بس کن رباب حرمله بیدار می شود...

بس کن ربابنیمه ای از شب گذشته است
دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است
کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده
گهواره نیست دست خودت را تکان نده
هـــر آن کـــه رفتـــه استــــ بـــه یـــقین مـــبتلـا تـــر استــــ ...
بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است
دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است
کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده
گهواره نیست دست خودت را تکان نده
با دست های بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
بس کن رباب حرمله بیدار می شود
سهمت دوباره خنده انظار می شود
ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود
از روی نیزه راس عزیزت رها شود
یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده
دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
گرچه امید چشم ترت نا امید شد
بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد
پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
گهواره نیست دست خودت را تکان مده
با خنده خواب رفته تماشا نمی کند
مادر نگفته است و زبان وا نمی کند
بس کن رباب زخم گلو را نشان مده
قنداقه نیست دست خودت را تکان مده
دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود
آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود
بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود
این گریه ها برای تو اصغر نمی شود
آقا بــه خــدا مــا ز شـمــا فـاصله داریم
بــا اصل مــرامــت به خدا فاصلـه داریم

بـا شور تــو و کرببلا محــفلــمــان گــرم
هم بــا تــو و بــاکربــبـلا فاصــلــه داریم
با چشمهی احساس تــو ای خـون خداوند
با این همه تــزویر و ریـا فاصــلــه داریم
تــا کربــبــلا تــا غـــم تنــهاییــت آن روز
صد حــنــجره فریــاد صـدا فاصــله داریم
دیوار و در و دفترمان عکس شهـیـداست
با حــرمت خـــون شــهـــدا فاصــله داریم
گر مرجـع تقلید شمــا زینب کـبــری است
خواهر ز چه رو این همه ما فاصله داریم
تــصویــر تو را آیــنــه فــریــاد بــر آورد
با عـصمت حق، تا به کجــا فاصــله داریم
ما وارث خــون شــهــدایــیــم ولــی حــیف
بــا شــیــر زن کــربــبـلا فاصــلــه داریــم
عــمــریست کـه زنـدانی اندیشهی خویشیم
با ذهــن پــر از عطــر هوا فاصــله داریم
دیــروز کـه در سنـگرمان ذکر و دعا بود
امــروز کــه از ذکــرو دعـا فاصله داریم
بــا عشــق و صـفــا خـانه یکی بود دل ما
افسوس که با ایـن هــمه جــا فاصله داریم
آیــا شــده از خویـش بـپــرسیم کـه امروز
باعشـق ســرآغــاز چــرا فاصله داریم ؟






روز خونينى كه شورش در فضا افتاده بود
كوفه در وحشت زخونين ماجرا افتاده بود
در دل امواج حيرت زير رگبار بلا
كشتى بى بادبان بى ناخدا افتاده بود
ميزبانان در پناه ساحلى دور از خطر
ميهمان در بحر خون بى آشنا افتاده بود
نائب فرزند زهرا نو گل باغ عقيل
دستگير مردمى دور از وفا افتاده بود
در ميان اولين دشت مناى شاه عشق
اولين قربانى راه خدا افتاده بود
در كنار كاخ حمراء پيش چشم مرد و زن
پيكر مجروح مسلم مسلم سر جدا افتاده بود
در جدال حق و باطل آن دلير جان فدا
آنقدر ايستاده بودى تا ز پا افتاده بود
در دم آخر سرشك حسرتش بودى روان
چون بياد كاروان كربلا افتاده بود



باز اين چه ...
محتشم چشمانش را که باز کرد به اطراف حرکت داد. تاریکی بود و سکوت و نور کمفروغ شمعی کوچک. صداهایی از وردستخیال، درهم و برهم که موج برمیداشت و اوج میگرفت.
دردی ویرانکننده بر رخش پاشیده بود لبهایش لحظهای لرزید و بغض را در سینهاش کشت. احساس کرد غمی به سنگینی عالم بر دلش سنگینی میکند، غمی که اگر بر کوه فرود میآمد میشکست و فرو میریخت.
انگار همین دیروز بود. گل زندگیش، پسر دلبندش (1) پیش رویش سوخت و پرپر شد. دلش ازدست روزگار سر رفت. دیگر زندگی و شعر برایش بیمعنا شده بود. ادبای کاشان و شعرای معاصر در رثای فرزندش بسیار سروده بودند، حتی خودش هم مرثیهای غرا در عظمت این واقعه سروده بود. اما درد او را این چیزها درمان نمیکرد.
دوباره بر بستر دراز کشید که چشمش به شیشه مات پنجره افتاد. دلش هری فرو ریخت. انگار دو چشم کوچک و پرمژگان به او خیره شده بود. پسرش بود که میگریست و بابا، بابا میگفت. چشمانش را مالید، کسی پشت پنجره نبود.
روح صدا در تار و پود محتشم کاشانی حلول کرد. حس غریبی بهاو دست داد. در خود نبود. در مرگ فرزند خود را مقصر میدانست، چشمان غم گرفتهاش را بست تا بار دیگر پسر را در خواب به تماشا بنشیند.
آب بود و آب، آبشارهای بزرگ رودخانههای پرجوش و خروش، چشمههای زلال، آب همهجا بود، او بر هوا میرفت و هیچ نمیگفت. باغی از دور نمایان شد. بوستانی بزرگ و بیانتها، تا چشم کار میکرد درختبود و گل و گیاه. سبز سبز. میوههایی آبدار و زرین که همه یکجا بهثمر نشسته بودند.
در بهآرامی باز شد. صدایی ملکوتی از ورای زمان او را به رفتن میخواند. خود را در کشاکش راه یله داد، خود نمیرفت، بلکه انگار نیرویی نامرئی او را میکشاند. احساس کرد که دلش سبک شده است. درد و غم از تنش شسته شده و حالت غریبیاش ریخته است.
در خط نگاهش مردی سبزپوش را به نظاره نشست، قامت رسای مردی زیباروی که لبخند میزد و او را مینگریست.
او را شناخت، دلش گواهی داد او پیامبر رحمت، صلیاللهعلیهوآله، است. خواستبرود و دستهایش را غرق بوسه کند، صدای گامهای شمردهاش از اعماق زمان بهگوش میرسید، نزدیکتر آمد و نرمخندی زد. لبهای حضرت حرکت نمیکرد. اما شنید:
تو برای فرزند خود مرثیه میسرایی، اما برای فرزند من مرثیه نمیگویی؟
آری، دیشب همین را به او فرموده بود. خجالت میکشید چشم در چشم پیامبر، صلیاللهعلیهوآله، بدوزد. یارای آن نداشت که چشم از سیمای پرمحبت او برگیرد، حیران و واله فقط مینگریست و دم فرو بسته بود.
پیامبر، صلیاللهعلیهوآله، فرمود:
چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتی؟
کلام پیامبر، صلیاللهعلیهوآله، عتاب داشت. عرق بر چهرهاش نشست.
- «چون تاکنون در این وادی گام برنداشتهام. راه ورود برای خود پیدا نکردم».
فرمود: بگو:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است.
از خواب پرید. در تاریکی دوات و کاغذ را یافت، دستهایش میلرزید. در کلام پیامبر طنین جادویی حق بود و زلال معرفت.
باید امر نبی را اطاعت میکرد، باید از حسین، علیهالسلام، میگفت و حادثه بزرگ عاشورا.
بازاین چه شورش است که در خلق عالم است
سرود:
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
مصرع به مصرع و بیتبه بیتسرود، روزها از پس هم میرفتند و او تنها با کاغذ و قلم مانوس بود. هرازگاهی چیزی در ذهنش جرقه میزد و او را به نوشتن میخواند. دستش با کاغذ آشنا بود و ذهنش با ظهر کربلا. به گذشته کوچیده بود. پیش رویش اصحاب نفر به نفر رخصت رزم میگرفتند و چون شقایق پرپر میشدند. ضیافت عشق بود و آلالههای قبیله سربداران سرزمین سرخ بیداری.
به خود آمد. سکوت بود و سکوت. نگاهش با کاغذ آشنا بود. چند بند سرودهاش را به پایان رسانده بود. مصرعی ناتمام پیش رویش بود:
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
شگفتزده شد. عقلش بهجایی قد نمیداد. هرچه بنویسد ممکن استبه مقام پروردگار سبحان جسارتی کند. قلم از دستش فرو افتاد. رنگ از چهرهاش پرید. احساس خفقان کرد. سرگیجه گرفت و آرام بر بستر غنود.
- «میدانستم که کار به اینجا میکشد، راه چارهای نیست... پیش پیامبر، صلیاللهعلیهوآله، رو سیاه شدم. کجا رفت آن همه نغزگوئیت محتشم؟ یک کاشان بود و یک محتشم. آه، آه، که همهاش اسم بود و رسم».
خواب به چشمانش آمد. جوانی خوشبوی و رعنا، سبزپوش و زیبا، در همان باغ بهشتی در جای پیامبر ایستاده بود. سلام کرد و پاسخ شنید. حضرت ولی عصر، عجلاللهتعالیفرجه، فرمود:
چرا مرثیه خود را به اتمام نمیرسانی؟
پاسخ داد:
- «در این مصرع به بنبست رسیدم، نمیتوانم رد شوم».
فرمود: بگو:
او در دل است و هیچ دلی نیستبیملال
یارای حرف زدن نداشت، شوق در رگهایش میدوید و زبانه میکشید. ندانست کی امام از باغ رفته است. صدای گنگ و مبهم، ذهنش را انباشت. صدا هر لحظه نزدیکتر میشد. دسته دسته فرشتگان میآمدند و هرولهکنان، پای میکوفتند.
همه سیاه برتن کرده بودند و اشک میریختند، گویا کسی نوحه میخواند. صدایش حزن داشت و اندوه، نوحه را اینچنین آغاز کرد:
بازاین چه شورش استکهدرخلقعالماست؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است؟
چشم گشود، پهنه صورتش خیس اشک بود و دستش مدام بالا میرفت و بر سینه فرود میآمد. انگار زمین و زمان با هم دم گرفته بودند و در عزای سالار شهیدان نوحهسرایی میکردند. (2)
پینوشتها:
×. برگرفته از کتاب «نگاه سبز» نوشته حسن جلالی عزیزیان. با سپاس از سرکار خانم «صغری خناری» از قائمشهر که این داستان را برای ما ارسال کردند.
1. در برخی منابع «برادرش» آمده است.
2. با استفاده از: الکلام یجرالکلام، ج2، ص110; در انتظار خورشید ولایت، ص171-170
منبع: مجله موعود - فروردین و اردیبهشت 1380، شماره 25
شعر، عنصر اصلي هنر آييني
شايد بتوان به جرأت برجستهترين هنر آييني و عاشورايي را شعر دانست. از ديرباز ايرانيان و به طور اخص شيعيان توجه ويژه و خاصي به شعر آييني و مراثي اهلبيت (عليهماالسلام) داشتهاند. ميتوان علت اصلي اين اهميت را، ويژگي شعر در توانايي بيان احساسات و عواطف فردي و جمعي دانست و اين مشخصه به طور واضح در آيين عزاداري سرور و سالار شهيدان حضرتامامحسين(ع) به چشم ميخورد.
آنچه در ديد و نظر محققان هنر آييني و برجسته است اهميت و نقش عنصر شعر در تمامي اين آيين و رسم كهن تاريخي است. چرا كه در متن تمامي هنرها مثل تعزيهخواني، نوحهخواني، نقاشي روي پرده و ذكر مصائب و مرثيهسرايي اهلبيت جاري است.
شايد بتوان دليل اصلي اهميت شعر را در اين آيين علاقه ضمير ناخودآگاه جمعي ايرانيان و همخواني روح آنان با سخن ريتميك و متوازن است. از اين رو كشش و جذبه آنان به سوي شعر كه قالب كاملي براي بيان كامل احساسات شاعر ميباشد است.
* جايگاه مرثيه سرايي و شعر عاشورايي در ادب فارسي:
مرثيهسرايي ازديرباز در ادبيات فارسي رواج داشته است و سبقه تاريخ ادبياتي طولاني دارد. چنان كه در سدههاي نخستين ورود اسلام به ايران و در قرن دوم و سوم هجري با توجه به شرايط مذهبي ويژه، قطعاتي در ديوان كسايي ؟؟ كه به شاعر ديني و اخلاقي معروف است يافت ميشود. اين قطعات شايد اولين نمونه شعر كارشناسانه عاشورايي باشد.
دليل توجه اين شاعر به شعر ديني و مخصوصاً مرثيه امام حسين(ع) آزادانديشي پادشاهان وقت نسبت به شاخههاي مختلف مذهبي است. نكتهاي كه در چند سده بعد مانند زنجيري بر دست و قلم شاعران نهاده شد و آنان را از سرودن اشعاري در نعت و مرثيه اهلبيت عليهماالسلام منع كرد.
در قرون بعدي با توجه به حكمراني امراي ترك (غزنويان، سلجوقيان) و تعصب شديد مذهبي آنان، شيعيان مجالي براي خودنمايي و بزرگداشت امامان ديني خود نداشتند بنابراين شعر ديني و مرثيهسرايي رو به ركود نهاد. تا جايي كه گاهاً در ديوان بعضي از شاعران معاند اهلبيت (عليهما السلام) هجويات و بدگوييهايي نسبت به واقعه كربلا و امام حسين(ع) ديده ميشود.
البته در اين دوره شاعران دوستدار آن امام همام آرام ننشسته و دست به سرودن قطعات و ترانهها و مديحههايي شدند كه به طور شفاهي در مراسم مخفيانه عزاداري خوانده و درذهن مردم جاي ميگرفت. بنابراين در طول حكومت امراي ترك (قرن چهارم تا ششم) شكل مكتوبي از شعر آييني و عاشورايي وجود ندارد و اگر هم باشد به طور واضح نبوده و كنايي و سمبليك است.
در قرون بعدي و بالاخص بعد از روي كار آمدن صفويان كه اولين پادشاهان مقتدر شيعي مذهب در ايران بودند و مقتدرانه مذهب تشيع را مذهب رسمي كشور اعلام كردند. شاعران آييني اين حس فرو كوفته خود را تعديل و دست به سرودن شاهكارهاي شعر عاشورايي نمودند چنانكه نمونه اعلاي آن را در سده بعد در ترجيحبند محتشم كاشاني و قطعات وصال شيرازي مييابيم.
در حال حاضر اين ترجيحبند نمادي از مصيبت كربلا و آغاز ماه محرم محسوب ميشود. نمونه اعلاي شعر عاشورايي است و مطلع آن چنين است و آشناي همه اذهان ايران است.
بازاين چه شورش است كه در خلق عالم است
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
* انقلاب اسلامي و اوج شعر عاشورايي:
شعر عاشورايي بعد از دوران ذكر شده رو به پيشرفت نهاد به طوري كه در دوران قاجار كثرت شعراي آييني به چشم ميخورد.
اما ميتوان اوج هنري شعر عاشورايي را بعد از انقلاب اسلامي دانست. در سالهاي جنگ تحميلي ايران و عراق مكرراً جبهههاي جنگ تشبيه به واقعه كربلا و كربلا ميشد. از اينرو وجه تشابه بسياري بين ادبيات مقاومت و ادبيات عاشورايي در ديد شاعران و محققان به وجود آمد. بنابراين سالهاي اوليه انقلاب اسلامي را ميتوان اوج شكوفايي شعر عاشورايي و حسيني بود و اشعار شاعران بيشماري در اين مقوله دست به هنرنمايي زدهاند.
قيصر امينپور، موسوي گرمارودي، طاهره صفارزاده و ... از شاعران برجسته اين سبك شمرده ميشوند.
* قالبهاي مورد استفاده شاعران حسيني:
در قرون اوليه معمولاً قالب مورد استفاده شاعران عاشورايي و ديني قطعه بوده است اما در سالهاي آينده به جهت شكل شفاهي و داستانگونه واقعه كربلا شعرا دست به سرايش شعردر قالب مثنوي ـ كه مورد استفاده براي مضامين بلند است ـ، زدند اما در سالهاي بعدي از ترجيحبند، مسلط، غزل و... نيز استفاده ميشد.
در سده كنوني و در دوران بعد از انقلاب شاعران از تمامي قوالب شعري براي سرايش شعر آييني استفاده كردند چنانكه حتي در قالب نيمايي، سپيد و موج نو شعر حسيني و عاشورايي در دست است.
اما نوحهسرايي كه منبع اصلي آن شعر است از دون ديگري است. در اين هنر به جهت شفاهي بودن ترجيهاً ترانه و دوبيتي قالب اصلي شعر عاشورايي است.
منابع:
چشماندازي به شعر معاصر ايران [دكتر مهدي زرقاني] سبك شناسي شعر دكتر سيروس شميسا
گزيده تاريخ ادبيات در ايران (جلد 1 و 2 و 3) دكتر ذبيحا... صفا
قبلهی شهادت

مولای سرفرازان، خورشید اهل بینش
ای قبلهی شهادت، مقصود آفرینش
از نام سرخت ای شه، دریای نور جاریست
عشق و حماسه و شور، تا نفخ صور جاریست
ای سرخ روی هستی، مولای سرخ رویان
جاریترین شهادت، شاهنشه شهیدان
امضا نمودی ای شه، پیمان لاتخف را
در كربلا سرودی، خون نامهی شرف را
قربانی خدایی، سردار نینوایی
وی نور چشم حیدر، تو شاه اولیایی
شش ماهه اصغرت شد، در خون خود شناور
شهزاده اكبرت شد، در كوی دوست پرپر
ای سرخ روی هستی، آموزگار انسان
جاریست تا هماره، نامت عزیز دوران
قربان لطف و جود و مهر و صفات مولا
چشم و چراغ هستی، هستی فدات مولا
محمدرضا كوزهگر كالجی(متخلص به قنبرثانی
رنگین کمان خون

میخواهم از خشکیدن دریا بگویم
از تشنه کامیهای ماهیها بگویم
روزی که آب از شرم و خجلت آب میشد
از داغ آن آلالهها بی تاب میشد
میسوخت از سوز جگرهای عطشناک
گلهای پرپر گشته و افتاده برخاک
میخواست تا از بستر خود پر بگیرد
گلهای سرخ تشنه را در بگیرد
من حرفها از ظهر بی خورشید دارم
من شکوهها از ماه، از ناهید دارم
ای کاش آن روز آسمان خون گریه میکرد
هم ابر، هم رنگین کمان، خون گریه میکرد
روزی که ساقی بود، اما آب نایاب
لبها ز سوز تسنگی سیرابِ سیراب
آن روز دست مهربانی را بریدند
پرهای مرغ آسمانی را بریدند
روزی که نی از آن سر بی تن نوا داشت
بر خنجر خود حنجر خون خدا داشت
نی نالهها از نی نوا در سینه دارد
بر پا ز زخم سنگ فتنه پینه دارد
قومی که از پس ماندهی نمرود بودند
از روسیاهی چهره دوداندود بودند
در ناجوانمردانگی مشهور بودند
فرسنگها تا مرز پاکی دور بودند
مردم فریبی را عبادت میشمردند
ویرانگریها را عمارت میشمردند
آن آیههای زنده را انکار کردند
با دست فتنه در دل گل خار کردند
خورشید را آن شب پرستان سر بریدند
پروانههای عاشقی را پر بریدند
بشکسته بادا دست این نامرد مردم!
داغ ابد بر سینهی این سرد مردم!
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی
دردی كشیدهام كه دلم داغدار اوست

بند اول
میآیم از رهی كه خطرها در او گم است
از هفت منزلی كه سفرها در او گم است
از لا به لای آتش و خون جمع كردهام
اوراق مقتلی كه خبرها در او گم است
دردی كشیدهام كه دلم داغدار اوست
داغی چشیدهام كه جگرها در او گم است
با تشنگان چشمه احلی من العسل
نوشم ز شربتی كه شكرها در او گم است
این سرخی غروب كه همرنگ آتش است
توفان كربلاست كه سرها در او گم است
یاقوت و دُر صیرفیان را رها كنید
اشك است جوهری كه گهرها در او گم است
هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی كه سحرها در او گم است
بند دوم
جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
نشنید كس مصیبت از این جانگدازتر
صبحی دمید از شب عاصی سیاهتر
وز پی شبی ز روز قیامت درازتر
بر نیزهها تلاوت خورشید، دیدنیست
قرآن كسی شنیده از این دلنوازتر؟
قرآن منم چه غم كه شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر
عشق توام كشاند بدین جا، نه كوفیان
من بینیازم از همه، تو بی نیازتر
قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاكبازتر
با كاروان نیزه شبی را سحر كنید
باران شوید و با همه تن گریه سر كنید
بند سوم
فرصت دهید گریه كند بی صدا، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات
گیرم فرات بگذرد از خاك كربلا
باور مكن كه بگذرد از كربلا، فرات
با چشم اهل راز نگاهی اگر كنید
در بر گرفته مویهكنان مشك را فرات
چشم فرات در ره او اشك بود و اشك
زان گونه اشكها كه مرا هست با فرات
حالی به داغ تازهی خود گریه میكنی
تا میرسی به مرقد عباس، یا فرات
از بس كه تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات
از طفل آب، خجلت بسیار میكشم
آن یوسفم كه ناز خریدار میكشم
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
خون خدا

نمیدانم تو را در ابر دیدم یا كجا دیدم
به هر جایی كه رو كردم فقط روی تو را دیدم
تو را در مثنوی، در نی، تو را در های و هو، در هی
تو را در بند بند نالههای بی صدا دیدم
تو مانند ترنم، مثل گل، عین غزل بودی
تو را شكل توسل، مثل ندبه، چون دعا دیدم
دوباره لیلة القدر آمد و شوریدگیهایم
تب شعر و غزل گل كرد و شور نینوا دیدم
شب موییدن شب آمد و موییدن شاعر
شكستم در خودم از بس كه باران بلا دیدم
صدایت كردم و آیینهها تابید در چشمم
نگاهم را به دالان بهشتی تازه وا دیدم
نگاهم كردی و باران یك ریز غزل آمد
نگاهت كردم و رنگین كمانی از خدا دیدم
تو را در شمعها، قندیلها، در عود، در اسپند
دلم را پَرزنان در حلقه پروانهها دیدم
تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا
تو را در واژههای سبز رنگ ربنا دیدم
تو را در آبشار وحی جبرائیل و میكائیل
تو را یك ظهر زخمی در زمین كربلا دیدم
تو را دیدم كه میچرخید گردت خانه كعبه
خدا را در حرم گم كرده بودم، در شما دیدم
شبیه سایه تو كعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم
شب تنهای عاشورا و اشباحی كه گم گشتند
تو را در آن شب تاریك، «مصباح الهدی» دیدم
در اوج كبر و در اوج ریای شام ـ ای كعبه ـ
تو را هم شانه و هم شان كوی كبریا دیدم
دمی كه اسبها بر پیكر تو تاخت آوردند
تو را ای بیكفن، در كسوت آل عبا دیدم
دلیل مرتضی! شبه پیمبر! گریه زهرا(س)
تو را محكمترین تفسیر راز «انما» دیدم
هجوم نیزهها بود و قنوت مهربان تو
تو را در موج موج ربنا در «آتنا» دیدم
تو را دیدم كه داری دست در دستان ابراهیم
تو را با داغ حیدر، كوچه كوچه، پا به پا دیدم
تو را هر روز با اندوه ابراهیم، همسایه
تو را با حلق اسماعیل، هر شب همصدا دیدم
همان شب كه سرت بر نیزهها قرآن تلاوت كرد
تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفی(ص) دیدم
تنور خولی و تنهایی خورشید در غربت
تو را در چاه حیدر همنوای مرتضی دیدم
سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
و من از كربلا تا شام را غار حرا دیدم
به یحیی و سیاوش جلوه میبخشد گل خونت
تو را ای صبح صادق با امام مجتبی(ع) دیدم
تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
تو را بیتاب در بیتابی طشت طلا دیدم
شكستم در قصیده، در غزل، ای جان شور و شعر
تو را وقتی كه در فریاد «ادرك یا اخا» دیدم
تمام راه را بر نیزهها با پای سر رفتی
به غیرت پا به پای زینب كبری تو را دیدم
دل و دست از پلیدیهای این دنیا شبی شستم
كه خونت را حنای دست مشتی بی حیا دیدم
چنان فواره زد خون تو تا منظومهی شمسی
كه از خورشید هم خون رشیدت را فرا دیدم
مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم
تصور از تفكر ماند و خون تو تداوم یافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم
«علیرضا قزوه»
خورشید جاویدان

ماه بنی هاشم یل میدان، ابوالفضل
روح شرف، شاه جوانمردان، ابوالفضل
بر جان دشمن چون شهاب شب شكن بود
شهباز نام آور یل میدان، ابوالفضل
میر سپاه بیقراران شهادت
نور خدا، وان ساقی طفلان ابوالفضل
آن سربدار كاروان عشقبازان
چشم و چراغ محفل یاران، ابوالفضل
پیچیده در هفت آسمان نام بلندش
جاوید دلها، رهبر عرفان، ابوالفضل
از نام سرخش میوزد خورشید توحید
آیینهدار مكتب قرآن، ابوالفضل
با شد به گیتی حضرتش باب الحوایج
بر دردهای بی كسی درمان، ابوالفضل
تسخیر دلها میكند برق نگاهش
آتش زند بر جان مشتاقان، ابوالفضل
در كشور دلهای مشتاق زمانه
باشد امیر و حاكم و سلطان ابوالفضل
اسطورهی مردانگی و سرفرازی
قلب زمان، خورشید جاویدان ابوالفضل
سقای اردوی عطش روح فتوت
دریای رحمت، فضل بی پایان ابوالفضل
فرما نظر بر عاشقانت، روز محشر
ای حیدر ثانی، شه احسان ابوالفضل
محمدرضا كوزهگر كالجی(متخلص به قنبر ثانی
خاک پای حسین

بال فرشته که خاک پای حسین است
فرش حسینیه عزای حسین است
فاطمه دنبالش است روز قیامت
هر که به دنبال دستههای حسین است
شعر من و تو که افتخار ندارد
تلا که خدا مرثیه سرای حسین است
رحمت زهرا برای این که بریزد
منتظر گریهای برای حسین است
در دل مردم چه هست کار نداریم
در دل ما که برو بیای حسین است
دست به سمت کسی دراز نکردیم
هر دو جهان دست ما گدای حسین است
گندم شهر حسین روزی ما شد
باز سر سفرهها غذای حسین است
قیمت اشک برای خون خدا هست
دست همان کس که خونبهای حسین است
پرچم کرببلا همیشه بلند است
حافظ پرچم اگر خدای حسین است
هر چه که ما خواستیم فاطمه داده
آنچه فقط مانده کربلای حسین است
«علی اکبر لطیفیان»
به روی نیزه سرگردانی عشق

خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامهای دیگر سرودن
نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی نوای بی نوایی است
هوای نالههایش، نینوایی است
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گُل، بیماری سنگ
قلم، تصویر جانکاهی است از نی
علم، تمثیل کوتاهی است از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد
دل نی نالهها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پرسوز
چه رفت آن روز در اندیشه نی
که اینسان شد پریشان بیشه نی؟
سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری
پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت، غم دیرینه او
غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزهای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پردهای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند
سزد گر چشمها در خون نشینند
چو دریا را به روی نیزه بینند
شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!
ز دست عشق در عالم هیاهوست
تمام فتنهها زیر سر اوست!
«مرحوم استاد قیصر امین پور»
ای غبارت توتیای چشم ما ای کربلا

در محرم سینهها غرق ملالی دیگر است
جاری از چل چشمه دلها زلالی دیگر است
با حلولش برنخیــزد جز فغان از عاشقان
طاق ابروی محرم را هلالی دیگر است
بس که لحظه لحظههایش سرخ و عاشورایی است
سیر شیون کردنش امر محالی دیگر است
لحظهای با لحظههایش اشک حرمان ریختن نیست
ناممکن ولی محتاج حالی دیگر است
ماتمش اطفال را سازد چو زالان سوگــوار
در غمش هر شیرخواری شیر زالی دیگر است
چند روزی با علم نی اسبها را هی کنند
کودکان را در محرم قیل و قالی دیگر است
هیچ کس چون ما نگیرد ماتم این ماه را
با محرم شیعیان را اتصالی دیگر است
تشنه یک سینهی سیرم، مرا بسمل کنید
بال بال مرغ بسمل، بال بالی دیگر است
عزتی گر هست جز "هیهات منَ الذِله" نیست
درس عشق آموختن کسب کمالی دیگر است
هرچه داریم از حسین(ع) و عشق او داریم ما
کربلا ای کربلا ای کربلا ای کربلا
«کیومرث عباسی قصری»

