از دست قلم شدهاش فوران مىكند. تيرها پشت سر هم بر بدن عمو و برادر زاده اصابت مىكند و عبداللّه پس از لختى در آغوش عمو آرام مىگيرد. حسين(ع) او را بر روى خاك پا به قبله مىخواباند... حسين(ع) همچنان مقاومت مىكند. در حال نشسته نيز با شمشير از خود دفاع مىكند. ظالمى به ناگاه از دور سنگى بر پيشانى مباركش مىكوبد. خون جستن مىكند و بر چهره مبارك جارى مىشود. جلو چشمانش پرده مىشود. پيراهن را بالا مىزند تا خون از چهره پاك كند. حرمله، كه منتظر فرصت است تيرى سه شعبه و زهرآلود به سينه مبارك مىزند. تير سينه را مىشكافد و از پشت شانه خارج مىشود. حسين تلاش مىكند تير را از سينه بيرون بكشد. اما پرههاى تير مانع خروج مىشود. خم مىشود و با زحمت تير را از پشت خارج مىسازد. خون فواره مىزند و صداى حزين در فضا مىپيچد، بسم اللّه و باللّه و على ملة رسول اللّه، ديگر تاب نشستن نيز ندارد. به زمين مىافتد. روبه قبله مىخوابد. برجستگىهاى سطح زمين مانع ديد او مىشوند، ديگر نمىتواند خيمه گاه را ببيند. دلشوره تمام وجودش را فرا مىگيرد، در حال احتضار نيز نگران اهل حرم است، با دستان لرزانش مقدارى خاك را جمع مىكند تا سرش در موضعى بالاتر قرار دهد. با يكى از دو چشم، شبحى از خيمه را مىتواند ببيند، خيالش راحتتر مىشود. لختى نمىگذرد كه سواران عمر سعد به سوى خيمه هجوم مىبرند. ناگهان غيرت اللّه تمام نيرو ى باقيمانده خويش را در توان و صداى خويش جمع مىكند، نيم خيز مىشود و بر سر مهاجمان فرياد مىزند. مهاجمان به خيال اينكه امام هنوز زنده است، سراسيمه از خيمهها دور مىشوند و پا به فرار مىگذارند. حسين بى حال بر زمين مىافتد، اما ميزان خونى كه در هر بازدم به بيرون فوران مىكند كم و كمتر مىشود و فاصله بين نفسها نيز طولانىتر مىشود. شمر بن ذى الجوشن، لشكريان خويش را نهيب مىزند كه «چرا كار حسين را يكسره نمىكنيد؟» سپاهيان از همديگر سبقت مىگيرند و به طرف بدن نيمه جان و بىرمق حسين خيز بر مىدارند. حصين بن تمين، تير به دهان مباركش مىزند. ابو ايوب غنوى، سر نيزه بر حلقوم شريفش مىكوبد. زرعة بن شريك با ضربت شمشير مچ دست او را قطع مىكند. سنان بن انس، با سنگدلى بالاى سر حسين مىآيد و نيزه خود را چندين بار در سينه و گردن او فرو كرده و بيرون مىآورد. عمر سعد،به مردى كه در كنارش ايستاده دستور مىدهد كه، «از اسب پياده شو و برو و حسين را راحت كن». اما خولى بن يزيد، بر او سبقت مىگيرد و با شتاب به سوى حسين مىرود. همين كه مىخواهد سر حسين را جدا كند، رعشهاى بر بدنش مىافتد و پا به فرار مىگذارد. سنان بن انس، مىخواهد كار خولى را پى بگيرد. با قساوت تمام روى سينه امام مىنشيند تا سر از بدن جدا كند. اما چشمان نافذ امام، جرئت اين كار را از او مىگيرد، هراسان بر مىخيزد و از صحنه خارج مىشود. اين بار شمر خود به قتلگاه مىآيد. براى درامان ماندن از تأثير شرم و حياء و يا ترس و دلهره ناشى از چشمان امام، بدن بىرمق حسين(ع) را به پشت برمىگرداند. شمشير را از قفا بر گردن فرزند زهرا(س) مىگذارد و مثل اره بر گردن مىكشد. لايه اوليه پوست گردن را مىشك افد. ولى هرچه بر گردن مىكشد، نمىبرد. روى زانوها مىنشيندو با دو دست، دو طرف شمشير را مىگيرد و فشار مىدهد از شدت فشار استخوان گردن را مىشكند و با كشيدن سر، پوست و گوشت باقى مانده را از بدن جدا مىكند. هلال بن نافع، از سپاهيان عمرسعد مىگويد: خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد و سيلعم الذين ظلموا اىّ منقلب ينقلبون پىنوشتها: منبع: مجله پاسدار اسلام ، شماره 290 بهمن 84 |
اولين مجلس عزاى حسين (ع)شهيد مطهرىاز عصر عاشورا زينب تجلى مىكند.از آن به بعد به او واگذار شده بود.رئيس قافله اوست چون يگانه مرد زين العابدين(سلام الله عليه)است كه در اين وقتبه شدت مريض است و احتياج به پرستار دارد تا آنجا كه دشمن طبق دستور كلى پسر زياد كه از جنس ذكور اولاد حسين هيچ كس نبايد باقى بماند،چند بار حمله كردند تا امام زين العابدين را بكشند ولى بعد خودشان گفتند:«انه لما به» (1) اين خودش دارد مىميرد.و اين هم خودش يك حكمت و مصلحتخدايى بود كه حضرت امام زين العابدين بدين وسيله زنده بماند و نسل مقدس حسين بن على باقى بماند.يكى از كارهاى زينب پرستارى امام زين العابدين است.
در عصر روز يازدهم اسرا را آوردند و بر مركبهايى(شتر يا قاطر يا هر دو)كه پالانهاى چوبين داشتند سوار كردند و مقيد بودند كه اسرا پارچهاى روى پالانها نگذارند،براى اينكه زجر بكشند.بعد اهل بيتخواهشى كردند كه پذيرفته شد.آن خواهش اين بود:«قلن بحق الله الا ما مررتم بنا على مصرع الحسين» (2) گفتند:شما را به خدا حالا كه ما را از اينجا مىبريد،ما را از قتلگاه حسين عبور بدهيد براى اينكه مىخواهيم براى آخرين بار با عزيزان خودمان خدا حافظى كرده باشيم.در ميان اسرا تنها امام زين العابدين بودند كه به علتبيمارى،پاهاى مباركشان را زير شكم مركب بسته بودند،ديگران روى مركب آزاد بودند.وقتى كه به قتلگاه رسيدند،همه بى اختيار خودشان را از روى مركبها به روى زمين انداختند.زينب(سلام الله عليها) خودش را به بدن مقدس ابا عبد الله مىرساند،آن را به يك وضعى مىبيند كه تا آن وقت نديده بود:بدنى مىبيند بى سر و بى لباس،با اين بدن معاشقه مىكند و سخن مىگويد:«بابى المهموم حتى قضى،بابى العطشان حتى مضى» (3) .آنچنان دلسوز ناله كرد كه«فابكت و الله كل عدو و صديق» (4) يعنى كارى كرد كه اشك دشمن جارى شد،دوست و دشمن به گريه در آمدند.
مجلس عزاى حسين را براى اولين بار زينب ساخت.ولى در عين حال از وظايف خودش غافل نيست.پرستارى زين العابدين به عهده اوست،نگاه كرد به زين العابدين،ديد حضرت كه چشمش به اين وضع افتاده آنچنان ناراحت است كانه مىخواهد قالب تهى كند، فورا بدن ابا عبد الله را رها كرد و آمد سراغ زين العابدين:«يا بن اخى!»پسر برادر!چرا تو را در حالى مىبينم كه مىخواهد روح تو از بدنت پرواز كند؟فرمود: عمه جان!چطور مىتوانم بدنهاى عزيزان خودمان را ببينم و ناراحت نباشم؟زينب در همين شرايط شروع مىكند به تسليتخاطر دادن به زين العابدين.
ام ايمن زن بسيار مجللهاى است كه ظاهرا كنيز خديجه بوده و بعدا آزاد شده و سپس در خانه پيغمبر و مورد احترام پيغمبر بوده است،كسى است كه از پيغمبر حديث روايت مىكند.اين پير زن سالها در خانه پيغمبر بود.روايتى از پيغمبر را براى زينب نقل كرده بود ولى چون روايتخانوادگى بود يعنى مربوط به سرنوشت اين خانواده در آينده بود،زينب يك روز در اواخر عمر على عليه السلام براى اينكه مطمئن بشود كه آنچه ام ايمن گفته صد در صد درست است،آمد خدمت پدرش:يا ابا!من حديثى اينچنين از ام ايمن شنيدهام،مىخواهم يك بار هم از شما بشنوم تا ببينم آيا همين طور است؟همه را عرض كرد.پدرش تاييد كرد و فرمود:درست گفته ام ايمن، همين طور است.
زينب در آن شرايط اين حديث را براى امام زين العابدين روايت مىكند.در اين حديث آمده است اين قضيه فلسفهاى دارد،مبادا در اين شرايط خيال كنيد كه حسين كشته شد و از بين رفت.پسر برادر!از جد ما چنين روايتشده است كه حسين عليه السلام همين جا،كه اكنون جسد او را مىبينى،بدون اينكه كفنى داشته باشد دفن مىشود و همين جا،قبر حسين،مطاف خواهد شد.
بر سر تربت ما چون گذرى همتخواه
|
شهيد مطهرىنوشتهاند ابا عبد الله در حملات خودش نقطهاى را در ميدان مركز قرار داده بود. مركز حملاتش آنجا بود.مخصوصا نقطه اى را امام انتخاب كرده بود كه نزديك خيام حرم باشد و از خيام حرم خيلى دور نباشد،به دو منظور.يك منظور اين كه مىدانست كه اينها چقدر نامرد و غير انسانند.اينها همين مقدار حميت ندارند كه لا اقل بگويند كه ما با حسين طرف هستيم،پس متعرض خيمهها نشويم.مىخواست تا جان در بدن دارد،تا اين رگ گردنش مىجنبد،كسى متعرض خيام حرمش نشود.حمله مىكرد،از جلو او فرار مىكردند،ولى زياد تعقيب نمىكرد،بر مىگشت مبادا خيام حرمش مورد تعرض قرار بگيرد.ديگر اينكه مىخواست تا زنده است اهل بيتش بدانند كه او زنده است. نقطهاى را مركز قرار داده بود كه صداى حضرت مىرسيد.وقتىكه بر مىگشت،در آن نقطه مىايستاد،فرياد مىكرد:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم».وقتى كه اين فرياد حسين بلند مىشد اهل بيتسكونتخاطرى پيدا مىكردند،مىگفتند آقا هنوز زنده است. امام به اهل بيت فرموده بود تا من زنده هستم هرگز از خيمهها بيرون نياييد. اين حرفها را باور نكنيد كه اينها دم به دم بيرون مىدويدند،ابدا!دستور آقا بود كه تا من زنده هستم در خيمهها باشيد،حرف سستى از دهان شما بيرون نيايد كه اجر شما ضايع مىشود.مطمئن باشيد عاقبتشما خير است،نجات پيدا مىكنيد و خداوند دشمنان شما را عذاب خواهد كرد،به زودى هم عذاب خواهد كرد.اينها را به آنها فرموده بود. آنها اجازه نداشتند و بيرون هم نمىآمدند.غيرت حسين بن على اجازه نمىداد.غيرت و عفتخود آنها اجازه نمىداد كه بيرون بيايند،بيرون هم نمىآمدند.صداى آقا را كه مىشنيدند:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم»يك اطمينان خاطرى پيدا مىكردند. چون آقا وداع كرده بودند و يك بار يا دو بار ديگر هم بعد از وداع آمده بودند و خبر گرفته بودند،اين بود كه اهل بيت امام هنوز انتظار آمدن امام را داشتند. اسبهاى عربى براى ميدان جنگ تربيت مىشدند.اسب حيوان تربيتپذيرى است.اينها وقتى كه صاحبشان كشته مىشد عكس العملهاى خاصى از خودشان نشان مىدادند. اهل بيت ابا عبد الله در داخل خيمه هستند،همين طور منتظر ببينند كى صداى آقا را مىشنوند يا شايد يك بار ديگر جمال آقا را زيارت مىكنند كه يك وقت صداى همهمه اسب ابا عبد الله بلند شد.آمدند در خيمه.خيال كردند آقا آمدهاند.يك وقت ديدند اين اسب آمده است ولى در حالى كه زين او واژگون است.اينجاست كه اولاد ابا عبد الله،خاندان ابا عبد الله فرياد واحسينا و وامحمدا را بلند كردند.دور اين اسب را گرفتند. نوحه سرايى طبيعتبشر است.انسان وقتى مىخواهد درد دل خودش را بگويد به صورت نوحهسرايى مىگويد،آسمان را مخاطب قرار مىدهد،زمين را مخاطب قرار مىدهد،درختى را مخاطب قرار مىدهد،خودش را مخاطب قرار مىدهد،انسان ديگرى را مخاطب قرار مىدهد، حيوانى را مخاطب قرار مىدهد.هر يك از افراد خاندان ابا عبد الله به نحوى نوحهسرايى را آغاز كردند.آقا به آنها فرموده بود تا من زنده هستم حق گريه كردن هم نداريد.من كه از دنيا رفتم البته نوحهسرايى كنيد.گريه است،انسان وقتى غصه دارد بايد گريه كند تا عقده دلش خالى شود.اجازه گريه كردن را بعد از اين جريان يافته بودند.در همان حال شروع كردند به گريستن. نوشتهاند حسين بن على عليه السلام دختركى دارد كه خيلى هم اين دختر را دوست مىداشت،سكينه خاتون كه بعد هم يك زن اديبه عالمهاى شد و زنى بود كه همه علما و ادبا براى او اهميت و احترام قائل بودند.ابا عبد الله خيلى اين طفل را دوست مىداشت.او هم به آقا فوق العاده علاقهمند بود.نوشتهاند اين بچه به صورت نوحه سرايى جملههايى گفت كه دلهاى همه را كباب كرد.به حالت نوحهسرايى اين اسب را مخاطب قرار داده است،مىگويد:«يا جواد ابى هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟»اى اسب پدرم،پدر من وقتى كه رفت تشنه بود،آيا پدر من را سيراب كردند يا با لب تشنه شهيد كردند؟اين در چه وقتبود؟وقتى است كه ديگر ابا عبد الله از روى اسب به روى زمين افتاده است.اين جنگ با يك تير شروع شد و با يك تير خاتمه پيدا كرد.پيش از ظهر عاشورا كه شد،بعد از آن اتمام حجتهاى امام،عمر سعد كسى بود كه تيرى به كمان كرد و فرستاد به (1) ... پىنوشت:
|
به ميدان رفتن حضرت عباس (ع)شهيد مطهرىمطابق معتبرترين نقلها اولين كسى كه از خاندان پيغمبر شهيد شد،جناب على اكبر و آخرينشان جناب ابوالفضل العباس بود،يعنى ايشان وقتى شهيد شدند كه ديگر از اصحاب و اهل بيت كسى نمانده بود،فقط ايشان بودند و حضرت سيد الشهداء.آمد عرض كرد:برادر جان!به من اجازه بدهيد به ميدان بروم كه خيلى از اين زندگى ناراحت هستم.جناب ابوالفضل سه برادر كوچكترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد،گفت:برويد برادران! من مىخواهم اجر مصيبتبرادرم را برده باشم.مىخواست مطمئن شود كه برادران مادرىاش حتما قبل از او شهيد شدهاند و بعد به آنها ملحق بشود. بنا بر اين ام البنين است و چهار پسر،ولى ام البنين در كربلا نيست،در مدينه است.آنان كه در مدينه بودند از سرنوشت كربلا بى خبر بودند.به اين زن،مادر اين چند پسر كه تمام زندگى و هستىاش همين چهار پسر بود،خبر رسيد كه هر چهار پسر تو در كربلا شهيد شدهاند.البته اين زن زن كاملهاى بود،زن بيوهاى بود كه همه پسرهايش را از دست داده بود.گاهى مىآمد در سر راه كوفه به مدينه مىنشست و شروع به نوحه سرايى براى فرزندانش مىكرد.تاريخ نوشته است كه اين زن خودش يك وسيله تبليغ عليه دستگاه بنى اميه بود.هر كس كه مىآمد از آنجا عبور كند متوقف مىشد و اشك مىريخت.مروان حكم كه يك وقتى حاكم مدينه بوده و از آن دشمنان عجيب اهل بيت است، هر وقت مىآمد از آنجا عبور كند بى اختيار مىنشست و با گريه اين زن مىگريست. اين زن اشعارى دارد و در يكى از آنها مىگويد: لا تدعونى ويك ام البنين تذكرينى بليوث العرين كانتبنون لى ادعى بهم و اليوم اصبحت و لا من بنين (1) مخاطب را يك زن قرار داده،مىگويد:اى زن،اى خواهر!تا به حال اگر مرا ام البنين مىناميدى،بعد از اين ديگر ام البنين نگو،چون اين كلمه خاطرات مرا تجديد مىكند،مرا به ياد فرزندانم مىاندازد،ديگر بعد از اين مرا به اين اسم نخوانيد،بله،در گذشته من پسرانى داشتم ولى حالا كه هيچيك از آنها نيستند. رشيدترين فرزندانش جناب ابوالفضل بود و بالخصوص براى جناب ابوالفضل مرثيه بسيار جانگدازى دارد،مىگويد: يا من راى العباس كر على جماهير النقد و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى لبد انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد لو كان سيفك فى يديك لما دنى منه احد (2) پرسيده بود كه پسر من،عباس شجاع و دلاور من چگونه شهيد شد؟دلاورى حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعيات تاريخ است.او فوق العاده زيبا بوده است كه در كوچكى به او مىگفتند قمر بنى هاشم،ماه بنى هاشم.در ميان بنى هاشم مىدرخشيده است.اندامش بسيار رشيد بوده كه بعضى از مورخين معتبر نوشتهاند هنگامى كه سوار بر اسب مىشد،وقتى پاهايش را از ركاب بيرون مىآورد،سر انگشتانش زمين را خط مىكشيد.بازوها بسيار قوى و بلند،سينه بسيار پهن.مىگفت كه پسرش به اين آسانى كشته نمىشد.از ديگران پرسيده بود كه پسر من را چگونه كشتند؟به او گفته بودند كه اول دستهايش را قطع كردند و بعد به چه وضعى او را كشتند.آن وقت در اين مورد مرثيهاى گفت.مىگفت:اى چشمى كه در كربلا بودى،اى انسانى كه در صحنه كربلا بودى آن زمانى كه پسرم عباس را ديدى كه بر جماعتشغالان حمله كرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوى پسر من فرار مىكردند.پسران على پشتسرش ايستاده بودند و مانند شير بعد از شير، پشت پسرم را داشتند.واى بر من!به من گفتهاند كه بر شير بچه تو عمود آهنين فرود آوردند.عباس جانم،پسر جانم!من خودم مىدانم كه اگر تو دست در بدن مىداشتى، احدى جرات نزديك شدن به تو را نداشت. پىنوشتها:
|
شبيهترين افراد به پيامبرعلى اكبر نخستين نفر از بنى هشام بود كه به ميدان جنگ رفت، او 19 سال يا 18 سال يا 25 يا 27 سال داشت، نزد پدر آمد و اجازه طلبيد، امام حسين عليه السلام به او اجازه داد، سپس نگاه مايوسانه به اكبرش كرد و دو انگشت اشاره را به طرف آسمان كرد و گفت: «اللهم كن انت الشهيد عليهم، فقد برز اليهم غلام اشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولك و كنا اذا اشفقنا الى نبيك نظرنا اليه». (1) على اكبر به ميدان آمد و با دشمن مىجنگيد رجز مىخواند: انا على بن الحسين بن على نحن و بيت الله اولى بالنبى تالله لا يحكم فينا ابن الدعى اضرب بالسيف احامى عن ابى ضرب غلام هاشمى علوى ضربات خورد كنندهاى بر دشمن وارد ساخت، و 120 نفر از سوران دشمن را كشت، تشنگى بر آنحضرت چيره شد، نزد پدر برگشت و عرض كرد: «يا ابه! العطش قتلنى و ثقل الحديد اجهدنى». امام حسين عليه السلام گريه كرد و فرمود: «محبوب دلم صبر كن بزودى رسولخدا صلى الله عليه و اله و سلم تو را سيراب خواهد كرد كه بعد از آن هرگز تشنه نخواهى شد». امام زبان جوانش را در دهان مبارك گذاشت و مكيد و انگشتر خود را به او داد و فرمود: آن را در دهان خود بگذار به سوى دشمن برگرد. على اكبر در حالى كه دست از جان شسته و دل به خدا بسته به سوى ميدان رفت، و از هر سو بر دشمن حمله كرد، و از چپ و راست بر آنها يورش برد و جماعتى را كشت در اين هنگام تيرى به گلويش رسيد كه گلويش را پاره كرد، آنحضرت در خون خود مىغلطيد، همچنان تحمل مىكرد تا اينكه روحش به گلوگاه نزديك شد صدا بلند كرد: يا ابتاه عليك منى السلام هذا جدى رسول الله يقرئك السلام و يقول عجل القدوم الينا. : «اى پدر! سلام بر تو باد، هم اكنون اين جد من رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم به تو سلام مىرساند و مىفرمايد: به سوى ما شتاب كن». «قد سقانى بكاسه الا وفى شربة لا ظما بعدها ابدا». :«مرا از جام خود سيراب كرد كه هرگز بعد از آن تشنه نخواهم شد». (2) در روايت ديگر آمد: وقتى كه ضربات على اكبر، دشمن را تار و مار كرد، مره بن منقذ عبدى گفت: گناه عرب بر گردن من باشد كه اگر اين جوان با اين وصف بر من بگذرد و من داغ او را بر دل پدرش ننهم، مره بن منقذ با نيزه خود در كمين آنحضرت قرار گرفت و او كه گرماگرم جنگ بود، مره چنان نيزه بر او زد كه آن بزرگوار به زمين افتاد، دشمنان گرد آنحضرت را گرفتند، فقطعوه باسيافهم: «با شمشيرهاى خود، بدن او را پاره پاره كردند». در روايت ديگر آمده: هنگامى كه مره بن منقذ بر سر مقدس آنحضرت ضربه زد، آنحضرت نتوانست بر مركب بنشيند، خم شد و سرش را روى يال اسب نهاد، اسب او وحشت زده به سوى لشگر دشمن روانه شد. «فقطعوه بسيوفهم اربا اربا». «دشمنان با شمشيرهاى خود بدن نازنينش را پاره پاره كردند» آنگاه وقتى كه روحش به گلوگاه رسيد صدا زد: «يا ابتاه هذا جدى رسول الله قد سقانى بكاسه الاوفى ...». و سپس صدائى از گلويش برخاست و جان سپرد. (3) امام حسين عليه السلام با شتاب به بالين جوانش آمد و ايستاد و فرمود: «قتل الله قوما قتلوك، يا بنى ما اجراهم على الرحمان و انتهاك حرمه الرسول». : «خداوند آن قوم را بكشد كه تو را كشتند، اى پسرم چه بسيار اين مردم بر خدا و دريدن حرمت رسول خدا، گستاخ و بىباك گشتهاند؟». اشك از ديدگان امام سرازير شد، سپس فرمود: در اين حال زينب عليها السلام از خيمه بيرون دويده، فرياد مىزد: اى برادرم، و اى فرزند برادرم، با شتاب آمد و خود را به روى پيكر به خون طپيده آن جوان افكند. حسين عليه السلام سر خواهر را بلند كرد و او را به خيمه بازگردانيد. (4) و در نقل ديگر آمده: امام خون پاك اكبر را مىگرفت و به طرف آسمان مىريخت و از آن هيچ قطرهاى به زمين نمىريخت و فرمود: يعز على جدك و ابيك ان تدعوهم فلا يجيبونك و تستغيث بهم فلا يغيثونك». : «بر جد و پدر تو سخت است كه آنها را صدا بزنى و به تو پاسخ ندهند و از آنها دادرسى كنى، ولى به داد تو نرسند». امام صورت اشك آلود خود را روى چهره خون آلود على اكبرش گذاشت، و بقدرى بلند گريه كرد كه تا آن روز كسى اين گونه صداى گريه بلند را از او نشينده بود. (5) سپس امام، پيكر خون آلود اكبرش را در آغوش گرفت و فرمود: يا بنى لقد استرحت من هم الدنيا و غمها و بقى ابوك فريدا وحيدا». :«پسرم، از غم و اندوه دنيا راحتشدى ولى پدرت غريب و تنها باقى ماند». (6) آنگاه امام حسين عليه السلام جوانان بنى هاشم را صدا زد و فرمود: «تعالوا احملوا اخاكم». : «جوانان بنى هاشم! بيائيد و برادرتان را به سوى خيمهها ببريد». جوانان آمدند و جنازه على اكبر را برداشته تا جلو خيمه كه پيش روى آن جنگ مىكردند بر زمين نهادند. حميد بن مسلم نقل مىكند زنى از خيمههاى حسين عليه السلام بيرون آمد صدا مىزد: واى بچهام، واى كشتهام، واى از كمى ياور، واى از غريبى ... امام حسين عليه السلام به سرعت نزد او رفت و او را به خيمهاش بازگردانيد، پرسيدم: اين زن چه كسى بود؟ گفتند: اين زن زينب عليها السلام دختر امير مؤمنان على عليه السلام بود، امام حسين عليه السلام از گريه او به گريه افتاد و فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» (7) بيتابى پدر پدر از ديده جارى اشك غم بهر پسر مىكرد ولى زينب در آنجا گريه بر حال پدر مىكرد پدر فرياد مىكرد و پسر خاموش بود اما سكوت او به قلب باب كار كار نيشتر ميكرد پدر عمرى دلش مىخواست رخسار پسر بوسد ولى چون شرم مانع بود از آن صرف نظر مىكرد از آن رو تا كه لب را بر لبش بگذاشت ديدن داشت يكى ايكاش بود آنجا و زينب را خبر ميكرد پدر را از پسر زينب جدا كرد ار مكن منعش كه از بهر برادر زينب احساس خطر ميكرد كرده بيتاب مرا آه دل با اثرت ز اشتياق رخت از خيمه دويدم به برت اى ذبيح من و اى شبه رسول مدنى ز چه آلوده به خون صورت قرص قمرت نوجوان ديده گشا ديده گريانم بين اى پسر يك نظرى كن تو بحال پدرت من كه خود خضر رهم پير شدم از غم تو واى بر حال دل مادر خونين جگرت. پىنوشتها:
|
به ميدان رفتن حضرت علىاكبر (ع)شهيد مطهرىنوشتهاند تا اصحاب زنده بودند،تا يك نفرشان هم زنده بود،خود آنها اجازه ندادند يك نفر از اهل بيت پيغمبر،از خاندان امام حسين،از فرزندان،برادر زادگان، برادران،عموزادگان به ميدان برود.مىگفتند آقا اجازه بدهيد ما وظيفهمان را انجام بدهيم،وقتى ما كشته شديم خودتان مىدانيد.اهل بيت پيغمبر منتظر بودند كه نوبت آنها برسد.آخرين فرد از اصحاب ابا عبد الله كه شهيد شد،يكمرتبه ولولهاى در ميان جوانان خاندان پيغمبر افتاد.همه از جا حركت كردند.نوشتهاند:«فجعل يودع بعضهم بعضا»شروع كردند با يكديگر وداع كردن و خدا حافظى كردن،دستبه گردن يكديگر انداختن،صورت يكديگر را بوسيدن. از جوانان اهل بيت پيغمبر اول كسى كه موفق شد از ابا عبد الله كسب اجازه كند، فرزند جوان و رشيدش على اكبر بود كه خود ابا عبد الله در بارهاش شهادت داده است كه از نظر اندام و شمايل،اخلاق،منطق و سخن گفتن،شبيهترين فرد به پيغمبر بوده است.سخن كه مىگفت گويى پيغمبر است كه سخن مىگويد.آنقدر شبيه بود كه خود ابا عبد الله فرمود:خدايا خودت مىدانى كه وقتى ما مشتاق ديدار پيغمبر مىشديم،به اين جوان نگاه مىكرديم.آيينه تمام نماى پيغمبر بود.اين جوان آمد خدمت پدر،گفت:پدر جان!به من اجازه جهاد بده.در باره بسيارى از اصحاب،مخصوصا جوانان،روايتشده كه وقتى براى اجازه گرفتن نزد حضرت مىآمدند،حضرت به نحوى تعلل مىكرد(مثل داستان قاسم كه مكرر شنيدهايد)ولى وقتى كه على اكبر مىآيد و اجازه ميدان مىخواهد، حضرت فقط سرشان را پايين مىاندازند.جوان روانه ميدان شد. نوشتهاند ابا عبد الله چشمهايش حالت نيم خفته به خود گرفته بود:«ثم نظر اليه نظر ائس» (1) به او نظر كرد مانند نظر شخص نااميدى كه به جوان خودش نگاه مىكند. نااميدانه نگاهى به جوانش كرد،چند قدمى هم پشتسر او رفت.اينجا بود كه گفت:خدايا! خودت گواه باش كه جوانى به جنگ اينها مىرود كه از همه مردم به پيغمبر تو شبيهتر است.جملهاى هم به عمر سعد گفت،فرياد زد به طورى كه عمر سعد فهميد:«يابن سعد قطع الله رحمك» (2) خدا نسل تو را قطع كند كه نسل مرا از اين فرزند قطع كردى.بعد از همين دعاى ابا عبد الله،دو سه سال بيشتر طول نكشيد كه مختار عمر سعد را كشت.پسر عمر سعد براى شفاعت پدرش در مجلس مختار شركت كرده بود.سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالى كه روى آن پارچهاى انداخته بودند،و گذاشتند جلوى مختار.حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش.يك وقتبه پسر گفتند:آيا سرى را كه اينجاست مىشناسى؟وقتى آن پارچه را برداشت،ديد سر پدرش است.بى اختيار از جا حركت كرد.مختار گفت:او را به پدرش ملحق كنيد. اين طور بود كه على اكبر به ميدان رفت.مورخين اجماع دارند كه جناب على اكبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظيرى مبارزه كرد.بعد از آن كه مقدار زيادى مبارزه كرد،آمد خدمت پدر بزرگوارش-كه اين جزء معماى تاريخ است كه مقصود چه بوده و براى چه آمده است؟-گفت:پدر جان«العطش»!تشنگى دارد مرا مىكشد،سنگينى اين اسلحه مرا خيلى خسته كرده است،اگر جرعهاى آب به كام من برسد نيرو مىگيرم و باز حمله مىكنم.اين سخن جان ابا عبد الله را آتش مىزند،مىگويد:پسر جان!ببين دهان من از دهان تو خشكتر است،ولى من به تو وعده مىدهم كه از دست جدت پيغمبر آب خواهى نوشيد.اين جوان مىرود به ميدان و باز مبارزه مىكند. مردى استبه نام حميد بن مسلم كه به اصطلاح راوى حديث است،مثل يك خبرنگار در صحراى كربلا بوده است.البته در جنگ شركت نداشته ولى اغلب قضايا را او نقل كرده است.مىگويد:كنار مردى بودم.وقتى على اكبر حمله مىكرد،همه از جلوى او فرار مىكردند.او ناراحتشد،خودش هم مرد شجاعى بود،گفت:قسم مىخورم اگر اين جوان از نزديك من عبور كند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.من به او گفتم:تو چكار دارى، بگذار بالاخره او را خواهند كشت.گفت:خير.على اكبر كه آمد از نزديك او بگذرد، اين مرد او را غافلگير كرد و با نيزه محكمى آنچنان به على اكبر زد كه ديگر توان از او گرفته شد به طورى كه دستهايش را به گردن اسب انداخت،چون خودش نمىتوانست تعادل خود را حفظ كند.در اينجا فرياد كشيد:«يا ابتاه!هذا جدى رسول الله» (3) پدر جان!الآن دارم جد خودم را به چشم دل مىبينم و شربت آب مىنوشم.اسب، جناب على اكبر را در ميان لشكر دشمن برد،اسبى كه در واقع ديگر اسب سوار نداشت. رفت در ميان مردم.اينجاست كه جمله عجيبى نوشتهاند:«فاحتمله الفرس الى عسكر الاعداء فقطعوه بسيوفهم اربا اربا» (4) . و لا حول و لا قوة الا بالله پىنوشتها:
|
به ميدان رفتن حضرت قاسم بن الحسن (ع)شهيد مطهرىقاسم به ميدان مىرود.چون كوچك است،اسلحهاى كه با تن او مناسب باشد،نيست.ولى در عين حال شير بچه است،شجاعتبه خرج مىدهد،تا اينكه با يك ضربت كه به فرقش وارد مىآيد از روى اسب به روى زمين مىافتد.حسين با نگرانى بر در خيمه ايستاده،اسبش آماده است،لجام اسب را در دست دارد،مثل اينكه انتظار مىكشد. ناگهان فرياد«يا عماه»در فضا پيچيد،عموجان من هم رفتم،مرا درياب!مورخين نوشتهاند حسين مثل باز شكارى به سوى قاسم حركت كرد.كسى نفهميد با چه سرعتى بر روى اسب پريد و با چه سرعتى به سوى قاسم حركت كرد.عده زيادى از لشكريان دشمن(حدود دويست نفر)بعد از اينكه جناب قاسم روى زمين افتاد،دور بدن اين طفل را گرفتند براى اينكه يكى از آنها سرش را از بدن جدا كند.يكمرتبه متوجه شدند كه حسين به سرعت مىآيد.مثل گله روباهى كه شير را مىبيند فرار كردند و همان فردى كه براى بريدن سر قاسم پايين آمده بود،در زير دست و پاى اسبهاى خودشان لگدمال و به درك واصل شد.آنقدر گرد و غبار بلند شده بود كه كسى نفهميد قضيه از چه قرار شد.دوست و دشمن از اطراف نگران هستند.«فاذن جلس الغبرة»تا غبارها نشست،ديدند حسين بر بالين قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته است.فرياد مردانه حسين را شنيدند كه گفت: «عزيز على عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك» فرزند برادر!چقدر بر عموى تو ناگوار است كه فرياد كنى و عموجان بگويى و نتوانم به حال تو فايدهاى برسانم،نتوانم به بالين تو بيايم و يا وقتى كه به بالين تو مىآيم كارى از دستم بر نيايد.چقدر بر عموى تو اين حال ناگوار است (1) راوى گفت:در حالى كه سر جناب قاسم به دامن حسين است،از شدت درد پاشنه پا را محكم به زمين مىكوبد.در همين حال«فشهق شهقة فمات»فريادى كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد.يك وقت ديدند ابا عبد الله بدن قاسم را بلند كرد و بغل گرفت.ديدند قاسم را مىكشد و به خيمهگاه مىآورد.خيلى عظيم و عجيب است:وقتى كه قاسم مىخواهد به ميدان برود،از ابا عبد الله خواهش مىكند.ابا عبد الله دلش نمىخواهد اجازه بدهد.وقتى كه اجازه مىدهد،دستبه گردن يكديگر مىاندازند،گريه مىكنند تا هر دو بيحال مىشوند. اينجا منظره بر عكس شد،يعنى اندكى پيش،حسين و قاسم را ديدند در حالى كه دستبه گردن يكديگر انداخته بودند ولى اكنون مىبينند حسين قاسم را در بغل گرفته اما قاسم دستهايش به پايين افتاده است چون ديگر جان در بدن ندارد. و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين. پىنوشتها:
|

