سرباز شش ماهه


هنگامى كه همه ياران و اصحاب امام حسين عليه السلام به شهادت رسيدند، نداى غريبانه امام بلند شد:

«هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله ... هل من مغيث‏يرجوا الله باغثتنا».

آيا حمايت كننده‏اى هست تا از حرم رسولخدا صلى الله عليه و اله و سلم حمايت كند؟ آيا فريادرسى است كه براى اميد ثواب ما را يارى كند؟».

وقتى كه اين ندا به گوش بانوان حرم رسيد، صداى گريه و شيون آنها بلند شد، امام كنار خيمه آمد و به زينب عليهاالسلام فرمود: فرزند كوچكم را به من بده تا با او وداع كنم، كودك را گرفت، همين كه خواست ببوسد حرمله تيرى به سوى گلوى نازك او رها كرد، آن تير به گلوى او اصابت نمود، و سرش را ذبح كرد.

كه در اين باره سيد حيد حلى گويد:

و منعطفا اهوى لتقبيل طفله فقبل منه قبله السهم منحرا

يعنى: «امام حسين عليه السلام براى بوسيدن كودك شيرخوار خود خم شد، اما تير قبل از امام بر گلوگاه او بوسه دار».

امام آن كودك را به زينب عليها السلام داد فرمود: او را نگهدار، و دستش را زير گلوى كودك گرفت، پر از خون شد، آن خون را به طرف آسمان پاشيد و گفت:

«هون ما نزل بى انه بعين الله تعالى‏».

يعنى: « چون خداوند اين منظره را مى‏بيند، آنچه از اين مصيبت بر من وارد شد برايم آسان است‏».

و در احتجاج آمده: «امام حسين عليه السلام از اسب پياده شد و (در كنار خيمه يا پشت‏خيمه) با غلاف شمشيرش قبرى كند، و كودكش را به خونش رنگين نموده و دفن كرد».

مشهور است كه على اصغر، شش ماهه بود، مادرش حضرت رباب دختر امرء القيس است، و على اصغر با سكينه از جانب مادر نيز برادر و خواهر بودند.

در مورد نام اين طفل، علامه مجلسى در جلاء العيون مى‏گويد: «بعضى او را على اصغر مى‏نامند».

در كتاب منتخب التواريخ نقل شده: در يكى از زيارات عاشورا آمده:

«و على ولدك على الاصغر الذى فجعت به‏».

: «و سلام بر فرزند تو على اصغر كه در مورد او مصيبت‏سختى بر تو وارد شد».

امام حسين عليه السلام نزد خواهرش ام كلثوم (زينب صغرى) آمد و به او فرمود: اى خواهر! ترا در مورد نگهدارى كودك شيرخوارم، سفارش مى‏كنم، زيرا او كودك شش ماهه است و مراقبت نياز دارد.

ام‏كلثوم عرض كرد: برادرم، اين كودك سه روز است كه آب نياشاميده از قوم براى او شربت آبى بگير.

امام حسين عليه السلام على اصغرش را در آغوش گرفت و به سوى قوم رفت، خطاب به قوم فرمود، «شما برادر و فرزندان و يارانم را كشتيد، و از آنها جز اين كودك باقى نمانده كه از شدت تشنگى مثل مرغ، دهان باز مى‏كند و مى‏بندد اين كودك كه گناه ندارد، نزد شما آورده‏ام تا به او آب بدهيد».

«يا قوم ان لم ترحمونى فارحموا هذا الطفل ا ما ترونه كيف يتلظى عطشا».

: «اى قوم اگر به من رحم نمى‏كنيد به اين كودك رحم كنيد، آيا او را نمى‏بينيد كه چگونه از شدت و حرارت تشنگى، دهان را باز و بسته مى‏كند؟».

هنوز سخن امام تمام نشده بود، به اشاره عمر سعد، حرمله بن كاهل اسدى گلوى نازك او را هدف تير سه شعبه‏اش قرار داد كه تير به گلو اصابت كرد«فذبح الطفل من الوريد، او من الاذن الى الاذن‏».

«از شريان چپ تا شريان راست على اصغر بريده شد، و يا از گوش تا گوش او ذبح گرديد».

فاتى به نحو اللئام مناديا يا قوم هل قلب لهذا يخشع فرماه حرمله بسهم فى الحشا بيد الحتوف و القى من لا يجزع

يعنى: «پس آن كودك را به سوى قوم پست آورد، در حالى كه صدا مى‏زد: اى قوم، آيا دلى هست كه از خدا بترسد و بر اين كودك توجه نمايد؟، بجاى جواب، حرمله تيرى بر كمان نهاد و آن كودكى را كه از شدت ضعف و عطش قدرت بى تابى نداشت هدف تير قرار داد».

مصيبت جگر سوز على اصغر به قدرى بر امام حسين عليه السلام سخت بود كه آنحضرت در حالى كه گريه مى‏كرد، به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدايا خودت بين ما و اين قوم، داورى كن، آنها ما را دعوت كردند تا ما را يارى كنند، ولى به كشتن ما اقدام مى‏كنند».

از جانب آسمان ندائى شنيد:

«يا حسين دعه فان له مرضعا فى الجنه‏».

«اى حسين عليه السلام در فكر اصغر نباش، هم اكنون دايه‏اى در بهشت براى شير دادن به او آماده است‏».

اين ندا، نداى دلدارى به حسين عليه السلام بود، تا بتواند فاجعه غمبار مصيبت اصغر را تحمل كند.

و دليل ديگر بر شدت سختى اين مصيبت اينكه: امام حسين عليه السلام هنگامى كه به شهادت رسيد: در روز يازدهم محرم، سكينه كنار پيكرهاى شهداء آمد و گريه كرد تا بيهوش شد، امام حسين عليه السلام در عالم بى هوشى به سكينه اشعارى آموخت براى شيعيان بخواند، دو شعر از آن اشعار اين است:

ليتكم فى يوم عاشورا جمعا تنظرونى كيف استسقى لطفلى فابوا ان يرحمونى و سقوه سهم بغى عوض الماء المعين يا لرزء و مصاب هد اركان الحجون

«اى كاش در روز عاشورا همه شما بوديد و مى‏ديديد كه چگونه براى كودكم طلب آب كردم، قوم به من رحم نكرد، و بجاى آب گوارا، كودكم را با تير (خون) ظلم سيراب كردند، اين حادثه آنچنان جانسوز و سخت و طاقت فرسا است كه پايه‏هاى كوههاى مكه را خراب كرد».


 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

مصيبت مسلم (ع)

شهيد مطهرى


امام حسين عليه السلام در هشتم ذى الحجه،در همان جوش و خروشى كه حجاج وارد مكه مى‏شدند و در همان روزى كه بايد به جانب منى و عرفات حركت كنند،پشت‏به مكه كرد و حركت نمود و آن سخنان غراى معروف را-كه نقل از سيد بن طاووس است-انشاء كرد. منزل به منزل آمد تا به نزديك سر حد عراق رسيد.حال در كوفه چه خبر است و چه مى‏گذرد، خدا عالم است.داستان عجيب و اسف انگيز جناب مسلم در آنجا رخ داده است.امام حسين عليه السلام در بين راه شخصى را ديدند كه از طرف كوفه به اين طرف مى‏آمد. (در سرزمين عربستان جاده و راه شوسه نبوده كه از كنار يكديگر رد بشوند.بيابان بوده است،و افرادى كه در جهت‏خلاف هم حركت مى‏كردند،با فواصلى از يكديگر رد مى‏شدند.)لحظه‏اى توقف كردند به علامت اينكه من با تو كار دارم،و مى‏گويند اين شخص امام حسين عليه السلام را مى‏شناخت و از طرف ديگر حامل خبر اسف آورى بود. فهميد كه اگر نزد امام حسين برود،از او خواهد پرسيد كه از كوفه چه خبر،و بايد خبر بدى را به ايشان بدهد.نخواست آن خبر را بدهد و لذا راهش را كج كرد و رفت طرف ديگر.دو نفر ديگر از قبيله بنى اسد كه در مكه بودند و در اعمال حج ‏شركت كرده بودند،بعد از آنكه كار حجشان به پايان رسيد،چون قصد نصرت امام حسين را داشتند،به سرعت از پشت‏سر ايشان حركت كردند تا خودشان را به قافله ابا عبد الله برسانند.

اينها تقريبا يك منزل عقب بودند.برخورد كردند با همان شخصى كه از كوفه مى‏آمد.به يكديگر كه رسيدند به رسم عرب انتساب كردند،يعنى بعد از سلام و عليك،اين دو نفر از او پرسيدند:نسبت را بگو،از كدام قبيله هستى؟گفت:من از قبيله بنى اسد هستم. اينها گفتند:عجب!«نحن اسديان‏»ما هم كه از بنى اسد هستيم.پس بگو پدرت كيست،پدر بزرگت كيست؟او پاسخ گفت،اينها هم گفتند تا همديگر را شناختند.بعد،اين دو نفر كه از مدينه مى‏آمدند گفتند:از كوفه چه خبر؟گفت:حقيقت اين است كه از كوفه خبر بسيار ناگوارى است و ابا عبد الله كه از مكه به كوفه مى‏رفتند وقتى مرا ديدند توقفى كردند و من چون فهميدم براى استخبار از كوفه است نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم.تمام قضاياى كوفه را براى اينها تعريف كرد. اين دو نفر آمدند تا به حضرت رسيدند.به منزلى اولى كه رسيدند حرفى نزدند.صبر كردند تا آنگاه كه ابا عبد الله در منزلى فرود آمدند كه تقريبا يك شبانه روز از آن وقت كه با آن شخص ملاقات كرده بودند فاصله زمانى داشت.حضرت در خيمه نشسته و عده‏اى از اصحاب همراه ايشان بودند كه آن دو نفر آمدند و عرض كردند:يا ابا عبد الله!ما خبرى داريم،اجازه مى‏دهيد آن را در همين مجلس به عرض شما برسانيم يا مى‏خواهيد در خلوت به شما عرض كنيم؟ فرمود:من از اصحاب خودم چيزى را مخفى نمى‏كنم،هر چه هست در حضور اصحاب من بگوييد.يكى از آن دو نفر عرض كرد:يا ابن رسول الله!ما با آن مردى كه ديروز با شما برخورد كرد ولى توقف نكرد،ملاقات كرديم،او مرد قابل اعتمادى بود،ما او را مى‏شناسيم،هم قبيله ماست،از بنى اسد است.ما از او پرسيديم در كوفه چه خبر است؟ خبر بدى داشت،گفت من از كوفه خارج نشدم مگر اينكه به چشم خود ديدم كه مسلم و هانى را شهيد كرده بودند و بدن مقدس آنها را در حالى كه ريسمان به پاهايشان بسته بودند در ميان كوچه‏ها و بازارهاى كوفه مى‏كشيدند.ابا عبد الله خبر مرگ مسلم را كه شنيد،چشمهايش پر از اشك شد ولى فورا اين آيه را تلاوت كرد: من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا» (1) .

در چنين موقعيتى ابا عبد الله نمى‏گويد كوفه را كه گرفتند،مسلم كه كشته شد،هانى كه كشته شد،پس ما كارمان تمام شد،ما شكست‏خورديم،از همين جا برگرديم،جمله‏اى گفت كه رساند مطلب چيز ديگرى است.اين آيه قرآن كه الآن خواندم،ظاهرا در باره جنگ احزاب است،يعنى بعضى مؤمنين به پيمان خودشان با خدا وفا كردند و در راه حق شهيد شدند،و بعضى ديگر انتظار مى‏كشند كه كى نوبت جانبازى آنها برسد.فرمود:مسلم وظيفه خودش را انجام داد،نوبت ماست.

كاروان شهيد رفت از پيش وان ما رفته گير و مى‏انديش

او به وظيفه خودش عمل كرد،ديگر نوبت ماست.البته در اينجا هر يك سخنانى گفتند. عده‏اى هم بودند كه در بين راه به ابا عبد الله ملحق شده بودند،افراد غير اصيل كه ابا عبد الله آنها را غيظ و در فواصل مختلف از خودش دور كرد.اينها همينكه فهميدند در كوفه خبرى نيست‏يعنى آش و پلويى نيست،بلند شدند و رفتند(مثل همه نهضتها).«لم يبق معه الا اهل بيته و صفوته‏»فقط خاندان و نيكان اصحابش با او باقى ماندند كه البته عده آنها در آن وقت‏خيلى كم بود(در خود كربلا عده‏اى از كسانى كه قبلا اغفال شده و رفته بودند در لشكر عمر سعد،يك يك بيدار شدند و به ابا عبد الله ملحق گرديدند)، شايد بيست نفر بيشتر همراه ابا عبد الله نبودند.در چنين وضعى خبر تكان دهنده شهادت مسلم و هانى به ابا عبد الله و ياران او رسيد.صاحب لسان الغيب مى‏گويد: بعضى از مورخين نقل كرده‏اند امام حسين عليه السلام كه چيزى را از اصحاب خودش پنهان نمى‏كرد،بعد از شنيدن اين خبر مى‏بايست‏به خيمه زنها و بچه‏ها برود و خبر شهادت مسلم را به آنها بدهد،در حالى كه در ميان آنها خانواده مسلم هست،بچه‏هاى كوچك مسلم هستند،برادران كوچك مسلم هستند،خواهر و بعضى از دختر عموها و كسان مسلم هستند.

حالا ابا عبد الله به چه شكل به آنها اطلاع بدهد؟مسلم دختر كوچكى داشت.امام حسين وقتى كه نشست او را صدا كرد،فرمود:بگوييد بيايد.دختر مسلم را آوردند.او را روى زانوى خودش نشاند و شروع كرد به نوازش كردن.دخترك زيرك و باهوش بود،ديد كه اين نوازش يك نوازش فوق العاده است،پدرانه است،لذا عرض كرد:يا ابا عبد الله! يا بن رسول الله!اگر پدرم بميرد چقدر... (2) ؟ابا عبد الله متاثر شد،فرمود:دختركم! من به جاى پدرت هستم.بعد از او من جاى پدرت را مى‏گيرم.صداى گريه از خاندان ابا عبد الله بلند شد.ابا عبد الله رو كرد به فرزندان عقيل و فرمود:اولاد عقيل!شما يك مسلم داديد كافى است،از بنى عقيل يك مسلم كافى است،شما اگر مى‏خواهيد برگرديد،بر گرديد.عرض كردند:يا ابا عبد الله!يابن رسول الله!ما تا حالا كه مسلمى را شهيد نداده بوديم در ركاب تو بوديم،حالا كه طلبكار خون مسلم هستيم رها كنيم؟ابدا،ما هم در خدمت‏شما خواهيم بود تا همان سرنوشتى كه نصيب مسلم شد نصيب ما هم بشود.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.


پى‏نوشت‏ها: 
1.احزاب/23. 
2.افتادگى از متن پياده شده از نوار است.  


 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

مصيبت ‏حضرت قاسم (ع)

شهيد مطهرى


تواريخ معتبر اين قضيه را نقل كرده‏اند كه در شب عاشورا امام عليه السلام اصحاب خودش را در خيمه‏اى‏«عند قرب الماء»جمع كرد.معلوم مى‏شود خيمه‏اى بوده است كه آن را به مشكهاى آب اختصاص داده بودند و از همان روزهاى اول آبها را در آن خيمه جمع مى‏كردند.امام اصحاب خودش را در آن خيمه يا نزديك آن خيمه جمع كرد.آن خطابه بسيار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء كرد،كه حالا آزاديد(آخرين اتمام حجت‏به آنها).امام نمى‏خواهد كسى رودربايستى داشته باشد،كسى خودش را مجبور ببيند،حتى كسى خيال كند به حكم بيعت لازم است‏بماند،خير، همه‏تان را آزاد كردم،همه يارانم،همه خاندانم،حتى برادرانم،فرزندانم،برادر زادگانم،اينها هم جز به شخص من به كسى كارى ندارند،امشب شب تاريكى است،اگر مى‏خواهيد،از اين تاريكى استفاده كنيد برويد و آنها هم قطعا به شما كارى ندارند. اول از آنها تجليل مى‏كند:منتهاى رضايت را از شما دارم،اصحابى از اصحاب‏خودم بهتر سراغ ندارم،اهل بيتى از اهل بيت‏خودم بهتر سراغ ندارم.در عين حال اين مطالب را هم حضرت به آنها مى‏فرمايد.همه‏شان به طور دسته جمعى مى‏گويند:مگر چنين چيزى ممكن است؟!جواب پيغمبر را چه بدهيم؟وفا كجا رفت؟ انسانيت كجا رفت؟محبت و عاطفه كجا رفت؟آن سخنان پر شورى كه آنجا گفتند،كه واقعا انسان را به هيجان مى‏آورد.يكى مى‏گويد مگر يك جان هم ارزش اين حرفها را دارد كه كسى بخواهد فداى مثل تويى كند؟!اى كاش هفتاد بار زنده مى‏شدم و هفتاد بار خودم را فداى تو مى‏كردم.آن يكى مى‏گويد هزار بار.يكى مى‏گويد:اى كاش امكان داشت‏بروم و جانم را فداى تو كنم،بعد اين بدنم را آتش بزنند،خاكستر كنند،خاكسترش را به باد بدهند،باز دو مرتبه مرا زنده كنند،باز هم و باز هم.

اول كسى كه به سخن در آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنى هاشم،همينكه اينها اين سخنان را گفتند،آنوقت امام مطلب را عوض كرد،از حقايق فردا قضايايى گفت، فرمود:پس بدانى كه قضاياى فردا چگونه است.آنوقت‏به آنها خبر كشته شدن را داد. درست مثل يك مژده بزرگ تلقى كردند.آنوقت همين نوجوانى كه ما اينقدر به او ظلم مى‏كنيم،آرزوى او را دامادى مى‏دانيم،تاريخ مى‏گويد خودش گفته آرزوى من چيست.يك بچه سيزده ساله معلوم است در جمع مردان شركت نمى‏كند،پشت‏سر مردان مى‏نشيند.مثل اينكه پشت‏سر نشسته بود و مرتب سر مى‏كشيد كه ديگران چه مى‏گويند؟وقتى كه امام فرمود همه شما كشته مى‏شويد،اين طفل با خودش فكر كرد كه آيا شامل من هم خواهد شد يا نه؟با خود گفت آخر من بچه‏ام،شايد مقصود آقا اين است كه بزرگان كشته مى‏شوند،من هنوز صغيرم.يك وقت رو كرد به آقا و عرض كرد:«و انا فى من يقتل؟»آيا من جزء كشته شدگان هستم يا نيستم؟حالا ببينيد آرزويش چيست؟آقا جوابش را نداد،فرمود:اول من از تو يك سؤال مى‏كنم جواب مرا بده،بعد من جواب تو را مى‏دهم.شايد(من اين طور فكر مى‏كنم)آقا مخصوصا اين سؤال را كرد و اين جواب را شنيد،خواست اين سؤال و جواب پيش بيايد كه مردم آينده فكر نكنند اين نوجوان ندانسته و نفهميده خودش را به كشتن داد،ديگر مردم آينده نگويند اين نوجوان در آرزوى دامادى بود،ديگر برايش حجله درست نكنند،جنايت نكنند.آقا فرمود كه اول من سؤال مى‏كنم.عرض كرد:بفرماييد.فرمود:«كيف الموت عندك‏»؟پسركم،فرزند برادرم،اول بگو مردن،كشته شدن در ذائقه تو چه طعمى دارد؟ فورا گفت:«احلى من العسل‏»از عسل شيرين‏تر است،من در ركاب تو كشته بشوم،جانم را فداى تو كنم؟اگر از ذائقه مى‏پرسى(چون حضرت از ذائقه پرسيد)از عسل در اين ذائقه شيرين‏تر است،يعنى براى من آرزويى شيرين‏تر از اين آرزو وجود ندارد. ببينيد چقدر منظره تكان دهنده است!

اينهاست كه اين حادثه را يك حادثه بزرگ تاريخى كرده است كه تا زنده‏ايم ما بايد اين حادثه را زنده نگه بداريم،چون ديگر نه حسينى پيدا خواهد شد نه قاسم بن الحسنى. اين است كه اين مقدار ارزش مى‏دهد كه بعد از چهارده قرن اگر يك چنين حسينيه‏اى (1) به نامشان بسازيم كارى نكرده‏ايم،و الا آن كه آرزوى دامادى دارد،كه همه بچه‏ها آرزوى دامادى دارند،ديگر اين حرفها را نمى‏خواهد،وقت صرف كردن نمى‏خواهد،پول صرف كردن نمى‏خواهد،برايش حسينيه ساختن نمى‏خواهد،سخنرانى نمى‏خواهد.ولى اينها جوهره انسانيت‏اند،مصداق انى جاعل فى الارض خليفة (2) هستند،اينها بالاتر از فرشته هستند.فرمود:بله فرزند برادرم،پس جوابت را بدهم،كشته مى‏شوى‏«بعد ان تبلؤ ببلاء عظيم‏»اما جان دادن تو با ديگران خيلى متفاوت است،يك گرفتارى بسيار شديدى پيدا مى‏كنى.(چون مجلس آماده شد اين ذكر مصيبت را عرض مى‏كنم.)اين آقا زاده اصلا باك ندارد.روز عاشوراست.حالا پس از آنكه با چه اصرارى به ميدان مى‏رود،بچه است،زرهى كه متناسب با اندام او باشد وجود ندارد،خود مناسب با اندام او وجود ندارد،اسلحه و چكمه مناسب با اندام او وجود ندارد.لهذا نوشته‏اند همين طور رفت، عمامه‏اى به سر گذاشته بود«كانه فلقة قمر»همين قدر نوشته‏اند به قدرى اين بچه زيبا بود،مثل يك پاره ماه.اين جمله‏اى است كه دشمن در باره او گفته است.گفت:

بر فرس تندرو هر كه تو را ديد گفت برگ گل سرخ را باد كجا مى‏برد

راوى گفت نگاه كردم ديدم كه بند يكى از كفشهايش باز است،يادم نمى‏رود كه پاى چپش هم بود.معلوم مى‏شود كه چكمه پايش نبوده است.

حالا آن روح و آن معنويت چه شجاعتى به او داد،به جاى خود،نوشته‏اند كه امام[كنار]در خيمه ايستاده بود.لجام اسبش به دستش بود،معلوم بود منتظر است.يكمرتبه فريادى شنيد.نوشته‏اند مثل يك باز شكارى-كه كسى نفهميد به چه سرعت امام پريد روى اسب-حمله كرد.مى‏دانيد آن فرياد چه بود؟فرياد يا عماه،عموجان! عموجان!وقتى آقا رفت‏به بالين اين نوجوان،در حدود دويست نفر دور او را گرفته بودند.امام كه حركت كرد و حمله كرد،آنها فرار كردند.يكى از دشمنان از اسب پايين آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا كند،خود او در زير پاى اسب رفقاى خودش پايمال شد.آن كسى كه مى‏گويند در عاشورا در زير سم اسبها پايمال شد در حالى كه زنده بود،يكى از دشمنان بود نه حضرت قاسم.

حضرت خودشان را رساندند به بالين قاسم،ولى در وقتى كه گرد و غبار زياد بود و كسى نمى‏فهميد قضيه از چه قرار است.وقتى كه اين گرد و غبارها نشست،يك وقت ديدند كه آقا به بالين قاسم نشسته است،سر قاسم را به دامن گرفته است.اين جمله را از آقا شنيدند كه فرمود:«يعز على عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك‏»يعنى برادر زاده!خيلى بر عموى تو سخت است كه تو بخوانى،نتواند تو را اجابت كند،يا اجابت كند و بيايد اما نتواند براى تو كارى انجام بدهد.در همين حال بود كه يك وقت فريادى از اين نوجوان بلند شد و جان به جان آفرين تسليم كرد.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم‏و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، باسمك العظيم الاعظم‏الاعز الاجل الاكرم يا الله...

خدايا عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما!ما را به حقايق اسلام آشنا كن!اين جهلها و نادانيها را به كرم و لطف خودت از ما دور بگردان!توفيق عمل و خلوص نيت‏به همه ما عنايت‏بفرما!حاجات مشروعه ما را بر آور!اموات همه ما ببخش و بيامرز!

رحم الله من قرء الفاتحة مع الصلوات.


پى‏نوشت‏ها: 
1.حسينيه ارشاد 
2.بقره .  


 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

وقتى امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، دشمنان بى رحم كه به خاطر دنيا به جنگ حسين عليه السلام آمده بودند، آنچه بدست آوردند، غارت كردند، حتى لباس آن حضرت را به يغما برده و پيكر غرقه به خون آن بزرگوار را برهنه، روى خاك گرم كربلا گذاشتند.

بحر بن كعب، قسمت پائين لباس  آن حضرت را ربود و برد. اخنس بن مرثد، عمامه آن حضرت را برد. اسود بن خالد، نعلين آن بزرگوار را ربود و برد. بجدل بن سليم، انگشت آن حضرت را به خاطر ربودن انگشترش، بريد.

عمر سعد، زره آن مظلوم را برد. جميع بن خلق، شمشيرش را ربود. سپس گروه گروه، به خيمه‏ها حمله كردند و وحشيانه به غارت پرداختند، آنچه بود ربودند، تا آنجا كه نوشته‏اند:

حتى جعلوا ينتزعون ملحفه المرئه على ظهرها.

دختران و بانوان خاندان رسالت عليه السلام از خانه‏ها بيرون ريختند، ودستجمعى براى كشتگانشان، نوحه سرايى مى‏كردند و مى‏گريستند. (1)

نقل شده: پيراهن آنحضرت را ربودند شمردند بيش از صد و ده مورد از آن بر اثر ضربه نير و نيزه و شمشير، پاره و سوراخ شده بود.

(2)

نيز نقل شده: هنگامى كه دشمن براى غارت خيام هجوم آورد، عاتكه دختر حضرت مسلم عليه السلام كه هفت‏سال داشت، زير دست و پاى آنها قرار گرفته و به شهادت رسيد. (3)

(4)

فرمود: من در كربلا (5) خردسال بودم و در پايم خلخال طلا بود، با بانوان حرم در خيمه بوديم، (ناگهان جمعى براى غارت خيمه‏ها به خيمه آمدند) مردى بر من هجوم كرد و كوشش مى‏كرد كه تا خلخال پاى مرا در آورد و به يغما ببرد، در اين حال گريه مى‏كرد.

به او گفتم: چرا گريه مى‏كنى اى دشمن خدا؟

گفت: چگونه گريه نكنم با اينكه زيور دختر رسولخدا صلى الله عليه و اله و سلم را غارت مى‏كنم؟

گفتم: بنابراين مرا رها كن و زيور مرا بيرون نياور.

گفت: «مى‏ترسم اگر من اين كار را نكنم، غير از من فردى بيايد و اين زيور را براى خود بربايد» (با اين منطق، خلخال مرا ربود).

مادرم افزود: آنچه در خيمه‏ها بود همه را غارت كردند، حتى چادرها را كه بانوان به كمرشان بسته بودند، مى‏كشيدند و مى‏بردند. (6)

زينب عليها السلام گفت: كنار خيمه ايستاده بودم. ناگاه مردى كبود چشم به سوى خيمه آمد (و آن خولى بود) و آنچه در خيمه يافت، ربود، امام سجاد عليه السلام روى فرش پوستى خوابيده بود، آن نامرد آن پوست را آنچنان كشيد كه امام سجاد روى خاك زمين افتاد، سپس او به من متوجه شد و مقنعه‏ام را كشيد و گوشواره‏ام را از گوشم بيرون آورد كه كه گوشم پاره شد، در عين حال گريه مى‏كرد، گفتم: تو غارت مى‏كنى در عين حال گريه مى‏كنى؟ گفت: براى مصائبى كه بر شما اهلبيت پيامبر صلى الله عليه و اله و سلم وارد شده، گريه مى‏كنم.

گفتم: خداوند دستها و پاهايت را قطع كند و در آتش دنيا قبل از آخرت بسوزاند.

هنگامى كه مختار روى كار آمد و به دستور او خولى را دستگير كرده و نزدش آوردند، مختار به او گفت: تو در كربلا چه كردى؟

جواب داد: به خيمه على بن الحسين (امام سجاد عليه السلام ) رفتم، روسرى و گوشواره زينب عليها السلام را كشيدم و ربودم، مختار گريه كرد و گفت:

در اين هنگام زينب عليها السلام چه گفت: خولى جواب داد: گفت‏خدا دستها و پاهايت را قطع كند و تو را در آتش دنيا قبل از آخرت بسوزاند، مختار گفت‏سوگند به خدا، خواسته او را برمى‏آورم، آنگاه دستور داد دستها و پاهاى خولى را بريدند و او را آتش زدند. (7)

علامه مجلسى مى‏گويد: در بعضى از كتب ديدم، فاطمه صغرى (دختر امام حسين عليه السلام گفت: كنار در خيمه ايستاده بودم و بدنهاى پاره و پاره پدر و اصحاب شهيد را روى خاك مى‏نگريستم كه سواران بر آن پيكرها مى‏تاختند، در اين فكر بودم كه چه بر سر ما خواهد آمد، آيا ما را مى‏كشند يا اسير مى‏كنند؟ ناگاه سوارى از دشمن را ديدم به سوى بانوان آمد. باگره نيزه آنها را مى‏زد و چادر و روسرى آنها را مى‏كشيد و غارت مى‏كرد، و آنها فرياد مى‏زدند:

واجداه، وا ابتاه، وا علياه، وا حسيناه، وا حسناه و ...

بسيار پريشان بودم و بدنم مى‏لرزيد، به عمه‏ام ام‏كلثوم پناه بردم، در اين هنگام ديدم ظالمى به سوى من مى‏آيد، فرار كردم و گمان مى‏كردم كه از دست او نجات مى‏يابم، ولى ديدم پشت‏سرم مى‏آيد، تا به من رسيد با كعب نيزه بر بين شانه‏ام زد، به صورت بر زمين افتادم، گوشواره‏ام را كشيد و گوشم را دريد، گوشواره و مقنعه‏ام را ربود، خون از ناحيه گوش بر صورت و سرم جارى شد، و بيهوش شدم، وقتى به هوش آمدم ديدم عمه‏ام نزد من است و گريه مى‏كند و مى‏فرمايد: «برخيز به خيمه برويم، ببينيم بر بانوان حرم و برادر بيمارت چه گذشت برخاستم و گفتم:

يا عمتاه! هل من خرقه استربها راسى عن اعين النظار.

زينب صلى الله عليه و اله و سلم فرمود:

يا بنتاه! عمتك مثلك.

به خيمه بازگشتيم ديديم آنچه در خيمه بود غارت كرده‏اند، و برادرم امام سجاد عليه السلام به صورت بر زمين افتاده است، و از شدت گرسنگى و تشنگى و دردها قدرت نشستن ندارد، ما براى او گريه كرديم و او براى ما». (8)

عمر سعد كنار خيمه‏ها آمد و فرياد كشيد: «اى اهلبيت‏حسين عليه السلام از خيمه‏ها بيرون آئيد».

آنها به فرياد او اعتناء نكردند.

عمر سعد بار ديگر فرياد كشيد از خيمه‏ها بيرون بيائيد.

زينب صلى الله عليه و اله و سلم فرمود: اى عمر! دست از ما بردار.

عمر سعد گفت: اى دختر على عليه السلام بيرون بيائيد تا شما را اسير نمائيم.

زينب صلى الله عليه و اله و سلم فرمود: از خدا بترس، آنقدر به ما ستم نكن.

عمر سعد گفت: چاره‏اى جز اسير شدن نداريد.

زينب سلام الله عليها فرمود: ما به اختيار خود بيرون نمى‏آئيم.

عمر سعد در آن وقت دستور داد آتش آورده و خيمه‏ها را آتش زدند، آنگاه بانوان حرم و كودكان با پاى برهنه از خيمه‏هاى بيرون آمدند، و به سوى بيابان روى خارهاى مغيلان مى‏گريختند، در حاليكه دامن دختركى آتش گرفته بود.

حميد بن مسلم (يكى از سربازان دشمن ) مى‏گويد: به سوى آن دخترك رفتم تا آتش دامنش را خاموش كنم، او خيال كرد قصد آزار او را دارم، پا به فرار گذاشت وقتى كه به او رسيدم: گفت: اى مرد، راه نجف كدام است؟

گفتم: نجف را براى چه مى‏خواهى؟

گفت: من يتيم و غريبم، مى‏خواهم به قبر جدم على مرتضى عليه السلام پناه ببرم. (9)

(گر چه قبر مقدس على عليه السلام تا عصر هارون الرشيد مخفى بوده است، ولى ممكن است مقصود طفل تحريك حس ترحم دشمن و يا ابلاغ انتساب خود به اميرمؤمنان عليه السلام بوده و يا اينكه بودن قبر در صحراى نجف، روشن بوده ولى محل آن مشخص نبوده است).

در بعضى از مقاتل آمده: هنگامى كه خيام را آتش زدند، زينب عليها الله سلام نزد امام سجاد عليه السلام آمد و عرض كرد: اى يادگار گذشتگان و پناه باقيماندگان، خيمه‏ها را آتش زدند، ما چه كنيم؟

امام فرمود:

عليكن بالفرار

همه بانوان و كودكان در حاليكه گريان بودند و فرياد مى‏زدند، فرار كردند و سر به بيابانها نهادند، ولى زينب سلام الله عليها باقى ماند و كنار بستر امام سجاد عليه السلام به آنحضرت مى‏نگريست، و امام بر اثر شدت بيمارى قادر به فرار نبود.

يكى از سربازان دشمن مى‏گويد: بانوى بلند قامتى را كنار خيمه‏اى ديدم، در حاليكه آتش در اطراف آن خيمه شعله مى‏كشيد، آن بانو گاهى به طرف راست و چپ و گاهى به آسمان نگاه مى‏كرد و دستهايش را بر اثر شدت ناراحتى بهم مى‏زد، و گاهى وارد آن خيمه مى‏شد، و بيرون مى‏آمد، با سرعت نزد او رفتم و گفتم: اى بانو مگر شعله آتش را نمى‏بينى چرا مانند ساير بانوان فرار نمى‏كنى؟

گريه كرد و فرمود:

يا شيخ ان لنا عليلا فى الخيمه و هو لا يتمكن من الجلوس و النهوض فكيف افارقه ...

اينان كه طبل خاتم جنگ مى‏زنند ديگر چرا به خيمه ما سنگ مى‏زنند غارتگران درون خيامند و كودكان از ترسشان بدامن من چنگ مى‏زنند بر چهره‏هاى خسته و مات پريده رنگ با سيلى خشونتشان رنگ مى‏زنند قلب حسان بياد شهيدان كربلاست در هر كجا كه قافله‏ها زنگ مى‏زنند


پى‏نوشت‏ها: 
1-
 ترجمه لهوف، ص 130 و 131. 
2- مثير الاحزان ابن نما ص 55 -56. 
3- معالى السبطين ج 2 / ص 227. 
4- بحار ج 5 / ص 60. 
5- ظاهرا منظور از اين فاطمه، همانست كه در سفر كربلا با حسن مثنى ازدواج كرد، شايد در اين هنگام حدود ده سال يا اندكى يا بيشتر داشته است، و جريان ازدواج او قبلا در شرح حال حسن مثنى (ذيل عنوان فرزندان امام حسن عليه السلام ) ذكر شد. 
6- امالى صدوق مجلس 31 - بحار ج 45 - ص 45. 
7- منتخب طريحى و الوقايع خيابانى (محرم) ص 170. 
8- بحار ج 45 ص 60 -61. 
9- تذكره الشهداء ص 358 - 359 الوقايع و الحوادث ج 3 ص 249 به نقل از انوار الشهاده (جريان آتش زدن خيمه‏ها در لهوف ص 132 و در بحار ج 45 ص 58 و در نفس المهموم ص 202 آمده است).  

 

 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

  

 

روز يازدهم محرم سال 61 هجرى، عمر بن سعد بازماندگان را كه اغلب زنان و دختران بودند، با صورتهاى باز بر شترهاى برهنه و بدون جهاز سوار كرد و به طرف كوفه رهسپار شد. پس از آنكه او كربلا را ترك كرد، جمعى از طايفه (بنى اسد) آمدند و بر بدنها نماز خواندند و آنها را در همان محل دفن كردند.

كاروان حسينى وارد كوفه مىشود. كوفيان خود را با اسيرانى مواجه مى ديدند كه خود، آنان را به شهر فراخواندند، سپس به رويشان شمشير كشيدند و اكنون بر آنان مى گريند. شيون و زارى فضاى كفرآلود شهر را پر كرده است. امام سجاد (عليه السلام) فرمودند: (براى ما مى گرييد و نوحه‏سرايى مى كنيد مگر قاتل ما كيست) زينب (عليها السلام) به مردم گريان اشاره كردند و آنان را به سكوت فرا خواندند، سپس حمد و ثناى الهى را به جاى آوردند و بر رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) درود فرستادند و سخنان مبسوطى بيان فرمودند.

 

 



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

مصيبت ام البنين (س) مادر حضرت عباس (س)

شهيد مطهرى


امام صادق عليه السلام فرمود:«رحم الله عمى العباس لقد اثر و ابلى بلاء حسنا... » (1) خدارحمت كند عموى ما عباس را،عجب نيكو امتحان داد،ايثار كرد و حداكثر آزمايش را انجام داد.براى عموى ما عباس مقامى در نزد خداوند است كه تمام شهيدان غبطه مقام او را مى‏برند.)اينقدر جوانمردى،اينقدر خلوص نيت،اينقدر فداكارى! ما تنها از ناحيه پيكر عمل نگاه مى‏كنيم،به روح عمل نگاه نمى‏كنيم تا ببينيم چقدر اهميت دارد.

شب عاشوراست.عباس در خدمت ابا عبد الله عليه السلام نشسته است.در همان وقت‏يكى از سران دشمن مى‏آيد،فرياد مى‏زند:عباس بن على و برادرانش را بگوييد بيايند. عباس مى‏شنود ولى مثل اينكه ابدا نشنيده است،اعتنا نمى‏كند.آنچنان در حضور حسين بن على مؤدب است كه آقا به او فرمود:جوابش را بده هر چند فاسق است.مى‏آيد مى‏بيند شمر بن ذى الجوشن است.شمر روى يك علاقه خويشاوندى دور كه از طرف مادر عباس دارد و هر دو از يك قبيله‏اند،وقتى كه از كوفه آمده است‏به خيال خودش امان نامه‏اى براى ابا الفضل و برادران مادرى او آورده است.به خيال خودش خدمتى كرده است.تا حرف خودش را گفت،عباس عليه السلام پرخاش مردانه‏اى به او كرد،فرمود:خدا تو را و آن كسى كه اين امان نامه را به دست تو داده است لعنت كند.تو مرا چه شناخته‏اى؟ درباره من چه فكر كرده‏اى؟تو خيال كرده‏اى من آدمى هستم كه براى حفظ جان خودم، امامم،برادرم حسين بن على عليه السلام را اينجا بگذارم و بيايم دنبال تو؟آن دامنى كه ما در آن بزرگ شده‏ايم و آن پستانى كه از آن شير خورده‏ايم،اين طور ما را تربيت نكرده است.

جناب ام البنين،همسر على عليه السلام،چهار پسر از على دارد.مورخين نوشته‏اند على عليه السلام مخصوصا به برادرش عقيل توصيه مى‏كند كه زنى براى من انتخاب كن كه‏«ولدتها الفحولة‏»از شجاعان زاده شده باشد،از شجاعان ارث برده باشد«لتلد لى ولدا شجاعا»مى‏خواهم از او فرزند شجاع به دنيا بيايد.(البته در متن تاريخ ندارد كه على عليه السلام گفته باشد هدف و منظور من چيست،اما آنها كه به روشن بينى على معترف و مؤمن‏اند مى‏گويند على آن آخر كار را پيش بينى مى‏كرد.) عقيل،ام البنين را انتخاب مى‏كند.به آقا عرض مى‏كند كه اين زن از نوع همان زنى است كه تو مى‏خواهى.چهار پسر كه ارشدشان وجود مقدس ابا الفضل العباس است،از اين زن به دنيا مى‏آيند،هر چهار پسر در كربلا در ركاب ابا عبد الله حركت مى‏كنند و شهيد مى‏شوند.وقتى كه نوبت‏بنى هاشم رسيد،ابا الفضل كه برادر ارشد بود به برادرانش گفت:برادرانم!من دلم مى‏خواهد شما قبل از من به ميدان برويد،چون مى‏خواهم اجر شهادت برادر را ادراك كرده باشم.گفتند:هر چه تو امر كنى.هر سه نفر شهيد شدند،بعد ابا الفضل قيام كرد.اين زن بزرگوار(ام البنين)كه تا آن وقت زنده بود ولى در كربلا نبود،شهادت چهار پسر رشيد خود را درك كرد و در سوگ آنها نشست.در مدينه برايش خبر آمد كه چهار پسر تو در خدمت‏حسين بن على عليه السلام شهيد شدند.براى اين پسرها ندبه و گريه مى‏كرد.گاهى سر راه عراق و گاهى در بقيع مى‏نشست و ندبه‏هاى جانسوزى مى‏كرد.زنها هم دور او جمع مى‏شدند.مروان حكم كه حاكم مدينه بود،با آنهمه دشمنى و قساوت گاهى به آنجا مى‏آمد و مى‏ايستاد و مى‏گريست.از جمله ندبه‏هايش اين است:

لا تدعونى ويك ام البنين

تذكرينى بليوث العرين

كانت‏بنون لى ادعى بهم

و اليوم اصبحت و لا من بنين

اى زنان!من از شما يك تقاضا دارم و آن اين است كه بعد از اين مرا با لقب ام البنين نخوانيد(چون ام البنين يعنى مادر پسران،مادر شير پسران)،ديگر مرا به اين اسم نخوانيد.وقتى شما مرا به اين اسم مى‏خوانيد،به ياد فرزندان شجاعم مى‏افتم و دلم آتش مى‏گيرد.زمانى من ام البنين بودم ولى اكنون ام البنين و مادر پسران نيستم.

مرثيه‏اى دارد راجع به خصوص ابا الفضل العباس:

يا من راى العباس كر على جماهير النقد

و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى لبد

انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد

ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد

لو كان سيفك فى يديك لما دنى منه احد

مى‏گويد:اى چشمى كه در كربلا بودى و آن منظره‏اى كه عباس من،شير بچه من،حمله مى‏كرد مى‏ديدى و ديده‏اى!اى مردمى كه آنجا حاضر بوده‏ايد!براى من داستانى نقل كرده‏اند، نمى‏دانم اين داستان راست است‏يا نه.يك خبر خيلى جانگداز به من داده‏اند، نمى‏دانم راست است‏يا نه.به من گفته‏اند كه اولا دستهاى پسرت بريده شد،بعد در حالى كه فرزند تو دست در بدن نداشت‏يك مرد لعين ناكس آمد و عمودى آهنين بر فرق او زد. واى بر من كه مى‏گويند بر سر شير بچه‏ام عمود آهنين فرود آمد.بعد مى‏گويد:عباس جانم!فرزند عزيزم!من خودم مى‏دانم كه اگر دست در بدن داشتى هيچ كس جرات نزديك شدن به تو را نمى‏كرد.

لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.


پى‏نوشت: 
1.ابصار العين،ص‏26.  


 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 باران اشك از چشمان سكينه‏

سيدعلى‏نقى ميرحسينى‏


اشاره:
حضرت سكينه از صُلب خورشيدى چون امام حسين‏عليه السلام و دامن ستاره‏اى چون رباب - دختر امرى‏القيس - به دنيا آمد.1
چند سال از آغازين بهار زندگى‏اش نمى‏گذشت كه طوفانى خوفناك در سرزمين كربلا پديد آمد. او تا آن هنگام، چون فرشته‏اى آسمانى در ميان كسان خويش زندگى مى‏كرد.
گرچه او دخترى بود مثل همه دخترها، ولى نقش ثمربخشش در تداوم انقلاب پدر، او را سرمشق دختران جهان ساخت. سرمشق آنهايى كه در بحبوحه حوادث ناگوار، آزادى و آزادگى را پيشه خويش مى‏سازند و در زير درفش ولايت، ثابت قدم مى‏مانند و با حفظ عفّت و وقار خويش، از حريم «ولايت» و «ديانت» پاسدارى مى‏كنند.
كمتر تاريخ نگارى است كه بعد از بيان جزئيات زندگى پرافتخار امام حسين‏عليه السلام به فرازهايى از سخنان و سروده‏هاى حضرت سكينه نپرداخته باشد. آنچه پيش روى شماست، گزيده از جملات آن بانوى دردمند است كه در هنگامه حماسه و خون كربلا، و اشك و صبرِ شام، ايراد نموده است.

بعد از شهادت برادر
هواى گرم، فضاى دَم كرده و سرخ‏رنگى نينوا را فراگرفته است. عطش، ناجوانمردانه، گلهاى بوستان نبوّت را پژمرده كرده است. ياران اندك امام، همه رفته‏اند؛ جز اندكى از نزديكانش، كسى باقى نمانده است. خيمه در نزيكى خيمه‏اى «سكينه» برپاست. در داخل آن، ياران سربريده پدر، كنار هم آرميده‏اند. لحظه به لحظه بر تعداد آن سرخ جامگان سرمستِ عشق و شهادت، افزوده مى‏شود. ساعتى است كه برادرش حضرت على‏اكبرعليه السلام نيز به عرصه نبرد رفته است. اضطراب و عاطفه در در وجودش ريشه داونيده است. پدرش عازم ميدان شده است تا از على‏اكبرعليه السلام خبرى بياورد. طول نمى‏كشد كه بر مى‏گردد؛ تنها و افسرده است. در مقابلش مى‏ايستد. پدر را در درياى از ماتم، غرق مى‏يابد. بى‏صبرانه لب به سخن مى‏گشايد: 
«پدر! چرا اين قدر غمگينى؟»
و قبل از اين كه جوابى بشنود؛ از برادرِ به ميدان رفته‏اش سؤال مى‏كند. پدر كه گويا كوهى از غم، برشانه‏هاى خسته‏اش سنگينى مى‏كند؛ چنين لب به سخن مى‏گشايد:
«دشمنان برادرت را كشتند.»
و غمگينانه ناله سكينه بلند مى‏شود:
«فَنادَتْ وااخاه! وامُهْجَةَ قلباه!...؛ اى واى برادرم، آه ميوه دلم...!»
پدر با ديدن بى‏صبرى دخترش، لب به اندرز مى‏گشايد:
«دخترم سكينه! خدا را در نظر داشته باش، صبر و تحمّل پيشه‏ساز.»
سكينه در حالى كه باران اشك، از ديدگانش فرو مى‏ريزد؛ خطاب به پدر چنين نوحه مى‏كند:
«يا اَبَتاه! كَيْفَ تَصْبِرُ مَنْ قُتِلَ اَخُوها وَ شُرِّدَ اَبُوها؛»
پدرم! چگونه صبر و بردبارى كند كسى كه برادرش كشته و پدرش غريب و تنها مانده است.
پدر نيز با شنيدن كلام غمبار دخترش، بر زبانش جارى مى‏شود: «انّا للّه و انّا اليه راجعون»2

پرواز آب آور
خيمه‏نشينان، در درياى از عطش غرق شده‏اند. كودكان ناباورانه به بزرگترها مى‏نگرند. نگاه‏هاى دردمندانه آنها «عباس‏عليه السلام» را سوى «فرات» كشانده است. او با مشك خشكيده‏اش رفته است تا براى گرفتارانِ اين درياى عطش، آب بيارود. ساعتى است كه چشمان منتظر و نگران بچه‏ها به سمت «علقمه» دوخته شده است. امام به ميدان رفته است تا خبرى از او بياورد. و بعد، در حالى كه دستش را به كمر گرفته است، باز مى‏گردد. تنها و اندوهگين است. سكينه به جلوش شتافته، عنان اسبش را مى‏گيرد و مى‏گويد:
«يا ابتاه! هَلْ لَكَ عِلْمٌ بِعَمِّىَ العَباس؟!»
پدرم! از عمويم عباس چه خبر؟ او به من وعده آب داده بود!
امام كه به سوز دلِ دخترش پى‏مى‏برد، مى‏گويد:
«يا اِبْنَتاه! اِنَّ عَمَّكَ العباس قُتِلَ وَ بَلَغَتْ روحَهُ الجنان؛»
دخترم! ديگر منتظر عمويت نباش، عمويت عباس كشته شد و روحش به بهشت رسيد.
صداى شيون سكينه و نيز عمّه داغدارش، زينب‏عليها السلام بلند مى‏شود: «وا اخاه! واعباساه! واقِلَّةَ ناصراه...!» 
واى برادر! واى عباس! واى از كمى يار و ياور...!3

قنداقه خونين
عطش، جابرانه بيداد مى‏كند. گلهاى حسينى يكى بعد از ديگرى در باغستان آتش زده‏اى نينوا، بر زمين مى‏افتند. و چه زود به خيل سعادتمندان جاويدان مى‏پيوندند! 
به راستى كه گرما و عطش چه بى‏رحمند و سوزاننده! نه بزرگ مى‏شناسند و نه كوچك. و اينك «على‏اصغرعليه السلام» را نيز به مسلخ عشق و ميدان كارزار كشانده است. بابا كه بر مى‏گردد، قنداقه كوچكترين سربازش را در بغل دارد. سفيدى قنداقه به رنگ خون درآمده است. چه شده باشد؟! 
سكينه به استقبال پدر مى‏رود و خوشبينانه مى‏گويد: 
«يا اَبَة! لَعَلَّكَ سَقَيْتَ اخى الماء!»
پدرجان! گويا برادرم اصغر را سيراب كردى!
از آسمان ديدگان پدر، بارانِ اشك مى‏بارد و دردمندانه مى‏گويد:
- دخترم! بيا قنداقه برادرت را درياب، كه براثر تير دشمن، سرش جدا شده است.4

هنگام وداع با پدر 
زمان چه زود مى‏گذرد و درد جانكاه، بردلهاى محزون و ماتم‏زده نينوائيان، باقى مى‏ماند. غم را توان شمارش نيست. آغازى دارد و فرجامى؛ و اينك در فرجام آن عصر خونين، نوبت به كاروان سالار زينب و سكينه رسيده است. همان كاروان سالارى كه پيكر پاره پاره شاهدانِ عشق را يك تنه در زير آن خيمه خون گرفته جمع كرد، و بعد از اتمام پويندگان مسير سرخ شهادت، ستون آن را كشيد و سينه مجروح خيمه را بر زمين گرم كربلا خواباند.
سكينه و ديگر بانوان حرم، تنها به او دل بسته بودند. امام بعد از وداع با فرزند دردمندش «سجّادعليه السلام»، و خواهر صابرش «زينب‏عليها السلام»، به سوى سكينه مى‏رود. دختر با نظاره حال پدر، ناباورانه مى‏گويد:
«يا ابتاه! ءَاِسْتَسْلَمْتَ لِلمَوتِ فَاِلى‏ مَنْ اِتَّكَلُ»؛
پدرم! آيا تسليم مرگ شده‏اى؟ بعد از تو من به چه كسى پناه ببرم؟
امام كه پرده‏اى از اشك، مزاحم ديدگان بى‏قرارش شده است، مى‏گويد:
نور چشمم! چگونه كسى كه يار و ياورى ندارد، تسليم مرگ نشود؟!
دخترم! بدان كه رحمت و يارى خدا، در دنيا و آخرت از شما جدا نگردد.
دخترم! بر قضاى الهى صبر كن و شكايت مبر؛ زيرا كه دنيا محل گذر و آخرت خانه هميشگى است.»
گويا دنياى از يأس و نا اميدى، دل كوچكِ دختر را فرامى‏گيرد و انبوهى از درد و غم، در سينه پراسرارش فشرده مى‏شود. در آن دم كه همه راهها را بسته مى‏يابد، به پدر خطاب مى‏كند:
«پدرجان! نمى‏شود ما را به حرم جدّمان بازگردانى؟!»
امام در حالى كه نگاه مهرآميزى به دخترش دارد، مى‏فرمايد:
«اگر پرنده قطا را به حال خود بگذارند، در جايگاه خود آرام مى‏گيرد.»
امام با بيان اين جمله كوتاه، عمق مظلوميت خويش را به دختر خردسال و نسلهاى بعد، بيان مى‏كند و به آن گل نورسته باغ عصمت مى‏فهماند كه دشمن از ما دست بردار نيست و هرجايى كه برويم به تعقيب‏مان خواهند پرداخت.
سكينه با شنيدن كلام غريبانه پدر، اشك مى‏ريزد. امام كه ياراى تماشاى گريه‏هاى سكينه را ندارد، او را به سينه‏اش مى‏چسباند و اشك از ديدگان غمبار آن بانوى گرامى پاك ساخته و در پايان اين وداع جانسوز، شعر زيرا را خطاب به او زمزمه مى‏كند:
«سَيَطُولُ بَعْدِى ياسَكِينَةُ فَاعْلَمى‏
مِنْكِ الْبُكاءُ اِذِالحِمامُ دَهانى‏
لاتُحْرِقى‏ قَلْبى‏ بِدَمْعِكِ حَسْرَةً
مادامَ مِنّى‏ الرُّوحُ فى‏ جُثْمانى‏
فَاِذا قُتِلْتُ فَاَنْتَ اَولى‏ بِالّذى‏
تَأْتينَهُ ياخَيْرَةَالنِّسْوانِ

سكينه جانم! بدان كه بعد از فرا رسيدن مرگم، گريه‏ات بسيار خواهد شد. تا جان در بدن دارم، دلم را با افسون سرشك خويش مسوزان. اى برگزيده بانوان! تو بعد از كشته شدنم، بر هركسى ديگر، به من نزديكترى كه كنار بدنم بيايى و اشك بريزى.»5

ادامه در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 خورشيد بر نيزه

محمدرضاهفت تنانيان


در كتاب كشف الغمه در تفسير آيه(فتلقى آدم من ربه كلمات فتاب عليه انه هوالتواب الرحيم) 
(سپس آدم از پروردگارش كلماتى را دريافت كرد و توبه كرد; آرى او است كه توبه پذيرمهربان است.)چنين آمده است كه: حضرت آدم در ساق عرش نام مبـارك خاتم النبـيين و ائمه(عليهم السلام)را نوشته ديد و به تلقين جبـرئيل(ع), خداوند را بـه آن نامها خواند; چون اسم حسـين را بـه زبـان آورد, دلش شكسـت و اشكش روان شد و گفت: 
جبـرئيل, اين چه كسى است كه چون نامش را مى بـرم, چنين ناراحت و گريان مى شوم؟! 
جبـرئيل گفت: اين فرزند گرامى ات را مصيبـتـى مى رسد كه تـمام مصايب دنيا در بـرابـر آن اندك است. حضرت آدم شرح آن را خواست. جبرئيل گفت: او را وقتى سخت تـشنه و تـنها وغريب و بـى يار و ياور است, مى كشند. 
كاش او را در آن حـالت مى ديدى كه مى گويد: واى از تـشنگى, واى از كمى ياور! اين استـغاثه را كسى جز بـا شيمشير جواب نمى گويد. 
سرمطهرش را مانند گوسفندان مى برند و با سرهاى اصحابش بـه شهرها مى برند و زنانش را چون اسيران از شهرى به شهرى ديگر مى گردانند, اى آدم! در علم ازلى خداوند اين گونه است. جبرئيل اين را گفت و شروع به گريه كرد. آدم هم گريست. 
فرهادميرزا مى نويسد: عروه بن زبير گفت: 
((چون عثمان بن عفان, ابـوذر غفارى را از مدينه تبـعيد كرد و بـه ربـذه فرستاد, على(ع)و امام حسن و امام حسين(عليهماالسلام)و يكى, دوتـن از خواص اصحـاب او را مشايعت كردند و وداع و دلدارى گفتند كه: اى اباذر, شادباش كه محنت در رضاى خدا بسى اندك است. ابوذر گفت: آرى; اين خود آسان بـاشد و ليكن بـگوييد شما را حال چگونه باشد در آن وقتى كه حسين بن على(ع)را بـكشند و سرش را از بدنش جدا كنند؟ و بـه خدا قسم كه در اسلام كشته اى از اين عظيم تر نيست. 
ابـى المويد الموفق از خوارزمى چـنين نقل مى كند: چـون حسين دو ساله شد, پيامبر(ص) به سفر رفت. در بـين راه, ايستاد و استرجاع كرد و اشك از چشمانش سرازير شد. 
پـرسيدند: چرا گريه مى كنى؟ فرمود: جـبـرئيل الان از زمين كنار فرات كه به آن كربلا مى گويند.ـ بـه من خبـر داد كه فرزندم حسين پسر فاطمه در آن كشته مى شود. پرسيدند: 
چه كسى او را مى كشد؟ فرمود: مردى به نام يزيد ـ كه خدا او را مبارك نكند.ـ; گويا جايگاه و مدفن حسين را در كربـلا مى بـينم كه سرش هديه برده مى شود. 
وقتى امام به كربلا مىآيد, با زهيربن قين ملاقات مى كند. بـه او مى گويد: احدبن قيس سرم را بـه اميد عطا بـراى يزيد خواهد بـرد; ولى يزيد چيزى به او نمى دهد. 
در ناسـخ التـواريخ بـه نقل از خـصـال چـنين آمده اسـت: امام رضا(ع)فرمود: از طرف خداوند تـبـارك و تـعالى خـطاب آمد كه: اى ابـراهيم! از آنچـه كه من آفريدم, در نزد تـو محبـوبـتـر كيست؟ 
عرض كرد: از آنچه كه آفريدى, محبـوبـتر نزد من حبـيب تو محمد است. 
خطاب آمد: او را بيشتر دوست دارى يا خودت را؟ 
فرمود: او را از نفس خود بيشتر دوست دارم. 
خطاب آمـد: فـرزنـد خـود را عـزيزتـر دارى يا فـرزنـد او را؟ فرمود: فرزند او را. 
خطاب آمد: قتل فرزند او بـا ظلم بـه دست دشمنان او قلب تو را بـيشتر بـه درد مىآورد يا قتل فرزندت بـه دست خودت در طاعت من؟ 
عرض كرد: قتل فرزند او به دست دشمنان او بـرمن دردناكتر است. 
خـطاب آمد: اى ابـراهيم, همانا طايفـه اى گمان مى كـنند از امت محمدند, ولى فرزندش حسـين را بـه سـتـم مانند گوسـفند مى كشند و سزاوار خـشم من مى گردند. پـس دل ابـراهيم بـه درد آمد و گريست. 
ريان بن شبيب مى گويد: روز اول ماه محرم, خدمت امام رضا(ع)رسيدم. حضرت فرمود: 
اى پسر شبـيب!... محرم همان ماهى است كه مردم جاهليت درگذشته به احتـرام آن ستـم و كشتـار را ممنوع كرده بـودند. اين امت نه احترام ماه محرم را نگه داشتند و نه احتـرام پـيامبـر(ص)را. در اين ماه, فرزندان او را كشتـند و زنان حـرمش را اسـير و اموالش راچـپـاول كردند. خدا هرگز اين گناه آنها را نمىآمرزد. اى پـسر شبـيب! اگر خواستى بـراى چيزى گريه كنى, بـراى حسين بـن على(ع) گريه كن كه اورا چون گوسفند سربريدند. 
شيخ جعفربن قولويه چنين روايت كرده است: 
در آسمانها ملكى نماند كه خدمت رسول خـدا(ص)نيايد و آن حـضرت را در مصيبـت فرزندش حسين(ع)تعزيت نگويد. آن حضرت را خبـردادند از ثوابى كه خداوند در برابر شهادت بـه او كرامت فرموده است; و هريك بـراى حـضرت از تـربـت آن مظلوم آوردند; و هريك كه مىآمد, حـضرت مى فرمود: خـداوندا, مخـذول گردان هركه او را يارى نكند و بكش هركه او را بكشد و ذبح كن هركه او را ذبح كند و آنها را به هدفشان نرسان. 
حضرت امام بـاقر(ع)فرمود: چون حضرت امام حسين(ع)در كودكى نزد پيامبر(ص) مىآمد, آن حضرت به على(ع)مى فرمود: ياعلى! او را براى من نگـاه دار. پـس او را مى گـرفـت و زير گـلويش را مى بـوسـيد و مى گريست. روزى آن مظلوم پـرسـيد: پـدر! چـرا گريه مى كنى؟ حـضرت فرمود: چرانگريم در حالى كه جـاى شـمشـير دشـمنان را مى بـوسـم. 
وقتى امام حسين(ع)خواست از مدينه سمت مكه حركت كند, كنار قبر جدش رسول خدا(ص)شتافت, بسار گريست و گفت: پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله! با ناراحتى از نزدت مى روم; چون نمى خواهم با يزيد شـرابـخـور بـيعت كنم. بـا كراهت از نزدت مى روم و بـه تـو سـلام مى رسانم. 
در اين موقع, خواب وى را در ربود, در خواب رسول خدا(ص)را ديد كه او را به سينه چسبانده, بين دو چشمش را مى بوسد. 
پيامبـر(ص)فرمود: حبـيب من, اى حسين, گويا تو را مى بـينم كه در خونت شناورى و در سرزمين كربلا ذبح شده اى... 
وقتى امام حسين(ع)اراده فرمود از مدينه بـه مكه حركت كند, ام سلمه, همسر پيامبر(ص), خدمت وى آمد و عرض كرد: با حركت خود بـه سـوى عراق, مرا غمناك نكن; زيرا از جـدت رسـول خـدا(ص)شنيدم كه مى فرمود: فرزندم حسين در خاك عراق در محلى بـه نام كربـلا كشتـه خواهد شد. امام فرمود: اى مادر! خود بـهتر از تو مى دانم كه بـه ستم كشته مى شوم و سر از پيكرم جدا خواهد شد...

ادامه در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 

زيارت اربعين


زيارت اربعين امام حسين(ع) يكي از نشانه هاي شيعه است. مرحوم شيخ طوسي(ره) در اين باره روايتي را از امام حسن عسكري(ع) نقل كرده اند: «علامت مؤمن (شيعه) پنج چيز است: نماز 51 ركعتي (17 ركعت واجب و 34 ركعت مستحبي و نافله)، زيارت اربعين، انگشتر در دست راست، پيشاني را در سجده بر خاك نهادن و بسم الله الرحمن الرحيم را بلند گفتن.» (تهذيب الاحكام، ج 6، ص 52؛ مصباح، كفعمي، ص 648.)

در روز اربعين، جابر بن عبدالله انصاري صحابه گرانقدر پيامبر اكرم(ص) به كربلا آمد و به نقل مرحوم كفعمي اولين زائر قبر مطهر امام حسين(ع) مي باشند. اما اين كه آيا در اين روز حضرت زينب(س) و ساير بازماندگان حادثه غمبار عاشورا، به كربلا بازگشته اند و زيارت كرده اند، محل ترديد و تأمل است و ميان دانشمندان نظر يكساني وجود ندارد.

زيارت اربعين را جناب صفوان از امام صادق(ع) نقل كرده اند و مرحوم شيخ طوسي(ره) در مصباح المتهجد (صص 788-790) و مرحوم كفعمي در المصباح (صص 648-650) و ... نقل كرده اند كه در آن معارف بلندي آمده است و در اين نوشتار مختصر، به اجمال به شرح برخي از آن موارد پرداخته مي شود:

- در بخش اول زيارت، سلام آغازين اين زيارت نامه همانند ساير زيارت نامه هاي وارد شده، بر پيامبران برگزيده خداوند و امامان(ع) است و اين خود ادب بزرگي است كه در تمامي زيارات، به آن سفيران هدايت سلام داده مي شود چون تمامي پيامبران حامل خط نوراني بندگي خداوند اند و بايد آن بزرگان را گرامي داشت.

- در بخش دوم زيارت، معرفي امام حسين(ع) و هدف و فلسفه قيام: «و بذل مهجته فيك ليستنقذ عبادك من الجهالة و حيرة الضلالة ... ؛ كسي كه نهايت تلاش را در دعوت مردمان براي هدايت به اكر برد و براي آنان به هر نحو ممكن خيرخواهي كرد تا آن جا كه در نهايت خون خويش و جان عزيزش را براي بيداري مردم از ناداني و گمراهي فدا كرد.

- بخش سوم زيارت درباره لشكريان مقابل امام حسين(ع) عبارت بودند از مردماني، دنيا طلب، دين به دنيا فروش، پيروان طاغوت و هوسران، اهل اختلاف و نفاق و گروهي جهنمي: «قد توازر عليه من غرته الدنيا و باع حظه بالارذل الادني و شري آخرته بالثمن الاوكس... .»

- در بخش چهارم زيارت آمده است: «أشهد أنك كنت نوراً في الاصلاب الشامخه و الارحام المطهره ... .» اين فراز عمق ايمان شيعه به خداوند سبحن را ابراز مي دارد و هم اوج پاكي و طهارت امامان شيعه را در حالي كه مخالفان ائمه اطهار(ع) و غاصبان خلافت علي(ع) هيچكدام، اين ويژگي نوراني را ندارند و اين افتخار بزرگي است.

اگرچه اين دعا و زيارت، كوتاه است اما معاني بلندي را القاء مي كند. پس در راه ترويج و فرهنگ زيارت ائمه اطهار(ع) كه چون خورشيدي فروزان بر بام قرون به هدايت و بيدارگري مردم و شكوفايي انديشه بشريتند، بايد بيشتر كوشيد و چنان بايد به ستايش آنان سخن گشود كه شايسته آنان است.

زيارت اربعين، زيارتي عميق و مهم است كه شيعه در نشر قيام عاشورا و بازشناسي فلسفه قيام و معرفي امام مظلوم و شهيدش، آن را پاسداري مي كند.

 

ادامه در ادامه مطلب

 

 

 

 

 



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

شیعیان دیگر هوای کربلا دارد حسین

استاد شهریار



شیعیان دیگر هوای کربلا دارد حسین 
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین

از حریم کعبه جدش به اشکی شست چشم 
مروه ژشت سر نهاد٬ اما صفا دارد حسین

می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم 
بیش از اینها٬ حرمت کوی منا دارد حسین...

بس که محمل ها رود منزل به منزل با شتاب 
کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت دیبای حرم چون گل به تاراجش برند 
تا به جایی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب 
ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین؟

سروران٬ ژروانگان شمع رخسارش٬ ولی 
چون سحر٬ روشن٬ که سر از تن جدا دارد حسین

سر به قاچ زین نهاده راه پیمای عراق 
می نماید خود٬ که عهدی با خدا دارد حسین

او وفای عهد را با سر کند سودا٬ ولی 
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین

دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا 
با کدامین سر کند؟ مشکل دوتا دارد حسین

سیرت آل علی(ع) با سرنوشت کربلاست 
هر زمان از ما یکی صورت نما دارد حسین

آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند 
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین

دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت 
داوری بین با چه قوم بی حیا دارد حسین

ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان٬ زخمه ای 
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین

دست آخر کز همه بیگانه شد٬ دیدم هنوز 
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین

شمر گوید: گوش کردم تا چه خواهد از خدای 
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین

اشک خونین گو بیا بنشین به چشم «شهریار» 
کاندر این گوشه عزایی بی ریا دارد حسین
 

 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 


چــــون كــــه سبــــــط مصطفـــــى، در كــــــربلا               شـــــد بــــــه غــــــــدر اهــــل كوفــــــه، مبــــتلا

ســــى هــــــــــــــزار، از نانجــــيــــبان پلــــيــــد               كــــــــه هــــــــمــــه بــــودنــــد، اتــــباع يــــزيــد

در زمــــيــــن كــــربــــلا، گــــــــــــرد آمــــدنــــد               رو بــــه روى خــــرگــــهــــــــش، اُردو زدنــــــد

ابــــن ســــعــــــــد نــــانجــــيــــب و دد شعـــــار               بــــوديــــش، فــــرمانــــدهى بــــر سى هـــــــــزار

آن پــــليـــد رجــــــــس و نــــحــــس رو سيــــاه               كــــرد در فــــرمــــاندهــــى، ديــــنــــش تــــبـــــاه

داد فرمــــان، عــــصر تاســــوعــــا، زكــــيـــــن               حــــمــــلــــه‏ور گــــردنــــد، بــــر ســــالار ديـــــن

پــــس ســپــــاه كــــفــــر، جــــنبـــيدى زجــــاى               حملـــــــه‏ور گـــــــشتنـــــــد با صــــد هوى و هاى

چــــون صــــداى هــــاى و هـــــو، زينب، شنيد               ســـــــر زخـــــــيمـــــــه كـــــــرد بـــــيرون و بـديد

رفــــت ســــوى خــــيمــــــه ســــبــــط رســــول               ديـــــــد نـــــــور چـــــــــــــشم زهـــــراى بـــــــتول

گــــفـــــت: اى جــــان بــــرادر، كــــن نــــظــــر               حـــــــمـــــــلـــــــه ايـــــــن قوم كافــــر، را نگــــــر

گــــفت: خــــواهــــر گــــو كــــه عــــباس غيور               يابد اكــنون، او بـــــــه نـــــــزد مـــــن، حــــــضور

پــــس بــــفرمــــودى بــــه عــــبــــاس رشيــــد               رو بـــبـــــيـــــن ايـــــــن قــــــوم جـــــبّار پـــــــلـيد

ايــــن هيــــاهــــو چــــيست و أيـن يورش چرا؟               چيست اين غـــوغا و ايــــــن شـــــورش چـــــــرا؟

رفــــت عــــباس رشــــيـــــــد و گــــفــــتشــــان               چــــيســـــــت اين غوغــا و دعـــــوا، اى خســـــان

پاسخــــش گــــفــــتــــند آن قــــوم عــــنــــيــــد               مـــــقصد مـــــــا هســـــــت، بيعـــــت با يـــــــزيــــد

بــــازگــــشــــت عــــبــــاس نــــزد آن امـــــــام               پـــــــاسخ آنـــــــان، نـــــــمـــــودى او، بـــــــيـــــان

گــــفــــت: يــــك امــــشــــب از ايــــن قـوم دغا               مهلـــــــتى شـــــــايـــــــد بـــــگيـــــــرى، بـــــهر ما

تــــا بــــه درگــــــــــاه خـــــــــداى بــــىنيـــــاز               ما بـــــه صـــــــبح آريـــــــم امـــــــشب، با نمـــــــاز

بــــاز عــــبــــــــاس عــــلــــمــــدار غــــيـــــور               رفـــــــت و مهلـــــــت خـــــــواست، زآن قــوم كفور

نــــه زعــــعجــــز و نــــه زتــــرس و نــه نـياز               بـــلكـــه از بـــــــهـــــــر دعـــــــا و هـــــــم نمــــــاز

پــــس گــــرفتند مــــهلت آن، عــــبّاد حـــــــــق               در شـــــــب عـــــــاشـــــــور و بـــــــردنـــــدى سبق

از هــــمه عــــبّاد آن، عــــهـــــــد و زمــــــــان               بلكــــــه از عبّـــــاد أيـــــــن هفـــــت آســــــمـــــــان

بودشـان آن شــــب، هــــمــــه راز و نــــيــــاز               بــــا خــــــــــــــداونــــد قــــديــــــــــــر بـــىنــــيــــاز

"فــــالــــيا" مــــىبــــاش، از اهــــل نــــمــــاز               تــــا شــــــــوى محــــشور تــــو، بــــا اهــــــــــل ر


 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 


در شـــــب مهلــــت، كــــه عــاشورا بُدى               ســـرزميــــن كـــربــــلا، غــــوغــــا بـدى

سبــــط پــــيـغــــمبــــر، امام انس و جان               رفــــت بــــر منبــــر، ميــــان همــــــرهان

گفت اى آنان، كــــه بــــا مــــا آمــــديــــد               شــــايــــــدى از بهــــر دنيــــا، آمــــديــــد

اينك آن مردم كه ما را، خــــواستــــنـــــد               خود بــــراى قــــتــــل مــــا، برخــــاستــند

كس نديد از كـــــوفيان، هــــرگــــز وفــــا               نيست آنـــــان را، بجــــز غــــدر و جــــفا

مردمى پــــست و لئيــــم‏انــــد و پــــليــــد               كيششان باشــــد، هــــمان كــــيش يــــزيد

مقصد و مقصودشان، قـتل مــــن اســــت               اين همان مقصود آن، اهريمــــــن اســــت

الغرض اكنون، شبانگاه اســــت و تـــــار               هــــركسى خــــواهد، رود در هــــر ديـــار

جــــــــــــانب ما نيســــت، او را مانــــعى               او نــــــــدارد بــــهــــر رفتــــن، رادعــــى

اين جماعـــــــت قتل من خواهــــند و بس               نيســــت آنــــان را دگــــر كـارى، به كس

پــــس بــــه راه خود رويد، اى هـمرهان               مــــن بمانــــم، با ســــپاه كــــوفــــيــــــان

از سكــــينه، بــــنــــت آن، والا گــــــــهر               كــــرده اســــت راوى، روايــــت اين خـبر

فــــوج فــــوج، از آن گــــروه هـــمرهان               يــــك بــــه يــــك رفتــــند ز آنجا آن زمان

چــــون بــــرفــــتــــند، آن لئــــيمان رذيل               گفت آن سرور، بــــه يــــاران جــــليـــــل

اى رفــــيقــــان مــــن و يـــــــاران مــــن               وى مــــحـــــــبّــــان و هــــواداران مــــن

مــــن نــــمىخواهــــم، شمــا كشته شويد               اذنــــتـــان دادم، كــــه از اينجــــا رويــــد

اهــــل بــــيتم را، دمــــى بــــاشيد يـــــار               تا روند، بيـــرون همــــه، از ايــــن ديــــار

چون كــــه مـــطلوب ســـپاه ظــلم و كين               نيست غــــير از مــــن، بــــه اقـطار زمين

كشتن مــــن بـــاشـد آنهــــــا را، مــــرام               تا بگــــردد ابــــن ميــــسون، شــــادكــــام

پس شــــما زين سرزمين خارج شــــويد               بــــــــا فــــراغ بــــال و آســــايش رويــــد

ياورانش جـــملگى، با يــــــك صـــــــــدا               عــــرض بنـــــمودند، اى مـــــولاى مــــــا

ما چــــگونه، بــــىتو از اينجــــا رويـم؟               كــــى تــــــو را، تـــــنها گــــذاريم و رويم

پاســــخ مــــــــردم چــــگوييم اى امـير؟               گر كه اولادت شــــــــود، اينــــجا اســــــير

گــــر زمـــــا پرســــــــند، كو سالارتان؟               كـــــــو امـــام و ســـــــرور والايتـــــــــان؟

مــــــــا همه جــــــسميم و جان ما تويى               ما تـــنيــــــــم، اما روان مــــــــا تـــــــويى

جـــــسم بىجان، جامد و بىجنبش است               گر روان نبود، چراغى خامـــوش اســـــت

جسم بىجان، كى تـــــواند كـــرد زيست               گر نباشد جـان، جــمادى بــــيش نــــــيست

تــــــو حيات و تــــــو روان و جـــان ما               دردمــــندانيــــم و تــــــو، درمـــــان مــــــا

اى شهـــــا مـــــــا را مـران، از آستــان               تــــــا نگردد ننگ مـــــــا، در داستــــــــان

ما كـــه با تـــو، انـــدرين دشـــت آمـديم               پـــا بـــه دنيا و خـــوشيهايـــش، زديــــــم

چـــون بُدندى، جملـــه با صـــدق و صفا               رادمـــــــــردانـــى كــــــريــــم و بـــاوفـــا

پـــرده از چـــشمانشان، آن شـــه گـشود               تـــا عـــيان ديـــدند، جـــنات الخــــــلــــود

جايـــگاه خـــويش در بـــاغ بهـــشــــــت               بالعـــيـــان ديـــدنـــد، در مـــينو بـــهـشت

پـــس شـــه انــدر خيمه شــد، تا با نماز               او كـــند، شـــب زنـــــده دارى و نيــــــاز

كـــوفـــيـــان، سـرمست، از شرب خمور               دائمـــاً بـــودند، در فـــســـق و فـــجـور

ابـــن ســـعـــد نانجـــيـــــب بـــد گـــهـــر               مست از مـــنشور رى، آن خـــيره ســــر

او بُدى با كـــوفيان، اهـــل جـــحــــــيـــم               چون بُدند زاتـــبـــاع شيـــطان رجـــيـــم

لشـــكـرش را شَـــه، صــــف آرايى نمود               مهـــربــــــانى كـــرد و آقـــايى نـــمــود

كــــــرد تعـــيـــين عـــــلمــــدار سپـــــــاه               شـــــد مهيّا، از بــــــــراى رزمـــگــــاه

گفـــت آنــــــكـــه، اى مـــددكـــاران مـــن               اى هـــواداران و غـــمخـــواران مــــن

اى شـــما ســــــــــــر، از روز الــــــست               چـــون شمانامـــد به عـالم، حق پرست

اى شـــما جـــانــــــبـــاز، انـــدر راه حق               مىربـــايـــيد از هـــمه، گـــوى سـبـــق

نامـــده انـــدر جهـــان، مـــانــــندتــــــان               زيـــن سبـــب مــــردان حق، خوانندتان

شـــور عشق حق، به جان داريـد و بـس               چـــون شمــــا در عشق، نايد هيچ كس

پس خـــروشان، گشتــه آن شيران عشق               جملگـــى آمـــاده، در ميــدان عـــشـــق

گـــفــــــــت آنــــــان را شـــه والاتـــبـــار               جاى خود، گيـــريد اى شـــيران قـــرار

در بـــر اين قـــوم بس، پر عـــار و ننگ               هين نبايـــد كـــردمان، آغــــــاز جـنگ

در دفـــاع از حـــق، به شمــشير و سنان               سخـــت مىتــــــازيم، بـــر اين ناكسان

ما همه شـــير و پـــلنگ و ضـــيغـــمـــان               در مصــــــاف أيــــن سگان و روبهان

دارم از حـــــــيدر، شجــــاعــــــت يـادگار               هــــــست در دستم، هم اكنون ذوالفقار

بازويـــم، چـــون بــــازوان حيدر است            زاده مرجانه مرحب كوفه همچون خيبر است

گـــر كـــه اذنـــم بـــود، از يـــزدان پــــاك               مىفكـــندم، لشكـــرش، بـــر روى خاك

ليـــك اذنم نيســـت، از درگـــــــاه حــــــق               راضيـــم بـــر جـــرعه صهبـــاى حـــق

شـــد ســـوار ذوالجناحـــش، شـــاه ديــن               كـــرد عـــزم وعــــظ آن، قـــوم لعـــين

صـــفـــحــــه ميـــدان، زنــــــور روى او               شــــــد مـــنـــوّر، از رخ دلـــجـــوى او

پـــس نمـــودى رو، بـــه آن قـــوم جهول               دشـــمنـــان عـــتـــرت و آل رســــــول

كـــوفـــيانِ غـــدر كـــيـــش و دَد ســـيـــر               پـــيـــروانِ ابـــن هـــنـــد بـــد گـــهــــر

كـــرد آغـــاز سخـــن ابـــن الــــــرســـول               زاده طـــه و فــــــرزنـــــــــــد بـــتـــول

كين منـــم! سبـــط رســـول انــس و جان               كـــز ســـر انگشتــش، مكيدم شهد جان

ايـــن زره باشـــد از او، در بـــر مــــــرا               باشـــد ايـــن عــــمامه اش، برسر، مرا

اســـب او باشـــد، ســـوارى مـــركبــــــم               مصطـــفى مـــاه و مـــن او را كـــوكـبم

جــــنگ با من، جنگ با آن، سرور است               دشمـــن مـــن، دشمـــن پــــيغمبر است

دشمــــن او، دشمـــــن ديــــــن خـــداست               هـــم زاســـلام و مسلمـــانى جـــداسـت

كـــــرد شـــه، اتمــــــام حجــــت را، تمام               خود شناسانـــيد، بـــر هـر خاص و عام

در جـــواب شـــاه انـــس و جــان، حسين               سبط پـــيغـــمبر، عـــلى را نـــور عـــين

جملـــگى گفـــتـــند، بـــا صـد شور و شر               تـــو حـــسينى، زاده خـــيــر الـــبشــــــر

ليـــك اكنـــون، زاده هـــنـــد حـــقـــيــــــر               بـــر مسلمانـــان نـــموده خـــود امــيـــر

بايـــدت بيعـــت كـــنى، در أيـــــن زمــــــان               تـــا كـــه باشـــى از گـــزندش، درامـــان

گـــفت: ســـالار شـــهيـــدان بـــىدرنـــگ               نـــيست بالاتـــر زســـرخى، هيـــچ رنگ

بيعـــت بـــا نـــاكسان، خـــود ذلّت اســـت               جـــان نـــثار حـــق نمـــودن، عزّت است

ذلـــت بيـــعت، زمـــــــا دور اســـت، دور               آفـــرينشـــگاه مـــا، نـــور اســـت، نــور

مـــن كجـــا و بيعـــت بــــا ايـــن يـــزيـــد               زاده هـــنـــد جـــگــــر خـــوار پـــلـــيـــد

بيعـــت بـــا ايـــن يـــزيـــد دون شـــعـــار               زاده فـــُسّــــــاق بـــىاصــــــل و تـــبـــار

نـــنگ بـــاشـــد، در حـــريـــم پـــاك مــــا               در حـــريـــم بـــرتـــر از افـــلاك مـــــــــا

تا بـــه كـــف باشـــد مـــرا، اين ذوالفـقار               باشـــدم اصــــــل شهـــادت، افـــتـــخـــار

هـــاتفـــى در راه، دادم، ايـــن ســــروش               اى حـــسين، شهـــد شهادت، نوش نوش

خـــوش بـــود، در راه حــق، جان باختن               در ره حـــق، ســــر زپا نشنـــاخـــتــــــن

آمـــــــــــدم در كــــربـــلاى پــــــر بــــــلا               تا كـــه جـــان خـــويـــشتـــن، ســـازم فدا

خـــون خـــود ريـــزم، بـــه دشـــت ماريه               تا روان گـــردد، چـــو عـــيـــنٌ جـــاريــه

در ره جـــانـــان، دهـــم، هـــر چيز هست               چـــون كـــه تقـــدير است، از روز الست

ســـردهم، بـــر نـــاوك نــــــوك ســـنـــان               تـــا بـــه روز حـــشر، مـــانـــم جـــاودان

خـــون مـــن، خـــون خـداى بر حق است               چــــون كه خونخواهم، خداى مطلق است

اى ســـپـــاه تنـــد خـــوى حـــق ســـتـــيز               اى گـــروه گـــمـــره فـــطـــرت گـــريــــز

بـــدعـــتى نگـــذاشتـــم، در ديـــن حـــــق               كـــم نـــكـــردم، آيــــتى از ايـــــــن ورق

مـــن نكـــردستـــم، حـــرامى را حــــــلال               بـــاشـــدى از مـــن، چـــنين امرى محال

يك حـــلالى را، نـــكردم مــــــــن، حـــرام               دور بـــاشـــد، از مـــن اين قصد و مرام

از چـــه اى نـــادان گـــروه بـــىحـســـاب               ايـــن چـــنيـــن داريـــد، در قـــتلم شتاب

"فـــاليا" خـــامـــوش شــو، از اين سخن               اجـــر خـــودگـــير از، خـــداى ذوالمنــن

 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 


نوبـــت جـــان بـــازى انـــدر راه ديـــــن               گـــشت با نـــام عـــلى اكـــبر قـــريــــــن

آن جـــوان مـــاه روى پــــاك خـــــــــوى               وارث جـــدش بُـــد از خـــلـــق نكـــــوى

در شمـــايل، هـــمچـــو پـــيـــغــمبر بدى               در شجـــاعـــت زاده حــــــيـــدر بــــــدى

چـــون حـــسن عـــمش، بُــدى او بردبار               آيـــتـــى از ذات پـــــــــــاك كـــردگــــــار

يـــوســـف كنـــعـــان زحســـن روى، بود               چـــون گـــل زيـــبا به حسن و بوى بود

ديـــد چـــون سلطـــان ديـــن را، بى سپاه               كـــرد بـــر روى پـــدر، او يـــك نـــگاه

با ادب بـــوســــــيـــد، دســـت شــــــاه را               شـــرمگيـــن بـــنمود، مـــهـــر و ماه را

پـــس بـــگفـــتا بـــا پــدر، آن خوش نهاد               مـــرحـــمت كـــن بر پـــسر، اذن جهاد

رخـــصتـــم ده، تا بگـــيرم، انـــتـــقــــــام               از ســـپـــاه كـــوفـــى و قـــوم ظــــــلام

نـــيستــم، تــــــاب و تـــوان زيـــستــــــن               بـــعد يـــاران، مـــن شـــدم بـىخويشتن

شـــادمان خـــفتـــند، انـــدر خــاك و خون               جـــملگى گـــشتـــند، زيـــن دنــيا برون

خـــاك بـــر دنـــيا و عـــيش و نـــوش آن               تـــنگ باشـــد، از بـــرايــــــم اين جهان

جـــان مـــن بــادا، فـــداى جـــان تـــــــــو               صـــد چـــومن بـــادا، بـــلاگردان تــــــو

زندگـــانى بـــعـــد يـــاران، مـــشكـل است               بـــعد تـــو بابــــا جهان، بىحاصل است

قـــلب و روح و جـــان اين عـــالم، تـويى               مـــايه هـــسـت بـــنـــى آدم، تـــويــــــى

مـــن به ســـر دارم، هـــواى كوى دوست               شوق پـــروازم بــــود، در سوى دوست

شـــاه دين، بـــگرفت فـــرزنــدش بــــــبر               بســـت دســـتار رســـول، او را بـــه سر

بـــوسه زد، بـــر آن ذبـــيح كـوى دوسـت               گـــفت: رو آنجـــا كه خاطر خواه اوست

ليـــك اول رو، بـــــــه ســـوى خيمـــه‏هـــا               كـــن وداع واپـــســـيـــن بـــاعـــمّه‏هـــا

خــــــواهـــران و مـــادرت را شـــاد كــــن               عـــتـــرت طــــــــه، زغــــــم آزاد كـــن

شـــد بـــه ســـوى خيمـــه‏هــا، آنگه روان               بـــا ســـرشـــك ديـــده و اشــــــك روان

الـــوداع اى عـــمّــــــه‏هــــــاى داغــــــدار               الــــــواداع اى خـواهـــران بـــىقــــــرار

الــــوداع اى مــــــادر غـــــــــم پــــــرورم               جـــان دهـــم مـــــادر، بــــــه راه داورم

پـــس روان شـــد، بـــهـــر رزم كـــوفيـان               بانـــوان دنـــبال او، بـــر ســـر زنـــــان

هـــر يـــكى بـــا صـــد فغـــان و شور شين               مىســـرود از درد و غم، يا بن الحسين

مـــادرش، لـــيلى، بگـــفـــتا: يــــــا عـــلى               اى تـــــو باشـــى شـــمع، در هر محفلى

خـــوش بـــه مـــيدان مىروى، شيرم حلال               چـــون شـــوى كــشته، به راه ذوالجلال

شبـــه پـــيغـــمبـــر، چـــو پــا زد بر ركاب               گـــوئـــيا حيـــدر، نـــشستى بـــر عــقاب

رانـــد اســـب خـــويـــش، ســوى رزمگاه               آخـــت، شـــمشيرش، بـــه قـلب آن سپاه

خـــود شنـــاسانيـــد، بـــر قـــوم جــهـــول               كين منم، ابن الحـــسين، سبـــط الرسول

مــــــن عليّـــم، شهـــرتـــم، اكـــبـــر بـــود               ايـــن شجـــاعـــت، ارثـــم از حيدر، بود

جـــدّ مـــن بـــاشـــد، عـــلىّ مـــرتـــضـــى               هـــمســـر زهـــرا و صـــهـــر مـــصطفى

عـــاشـــقم، از بــــــاده عـــهـــد الـــســـت               شستـــه‏ام از هـــر چـــه مافيهاست دست

مـــن ســـليــــل حـــيـــدرم، در كــــــارزار               بركشـــم در رزمگـــه، چـــون ذوالفـــقار

بـــركـــشيدى ذوالفـــقـــارش، از مـــيـــان               حملـــه‏ور شـــد، بـــر سپـــاه كـــوفيـــان

آنچـــه دربـــدر واحــــــد، كــــــرّار كــــرد               شــبـــه پـــيغـــمـــبر، در آن پــيكار كرد

آنـــچـــنــــــان آن وارث شــــيـــر خــــــدا               دســـت و ســـر بـــنمــود، از تـــنـــها جدا

كـــــــز شــــــرار آتــــــش آن نـــوجـــوان               از يـــلان، بـــرخاســـت، بـــانگ الامــان

كـــوفيان، بــــا نـــالـــه و آه و فـــغــــــان               جـــملـــگى گـــفـــتـــند، از پـــير و جوان

اكـــبر اســـت، يـــا ايـــنكه شــير كردگار؟               آن كـــه در دستـــان وى، بُـــد ذوالفـــقار

هـــمتراز وى، نـــبودى، هـــيـــــچ كــــس               در جـــهاد حـــق، نـــماندى، يـــك نــفس

پـــــس زســـوز تـــشنـــگى، آن درّ نـــاب               رفـــت انـــدر خيمـــه‏ها، در نـــزد بــــاب

تشنـــگى بـــابـــا، زمـــن برده اسـت، تاب               هـــست، آيـــا نـــزد تـــو، يـك جرعه آب

شـــه زبـــان خـــود، بـــه كـــام وى نـــهاد               كـــه زتـــو، تشنـــه ترم، اى خوش نهاد

ديــــــد مىبـــاشـــد، زبـــان شــــــاه ديـــن               خـــشك تـــر از كـــام وى، شـد شرمگين

پـــس كـــشيدى، آهـــى از ســـوز جـــگــر               كـــين پـــسر را، عـــفـــو، فـــرما اى پدر

بـــاز شـــه، دربـــر كـــشيـــدى، اكـــبـرش               در دهـــان وى نهـــاد، انـــگـــشتـــــرش

اكـــبر از ســـوز عـــطش، يـــكباره، رَست               از شـــراب معـــنوى، شـــد مَســت مست

بـــار ديگـــر در پـــى جـــنگ و جـــهـــــاد               رو بـــه ســـوى لشكـــر دشمـــن، نهـــاد

ولـــولـــه انـــداخـــت، انـــدر كـــوفـــيـــان               از دم تـــيغـــش، گـــريـــزان، روبـــهـــان

ابـــن سعـــد از، ضـر دستش، گيج و منگ               در تعـــجّـــب مانـــد، از آن تـــيز چـــنگ

پـــس بگفـــتا با ســــپـــاه پــــــر زعــــــار               از چـــه ســـستـــى، مىكـــنيد، در كارزار

هـــان، بـــر او بـــاريـــد، بـــاران خـــدنگ               عـــرصـــه بـــر شهـــزاده، بنمايـــيد تنگ

حلقـــه زد بـــر گـــرد اكـــبر، آن سـپــــــاه               قيـــرگـــون گـــرديـــد، چـــهر مـهر و ماه

زد به فـــرق نازنيـــنش تـــيــــغ كـــيــــــن               منقـــذ بـــن مـــرّه، نـــاگـــه، از كـــميــــن

تيـــغ زهر آلـــود وى، بشـــكافــــــت ســـر               آشـــكـــارا شـــد، هـــمى شـــقّ الـــقمـــــر

چـــون ززيـــن افـــتاد، بـــر روى زمـــيــن               گـــفت فـــريادم بـــرس، اى شـــاه ديـــــن

عـــمر من گـــرديـــده، اى بـــابـــا تـــمـــام               الـــسلام اى شـــاه خـــوبـــان، الـــســـلام

غـــم مخـــور، جـــدّم بـــيامـــد بـــر ســـرم               داد او جـــــــــــــامـــى، ز آب كـــوثــــــرم

تـــا ابـــد سيـــراب، گـــشتـــم اى پـــــــــدر               بـــهر تـــو آورده اســـت، جـــامى دگــــــر

شـــاه ديـــن، فـــوراً بــــيامـــد دربــــــرش               بـــر ســـر زانـــو نهــــــاد، آنـــدم ســـرش

گـــفت: اى فـــرزانــه فـــرخـــنــــــده بـــال               اى كـــه راحـــت گـــشتى از قـــال و مقــال

خـــيز تـــا بـــيـــنم، قـــدو بـــالاى تــــــــــو               ســـير بـــيـــنم، قـــامت رعـــنــــاى تــــــو

رفـــتى و آســــــوده گـــشــــــتى، از الـــــم               نـــيسـت بـــابـــا، بـــعد تو، جز رنج و غم

صـــوت بابـــا، چـون رسيد او را به گوش               از ســـر شـــوق آمـــدى، آن دم به هـوش

چـــشم را بـــر روى بـــابـــا، بـــــــازكـــرد               بـــا تـــبســـم، غـــنچـــه لـــب بـــاز كـــرد

زآن تـــبســـم، نكـــته‏هـــا تـــرسيـــم كـــرد               خـــويش برجـــان آفريـــن تسلـــيم كـــــرد

از جـــگر ناليـــد، شـــاه انـــس و جــــــان               زندگـــى بعـــد از تو بـــابـــا شـــد، حـــرام

بـــر ســـر زانـــو نهـــاد، آنـــدم ســــــرش               در بـــغل بـــگرفت آن شـــه، اكـــبـــــــرش

رخ نـــــــهـــادى، بـــر رخ نـــيكــــــوى او               بوســـه زد، بـــر چـــهـــره گـــلــــــگون او

خـــاك و خـــون از چـــهـــر اكبر، پـاك كرد               گريـــه بـــر آن پـــيكـــر صـــد چـــاك، كرد

"فاليا" لبهـــا فــــــرو بـــنـــد از ســــــخن               بيـــش از ايــــــن، آتـــــش مـزن، بر ان

منبع: سايت بنياد انديشه اسلامي

 

 

 

 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 


پرچـــم سلطنت عشـــق، برافـــراشـــــت حسيـــن               عـــشق حق را به سر از، عالم ذر، داشت حسين

كـــس نكـــردى، چـو حسين، در ره حق جانبازى               جـــاى جان، عشق خـــداونـد، به برداشت، حسين

يـــك دم از يـــاد خـــــــــداونـــد، نبـــودى غـــافل               ناله‏ها بود كه شب تا به سحـــر، داشـــت، حـسين

جز خدا هيچ نبودش، به نظر در همــــه عــــــمر               همه گاه و همه جا، حق به نظر، داشــت، حسيــن

هستيش، عشق خدا بود و دگـر هيــــــچ نبــــــود               آنچه را در همه عمر، بـــــه سر داشـــت، حـسين

عشق حق بود و حقيقت، به جـــز آن هيــچ نبود               آنچه اندر دل و سر، شور و شـــرر داشـت حسين

جايگاهى كه در آن، وصل به معــشــــــوق شـــد               كربـــــلا را همـــه آن، مدّ نظـــر داشـــت، حسيـن

جز شهادت دگر اين وصـل نبــــــودش، مفهـــوم               روز مـــولودش از اين امر، خبـــر داشت، حسيـن

كربلا اكرم و اقدس بــــود از، كعــبــــــه يقـــيــن               كه در آن، مأمن و مأوا و مقــــر داشـــت، حسيـن

هم بود مدفن هفـــــتاد و دو تـــن، زبـــده خـــلق               كه زانصار و زاخـــوان و پـــسر داشــــت، حـسين

آرى اندر افق كـــــرب و بلا كــــــرد، غــــــروب               آنچه همراه خود از، شمـــس و قمر داشت، حسين

شد شهيد ره حـــق، با هــمه يـــاران عـــزيــــــز               آشكـــارا بنـــمود، آنچـــه هـــنـــر داشـــت، حـسين

"فالى" اين چامه به اميد سروده اســت كه شايد               بود او همچو غلامى كه بـــه در، داشـــت، حـسین

 

منبع:سایت بنیاد اندیشه اسلامی

 





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر
(تعداد کل صفحات:37)      [ <>   [ 10 ]   [ 11 ]   [ 12 ]   [ 13 ]   [ 14 ]   [ 15 ]   [ 16 ]   [ 17 ]   [ 18 ]   [ 19 ]   [ > ]  

.: Weblog Themes By Rasekhoon:.