مقدمه‌

 

 

واقعة‌ حماسی‌ عاشورا برای‌ همه‌ بشریت‌، پیام‌ها و آموزه‌های‌ سازنده‌ و زندگی‌سازدارد. مبارزان‌، جوانمردان‌، دانشوران‌، سیاست‌ مداران‌، همه‌ و همه‌ از گفتار و رفتار امام‌حسین‌(ع) الگو گرفته‌اند. اما در این‌ میان‌ تعالیم‌ اخلاقی‌ِ آن‌ امام‌ شهید و یژگی‌های‌برجسته‌ای‌ دارد كه‌ برای‌ هر انسانی‌ سازنده‌ و درس‌آموز است‌.

 

ریشه‌های‌ این‌ رفتارها و منش‌های‌ اخلاقی‌، عقاید ژرف‌ و عمیقی‌ بود كه‌ به‌ خدا وقیامت‌ داشت‌. او با شناختی‌ عمیق‌ از خویش‌ و هستی‌ و پی‌ بردن‌ به‌ نقش‌ِ انسان‌ درهستی‌ به‌ تربیتی‌ شگرف‌ آراسته‌ شد. محیط‌ تربیتی‌ آن‌ امام‌ بزرگ‌ نیز به‌ گونه‌ای‌ بود كه‌خمیر مایة‌ ذاتی‌ او را، كه‌ آمیخته‌ با نور و پاكی‌ بود، به‌ سوی‌ بی‌ نهایت‌ پرواز می‌داد.

 

در این‌ مقالة‌ مختصر، به‌ اجمال‌ پیام‌های‌ اخلاقی‌ِ عاشورا را مرور می‌كنیم‌.

 

در ابتدا اشاره‌ای‌ كوتاه‌ به‌ انگیزه‌ و قیام‌ امام‌ حسین‌(ع) داریم‌.

 

 

 

انگیزه‌ قیام‌ امام‌ حسین‌(ع)

به‌ طور مسلم‌، در حركت‌ها و نهضت‌ها، انگیزه‌ و هدف‌ لازم‌ و ضروری‌ است‌، چون‌هر عاقلی...

آموزه‌های‌ اخلاقی‌ قیام‌ امام‌ حسین‌ (ع)
عبدالرحمن‌ فقیهی‌ مازندرانی‌
ادامه در ادامه مطلب

 

 

 



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

مورخ یعقوبی ج2ص 124 می نویسد : عائشه ، زبیر و طلحه نقش اساسی را در تحریک مردم علیه عثمان بر عهده داشتند .

 تاریخ یعقوبی ج 2 ص 124 شرح نهج البلاغه حدیدی ج 3ص9 المعیار والموازنه

ص21

واز سوی دیگر طلحه و زبیر هر یک داعی رهبری را در سر می پرورند ندو آن دو برای بدست آوردن زعامت جامعه اسلامی بذل وبخششها نمودند .تاریخ سیاسی اسلام حسن ابراهیم حسن ج1ص293 اما پس از قتل عثمان زمینه برای پیشوایی آنان فراهم نبود .

از اینرودست بیعت با علی (ع)دادند و خواهان حکومت کو فه و بصره و یا یمن شدند .

ابن قنییه می نویسد :طلحه و زبیر نزد امام علی (ع)آمدند و گفتند :

می دانید چرا با تو بیعت کردیم ؟ فرمود :برای فرمانبری .

همانگونه که با حکومت های قبل بیعت نمودید؟

گفتند :خیر !بلکه بآن دلیل بیعت نمودیم که شریک حکومت تو باشیم .الا مامة والسیاسه ج1ص51

ابو جعفر اسکافی متوفای 240 هجرت می نویسد :طلحه وزبیر خواهان امارت کوفه و بصره بودند وبه علی (ع) عرض کردند: اگر حکومت کوفه و بصره را به ما بدهی هیچ ظلمی بر تو روا نمی‌داریم .

المیعاروالموازنه ص22

مفهوم مخالف سخن فوق این است که اگر حکومت کوفه وبصره به آنها داده نشود بر علی (ع)ظلم روا خواهند داشت ؟

از اینرو آن دو قتی کاملایقین حاصل نمودند که حکومت علی (ع)مانند حکومت گذشته نخواهد بود تا آنان بار دیگر با موقعیت بدست آمده به چپاول و غارت بیت المال بپردازند .

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

مرورى بر باورها، سنت ها و هنجارهاى عصر جاهليت

جاهليت و ارتباط آن با حادثه عاشورا

 (اِنَّ النّاسَ عادُوا بَعْدَ ما قُبِضَ رَسُولُ اللّه (ص )اَهلَ جاهِليّةِ.) امام باقر(ع )

ارتـبـاطِ بـاورهـا و خُلقيات عصر جاهلى با حادثه خونين عاشورا مساءله بسيار مهمّى است از اين رو در آغاز بحث مطالبى را درباره آن بيان مى كنيم :

حـوادث اجـتـمـاعـى هـر انـدازه بـزرگ تـر و مـهـمـّتـر بـاشـنـد عـلل و زمـيـنـه هـاى پـيـدايـش آنـهـا، از نـظـر زمـانـى طـولانـى تـر اسـت و عـوامـل زيـادتـرى در پـيدايش آن ها دخيل هستند. انقلاب هاى اجتماعى نيز از آن جهت كه واكنش هايى هـسـتند عليه اوضاع حاكم ، وقتى منجر به خشونت و خونريزى مى شوند از اين لحاظ علاوه بر موارد مذكور ويژگى خاصّى نيز مى يابند.

بـنـابـرايـن عـوامـل پـيدايش برخى از رويدادهاى سياسى اجتماعى به روزها، يا حداكثر، چند ماه قـبـل بـرمـى گـردد درحـالى كـه عـلل بـرخـى ديـگـر از آنـهـا را بـايـد در ده هـا سال قبل از تاريخ وقوع ، جست و جو كرد.

قيام سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين (ع ) به عنوان بزرگ ترين حادثه تاريخ اسلام ، بـعـد از رحـلت پـيـامـبر(ص )؛ و به عنوان يك انقلاب بزرگ اجتماعى ، از حوادث نوع دوّم به شمار مى رود.

مـا مـعـتقديم آنچه بعد از رحلت پيامبر(ص ) در سقيفه بنى ساعده رخ داد، ريشه در حوادث عصر رسـالت داشـت و آنـهـا نـيـز بـه نـوبـه خـود در حـوادث قبل از اسلام ريشه مى گرفت ؛ و حادثه عاشورا يكى از پيامدهاى تلخ سقيفه بنى ساعده است . چنان كه مهيار ديلمى در غديريّه خود مى گويد:

اَضالِيْلَ ساقَتْ مُصابَ الْحُسَيْن (ع )

وَ ما قَبلَ ذاكَ وَ ما قَدْ تَلا

فَيَومَ السَّقيفَةِ يَابْنَ النَّبِىِّ

وَ غَصْبُ اَبيكَ عَلى حَقِّهِ

و ابـوذر غفارى در كنار كعبه فرمود: (اگر ولايت و امامت كسى را كه خداى سبحان او را مقدّم داشت مـى پـذيـرفـتـيـد؛ وَلىّ خـدا مـحروم و درمانده نمى ماند و هيچ واجبى از واجبات الهى ضايع نمى گرديد.)

چـنـان كـه ابـن عـباس به مردم بصره گفت : (اى امّتى كه در دين خود سرگردان شده ايد توجّه كـنـيـد! اگر آن كس را كه خدا مقدّم داشته بود پيش انداخته ، و آن كس را كه خداوند واپس زده عقب مى رانديد، و وراثت و ولايت را در همان جايگاهى كه خداوند قرار داده مى نهاديد، هيچ نقصانى در ترتيب آنچه خداوند مقرّر فرموده بود پديد نمى آمد و دوستى از دوستان خدا فقير نمى گشت و [حتى ] دو نفر در حكم خدا با هم اختلاف نمى كردند و هرگز افراد امّت درباره چيزى از كتاب خدا بـا هـم درگـيـر نمى شدند! پس بچشيد پيامد اين تفريط و كوتاهى خود را كه به دست خويش انجام داديد.)

(بـه زودى آنـان كـه سـتـم كـردنـد خـواهـنـد دانـسـت كـه بـه كـدامـيـن سـرانـجـام دچـار خـواهـنـد شد.)

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

باید ببینیم چطور شد امام حسین قیام کرد؟ در قیام حسین علیه السلام چند عامل را باید در نظر گرفت:
الف: از امام حسین برای خلافت یزید بیعت و امضاء می خواستند. آثار و لوازم این بیعت و امضاء چقدر بود؟ و چقدر تفاوت بود میان بیعت با ابوبکر یا عمر یا عثمان و صلح با معاویه و میان بیعت با یزید. به قول عقاد اولین اثر این بیعت و امضاء سب و لعن علی علیه السلام بود که در زمان معاویه شروع شده بود، و هم امضاء ولایت عهد و وراثت خلافت بود.
ب: امام حسین (ع) می فرمود: اصلی در اسلام است که در مقابل ظلم و فساد نباید سکوت کرد، اصل امر به معروف و نهی از منکر. خودش از پیغمبر روایت کرد: «من رأی سلطانا جائراً مستحلا لحرم الله...؛ هرکس پادشاه ستمگری را ببیند که حرام های الهی را حلال شمرده است.» ایضاً می گفت: «الا ترون ان الحق لا یعمل به...؛ آیا نمی نگرید که به حق عمل نمی شود.»

ج - مردم کوفه از او دعوت به عمل آوردند و نامه ها نوشتند و هجده هزار نفر با مسلم بیعت کردند. باید دید آیا عامل اصلی، دعوت اهل کوفه بود والا اباعبدالله هرگز قیام یا مخالفت نمی کرد و بیعت می کرد؟ این مطلب خلاف رأی و عقیده حسین علیه السلام بود و قطعاً چنین نمی کرد بلکه تاریخ می گوید چون خبر امتناع امام حسین از بیعت به کوفه رسید مردم کوفه اجتماع کردند و هم عهد شدند و نامه دعوت نوشتند.
روز اول که در مدینه بود، از او بیعت خواستند، بلکه معاویه در زمان حیات خود از او بیعت خواست و حسین (ع) امتناع کرد. بیعت کردن با یزید صحه گذاشتن بر حکومت او بود که ملازم بود با امضاء بر نابودی اسلام: «و علی الاسلام السلام اذ قد بلیت الامه براع مثل یزید؛ باید با اسلام وداع کرد، زمانی که امت اسلام به زمامداری چون یزید گرفتار شده باشد». پس موضوع امتناع از بیعت خود اصالت داشت. حسین (ع) حاضر بود کشته بشود و بیعت نکند، زیرا خطر بیعت خطری بود که متوجه اسلام بود نه متوجه شخص او، بلکه متوجه اساس اسلام یعنی حکومت اسلامی بود نه یک مسئله جزئی و فرعی و قابل تقیه.

اما موضوع دوم نیز به نوبه خود اصالت داشت. از این نظر این جهت را باید مطالعه کرد که آیا شرط امر به معروف یعنی احتمال اثر و منتج بودن در آن بود یا نه؟ از گفته های خود امام حسین که می فرمود: «ثم ایم الله لا تلبثون بعدها الا کریثما یرکب الفرس حتی تدور بکم دور الرحی و تقلق بکم قلق المحور»؛ سوگند به خدا که بعد از این ماجرا تنها به اندازه که سواره بر اسبش سوار شود فرصت دارید تا شما را دور سنگ آسیاب بگرداند. یا در جواب شخصی که "ریاش " نقل می کند فرمود: «ان هؤلاء اخافونی و هذه کتب اهل الکوفة و هم قاتلی فاذا فعلوا ذلک و لم یدعوا لله محرما الا انتهکوه بعث الله الیهم من یقتلهم حتی یکونوا اذل من قوم الامه»؛ اینان - بنی امیه - مرا ترساندند. و این نامه های کوفیان است که اکنون می خواهند مرا بکشند. اگر این کار را بکنند و حریم محرمات الهی را پاس ندارند، خداوند کسی را می گمارد که آنان را بکشد و از قوم ملکه سبا که زنی بر آنها حکم می راند ذلیل تر می شوند. (فرام الامة) و همچنین است جمله هائی که در وداع دوم به اهل بیت خودش فرمود: «استعدوا للبلاء و اعلموا ان الله حافظکم و منجیکم من شر الاعداء و یعذب اعادیکم بانواع البلاء»؛ برای بلا آماده باشید و بدانید که خداوند نگهبان و نجات بخش شما از شر دشمنان است و آنان را با عذاب های رنگارنگ عذاب خواهد کرد، از اینها معلوم می شود که امام حسین توجه داشت که خونش بعد از خودش خواهد جوشید و شهادتش سبب بیداری مردم می شود. پس شهادتش مؤثر بود.

اما از نظر سوم: از این جهت همینقدر مؤثر بود که امام را متوجه کوفه کرد. اما آیا اگر به کوفه نمی رفت، در محل امن و امانی بود؟ اگر در مکه یا مدینه هم بود چون از بیعت امتناع می کرد و به علاوه به خلافت یزید معترض بود دچار خطر بود و امام حسین ابا داشت که در مکه حرم خدا کشته شود و شاید از اینکه در حرم پیغمبر هم کشته شود ابا داشت. اینکه در وسط راه به اصحاب حر گفت و از نامه عمر سعد به ابن زیاد برمی آید که در خود کربلا به عمر سعد هم گفته است: اگر نمی خواهید برمی گردم، فقط ناظر به این قسمت است که چرا به عراق آمد نه اینکه قضیه فقط یک جنبه دارد و آن هم جنبه دعوت و بعد هم پشیمانی از آمدن به عراق است. امام حسین که نگفت حالا که مردم کوفه نقض عهد کردند پس من بیعت می کنم یا اینکه دیگر موضوع اعتراض به خلافت یزید را پس می گیرم و ساکت می شوم.

مسائلی که در اینجا هست:
الف - قبل از مردن معاویه مسئله امتناع مردم مدینه بالخصوص حسین بن علی (ع) از بیعت مطرح بود. امام حسین در جواب نامه معاویه سخت به او تاخت و به موضوع ولایت عهد یزید اعتراض و انتقاد کرد.
ب - مسئله ولایتعهد یزید یک بدعت بزرگ در اسلام بود و نقشه ای که از سی و چند سال پیش امویین کشیده بودند. ابوسفیان در خانه عثمان گفت: تلقفوها تلقف الکرة و لتصیرن . . . اما والذی یحلف به ابوسفیان لا جنة و لا نار؛ حکومت را مانند توپ بازی دست به دست به هم بدهید. سوگند به آن که ابوسفیان به آن سوگند می خورد بهشت و جهنمی در کار نیست. از این نظر فوق العاده مهم بود، نه با شورا و آراء عمومی منطبق بود و نه جعل الهی، نصب پدر بود پسر را.
ج - تسلیم خلیفه شدن در یک وقت جایز است که بحث در اطراف اصلحیت فرد دیگر باشد ولی غیر صالح کارها را بر مدار و محور اسلامی می چرخاند. علی (ع) فرمود: «و الله لاسلمن ما سلمت امور المسلمین و لم یکن فیها جور الا علی خاصة»؛ به خدا سوگند من تسلیم و آرام هستم تا زمانی که امور مسلمانان سامان داشته باشد و جز بر من بر دیگری ستمی نباشد. 
د - بیعت، عقد بود مانند عقد بیع و اجاره و نکاح، و تعهدآور بود، قابل نقض نبود. علی (ع) فرمود: عهد با کافر را نیز نباید نقض کرد و الا امان باقی نمی ماند.
ه - مسئله اعتراض به کار خلیفه وقت ولو منتهی به عزل او بشود در صورتی که انحراف پیدا می کند، خود یک مسئله ای است در اسلام به نام امر به معروف و نهی از منکر. امام حسین مکرر به این اصل استناد کرد. شرط این اصل نیست که خون ریخته نشود، شرطش اینست که نتیجه نهائی آن به نفع اسلام باشد، نظیر خود جهاد با کفار.

و - موضوع دعوت امام از طرف مردم کوفه و اتمام حجت، خود یک مطلبی است. امام هم خیلی عاقلانه و مدبرانه عمل کرد: اول به نامه های آنها جواب داد، چندین بار پیک رد و بدل شد، ابتدا نماینده ای از طرف خودش فرستاد، مسلم هم سیاست علوی را به کار برد، یعنی بدون هیچ نوع نیرنگ و اغفالی در کمال صراحت با مردم عمل کرد، نه پولی از مردم گرفت و نه پولی در میان رؤسا تقسیم کرد، همان سیاستی که حاضر نیست هدف را فدای وسیله کند. امام که امتناع از بیعتش قطعی و همچنین تصمیم به اعتراضش قطعی بود، به آنها جواب مساعد داد.
علت اینکه از مکه در آنوقت حرکت کرد یکی این بود که فرصت خوبی بود، دیگر اینکه خطر بزرگی پیش آمده بود. فرصت این بود که در روز هشتم ذی الحجة که همه مردم عازم عرفات و انجام اعمال حج اند او حرکت می کند. این عمل مردم مسلمان را به فکر وا می دارد که چه موضوع مهمی پیش آمده که فرزند پیغمبر از انجام عمل حج منصرف و به طرف دیگر می رود. این عمل به اصطلاح زشت بسیار عالی بود. اما خطر مطلب این بود که خطر کشته شدن در ضمن اعمال حج داشت.
به نقل " سرمایه سخن " عمرو بن سعید بن العاص با لشکری مأمور شده بود حسین (ع) را در همان مکه بکشد. خودش به فرزدق گفت: اگر بیرون نمی آمدم کشته می شدم.
در منتخب طریحی نوشته است که سی نفر مأموریت مخفیانه یافته بودند که حسین (ع) را ضمن اعمال حج بکشند (و بعد هم تحت عنوان مشاجره شخصی قضیه را لوث کنند و یا مثل سعدبن عباده بگویند جنها او را کشتند). پس به هر حال اگر دعوت اهل عراق هم نبود موسم حج و ازدحام حج خطر کشته شدن برای امام حسین داشت و امام مصمم بود که ایام حج در مکه نماند. او که نمی توانست با لباس احرام مسلح شود. به علاوه توهین عظیمی بود برای بیت الله که پس از پنجاه سال که از وفات پیغمبر گذشته است فرزند پیغمبر را در محیط "«و من دخله کان آمنا»؛ هرکس داخل آن شود در امان است"، بکشند. علیهذا حرکت امام حسین در آنوقت از مکه به جای دیگر ضروری به نظر می رسید. اگر از دعوت اهل عراق هم صرفنظر بکنیم جایی دیگر که از عراق برای امام حسین بهتر باشد وجود نداشت.

ز - امام حسین از لحاظ عامل دوم یعنی انجام وظیفه اصلاح در امت اسلامیه کشته شدن خود را مفید می دید،

منبع:کتاب حماسه حسینی 2، صفحه 66 تا 69





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 آقاي محمد کريم محسني، آموزگار يکي از دبستانهاي شهرستان خرم‏آباد که از معلمين دقيق و علاقمند به فرهنگ مي‏باشد از قول يک نفر به نام احمد کاوسي که ايشان نيز آموزگار است چنين تعريف مي‏کند که: 

چند سال پيش براي انجام کاري، عازم اهواز بودم، در بين راه و در محلي که به نام «تنگ فني» معروف است. و گردنه خطرناکي دارد، کاميوني را ديدم که قسمت جلوي آن در دره فرو رفته و در حالت ترس آوري قرار گرفته بود. به وضعي که اگر يک نفر، يک فشار جزئي به آن وارد مي‏کرد، به عمق دره سرنگون مي‏شد. ما اتومبيل خودمان را متوقف نموديم و رفتيم که به آن کاميون کمک کنيم. در اين هنگام ديديم که چند نفري در کنار کاميون نشسته و مشغول خوردن غذا هستند. آنها ما را تعارف کردند ما نيز، دعوت آنها را پذيرفتيم و جوياي کيفيت قضيه شديم، معلوم شد کاميون مزبور از ابتداي سرازيري گردنه، ترمز بريده و راننده که مردي است مسيحي به اتفاق خانواده‏اش، دست و پاي خود را گم مي‏کند.

 

 

 

در اين حالت بر سرعت کاميون نيز افزوده مي‏شود. راننده کاميون چون چاره‏اي ندارد به حضرت عيسي (عليه‏السلام) و حضرت موسي (عليه‏السلام) و ديگر پيامبران متوسل مي‏شود. اما از اين کار نتيجه‏اي نمي‏گيرد، تا اينکه کاميون بر لب پرتگاه مي‏رسد که در اين اثناء بچه‏اش بي اختيار فرياد مي‏زند يا حضرت عباس و کاميون بلافاصله متوقف مي‏شود. گوئي دستي قوي و ماوراء طبيعي، جلوي او را مي‏گيرد. مرد مسيحي که از اين معجزه مبهوت شده بود، پس از پياده شدن، با افراد خانواده‏اش به سراغ افراد شيعه که در روستاهاي اطراف است مي‏رود و مذهب حقه‏ي شيعه را مي‏پذيرد و همان وقت گوسفندي را نذر حضرت ابوالفضل العباس (عليه‏السلام) مي‏کند. [1] .

 

 

پی نوشت:

[1] ماه خورشيد مدينه، ص 43.

منبع:پایگاه عاشورا

 





نوشته شده در تاريخ دوشنبه 14 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

  مؤلف کتاب، کرامات معنوي آقاي موسوي مطلق مي‏گويد: 

مدتها در خصوص عارف کبير مرحوم آيت‏الله قاضي (قدس سره) مطالعات نسبتا جامعي داشتم ولي در بين اين مطالعات، به دنبال اين نکته بودم که بدانم علت دگرگوني مرحوم قاضي چه بوده است؟ ولي متأسفانه اشاره‏اي بدان نشده بود و نمي‏يافتم و يا اشاراتي که دلم به آن محکم نمي‏شد. 

تا اينکه به محضر يکي از بزرگان که خود از شاگردان عارف صمداني مرحوم آيت‏الله انصاري همداني (قدس سره) و از متشرفين به خدمت مرحوم آيت الله آقاي قاضي (قدس سره) بود رسيدم، آن عزيز مي‏فرمودند:

 

 

 

عارف کامل مرحوم آيت‏الله قاضي، چند سال اول سلوکش هيچ گونه فتح بابي براي ايشان صورت نگرفت. لذا براي توسل به حضرت سيد الشهداء (عليه‏السلام) هر شب نماز مغرب را در حرم امام حسين (عليه‏السلام) و نماز عشاء را در حرم حضرت اباالفضل (عليه‏السلام) مي‏رفته است. بلکه در اين بين عنايتي بشود تا اينکه يک شب در حالي که به حرم حضرت عباس (عليه‏السلام) مي‏رفته به يک سيد ديوانه‏اي برخورد مي‏کند که به او مي‏گويد: «آقاي قاضي! امروز ملجأ تمام اولياء خدا اباالفضل است». آقاي قاضي با شنيدن اين جمله بي هوش مي‏شود. او را به حرم حضرت عباس (عليه‏السلام) مي‏آورند و به گفته‏ي خود ايشان، مرگ را جلوي چشمانش تصور مي‏کند که ناگهان با مدد قمر بني‏هاشم (عليه‏السلام) پرده‏ها کنار مي‏روند و آنچه که بايد به ايشان بدهند، مي‏دهند. [1] .

 

آنان که خاک را به نظر کيميا کنند 

آيا بود که گوشه‏ي چشمي به ما کنند [2] .

 

 

پی نوشتها:

[1] روزنامه (صبح قم) ايمان، دوشنبه بيست و پنجم اسفند 82 سال ششم - شماره 600 به نقل از سيد عباس موسوي مطلق.

[2] حافظ.

 منبع:پایگاه عاشورا

 





نوشته شده در تاريخ دوشنبه 14 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

  عالم رباني حضرت آيت‏الله حاج سيد احمد موسوي نجفي فرمودند: چند سال پيش از يکي از خيابانهاي تهران رد مي‏شدم، که ناگهان به طور غير عادي به سمت يک مغازه کشيده، و وارد آن مغازه شدم، مغازه‏ متعلق به يک عتيقه فروش بود. اما چيزي را متوجه نشدم. تا سه روز اين قضيه تکرار شد، بعد از سه روز به صاحب مغازه گفتم: آقا شما چه چيزي داري؟ چه سر و سرّي داري؟ که مرا به اينجا کشيده‏اي!؟ 

  


در جواب سؤالم گفت: حاج آقا شما مسلمان، شيعه و سيد چه سر و سرّي من ارمني با شما دارم؟ بنده ارمني هستم و نامم هم موسي است. 

 خلاصه، بعد از اينکه با هم مقداري آشنا شديم گفت: فقط برايت بگويم من شفا يافته‏ي آقاي شما شيعيانم و قضيه‏ي خود را اينگونه تعريف کرد: من بچه ده ساله‏اي بودم که در محله‏اي از محلات تهران زندگي مي‏کردم. يکروز براي بازي با بچه‏هاي هم محلي‏ام بيرون رفتيم. مادر يکي از همبازي‏هايم، تا مرا ديد با عصبانيت تمام مرا مورد خطاب و عتاب قرار داد که: يهودي، ارمني، برو ببينم، مثلا تو نجس هستي و با دستش محکم به سينه من زد به طوري که ناخودآگاه از بلندي ايوان که در کنارم بود، به پائين پرتاب شدم. پايم خيلي درد گرفت. با زحمت فراوان خودم را به منزل رساندم و از ترس پدر و مادرم خوابيدم. نصف شب خيلي اذيت شدم و متوجه اين معنا نبودم که پايم شکسته شده است، با ناله و فرياد من خانواده‏ام متوجه شدند و مرا به بيمارستان منتقل کردند. بعد از مدتي پزشکان به اين نتيجه رسيدند که پايم بايد قطع شود، مادرم به من گفت: روي تخت دراز کشيده و بيهوش بودي، يک نفر از همراهان يکي از بيماران مقداري شيريني آورد و داد من هم گرفتم ولي ترسيدم که بگويم من ارمني هستم فقط گفتم: مال چيست؟ 

 گفت: مگر نمي‏داني امشب شب ميلاد قمر بني‏هاشم ابوالفضل العباس (عليه‏السلام) است. تا اين نام را شنيدم، دلم شکست و نذر کردم که اگر اين بچه شفا پيدا کند. ابوالفضل (عليه‏السلام) را احترام نمايم. مادرم در کنار من بيدار بود و او اين نذر را کرده بود. در همان حال من در خواب ديدم، يک آقاي خوش سيما، و بلند قد، تشريف آورد و به من گفت: بلند شو! 

من خيال کردم از پزشکان بيمارستان است. گفتم: آقا من نمي‏توانم بلند شوم. مي‏خواهند پايم را قطع کنند. گفت: بلند شو و دست مرا گرفت و کشيد و پرتاب کرد. يکوقت خودم را پايين تخت وسط اتاق ديدم. مادرم خيال کرده بود که ديوانه شده‏ام و داد و فرياد مي‏کرد که ناگهان متوجه شدند که من روي پاهاي خود مي‏دوم و راه مي‏روم. و خلاصه به عنايت و نظر اباالفضل العباس (عليه‏السلام) من خوب شدم. و الان براي تشکر از آن جناب همه ساله در ايام تولد اينجا را چراغاني مي‏کنم. شيريني مي‏دهم و خلاصه در منزل و مغازه جشن و سرور برگزار مي‏کنم شايد علت اينکه شما به اينجا آمديد و رغبت نشان داديد همين باشد. 

 

منبع : شاه شمشاد قدان (سيري در زندگاني و کرامات حضرت اباالفضل العباس) ، سيد محمد حسيني ، هنارس ،چاپ دوم پاییز 1384 صص69تا71

منبع:پایگاه عاشورا

 





نوشته شده در تاريخ دوشنبه 14 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 مرحوم علامه بزرگوار و عالم جليل القدر شيعه محدث اهلبيت عصمت و طهارت عليهم السلام زنده كننده اسلام مرحوم علامه مجلسي رضوان اللّه تعالي عليه از بعضي از اهل وثوق از سيد علي حسيني رحمة اللّه عليه نقل فرمود: 

من مجاور برقبرمولايم آقا علي بن موسي الرضا ع بودم ، چون روز عاشورا شد مردي از دوستان ما، كتاب مقتل آقا امام حسين ع را شروع كرد به خواندن تا به اين روايت رسيد كه حضرت باقر ع فرمود: 
هركس در مصائب آقا سيد الشهداء اباعبداللّه الحسين ع از چشمهايش باندازه پرپشه اي اشك ريزد حق تعالي گناهان او را مي آمرزد، اگر چه بقدر كف درياباشد.

 

 


در آن مجلس مرد جاهلي كه مدعي علم بود حاضر بود و بعقل ناقص خود اعتقاد تمام داشت گفت گمان نكنم اين حديث صحيح باشد، زيرا چطوري مي شود كه گريه كردن بر آن حضرت اينقدر ثواب داشته باشد؟ ما با او به بحث و مجادله زيادي پرداختيم ولي او دست از ضلالت خود برنداشت و برخواست رفت چون صبح شد يك وقت ديدم او با يك اضطراب و حالتي آمد و نزد ما نشست و از ما معذرت خواست و از گفته هاي ديروز خود نادم وپشيمان بود علت را سؤ ال كرديم گفت وقتي از شما جدا شدم و شب شد به بستر رفته و خوابيدم درعالم خواب ديدم قيامت برپاشده ، و همه مردم را در يك صحرا جمع كرده اند و ترازوهاي اعمال را آويخته اند و صراط را بروي جهنم كشيده اند و ديوانهاي عمل را گشوده اند و آتش جهنم را افروخته اند و قصرهاي بهشت را بجلوه در آورده اند در آن وقت تشنگي شديدي بر من غالب شد چون نظر كردم بطرف راست خود ديدم حوض كوثر است و برلب حوض دومرد و يك زن مجلله ايستاده اند كه نور جمال ايشان صحراي محشر را روشن كرده و لباس هاي سياه پوشيده اند و ميگريند، از مردي كه نزديكم بود، پرسيدم اينها كيستند كه كنار حوض كوثر ايستاده اند؟ گفت : آقا رسول اكرم ص و آقا اميرالمؤ منين علي ع و آن زن مجلله فاطمه زهرا سلام اللّه عليها است گفتم چرا لباسهاي مشكي و سياه پوشيده اند و ميگريند؟


گفت مگر نمي داني كه امروز روز عاشورا است و روز شهادت آقا سيد الشهداء ابا عبداللّه الحسين ع است ؟ من جلو رفتم وقتي نزديك حضرت بي بي عالم فاطمه زهرا سلام اللّه عليها شدم ، گفتم اي بي بي جان اي دختر رسول اللّه تشنه ام ، آن حضرت از روي غضب بمن نظر كرد 
و فرمود: تو آنكس نيستي كه فضيلت گريه كردن بر مصيبت فرزند دلبندم نورعين و ديده و چشم من شهيد مظلوم حضرت اباعبداللّه الحسين ع را انكار كردي ؟ 
از وحشت از خواب بيدار شدم واز گفته خود پشيمان شدم و حالا از شما معذرت ميخواهم و از تقصيرم بگذريد. (1)

 

 

پاورقي
1- زندگاني عشق ، 199

منبع:پایگاه عاشورا

 





نوشته شده در تاريخ دوشنبه 14 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 مجلس عزاداري توي مدرسه بر پا كرده بودند و مرحوم حاج ميرزا رضاي همداني  (كه يكي از علماي با اخلاص بوده ) در آنجا منبر مي رود در آن فصل باد و باران و آفتاب و ابر با هم توام بود. يك روز وقتي كه حاج ميرزا بالاي منبر مشغول سخنراني مي گردد و بعد از آن روضه حضرت اباالفضل (ع ) را مي خواند، ناگهان هوا طوفاني شد و باد شديدي آمد كه بر اثر آن باد و طوفان چادري كه روي حياط انداخته بودند به حركت در آورد و هر دقيقه باد شديدتر مي شد و سر و صدا راه انداخته بود.

 

 


  اين مرد بزرگ وقتي اين سر و صداها و اين صحنه را مي بيند دستش را از زير عبا در مي آورد و دو زانو مؤ دب روي منبر مي نشيند و با انگشت سبابه اشاره به باد مي كند و مي فرمايد:

اي باد حياء نمي كني و خجالت نمي كشي ؟! چقدر ياغي و سركش شده اي ؟ 
مگر نمي بيني و نمي شنوي كه من مشغول ذكر مصيبت آقايم قمربني هاشم حضرت عباس (ع ) هستم . 
  آن باد شديدي كه برخاسته بود و مي خواست چادر با آن عظمت را از بيخ و بن بكند،  آرام و ساكت شد و ايشان با كمال آرامش روضه حضرت را خواند. 
وقتي كه روضه حضرت اباالفضل (ع ) تمام شد و از منبر پائين آمد دوباره طوفان شديدي برخاست و چادر و پوشش را پاره پاره نمود.

منبع:پایگاه عاشورا

 





نوشته شده در تاريخ دوشنبه 14 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 حاج شيخ مرتضي آشتياني  رضوان الله تعالي عليه فرمود: 

كه حجة الاسلام حاج ميرزا حسين خليلي طهراني  اعلي الله مقاله فرمود: 
خبر داد ما را شيخ جليل و رفيق نبيل كه با همديگر سر درس صاحب جواهر رضوان الله تعالي عليه حاضر مي شديم . 
يكي از تجار كه رئيس خانواده الكبّه  بود، پسر جوان و خوش صورت و مؤ دبي داشت ، والده اش علوّيه محترمه همين يك پسر را داشتند كه اين هم مريض مي شود، بقدري مرضش سخت مي شود كه به حال مرگ و احتضار مي افتد. چشم و پاي او را مي بندند. 
پدرش از اندرون خانه به بيرون مي رود، و به سر و سينه مي زند مادر علويه اش به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس (ع ) مشرف مي شود و از كليددار آن آستان خواهش و تمنا مي كند كه اجازه دهد شب را تا صبح توي حرم بماند. 
كليددار اول قبول نمي كند، ولي وقتي خودش را معرفي مي كند و مي گويد: 
پسرم محتضر است و چاره اي جز توسل به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج  ندارم  كليددار قبول مي كند و به مستخدمين دستور مي دهد كه علويه را درحرم شب بيتوته كند.

 

 


شيخ جليل  فرمود: 
بنده همان شب به كربلا مشرف شدم و اصلاً خبر از تاجر و مرض پسرش اطلاع نداشتم ، همان شب كه بخواب رفتم ، در عالم خواب به حرم مطهر حضرت سيدالشهداء (ع) مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر حضرت حبيب بن مظاهر(ع ) وارد شدم ، ديدم بالاي سر حرم ، زمين تا آسمان مملو از ملائكه هاست و در مسجد بالا سر حضرت پيغمبر (ص ) و حضرت اميرالمؤ منين علي (ع) روي تخت نشسته اند. 
  در همان موقع ملكي خدمت حضرت آمده فرمود:

السلام عليك يا رسول الله  سپس فرمودند: 
حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس (ع) فرمود: 
يا رسول الله پسر اين علويه عيال حاجي الكبه  مريض است و به من متوسل شده ، شما به درگاه خدا دعا كنيد كه پروردگار او را شفا عنايت فرمايد: 
حضرت رسول (ص) دستها را به دعا بلند كردند و بعد از چند لحظه فرمودند: 
مرگ اين جوان رسيده و كاري نمي شود كرد. ملك رفت و بعد از چند لحظه ديگر آمد و پس از عرض سلام همان پيغام را آورد. حضرت رسول (ص) باز دستها را به دعا بلند كرده باز همان جواب را فرمودند: 
ملك برگشت . 
يك وقت ديدم ملائكه اي كه در حرم بودند، يك مرتبه مضطرب شدند، ولوله و زلزله اي در بين شان بوجود آمد، گفتم چه خبر شده ؟! خوب كه نگاه كردم ، ديدم خود حضرت باب الحوائج (ع) كه با همان حالي كه در كربلا به شهادت رسيده اند دارند تشريف مي آورند، به حضرت رسول (ص) سلام كردند و بعد فرمودند: فلان علويه به من متوسل شده و شفاي جوانش را از من مي خواهد شما از حضرت حق سبحانه بخواهيد كه يا اين جوان را شفا دهد و يا اينكه ديگر مرا باب الحوائج  نگوئيد. تا پيغمبر اين حرف را شنيد چشمان مباركشان پر از اشك شد و رو به حضرت امير (ع) نمود و فرمودند:
يا علي  تو هم با من دعا كن هر دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان كرده و دعا فرمودند، بعد از لحظه اي ملكي از آسمان نازل شد و به محضر مقدس حضرت رسول اكرم (ص) مشرف شده و سلام كرد و فرمود: حضرت حق سبحانه و تعالي سلام مي رساند و مي فرمايد: ما لقب باب الحوائجي را از عباس نمي گيريم و جوان را هم شفا داديم . من فورا از خواب بيدار شدم و چون اصلاً خبري از اين ماجرا نداشتم ، خيلي تعجب كردم . ولي گفتم : اين خواب صادقه است و در آن حتما سِرّي هست . وقتي كه برخاستم ديدم سحر است و ساعتي به صبح نمانده چون تابستان هم بود، طرف خانه حاجي الكبه  براه افتادم . 
وقتي وارد خانه شدم ، پدر آن جوان را در ميان خانه ديدم كه راه مي رود و به سر و صورت مي زند. به حاجي گفتم : چطور شده چرا ناراحتي ؟! گفت : ديگه مي خواهي چطور بشود. جوانم از دستم رفت . 
    دست او را گرفتم و گفتم آرام باش و ناراحتي نكن ، خدا پسرت را شفا داده و ترس و واهمه اي هم نداشته باش ، خطر رفع شده ، تعجب كنان مرا به اطاق جوان مريض و مرده اش برد، وقتي كه وارد شديم بقدرت كامله حق جوان نشست و چشم بند خود را باز كرد. حاجي تا اين منظره را مشاهده كرد دويد و جوانش را بغل كرد. جوان اظهار گرسنگي كرد بعد از اینکه چیزی خورد گويا اصلاً مريض نبوده . (1)

پاورقي
1- الوقايع و الحوادث ، 3/42

منبع:پایگاه عاشورا

 





نوشته شده در تاريخ دوشنبه 14 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 آقاي حاج سيد اسماعيل هاشمي  نقل مي كند: 

در زمان حاج شيخ عبدالكريم حائري  (رضوان الله تعالي عليه ) و داستان بي حجابي رضاخان قُلدر، دو تا پاسبان بودند كه خيلي اذيت مي كردند.

 

 


روزي زني با روسري از خانه بيرون مي آيد، يكي از اين پليسها او را تعقيب مي كند، آن زن هر چه او را قسم مي دهد و حضرت اباالفضل (ع) را شفيع قرار مي دهد در او اثر نمي بخشد. بلكه آن بي حيا توهين هم مي كند كه اگر اباالفضل كاري از او ساخته مي شد نمي گذاشت دستهاي او ... همان روز بحمام مي رود و دلش درد مي گيرد، معالجات اثر نمي كند و بدرك مي رسد. غسّال گفته بود: ديدم ، مثل اينكه سيلي به صورتش خورده شده باشد صورتش سياه شده بود.


پليس ديگر شقاوت بيشتري داشت ، گاهي وارد خانه ها مي شد و زنها را از خانه بيرون مي آورد و روسري از آنها برمي داشت . 
زني او را به حضرت اباالفضل (ع) قسم مي دهد كه اذيت نكن ، در جواب مي گويد: اگر حضرت كاري از او ساخته مي شد.... زن ناراحت مي شود و نفرين مي كند: حضرت عباس جزايت را بدهد. همان شب مامؤ ريت پيدا مي كند. 
كشيك بازار شود. 
وقتي مي خواسته از سوراخ درب اطاق نگهباني نگاهي به بازار كند. دستي به پشت گردن او مي خورد و از اطاق بازار پائين مي افتد و به درك مي رسد. 
  روز بعد براي خوشحالي ، تمام بازار را چراغاني مي كنند . (1) 

 

 پاورقي
1- (حضرت اباالفضل مظهر كمالات و كرامات ، ص 447)

منبع:پایگاه عاشورا

 





نوشته شده در تاريخ دوشنبه 14 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 در شب 26 ماه صفر 1236 در نجف اشرف در خواب حضرت عزرائيل ملك الموت (ع) را ديدم پس از سلام پرسيدم از كجا مي آيي ؟ 

فرمود: از شيراز مي آيم و روح ميرزا ابراهيم محلاتي را قبض كردم . 
گفتم : روح او در برزخ در چه حال است ؟ 
فرمود: در بهترين حالات و در بهترين باغهاي عالم برزخ و خداوند هزار ملك موكل او كرده است كه فرمان او را مي برند.

 

 


گفتم : براي چه عملي از اعمال به چنين مقامي رسيده است ؟

 

 
آيا براي مقام علمي و تدريس و تربيت شاگردان ؟ فرمود نه . گفتم : آيا براي نماز جماعت و رساندن احكام دين بمردم ؟ فرمود: نه . گفتم : پس براي چه ؟ فرمود: براي زيارت عاشوراء. (مرحوم ميرزاي محلاتي سي سال آخر عمرش زيارت عاشوراء را ترك نكرد و هر روزي كه بيمار ي يا امري كه داشت و نمي توانست بخواند نايب مي گرفته است ). چون شيخ از خواب بيدار مي شود فردا به منزل آية اللّه ميرزا محمّد تقي شيرازي مي رود و خواب خود را براي ايشان نقل مي كند. 
مرحوم ميرزا تقي گريه مي كند و از ايشان سبب گريه را مي پرسند؟ مي فرمايد: ميرزاي محلاتي از دنيا رفت و استوانه فقه بود، به ايشان گفتند: شيخ خواب ديده واقعيت آن معلوم نيست . 
ميرزا فرمود: بلي خواب است اما خواب شيخ مشكور است نه افراد عادي ، فرداي آنروز تلگراف فوت ميرزاي محلاتي از شيراز رؤ ياي شيخ مرحوم آشكار مي گردد. (1)

پاورقي
1- ترجمه كامل الزيارات ص 446.

 منبع:پایگاه عاشورا

 

 





نوشته شده در تاريخ دوشنبه 14 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 دارالسلام مرحوم نوري جلديك صفحه دويست و چهارده از امالي مفيد نيشابوري نقل شده : 

خانم و مخدره اي كه نوحه گر و مداحه بنام زره بوده كه درتمام مجالس زنانه شركت ميكرده و اقامه عزاداري حضرت سيدالشهداء اباعبداللّه الحسين ع را برپا مي نموده و خانم خوب و جلسه اي و اهل تقوي بوده و مخدرات ديگر را تشويق به عزاداري و گريه مينموده خلاصه براي عزاداري اهلبيت هركاري كه از دستش برمي آمده انجام ميداده .

 

 


يكشب كه بعد از جلسات به منزلش برميگردد باحال خسته به بستر مي رود و بخواب مي رود. 
يكوقت در عالم خواب مي بيند كه مشرف شد محضر مقدس بي بي عالم فاطمه زهرا سلام اللّه عليها حضرت بي بي نزد قبر مقدس حضرت سيد الشهداء ع نشسته و گريه و زاري مي كند.


و بعد با چشم گريان روبه اين مخدره عنايت فرموده و مي فرمايد اي زره درمجالس عزاي فرزند دلبندم سيدالشهداء ع اين اشعار را بخوان . 
ايها العينان فيضا واستهلا لاتغيضا وابكيا بالطف ميتا ترك الصدر و ضيضا لم امرضه قتيلا لا و لا كان مريضا يعني : اي دو چشمان واي دوديده من اشك بسيار از چشم و ديده اشكبار بريزيد، زياد گريه كنيد، و باشك كم اكتفا نكنيد، و گريه كنيد بر آنشهيدي كه در زمين كربلا افتاده و سينه اش زير سم اسبها شكسته شده است مريض نبود و از دار دنيا رفته است يعني نه مريض ااز دنيا رفت بلكه او را كشتند.

 
منبع:پایگاه عاشورا

 





نوشته شده در تاريخ دوشنبه 14 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 يكي از شيعيان در بصره سالي ده شب در خانه اش دهه عاشورا روضه خواني مي كرد اين بنده خدا ورشكست شد و وضع زندگي اش از هم پاشيده شد حتي خانه اش را هم فروخت . 

نزديك محرم بود با همسرش داخل منزل روي تكه حصيري نشسته بودند يكي دو ماه ديگر بنا بود خانه را تخليه كنند، و تحويل صاحبخانه بدهند و بروند. 
همسرش مي گويد: يك وقت ديدم شوهرم منقلب شد و فرياد زد. 
گفتم : چه شده ؟ چرا داد مي زني ؟ 
گفت : اي زن ما همه جور مي توانستيم دور و بر كارمان را جمع كنيم ، آبرويمان يك مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرويمان برود. گفتم : چطور؟ گفت : هر سال دهه عاشورا امام حسين (ع ) روي بام خانه ما يك پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مي آيند ما هم وضعمان ايجاب نمي كند و دروغ هم نمي توانيم بگوئيم آبرويمان جلوي مردم مي رود. يكدفعه منقلب گرديد، گفت : اي حسين مپسند آبرويمان ميان مردم برود، قدري گريه كرد. 
همسرش گفت : ناراحت نباش يك چيز فروشي داريم . گفت : چي داريم ؟ گفت : من هيجده سال زحمت كشيدم يك پسر بزرگ كردم پسر وقتي آمد گيسوانش را مي تراشي ، و فردا صبح دستش را مي گيري مي بري سر بازار، چكار داري بگوئي پسرم است ، بگو غلامم است . 
و به يك قيمتي او را بفروش و پولش را بياور و اين چراغ محفل حسيني را روشن كن . 
مرد گفت : مشكل مي دانم پسر راضي بشود و شرعاً نمي دانم درست باشد كه او را بفروشيم يا نه . زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضيه را پرسيدند، علماء گفتند: پسر اگر راضي باشد خودش را در اختيار كسي بگذارد اشكالي ندارد، و بعد از سؤ ال بر گشتند خانه .

 

 


يك وقت ديدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد، پسر مي گويد. وقتي وارد منزل شدم ديدم مادرم مرتب به قد و بالاي من نگاه مي كند و گريه مي كند، پدرم مرتب مرا مشاهده مي كند اشك مي ريزد گفتم : مادر چيزي شده ؟ مادر گفت : پسر جان ما تصميم گرفته ايم تو را با امام حسين (ع ) معامله كنيم .


پسر گفت : چطور؟ جريان را نقل كردند پسر گفت : به به حاضرم چه از اين بهتر. شب صبح شد گيسوان پسر را تراشيدند، پدر دست پسر را گرفت كه به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش (مادر است و اينهم جوانش است ) پس يكمقدار بسيار زيادي گريه كردند و از هم جدا شدند. پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان ، به آن قيمتي كه گفت ، تا غروب آفتاب هيچكس نخريد، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت : امشب هم مي برمش خانه يكدفعه ديگر مادرش او را ببيند فردا او را مي آورم و مي فروشم . 
تا اين فكر را كردم ديدم يك سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسيمه نزد ما آمد بمن سلام كرد جوابش را دادم . فرمود: آقا اين را مي فروشي ؟ (نفرمود غلام يا پسرت را مي فروشي ) گفتم : آري . فرمود: چند مي فروشي ؟ گفتم : اين قيمت ، يك كيسه اي بمن داد ديدم دينارها درست است . 
فرمود: اگر بيشتر هم مي خواهي بتو بدهم ، من خيال كردم مسخره ام مي كند. گفتم : نه . فرمود: بيا يك مشت پول ديگر بمن داد. فرمود: پسر جان بيا برويم . تا فرمود پسر بيا برويم ، اين پسر خود را در آغوش پدرش انداخت ، مقدار زيادي هم گريه كرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بيرون . پدر مي گويد: آمدم منزل ديدم مادر منتظر نتيجه بود گفت : چكار كردي ؟ گفتم : فروختم . 
يك وقت ديدم مادر بلند شد گفت : اي حسين به خودت قسم ديگر اسم بچه ام را به زبان نمي برم . پسر مي گويد: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره خارج شديم بغض راه گلويم را گرفته بود بنا كردم گريه كردن ، يك وقت آقا رويش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گريه مي كني ؟ گفتم آقا اين اربابي كه داشتم خيلي مهربان بود، خيلي با هم الفت داشتيم ، حالا از او جدا شدم و ناراحتم . 
فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم . گفتم : آري پدرم . فرمود: مي خواهي برگردي نزدشان ؟ گفتم : نه . فرمود: چرا؟ گفتم : اگر بروم مي گويند تو فرار كردي . فرمود: نه پسر جان ، برو پائين من را پائين كرد، فرمود: برو خانه . گفتم : نمي روم ، مي گويند تو فرار كردي . 
فرمود: نه آقا جان برو خانه اگر گفتند فرار كردي بگو نه ، حسين مرا آزاد كرد. يك وقت ديدم كسي نيست . پسر آمد در خانه را كوبيد مادر آمد در را باز كرد. گفت : پسرجان چرا آمدي ؟ دويد شوهرش را صدا زد گفت : بتو نگفته بودم اين بچه طاقت نمي آورد، حالا آمده . 
پدر گفت : پسر جان چرا فرار كردي ؟ گفتم : پدر بخدا من فرار نكردم . گفت : پس چطور شد آمدي ؟ گفتم : بابا حسين آزادم كرد. (1)

 

 

پاورقي
1- قافله اشك ص 20.

منبع:پایگاه عاشورا

 





نوشته شده در تاريخ دوشنبه 14 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

 يكي از شيعيان در بصره سالي ده شب در خانه اش دهه عاشورا روضه خواني مي كرد اين بنده خدا ورشكست شد و وضع زندگي اش از هم پاشيده شد حتي خانه اش را هم فروخت . 

نزديك محرم بود با همسرش داخل منزل روي تكه حصيري نشسته بودند يكي دو ماه ديگر بنا بود خانه را تخليه كنند، و تحويل صاحبخانه بدهند و بروند. 
همسرش مي گويد: يك وقت ديدم شوهرم منقلب شد و فرياد زد. 
گفتم : چه شده ؟ چرا داد مي زني ؟ 
گفت : اي زن ما همه جور مي توانستيم دور و بر كارمان را جمع كنيم ، آبرويمان يك مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرويمان برود. گفتم : چطور؟ گفت : هر سال دهه عاشورا امام حسين (ع ) روي بام خانه ما يك پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مي آيند ما هم وضعمان ايجاب نمي كند و دروغ هم نمي توانيم بگوئيم آبرويمان جلوي مردم مي رود. يكدفعه منقلب گرديد، گفت : اي حسين مپسند آبرويمان ميان مردم برود، قدري گريه كرد. 
همسرش گفت : ناراحت نباش يك چيز فروشي داريم . گفت : چي داريم ؟ گفت : من هيجده سال زحمت كشيدم يك پسر بزرگ كردم پسر وقتي آمد گيسوانش را مي تراشي ، و فردا صبح دستش را مي گيري مي بري سر بازار، چكار داري بگوئي پسرم است ، بگو غلامم است . 
و به يك قيمتي او را بفروش و پولش را بياور و اين چراغ محفل حسيني را روشن كن . 
مرد گفت : مشكل مي دانم پسر راضي بشود و شرعاً نمي دانم درست باشد كه او را بفروشيم يا نه . زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضيه را پرسيدند، علماء گفتند: پسر اگر راضي باشد خودش را در اختيار كسي بگذارد اشكالي ندارد، و بعد از سؤ ال بر گشتند خانه .

 

 


يك وقت ديدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد، پسر مي گويد. وقتي وارد منزل شدم ديدم مادرم مرتب به قد و بالاي من نگاه مي كند و گريه مي كند، پدرم مرتب مرا مشاهده مي كند اشك مي ريزد گفتم : مادر چيزي شده ؟ مادر گفت : پسر جان ما تصميم گرفته ايم تو را با امام حسين (ع ) معامله كنيم .


پسر گفت : چطور؟ جريان را نقل كردند پسر گفت : به به حاضرم چه از اين بهتر. شب صبح شد گيسوان پسر را تراشيدند، پدر دست پسر را گرفت كه به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش (مادر است و اينهم جوانش است ) پس يكمقدار بسيار زيادي گريه كردند و از هم جدا شدند. پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان ، به آن قيمتي كه گفت ، تا غروب آفتاب هيچكس نخريد، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت : امشب هم مي برمش خانه يكدفعه ديگر مادرش او را ببيند فردا او را مي آورم و مي فروشم . 
تا اين فكر را كردم ديدم يك سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسيمه نزد ما آمد بمن سلام كرد جوابش را دادم . فرمود: آقا اين را مي فروشي ؟ (نفرمود غلام يا پسرت را مي فروشي ) گفتم : آري . فرمود: چند مي فروشي ؟ گفتم : اين قيمت ، يك كيسه اي بمن داد ديدم دينارها درست است . 
فرمود: اگر بيشتر هم مي خواهي بتو بدهم ، من خيال كردم مسخره ام مي كند. گفتم : نه . فرمود: بيا يك مشت پول ديگر بمن داد. فرمود: پسر جان بيا برويم . تا فرمود پسر بيا برويم ، اين پسر خود را در آغوش پدرش انداخت ، مقدار زيادي هم گريه كرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بيرون . پدر مي گويد: آمدم منزل ديدم مادر منتظر نتيجه بود گفت : چكار كردي ؟ گفتم : فروختم . 
يك وقت ديدم مادر بلند شد گفت : اي حسين به خودت قسم ديگر اسم بچه ام را به زبان نمي برم . پسر مي گويد: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره خارج شديم بغض راه گلويم را گرفته بود بنا كردم گريه كردن ، يك وقت آقا رويش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گريه مي كني ؟ گفتم آقا اين اربابي كه داشتم خيلي مهربان بود، خيلي با هم الفت داشتيم ، حالا از او جدا شدم و ناراحتم . 
فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم . گفتم : آري پدرم . فرمود: مي خواهي برگردي نزدشان ؟ گفتم : نه . فرمود: چرا؟ گفتم : اگر بروم مي گويند تو فرار كردي . فرمود: نه پسر جان ، برو پائين من را پائين كرد، فرمود: برو خانه . گفتم : نمي روم ، مي گويند تو فرار كردي . 
فرمود: نه آقا جان برو خانه اگر گفتند فرار كردي بگو نه ، حسين مرا آزاد كرد. يك وقت ديدم كسي نيست . پسر آمد در خانه را كوبيد مادر آمد در را باز كرد. گفت : پسرجان چرا آمدي ؟ دويد شوهرش را صدا زد گفت : بتو نگفته بودم اين بچه طاقت نمي آورد، حالا آمده . 
پدر گفت : پسر جان چرا فرار كردي ؟ گفتم : پدر بخدا من فرار نكردم . گفت : پس چطور شد آمدي ؟ گفتم : بابا حسين آزادم كرد. (1)

 

 

پاورقي
1- قافله اشك ص 20.

منبع:پایگاه عاشورا

 





نوشته شده در تاريخ دوشنبه 14 آذر 1390  توسط مهدی شکیبا مهر
(تعداد کل صفحات:37)      [ <>   [ 10 ]   [ 11 ]   [ 12 ]   [ 13 ]   [ 14 ]   [ 15 ]   [ 16 ]   [ 17 ]   [ 18 ]   [ 19 ]   [ > ]  

.: Weblog Themes By Rasekhoon:.