عـبـاس بـن على بن ابى طالب ، مكنّى به ابوالفضل برادر امام حسن (ع ) وامـام حـسـيـن (ع ) در روز چـهـارم ماه شعبان سال بيست و ششم هجرى درمدينه منوره ديده به جـهـان گـشـود و در سال شصت و يكم هجرى به شهادترسيد. سنّ مباركش را هنگام شهادت سـى و چـهـار سـال نـوشـتـه انـد. ازايـن مـدت چـهـارده سـال بـا پـدرش امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع ) و نـُه سـالبـا بـرادرش امـام مـجـتـبـى (ع ) و يازده سال با امام حسين (ع ) زيست
.
مادرش فاطمه دختر حزام از نسل بنى كلاب ، مكنّى به اُمُّالبنين مى باشد كهپـس از شـهـادت حـضـرت فـاطـمـه (س ) بـه پـيـشـنـهـاد عـقـيـلامـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع ) او را بـه هـمـسـرى بـرگـزيـد، چـرا كـه آنحـضـرت از عقيل خواستار همسرى از تبار دلاوران نام آور شد تا فرزندى دليرو شجاع براى او آورد و عـقـيل اُمُّالبنين را به آن حضرت پيشنهاد نمود. ثمره اين ازدواج چهار فرزند به نام هاى عباس ، عبداللّه ، جعفر و عثمانبود.
امام سجاد(ع ) عموى خود عباس را چنين توصيف مى فرمايد:
((رَحـِمَ اللّهُ عـَمـِىَّ الْعـَبـّاسَ فـَلَقَدْ آثَرَ واءَبْلى وفَدىاءَخاهُ بِنَفْسِهِ حَتّى قُطِعَتْ يَداهُ فَاءَبْدَلَهُ اللّهُعَزَّوَجَلَّ مِنْهُما جِناحَيْن يَطيرُ بِهِما مَعَ الْمَلائِكَةِ فىالْجَنَّةِ كَما جُعِلَ لِجَعْفَرِ بـْنِ اءَبـى طـالِبْ(ع )؛ وَإ نَّلِلْعـَبّاسِ عِنْدَ اللّهِ تَبارَكَ وَتَعالى مَنْزِلَةٌ يَغبِطَهُ بِهاجَميعَ الشُّهدَاءِ يَوْمَ القِيامَةِ))
خداىْ عمويم عباس را رحمت كند كه ايثار كرد و خود را به سختى افكند و درراه برادرش جـانـبـازى كـرد، تـا آن كه دست هايش از پيكر جدا گرديد. آنگاه خداوند به جاى آنها دو بـال بـه وى عـنايت فرمود كه در بهشت همراهفرشتگان پرواز كند؛ همان سان كه براى جـعـفـر طـيـار قـرار داد. عـباس نزد خداوند مقامى دارد كه همه شهدا در قيامت بدان غبطه مى خورند
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
تاسوعاي حسيني
امام سجاد(ع): «واِنَّ لِلْعَبّاسِ عِنْدَاللهِ عزّوجلَّ مَنْزلَةٌ يَغْبِطُهُ بِها جَمِيعُ الشُّهَداءِ يَوْمَ الْقِيامَة؛ براي عباس در پيشگاه خداوند بزرگ مقامي بس ارجمند است كه همه شهيدان در روز قيامت به آن مقام غبطه ميخورند».[1]
امام صادق(ع): «كانَ عَمُّنا عباسُ بْن عَلِيٍّ؛ نافِذَ الْبَصِيرَةِ صُلبَ الْاِيمانِ جاهَدَ مَعَ اَخِيهِ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ و أبلي بَلاءً حَسَناً؛ عموي ما عباس پسر علي، بينشي تيز و دقيق و ايماني محكم و استوار داشت، در ركاب برادرش با دشمنان جهاد كرد و به خوبي از عهده آزمايش الهي برآمد و به مقام شهادت رسيد».[2]
اشاره
در سال تولد حضرت عباس(ع) دو قول وجود دارد، سال 24 يا 26 هجري اما تاريخ روز ولادت او را جمعه چهارم شعبان ذكر كردهاند.
عباس صيغه مبالغه از «عبس» به معني درهم شدن صورت است و اين نام، مطابق با احوال حضرت ابوالفضل(ع) قرار داده شده است؛ زيرا او مصداق آيه «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ»[3] بود. در منتخب التواريخ ميخوانيم: عباس به حساب ابجد با عدد 133 برابر است؛ كلمه باب الحسين نيز اين عدد را نشان ميدهد. نويسنده ميافزايد: يكي از ختمهاي مجرب بين مردم اين است كه «يا كاشف الكرب عن وجه الحسين» را 133 مرتبه ميخوانند و حاجت ميطلبند.
كنيهها
براي حضرت عباس(ع) كنيههايي ذكر كردهاند كه برخي قبل و بعضي بعد از عاشورا مرسوم شد:
1. ابوالفضل: از طرف اميرالمؤمنين و به دو دليل انتخاب شد 1. او را فرزندي به نام فضل بود 2. به خاطر فضايل و كمالاتي كه داشته است.
2. ابوالقربه: قِرْبه به كسر «قاف» و سكون «راء» يعني مشك آب، بنابراين ابوالقربه پدر مشك است. از اين كنيه معلوم ميشود كه حضرت عباس(ع) از كودكي منصب پرافتخار سقايت را بر عهده داشته و اين مقام از پدران بزرگوارش به او رسيده است.
3. ابوالقاسم: نسبشناسان ذكر كردهاند كه حضرت فرزندي به نام قاسم داشته است.
4. ابوالشاره: صاحب كرامات مشهور، اين كنيه را وقتي به كار ميبرند كه كسي به حضرت قسم دروغ بخورد يا از روي سركشي و جسارت به حضرت و خاندان پاكش بياحترامي كند، چون حضرت عباس(ع) چنين رفتارهاي ناروايي را بيجواب نميگذارد.
5. ابوالفرجه: حضرت ابوالفضل، پناهندگان خود را سريع از گرفتاري ميرهاند و اين امر وجه تسميه ابوالفرجه است.
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب

کودکی و نوجوانی ابوالفضل (ع)
از مطالبی که روانشناسان در خصوص دوران رشد کودکِ شیر خوار مورد تأکید قرار دادهاند، این است که طفل تنها از شیر مادر استفاده نمیکند و خصوصیات شخصیتی وی همراه با محبتها، عواطف و نوازشهای او به فرزندش انتقال مییابد و به رشد روانی او کمک میکند. امام علی علیهالسلام قرنها قبل، این ویژگی را مورد توجه قرارداده و فرمودهاند:
این مادر است که به تو از عصاره قلبش غذا داد؛ قوتی که دیگری از دادن آن امتناع میکند. این مادر است که که با تمامی اعضاء و جوارحش با نهایت شادمانی و خوشرویی تو را از جمیع حوادث و رخدادها محافظت نمود.1
حضرت علی علیهالسلام در سیره عملی و زندگانی فردی خویش، این موضوع را مورد توجه قرار داد و چون به سوگ شهادت پاره تن پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم ، حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام نشست، برادرش عقیل را که از آگاهان به انساب عرب بود و طوایف و قبایل شبه جزیره عربستان و نقاط مجاور را به خوبی میشناخت، فراخواند و از او خواست برای وی همسری بیابد که زاده دلاوران باشد تا فرزندی شجاع به دنیا آورد؛ چرا که به طور مسلّم سرشت و خصائص اجداد در فرزند تأثیر یافته و به او منتقل میشود. عقیل پس از تحقیق، فاطمه دختر حزام بن خالد بن ربیعه ـ از نوادگان عامر و منسوب به طایفه هوازن ـ را به برادرش معرفی نمود و خاطر نشان کرد: پدران و داییهای این زن از دلاوران عرب در قبل و بعد از اسلام بوده و مورّخان از آنان در هنگام نبرد، شجاعت و دلیری و رادمردیها نقل کردهاند؛ آن چنان که حاکمان زمان آنان در برابرشان سرتسلیم فرود میآوردهاند. در میان عرب شجاعتر و قهرمانتر از پدرانش یافت نشود. و مقصود امیرمؤمنان علیهالسلام نیز چنین همسری بود؛ چرا که در میان تیره فاطمه که به «امّالبنین» هم موسوم است، شخصی وجود دارد به نام عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب ـ جدّ ثمامه، مادر این زن ـ که به سبب قهرمانسالاری و شجاعتش، او را بازیگیرنده سرنیزهها (نیزه باز) لقب دادهاند.
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
نقشآفرینی حضرت عباس(علیهالسلام) در حماسه عاشورا
1. سقای کربلا
روز هفتم محرم، سه روز پیش از شهادت امام، عبیداللّه به عمر سعد نگاشت: «...به هوش باش! وقتی نامهام به دستت رسید، به حسین(علیهالسلام) سخت بگیر و اجازه نده از آب فرات حتی قطرهای بنوشد و با آنان همان کاری را بکن که آنان با بنده پرهیزگار خدا عثمان بن عفان کردند. والسلام.»1
امام، حضرت عباس(علیهالسلام) را فرا خواند و سی سوار را به اضافه بیست پیاده با او همراه کرد تا بیست مشکی را که همراه داشتند، پر از آب نمایند و به اردوگاه امام بیاورند. پانصد سوارهنظام دشمن در کرانه فرات استقرار یافته و مانع برداشتن آب شدند. حضرت عباس(علیهالسلام) به مبارزه با نگاهبانان فرات پرداخت و افراد پیاده، مشکها را پر کردند. وقتی همه مشکها پر شد، حضرت عباس(علیهالسلام) دستور بازگشت به اردوگاه را داد و محاصره دشمن را شکسته و توانست آب را به اردوگاه برساند.2
از آن پس حضرت عباس(علیهالسلام) به «سقّا» مشهور شد.3 یکی از شعارهای بنیامیه در مقابله اهلبیت(علیهمالسلام)خونخواهی عثمان بوده است. اما ادعای عبیداللّه در این نامه افترایی بیش نیست؛ زیرا امام علی(علیهالسلام) و فرزندان او آب را بر عثمان نبستند و این قاتلین عثمان بودند که برای بیرون کشیدن او از خانهاش آب را به خانه او بستند و در واقع این امیرمؤمنان(علیهالسلام)بود که در اعتراض به این حرکت، به امام حسین(علیهالسلام) دستور داد تا به او و خانوادهاش آب برساند.4
2. نمایندگی و سخنگویی از جانب امام
شب عاشورا یا تاسوعا عمر سعد در برابر لشکر خود ایستاد و فریاد کشید: «ای لشکریان خدا! سوار مرکبهایتان شوید و مژده بهشت گیرید». امام حسین(علیهالسلام)جلوی خیمهها بر شمشیر خود تکیه کرده بود. حضرت عباس(علیهالسلام) با شنیدن سر و صدای لشکر دشمن، نزد امام آمد و عرض کرد: «لشکر حمله کرده است». امام حسین(علیهالسلام)برخاست و به او فرمود:
«عباس! جانم به فدایت. سوار شو و نزد آنان برو و اگر توانستی، [حمله] آنان را تا فردا به تأخیر بینداز و امشب آنان را از ما بازدار تا شبی را برای پروردگارمان به نماز بایستیم و او را بخوانیم و از او طلب آمرزش نماییم که او میداند من به نماز عشق میورزم و خواندن قرآن و دعای بسیار و طلب بخشایش را دوست میدارم». حضرت عباس(علیهالسلام) به سوی لشکرگاه دشمن رفت و موفق شد جنگ را به تأخیر بیندازد.5
3. ردّ اماننامه دشمن
آوازه دلاورمردیهای حضرت عباس(علیهالسلام) چنان در گوش عرب آن روزگار طنین افکنده بود که دشمن را بر آن داشت تا با اقدامی جسورانه، وی را از صف لشکریان امام جدا سازد. در این جریان، «شَمِر بن شُرَحْبیل (ذی الجوشن)» فردی به نام «عبداللّه بن ابی محل» را که حضرت امّالبنین(علیهاالسلام) عمه او میشد، به نزد عبیداللّه بن زیاد فرستاد تا برای حضرت عباس(علیهالسلام)و برادران او امانی دریافت دارد. سپس آن را به غلام خود «کَرْمان» یا «عرفان» داد تا به نزد لشکر عمر سعد ببرید.6
شمر امان نامه را گرفت و به عمر سعد نشان داد. عمر سعد که میدانست این تلاشها بینتیجه است، شمر را توبیخ کرد؛ زیرا امان دادن به برخی نشان از جنگ با بقیه است. شمر که میانگاشت او از جنگ طفره میرود، گفت:
«اکنون بگو چه میکنی؟ آیا فرمان امیر را انجام میدهی و با دشمن میجنگی و یا به کناری میروی و لشکر را به من وامیگذاری؟» عمر سعد تسلیم شد و گفت: «نه! چنین نخواهم کرد و سرداری سپاه را به تو نخواهم داد. تو امیر پیادهها باش!» شمر امان نامه را ستاند و به سوی اردوگاه امام به راه افتاد. وقتی رسید، فریاد برآورد: «أَیْنَ بَنُوا أُخْتِنَا»؛خواهرزادگان ما کجایند؟
حضرت عباس(علیهالسلام) و برادرانش سکوت کردند. امام به آنها فرمود: «پاسخش را بدهید، اگر چه فاسق است».7 حضرت عباس(علیهالسلام)به همراه برادرانش به سوی او رفتند و به او گفتند: «خدا تو و امان تو را لعنت کند! آیا به ما امان میدهی، در حالی که پسر رسولخدا(صلیاللهعلیهوآله)امان ندارد؟!» شمر با دیدن قاطعیت حضرت عباس(علیهالسلام)و برادرانش خشمگین و سرافکنده به سوی لشکر خود بازگشت.8
رفع یک شبهه
از گفتگویی که بین شمر و فرزندان امّالبنین(علیهاالسلام) صورت گرفت، شبههای در اذهان به وجود میآید که مراد شمر از جمله «أین بنو أختنا» چه بوده است؟ برخی گفتهاند: بین عرب رسم بوده، دختران قبیله خود را خواهر صدا میزدهاند. باتوجه به زندگی عشیرهای اعراب در آن دوران و انسجام ناگسستنی پیوندهای خونی در چنین جوامعی، بعید به نظر نمیرسد، چنین رسمی بین آنان حاکم بوده باشد. اما تا چه اندازه این انگاره درست و قابل اثبات باشد، معلوم نیست. در هر حال، روشن کردن نسبت خانوادگی امّالبنین(علیهاالسلام) با شمر تا اندازهای میتواند مطلب را شفافتر سازد.
گفتنی است: امّالبنین(علیهاالسلام) و شمر هر دو از قبیله «بنیکلاب» میباشند. نسب خانوادگی آنان این گونه است:
بنابراین امّالبنین(علیهاالسلام)از عموزادگان شمر میباشد. دلیل واضحتر این خطاب از سوی شمر، جنبه روانی و کارکرد روانشناختی آن است. بدین معنا که شمر با توجه به این که روحیات حضرت عباس(علیهالسلام) را میشناخته، احتمال میداده که او اماننامه را نپذیرد. شمر با اتخاذ این لحن، میخواست که حضرت را متوجه پیوند خانوادگیاش با خود نماید و شرایط روحی عباس(علیهالسلام) را برای پذیرش اماننامه بیشتر آماده سازد. گذشته از آن، شمر این سخن را در حضور دیگران و با صدای بلند اظهار میکند تا عرصه را بر حضرت بیشتر تنگ نموده و او را وادار به مصالحه نماید.
7. پاسداری از خیمهها
شب عاشورا حضرت عباس(علیهالسلام)پاسداری از حرم را بر عهده گرفت. اگر چه ایشان آن شب را از دشمن مهلت گرفته بود، ولی از پستی و دونمایگی آنان بعید نبود که پیمانشکنی کنند. آن شب، هنگامی که حضرت عباس(علیهالسلام) از گفتگو با شمر در مورد پذیرش یا ردّ اماننامه بازگشت، زهیر نزد او رفت. زهیر دیر زمانی بود که با خاندان امام علی(علیهالسلام) آشنایی داشت. او پرچمی را که در دست «عبداللّه بن جعفر بن عقیل» بود، گرفت. عبداللّه پرسید: «ای برادر! آیا در من ضعف و سستیای دیدهای که پرچم را از من میگیری؟» زهیر پاسخ داد: «خیر، با آن کاری دارم». سپس نزد عباس(علیهالسلام) آمد. حضرت بر مرکب خویش سوار و با نیزهای در دست و شمشیری به کمر مشغول نگاهبانی بود.10 زهیر نزد او آمد و گفت: «آمدهام تا با تو سخنی بگویم». حضرت که بیم حمله دشمن را داشت، فرمود: «مجال سخن نیست، ولی نمیتوانم از شنیدن گفتار تو بگذرم. بگو، من سواره میشنوم». زهیر جریان خواستگاری علی(علیهالسلام) از امّالبنین(علیهاالسلام) را بیان کرد و انگیزه امام را از ازدواج با او یادآور شد و افزود: «ای عباس(علیهالسلام)! پدرت تو را برای چنین روزی خواسته، مبادا در یاری برادرت کوتاهی کنی!» حضرت عباس(علیهالسلام) از شنیدن این سخن خشمگین شد و سخت برآشفت و از عصبانیت آن قدر پایش را در رکاب اسب فشرد که تسمه آن پاره شد و فرمود: «زهیر! تو میخواهی با این سخنانت به من جرأت دهی؟! به خدا سوگند تا دم مرگ، از یاری برادرم دست بر نمیدارم و در پشتیبانی از او کوتاهی نخواهم کرد. فردا این را به گونهای نشانت میدهم که در عمرت نظیرش را ندیده باشی».11
8. پرچمداریسپاه
صبح عاشورا، وقتی امام از نماز و نیایش فارغ شد، لشکر دشمن آرایش نظامی به خود گرفت و اعلان جنگ نمود. امام افراد خود را آماده دفاع کرد. لشکر امام از سی و دو سواره و چهل پیاده تشکیل شده بود. امام در چینش نظامی لشکر خود، زهیر را در «مَیمنة» و حبیب را در «مَیسره» گماشت و پرچم لشکر را در قلب سپاه، به دست برادر خود حضرت عباس(علیهالسلام) داد.12
9. شکستن حلقه محاصره دشمن
در نخستین ساعتهای جنگ، چهار تن از افراد سپاه امام حسین(علیهالسلام) به نامهای «عمرو بن خالد صیداوی»، «جابر بن حارث سلمانی»، «مجمع بن عبداللّه عائذی» و «سعد؛ غلام عمر بن خالد» حملهای دسته جمعی به قلب لشکر کوفیان نمودند.
دشمن تصمیم گرفت آنان را محاصره نماید. حلقه محاصره بسته شد؛ به گونهای که کاملاً ارتباط آنها با سپاه امام قطع گردید. در این هنگام حضرت عباس(علیهالسلام)با دیدن به خطر افتادن آنها، یک تنه به سوی حلقه محاصره تاخت و موفق شد حلقه محاصره دشمن را شکسته و آن چهار تن را نجات بدهد، به طوری که وقتی آنها از چنگ دشمن بیرون آمدند، تمام پیکرشان زخمی و خون آلود بود.13
10. کندن چاه برای تهیه آب
در میانه روز، آن گاه که تشنگی بر کودکان، زنان و حتی سپاهیان امام فشار شدیدی آورده بود، امام به حضرت عباس(علیهالسلام)دستور داد اقدام به حفر چاه نماید؛ چرا که سرزمین کربلا بر کرانه رودی پر آب قرار داشت و احتمال آن میرفت که با کندن چاه به آب دست یابند. حضرت عباس(علیهالسلام) مشغول کندن چاه شد. پس از مدتی کندن زمین، از رسیدن به آب از آن چاه ناامید گردید، از چاه بیرون آمد و در قسمت دیگری از زمین دوباره شروع به حفر چاه نمود، ولی از چاه دوم نیز آبی نجوشید.14
12. پیش فرستادن برادران برای نبرد
وقتی حضرت عباس(علیهالسلام) بدنهای شهیدان بنیهاشم و دیگر شهدا را بر گستره کربلا دید، برادران مادری خود، عبداللّه، جعفر و عثمان را فراخواند و به آنها فرمود: «ای فرزندان مادرم! پیش بتازید تا جانفشانی شما را در راه خدا و رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) شاهد باشم». آنان که خون علی(علیهالسلام) در رگهایشان جاری بود، پیش تاخته و پس از مدتی نبرد با دشمن، پیش چشم حضرت عباس(علیهالسلام) به شهادت رسیدند.15
13. شهادت فرزندان حضرت عباس(علیهالسلام)
هنگامی که حضرت عباس(علیهالسلام)به شهادت رسید، امام حسین(علیهالسلام)خود را به او رسانید و وقتی که حالت او را مشاهده نمود، فریاد بییاوری برآورد. «محمد» و «قاسم» فرزندان عباس(علیهالسلام)صدای امام را شنیدند، نزد ایشان رفته و در پاسخ امام فریاد زدند: «در خدمت توایم ای سرور ما!»
امام فرمود: «بِشَهَادَةِ اَبِیکُمَا الکِفَایَة»؛ شهادت پدرتان بس است. اما آنان امتناع ورزیده و از امام اجازه گرفته، به میدان نبرد شتافتند و پس از پیکار با دشمن ابتدا محمد و پس از او قاسم به شهادت رسید.16 علامه «سید محسن امین»، نیز «عبداللّه بن عباس(علیهالسلام)» را در شمار شهیدان کربلا ذکر مینماید،17 اما بنا به گزارش برخی دیگر از تاریخنگاران، تنها «محمد» در کربلا به شهادت رسیده است.18
14. پیکار شجاعانه
حضرت با سه تن از جنگجویان دشمن روبه رو میشود، نخستین آنان، «مارد بن صُدَیف» بود. او دو زره نفوذناپذیر پوشیده، کلاهخودی بزرگ بر سر نهاده و نیزهای بلند در دست گرفته بود. وقتی به میدان آمد، نیزهاش را به حمایل سینه حضرت فرو کرد. عباس(علیهالسلام) سر نیزه او را گرفت و پیچاند و نیزهاش را از دستش بیرون آورد و او را با نیزه خودش هلاک کرد.19
نفر دوم، «صَفوان بن ابطح» بود که در پرتاب سنگ و نیزه مهارت فراوان داشت. او پس از چند لحظه رویارویی، مجروح شد، ولی بخشش حضرت، زندگی دوباره به او بخشید.
سومین رزمآور «عبداللّه بن عقبة غَنَوی» بود. حضرت، پدر او را میشناخت و برای این که کشته نشود، مهرورزانه به او گفت: «تو نمیدانستی که در این جنگ با من روبهرو میشوی. به سبب احسانی که پدرم به پدرت کردهاست، از جنگ با من دست بردار و برگرد». خیرخواهی حضرت در او اثر نکرد و به جنگ پرداخت. ساعتی نگذشته بود که شکست خورد و مفتضحانه از میدان نبرد گریخت.20
پینوشتها:
1ـ نهایة الارب، ج20، ص427؛ بغیةالطلب، ج6، ص262.
2ـ تاریخالطبری، ج5، ص412؛ نفسالمهموم، ص214؛ الکاملفیالتاریخ، ج3، ص283؛ تذکرة الخواص، ص248؛ اعیانالشیعه، ج7، ص43؛ مقاتلالطالبیین، ص78.
3ـ تسلیةالمجالس، ج2، ص264؛ الثقات، ج1، ص559؛ السیرة النبویة، ج1، ص559؛ بحارالانوار، ج44، ص378 ؛ مُثیر الاحزان، ص51.
4ـ مروجالذهب، ج2، ص701.
5ـ الإرشاد، ج2، ص92؛ مناقب آلابیطالب، ج4، ص98؛ بحارالأنوار، ج44، ص391؛ تاریخ الطبری، ج5، ص416؛ اعیان الشیعة، ج7، ص430؛ تجارب الامم، ج2، ص68.
6ـ تاریخالطبری، ج5، ص415؛ الفتوح، ج5، ص166؛ الکاملفیالتاریخ، ج3، ص284.
7ـ مقتل الحسین(ع) للخوارزمی، ج1، ص246؛ عمدة الطالب، ص394؛ اللهوف، ص88.
8ـ الإرشاد، ج2، ص91؛ بحارالأنوار، ج44، ص390، اعلامالوری، ص233؛ مقتلالحسین(ع) للخوارزمی، ج1، ص246؛ الکاملفیالتاریخ، ج3، ص284؛ المنتظم، ج5،پص337.
9ـ جمهرة النسب، ج2، ص321.
10ـ وسیلة الدارین، ص270 ؛ مقتلالحسین(ع) بحرالعلوم، ص314؛ معالیالسبطین، ج1، ص443.
11ـ مقتلالحسین(ع) بحرالعلوم، ص314؛ کبریت الأحمر، ص386؛ بطلالعلقمی، ج1، ص97.
12ـ شرح الاخبار، ج3، ص182؛ بحارالأنوار، ج45، ص4؛ تذکرةالخواص، ص251 ؛ الأخبارالطوّال، ص256.
13ـ تاریخالطبری، ج5، ص446؛ الکاملفیالتاریخ، ج3، ص293؛ اعیانالشیعة، ج7، ص430؛ معالیالسبطین، ج1، ص443؛ العیونالعبری، ص126.
14ـ ینابیعالمودة، ج2، ص340؛ المنتخب، ج2، ص441؛ مقتلابیمخنف، ص57؛ بطلالعلقمی، ج2، ص357.
15ـ الامالیالخمیسیة، ج1، ص175؛ بحارالأنوار، ج45، ص38؛ مقاتلالطالبیین، ص54؛ اعلام الوری، ص243؛ الإرشاد، ج2، ص113.
16ـ بطلالعلقمی، ج3، ص433.
17ـ اعیانالشیعة، ج1، ص610.
18ـ بحارالانوار، ج45، ص62؛ مناقب آلابیطالب، ج4، ص12؛ العوالم، ج17، ص343.
19ـ کبریت الأحمر، ص387.
20ـ همان.
منبع: پايگاه آل البيت
گریه امام زمان(ع) در مصیبت حضرت ابوالفضل(ع)
جناب حجتالاسلام آقای قاضی زاهدی گلپایگانی میفرماید: من در تهران از جناب آقای حاج محمد علی فشندی که یکی از اخیار تهران است، شنیدم که میگفت: من از اول جوانی مقیّد بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آنقدر به حج بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیةاللّه، روحی فداه، مشرف گردم. لذا سالها به همین آرزو به مکه معظمه مشرف میشدم.
در یکی از این سالها که عهدهدار پذیرایی جمعی از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذیحجه با جمیع وسائل به صحرای عرفات رفتم تا بتوانم قبل از آنکه حجاج به عرفات بیایند، برای زواری که با من بودند جای بهتری تهیه کنم. تقریبا عصر روز هفتم بارها را پیاده کردم و در یکی از آن چادرهایی که برای ما مهیا شده بود، مستقر شدم. ضمنا متوجه شدم که غیر از من هنوز کسی به عرفات نیامده است. در آن هنگام یکی از شرطههایی که برای محافظت چادرها در آنجا بود، نزد من آمد و گفت: تو چرا امشب این همه وسائل را به اینجا آوردهای؟ مگر نمیدانی ممکن است سارقان در این بیابان بیایند و وسائلت را ببرند؟ به هر حال حالا که آمدهای، باید تا صبح بیدار بمانی و خودت از اموالت محافظت بکنی. گفتم: مانعی ندارد، بیدار میمانم و خودم از اموالم محافظت میکنم.
آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم تا آنکه نیمههای شب دیدم سید بزرگواری که شال سبز به سر دارد، به در خیمه من آمدند و مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: حاج محمدعلی، سلام علیکم. من جواب سلام را دادم و از جا برخاستم. ایشان وارد خیمه شدند و پس از چند لحظه جمعی از جوانها که تازه مو بر صورتشان روییده بود، مانند خدمتگزار به محضرش رسیدند. من ابتدا مقداری از آنها ترسیدم، ولی پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم، محبت او در دلم جای گرفت و به آنها اعتماد کردم. جوانها بیرون خیمه ایستاده بودند ولی آن سید داخل خیمه تشریف آورده بود. ایشان به من رو کرد و فرمود: حاج محمد علی! خوشا به حالت! خوشا به حالت! گفتم: چرا؟
فرمودند: شبی در بیابان عرفات بیتوته کردهای که جدم حضرت سیدالشهداء اباعبداللّهالحسین(ع) هم در اینجا بیتوته کرده بود. من گفتم: در این شب چه باید بکنیم؟ فرمودند: دو رکعت نماز میخوانیم، در این نماز پس از حمد، یازده مرتبه قلهواللّه بخوان.
لذا بلند شدیم و این عمل را همراه با آن آقا انجام دادیم. پس از نماز آن آقا یک دعایی خواندند که من از نظر مضامین مانند آن دعا را نشنیده بودم. حال خوشی داشتند و اشک از دیدگانشان جاری بود. من سعی کردم که آن دعا را حفظ کنم ولی آقا فرمودند: این دعا مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهی کرد. سپس به آن آقا گفتم: ببینید آیا توحیدم خوب است؟ فرمود: بگو. من هم به آیات آفاقیه و انفسیه بر وجود خدا استدلال کردم و گفتم: من معتقدم که با این دلایل، خدایی هست. فرمودند: برای تو همین مقدار از خداشناسی کافی است. سپس اعتقادم را به مسئله ولایت برای آن آقا عرض کردم. فرمودند: اعتقاد خوبی داری. بعد از آن سؤال کردم که: به نظر شما الآن حضرت امام زمان(ع) در کجا هستند. حضرت فرمودند: الان امام زمان در خیمه است.
سؤال کردم: روز عرفه، که میگویند حضرت ولیعصر(ع) در عرفات هستند، در کجای عرفات میباشند؟ فرمود: حدود جبلالرحمة. گفتم: اگر کسی آنجا برود آن حضرت را میبیند؟ فرمود: بله، او را میبیند ولی نمیشناسد.
گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است، حضرت ولیعصر(ع) به خیمههای حجاج تشریف میآورند و به آنها توجهی دارند؟ فرمود: به خیمه شما میآید؛ زیرا شما فردا شب به عمویم حضرت ابوالفضل(ع) متوسل میشوید.
در این موقع، آقا به من فرمودند: حاجّ محمدعلی، چای داری؟ ناگهان متذکر شدم که من همه چیز آوردهام ولی چای نیاوردهام. عرض کردم: آقا اتفاقا چای نیاوردهام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید؛ زیرا فردا میروم و برای مسافرین چای تهیه میکنم.
آقا فرمودند: حالا چای با من. از خیمه بیرون رفتند و مقداری که به صورت ظاهر چای بود، ولی وقتی دم کردیم، به قدری معطر و شیرین بود که من یقین کردم، آن چای از چایهای دنیا نیست، آوردند و به من دادند. من از آن چای دم کردم و خوردم. بعد فرمودند: غذایی داری، بخوریم؟ گفتم: بلی نان و پنیر هست. فرمودند: من پنیر نمیخورم. گفتم: ماست هم هست. فرمودند: بیاور، من مقداری نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ایشان از نان و ماست میل فرمودند.
سپس به من فرمودند: حاج محمدعلی، به تو صد ریال (سعودی) میدهم، تو برای پدر من یک عمره بهجا بیاور. عرض کردم: اسم پدر شما چیست؟ فرمودند: اسم پدرم «سید حسن» است. گفتم: اسم خودتان چیست؟ فرمودند: سید مهدی. من پول را گرفتم و در این موقع، آقا از جا برخاستند که بروند. من بغل باز کردم و ایشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتی خواستم صورتشان را ببوسم، دیدم خال سیاه بسیار زیبایی روی گونه راستشان قرار گرفته است. لبهایم را روی آن خال گذاشتم و صورتشان را بوسیدم.
پس از چند لحظه که ایشان از من جدا شدند، من در بیابان عرفات هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم کسی را ندیدم! یک مرتبه متوجه شدم که ایشان حضرت بقیةاللّه، ارواحنافداه، بودهاند، بهخصوص که اسم مرا میدانستند و فارسی حرف میزدند! نامشان مهدی(ع) بود و پسر امام حسن عسکری(ع) بودند.
بالاخره نشستم و زارزار گریه کردم. شرطهها فکر میکردند که من خوابم برده است و سارقان اثاثیه مرا بردهاند، دور من جمع شدند، اما من به آنها گفتم: شب است و مشغول مناجات بودم و گریهام شدید شد.
فردای آن روز که اهل کاروان به عرفات آمدند، من برای روحانی کاروان قضیه را نقل کردم، او هم برای اهل کاروان جریان را شرح داد و در میان آنها شوری پیدا شد.
اول غروب شب عرفه، نماز مغرب و عشا را خواندیم. بعد از نماز با آنکه من به آنها نگفته بودم که آقا فرمودهاند: «فردا شب من به خیمه شما میآیم؛ زیرا شما به عمویم حضرت عباس(ع) متوسل میشوید» خود به خود روحانی کاروان روضه حضرت ابوالفضل(ع) را خواند و شوری برپا شد و اهل کاروان حال خوبی پیدا کرده بودند، ولی من دائما منتظر مقدم مقدس حضرت بقیةاللّه، روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء، بودم.
بالاخره نزدیک بود روضه تمام شود که کاسه صبرم لبریز شد. از میان مجلس برخاستم و از خیمه بیرون آمدم، ناگهان دیدم حضرت ولیعصر(ع) بیرون خیمه ایستادهاند و به روضه گوش میدهند و گریه میکنند، خواستم داد بزنم و به مردم اعلام کنم که آقا اینجاست، ولی ایشان با دست اشاره کردند که چیزی نگو و در زبان من تصرف فرمودند و من نتوانستم چیزی بگویم. من این طرف در خیمه ایستاده بودم و حضرت بقیةاللّه، روحیفداه، آن طرف خیمه ایستاده بودند و بر مصائب حضرت ابوالفضل(ع) گریه میکردیم و من قدرت نداشتم که حتی یک قدم به طرف حضرت ولیعصر(ع) حرکت کنم. بالاخره وقتی روضه تمام شد، حضرت هم تشریف بردند.*
پینوشت:
* برگرفته از: آثار و برکات حضرت امام حسین(ع)، ص23، قضیه 5.
کرامت کربلایی
(حضرت ابوالفضل العباسعلیه السلام)
کرامت، یعنی: نزاهت از پستی و فرومایگی که در عزت نفس، مناعت طبع، برخورداری از روحی بزرگ، برازندگی، بلندنظری، جوانمردی، آزاداندیشی و آزادمنشی و آزادگی ابوالفضل جلوهگر میشود و احیانا از آن به «بزرگواری» تعبیر میشود .
خودساختگی کربلاییان آنان را در فضایی بسیار عالی و فراتر از تیررس ترس و طمع به پرواز درآورد و سلاح تهدید و تطمیع اهریمنان دون، کوتاهتر از آن بود که به ساحت قدسیشان برسد .
سالها پس از واقعهی کربلا به یکی از سپاهیان پسر سعد گفتند: «این چه ننگی بود که بر خود، خریدید، چرا فرزند رسول خداصلی الله علیه وآله وسلم و یارانش را آن چنان نامردانه به خاک و خون کشیدید؟
جواب داد: خفه شو! گروهی روی در روی ما ایستادند، دستها بر قبضهی شمشیر، گامها استوار، نه امان میپذیرفتند، نه فریفتهی مال میشدند، جز دو راه پیش روی آنان نبود، کشتن و به دست گرفتن حکومتیا کشته شدن . مادرت به عزایتبنشیند ما جز آنچه کردیم، چارهای نداشتیم (1) .
از همین گفتگوهای کوتاه که تاکید دارد عاشوراییان «نه امان میپذیرفتند و نه فریفتهی مال میگشتند; بلکه با گامهای استوار و دستهای شمشیردار پایداری میکردند» میتوان فهمید که آنان جهاد اکبر و اصغر را در هم آمیخته و به اوج مقام مخلصین رسیده بودند و شیطان هم گفته بود که: «ولاضلنهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین» (2) ; پروردگارا من . . . و همگیشان را گمراه خواهم ساخت; مگر بندگان مخلصت را» .
پرچمدار رادمردی
حضرت صادق علیه السلام دربارهی ابوالفضلعلیه السلام میفرماید: عمویم عباس، با بصیرت، ثابت قدم و دارای ایمان راسخ بود . همراه ابوعبداللهعلیه السلام مجاهدت کرد، «وابلی بلاءا حسنا» (3) عجب نیکو امتحان داد!
امام صادقعلیه السلام فرمود: «خدا رحمت کند عموی ما عباس را، عجب نیکو امتحان داد، ایثار کرد و حداکثر آزمایش را انجام داد . برای عمویم عباس مقامی نزد خداوند است که تمام شهیدان غبطهی آن مقام را میبرند (4) .
جوانمردی، خلوص نیت، فداکاری تا به این حد! ما تنها از ناحیهی عمل نگاه میکنیم، به روح عمل نمینگریم تا اهمیت آن را بفهمیم .
شب عاشوراست، عباس در خدمت اباعبدالله نشسته است، در همان وقتیکی از سران دشمن میآید، فریاد میزند: عباس بن علی و برادرانش را بگویید بیایند . عباس میشنود; ولی اعتنا نمیکند، مثل این که ابدا نشنیده است .
آنچنان در حضور امام حسینعلیه السلام مؤدب است که آقا به او فرمود: جوابش را بده، هر چند فاسق است! اباالفضل العباس میآید، میبیند شمربن ذی الجوشن است، روی یک رابطهی خویشاوندی دور که از طرف مادر با عباس دارد و هر دو از یک قبیلهاند، وقتی از کوفه آمده استبه خیال خودش، خوش خدمتی کرده است، تا حرف خودش را گفت، عباس پرخاش مردانهای به او کرد و فرمود: خدا تو را و آن کسی که این نامه را به دست تو داده است، لعنت کند . تو مرا چه شناختهای و دربارهی من چه فکر کردهای؟ تو خیال کردهای من آدمی هستم که برای حفظ جان خودم، امامم، برادرم حسین بن علیعلیهما السلام را این جا بگذارم و بیایم دنبال تو؟ آن دامنی که ما، در آن تربیتشدهایم و آن پستانی که از آن شیر خوردهایم، اینطور ما را تربیت نکرده است (5) .
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
بخشي كوتاه از يك تعزيه؛ ستيز جوانمردي با ناجوانمردي
تعزيه، مجموعهاي از نمايشهاي مذهبي است كه مصيبتهاي خاندان پيامبر اسلام بهويژه شهادت امام حسين(ع) و پيروانش بهوسيله سپاهيان يزيد در محرم 61 هـ . ق را به تصوير ميكشد.
آميختگي نوحهخواني، روضهخواني، شبيهسازي و روايتهاي مذهبي، بنيان تعزيه را تشكيل ميدهد. پيشينه و آغاز نخستين شبيهخواني و عزاداري حسيني را در دوره آلبويه (320 هـ .ق) و بيشتر در شهر بغداد ميدانند كه بعدها در دوره صفويان (907 هـ .ق) پررنگتر ميشود و در دوره ناصرالدين شاه قاجار ( 1274ـ 1313 هـ .ق) به اوج خود ميرسد.[1] يكي از تعزيههاي متداول و مورد توجه كه شكل حماسي بارزي داشته است، تعزيه شهادت حضرت عباس(ع) است كه معمولاً در روز تاسوعاي حسيني به اجرا در ميآوريد. در اين مقال، بخشي از يك تعزيه كه به مناسبت روز تاسوعاي حسيني و روز جوانمردي است، آورده شده است. اين نمايش رَجزي است ميان شمر ناجوانمرد و عباس جوانمرد.
شمرـ اي صيت[2] تو پر شده ز ماهي تا ماه
سردار سپاه شاه اسلامپناه
كم بندة تو منم بوَد نامم شمر
شير صف آن قوم و سگ اين درگاه
عباس ـ اي چشمْسفيدِ كافرِ رويْسياه
در خيمه چرا تو آمدستي بيگاه؟
شيطان به كجا و آدم و باغ بهشت
لا حول و لا قوّه الّا بالله
شمرـ اي شاه نثار تو سر و جان دارم
زين سان كه به خِنْگ[3] عزم جولان دارم
بر سروري سپاه فرمان دهمت
بهر تو من از يزيد فرمان دارم
عباس ـ اي شمر به تن تا كه سر و جان دارم
از بهر نثار ره جانان دارم
بدنام مكن نزد نكونامانم
من همدلي و عزت و ايمان دارم
شمرـ از چه دور انداختي فرمان شاه شام را
از چه از كف دادهاي تو ارزش ايام را
كن تو بيعت با يزيد و رويگردان از حسين
تا به تو بخشد حكومت بر عراق و شام را
عباسـ از سر خود كن تو ظالم، دور فكر خام را
چونكه اي نادان نداني فرق ننگ و نام را
چشم پوشد باب من از من بدان اي روسياه
بيبرادر من نخواهم گردش ايام را
شمرـ اي علي صولت مگر نشنيدي اين تفصيل را
پشه چون پُر شد، ز پا اندازد آخر فيل را
گو به من موسي مگر پيغمبر برحق نبود؟
پس چرا جاري نكرد بر قصر فرعون، نيل را؟
يوسف از اخوان خود كم رنج و زحمتها كشيد؟
يا نكُشته از جفا قابيل دون، هابيل را؟
عباسـ كم كن اي ظالم، در اين دم با من اين تفصيل را
موم اندر دست ما بنمود حق زنجير را
يوسف از اخوان خود داني كه محنتها كشيد
هم شنيدي شرح قحط و گندم و آن كيل را
حب دنيا بود اگر هابيل را قابيل كشت
يا كه در قرآن نخواندي سوره تنزيل را
شمرـ اي تو عيسي جاه موسي قرب هارون منزله
اي كه در مولود با بت بود مريم قابله
يادگاري تو ز دست كردگاري، آفرين
روبهان را كي ستيز آيد به شيران يله
گر خدا ناكرده گردي كشته در اين سرزمين
چون كنم امالبنين از من نمايد گر گله
عباسـ اي سيهكردار و شيطانقرب و دوزخ منزله
گفتوگو كم كن كه اينك گشتهام كمحوصله
وصف بابم را مگر نشنيدهاي در روزگار
روبهان را كي ستيز آيد به شيران يله
عقل و هوشت رفته از سر مهر اين دنياي پست
دين و ايمان خود از كف دادهاي بهر صله
شمرـ اي علمدارِ حسين، اي خلفِ پادشه بدر و
حنين، اي كه نداري سرِ ياري، بنشين در بر من
سرور من تا كه ز غمخواري و ياري بكُنم عرض
كلام و سخني را كه بود فرض به من ليك نرنجي
ز سخن گفتن من زانكه مرا غير محبت نبود با تو
و زحمت نبود با تو كه اين عجز و تضرّع كه به
درگاه تو با ناله و با آه كنم، ترسم از آن است كه از
دست رود وقت و قد سروِ تو از پاي فتد از ستم
دشمن غدّار، و اين فرقه اشرار شهيدت بكند،
مادرت از غصه كند زاري و خواهر بخراشد ز
غمت روي و كَند دختر تو گيسوي چون مشك
ختا را.
اي علمدارِ حسين، اي پسر شير خدا، از تو تمنّا
كنم اكنون كه بيا جانب ما تا كه يزيد از تو شود
راضي و خشنود، دهد زود زر و مال، دهد دولت و
اقبال، شوي بر سرِ ما، بر همه لشكر ما سرور و
سالار، شوي يار وفادار، تو اي شير جگردار، سر
از بيعتِ فرزند معاويه گر امروز بپيچي، نبري
سود، زيان بيني و آزارِ زمان بيني و آنگاه ز بيداد
شود كشته علياكبر ناشاد، دگر قاسم داماد،
دگر جعفر و عبدالله و هم عون، علياصغر
بيشير، زن و مرد، جوان، پير، گرفتار و اسير غم
و بيداد بگردند، تو هم بيسر و بيدست بيفتي به
دل خاك، شود جسم تو صد چاك، همه خيمه و
خرگاه به ناگاه به تاراج رود، سر رود و تاج رود،
لشكر فرزند معاويه بگيرد همه جا را.
اي علمدار حسين، اي كه توئي سرورِ من،
نور دو عين ترِ من، نيك ببين لشكرِ من آمده از
سوي يزيد بن معاويه و فرزند زياد از طرف
کوفه و شامات، همه لشكر جرار،
كماندار و زرهدار، مهياي زدن، كشتن و پيكار؛
همه در پي كشتار به جنگند، به دريا چو نهنگ و
همه در كوه پلنگ و همه چالاك و زرنگند، به ابرو
زده چين و همگي داده به دل كين، همه لامذهب
و بيدين، همه از نسلِ شياطين لعين، دامن
همت به كمر بر زده و نيزه و خنجر زده، آماده به
صحرا كه ببرّند سرِ زاده زهرا، پسر شير خدا را.
مختصر آنچه كه بايست به تو گفتم و دُرّ
سفتم و ديگر نَبُود هيچ خطابي، نه سؤالي نه
جوابي، نه حسابي نه كتابي، نه دگر بيم و عتابي،
ولي آيي تو اگر در بر ما، ما همه گرديم غلام تو و
گوييم سلام تو و آنگاه به نام تو نوازيم همه طبل
و تو سالار شوي، سرور و سردار شوي، يار
شوي گر بكني ياوري لشكر ما را.
عباس: اي ستمكاره ننگين و دغا، زاده ذيالجوشنِ
بيشرم و حيا، از چه كني فخر بدان لشكر
بيدين كه نمودي تو فراهم ز بيابان و
ز هر شهر و ديار و گذر و كوچه و بازار، به
فرمان يزيد بن معاويه و فرزند زياد
از طرف كوفه و شامات، بدان اي سگ بدنام اگر
لشكر دونان بشود همعدد سنگ بيابان
نبود خوف و هراسي به دل من كه
علمدارم و سردارم و با آن پسرِ دستخدا يارم و
هرگز نشكسته است كسي دست خدا را.
چون بود مقصد و مقصودِ حسين اينكه دهد
جان به ره داور مطلق، به ره حق و حقيقت، به من
امروز اجازت ندهد تا كه بدين تيغ شرربار دمار
از تو و اين قومِ سيهروز خطاكارِ برآرم
وگر آن پادشه ملك و مكان، سبط پيمبر،
پسر حيدر صفدر، به من امروز اجازت
بدهد ميروم از راه بيابان به سوي شام
به زير آورم از مسند شاهي پسرِ هندِ
جگرخوار كه كارش بشود زار و شود خوار
و زنم بر سرش افسار و
كشان آورمش سوي حسين تا كه ببينند همه
عالم و آدم كه ابوالفضل دلير است و چو شير
است، ولي عهد نموده است حسين سرور
و سالار شهيدان كه دهد جان به ره داور مطلق، به
ره حق و حقيقت، و اجازت ندهد تا بكَنم ريشه
اين مردم بيشرم و حيا را.
بيسبب نيست كه راضي شدهام تا كه
ز بيداد شود كشته علياكبر ناشاد، دگر قاسم
داماد و علياصغر بيشير، و من بيسر و بيدست،
تنم خسته و صد چاك، بيفتم به بَرِ خاك،
شود زينب دلخسته سرانجام گرفتار شما مردم
بدنام، به همراه يتيمان به اسيري برود در حلب و شام، پس آنگاه همه خلق
جهان تا كه جهان هست بگيرند عزاداري ما را.
برو اي شمر دغلزاده ذيالجوشن خناس بدانصاف، مزن لاف به
عباس، كه هرگز نشود رام تو، تدبير تو او را نكند
خام و ز خاطر نبرد روز جزا را.
شمر ـ مكن تندي، مكش تيغ و مران، من از غلامانم
عباس ـ بود مكر و بود حيله، بود تزوير، ميدانم
شمرـ به تو خويشم مرا عرضي است گويم با دو صد تشويش
عباسـ مگو خويشم بيا پيشم بكن اظهار عرض خويش
شمرـ غضب كم كن كه مهمانم، دل من در تب و تاب است
عباس ـ حسين مهمان تو نبوَد؛ چرا لبتشنه در خواب است؟
شمرـ غلامم، نوكرت هستم، دخيلم، عرض من بشنو
عبّاس ـ بكن تعجيل، عرض خويش برگو، زودتر گم شو
شمرـ به تو عرض سلام از بن سعد و ابن اشعث باد
عباس ـ چه مطلب باشد ايشان را به عبّاس اي جفابنياد؟
شمرـ دهندت سرزمينهايي ز روم و از فرنگ و چين
عباسـ به چه منظور و چه مقصد، بگو اي ظالم بيدين؟
شمرـ كشي دست از حسين، سردار باشي بر همه اشرار
عباس ـ معاذ الله، غلط گفتي، بشو لال اي سگ غدار
شمر ـ بگو با من برادر نيست، اين مهر از حسين بردار
عباسـ خدا با من برادر كرد او را كي توان انكار؟
شمرـ به اين شأن و به اين شوكت برايت نوكري بيجاست
عباس ـ حسين بابش علي، جدّش محمّد، مادرش زهراست
شمرـ تو را امالبنين مادر بُود، فخرت نمايان است
عباسـ به پيش مادر او مادر من از كنيزان است
شمرـ بكش دست از حسين كار تو عين مدّعا گردد
عباس ـ برادر از برادر كي چنين روزي جدا گردد
شمرـ مشو راضي كه كلثوم تو خوار و دربهدر گردد
عباسـ شدم راضي سر نعشم نشيند نوحهگر گردد
شمرـ مخور غُصّه بيا با من كه لشكر در تب و تابند
عباسـ برادرزادههاي من همه لبتشنه در خوابند
شمرـ بيا در لشكر ما ميشوي قارون ز مال و زر
عباس ـ نميارزد همه عالم به يك موي علياكبر
شمرـ بسي تشويش در قتل تو من اي نور عين دارم
عباس ـ اگر يك قطره خون دارم، من از بهر حسين دارم
شمرـ بخواهد گر حسين ياور كسي از ما سلف آيد
عباسـ علي با ذوالفقار و دُلدُل از خاك نجف آيد
شمرـ تواند پس حسينت منهدم اين قوم شر سازد؟
عباس ـ حسين با يك اشاره عالمي زير و زبر سازد
شمرـ حسين خون جوانان را به دشمن كرد ارزاني
عباس ـ براي شيعيان آورد هفتاد و دو قرباني
شمرـ برادر كرده جادويت از اين اوصاف معلوم است
عباس ـ كلام ياوه كمتر گو امام است او و معصوم است
شمرـ بپوشان ديده را از منصب و جاه و سپهداري
عباسـ عزيز فاطمه داده به من منصب علمداري
شمرـ خدايت كرده خويش من اگرچه پادشا باشي
عباس ـ چه خويشي با مَنَت، تو دشمن دين خدا باشي
شمرـ سپاه از كوفه و شام و حلب هم نهروان آيد
عباس ـ ز گرز آتشين اخگر، ملك از آسمان آيد
شمرـ پي قتل شما شمشير كين را بر ميان دارم
عباسـ به فرمان حسين كوشم به تن تا نيمه جان دارم
شمرـ دانم اين عهد شكستن به جهان از تو نيايد
سخني گويمت از من بشنو روح فزايد
با برادر تو كني خويشي و آن هم به تو مغرور
روزي آيد به سر نعش تو انگشت بخايد
صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را
تا دگر مادر گيتي چو تو فرزند بزايد
عباس ـ به خداوند جهاندار قسم
به علي، قاتل كفّار قسم
به محمد، شه ابرار قسم
به حسن، سيّد انوار قسم
گر شود اي سگ دون پُر لشكر
كربلا سهل، جهان سرتاسر
با همه لشگرتان جنگ كنم
عرصه بر لشگرتان تنگ كنم
بعد از آن رو به سوي شام كنم
شام را تيرهتر از شام كنم
گر قبولت نفتد اين اوصاف
اين من و اين تو و اين دشت مصاف...[4]
شروع کار از شمر ملعون با حضرت عباس(ع)
پي نوشت:
[1]. خسرو شهرياري، كتاب نمايش، تهران، اميركبير، 1365، صص 74 و 75.
[2]. صيت: شهرت، آوازه.
[3]. خِنگ: سفيد، خصوصاً اسب سفيد.
[4]. حسن صالحيراد، مجالس تعزيه، تهران، سروش، 1374، صص 157ـ 160.
پرچمدار امام حسين عليهالسلام
در صبح روز عاشورا، امام ياران خود را به دو دسته تقسيم كرد كه شامل سى نفر سواره نظام و چهل نفر پياده نظام بود. امام فرماندهى ميمنه سپاه را به «زهير بن قين» و ميسره سپاه را به «حبيب بن مظاهر» سپرد و پرچم را به برادر خود عباس عليهالسلام كه از همه شجاعتر بود، داد. [1]
امام حسين عليهالسلام به دليل نقش حساس عباس عليهالسلام در رويارويى با دشمنان به ايشان اجازه مبارزه و جنگ نمىدادند؛ زيرا چه بسا شهادت ايشان به دليل دارا بودن نقش پرچمدارى مىتوانست ضربه جبران ناپذيرى به روحيه سپاه باشد. از اين رو، وقتى ابوالفضل العباس عليهالسلام با ديدن شهادت ياران امام و تنهايى او، اجازه جنگ مىخواهد، امام به او مىفرمايد: «يا اَخى أَنْتَ صاحِبُ لِوائى وَ اِذا مَضَيْتَ تَفَرَّقَ عَسْكَرى؛ [2] اى برادر! تو پرچمدار من هستى. اگر تو از دست بروى، سپاه من پراكنده مىشود.»
نگاشتهاند هنگامى كه اسيران كربلا را به شهر شام بردند، در ميان وسائل غارت شده از شهيدان كربلا، پرچمى بود كه در اثر ضربات شمشير و نيزه، آسيب ديده بود. وسائل را پيش روى يزيد نهادند. يزيد پرچم مذكور را برداشت و به دقت بدان نگريست و پرسيد: اين پرچم در دست چه كسى بوده است؟ گفتند: عباس بن على عليهماالسلام . آنگاه با تعجب و شگفتى ايستاد و به حاضران گفت: «به اين پرچم خوب بنگريد. ببينيد كه بر اثر ضربههاى پيكار گران جاى سالمى بر آن نمانده است، ولى جايى كه در دست پرچمدار قرار داشته، سالم است.»
اين سخن كنايه از اين بود كه پرچمدار ضربههاى تيغ و شمشيرى كه بر دستش فرود مىآمده، تحمل كرده، ولى پرچم را رها نمىكرده است. [3]
موقعيت حضرت عباس عليهالسلام در بين ياران امام حسين عليهالسلام موقعيت ويژه و منحصر به فردى بوده است. آنگاه كه در مدينه بسيارى از خواص و نزديكان امام، ايشان را از دست زدن به قيام باز مىداشتند و با نصيحت و خيرخواهى، امام را از اين حركت بر حذر مىداشتند، حضرت عباس عليهالسلام در چنين شرايط بحرانى و حساسى، بدون هيچ گونه مصلحت انديشى، پيشگام در يارى امام عليهالسلام شد.
در ديگر صحنههاى قيام نيز همواره حضرت عباس عليهالسلام پيشگام ديده مىشود. به عنوان نمونه شب عاشورا وقتى تنهايى و بىياورى امام خود را مىبيند كه امام به همه اجازه بازگشتن از كربلا مىدهد، به عنوان اولين سخنگو برخاسته و فرياد برآورد: «هرگز چنين نخواهيم كرد، آيا براى اينكه بعد از تو زنده بمانيم؟ خداوند تا ابد آن را به ما نشان ندهد؛ لَمْ نَفْعَلْ ذلِكَ! لِنَبْقِىَ بَعْدَكَ؟ لا اَرانَا اللّهُ ذلِكَ ابدا.» [4]
و هنگامى كه امام عليهالسلام ، سر و صداى لشكر دشمن را مىشنود كه آماده شبيخون هستند، حضرت عباس عليهالسلام را به عنوان نماينده اعزامى خود به همراه بيست سوار به سوى آنان گسيل مىدارد، تا ببيند خواسته آنان چيست و به او مىفرمايد: «يا عَبّاسُ اِرْكَبْ بِنَفْسى اَنْتَ يا اَخى! حَتَّى تَلْقاهُمْ وَ تَقُولَ لَهُمْ ما لَكُمْ وَ ما بَدالَكُمْ وَ تَسْأَلْهُمْ عَمّا جاءَ بِهِمْ؟؛ اى عباس! اى برادرم! جانم به قربانت، سوار شو و نزد ايشان برو و بگو شما را چه شده و چه مىخواهيد و از سبب آمدنشان [به اينجا] پرسش كن.» [5]
عباس عليهالسلام نزد ايشان رفته و خبر آورد كه آنان براى جنگ آمدهاند. امام به او فرمود: «اِرْجِعْ اِلَيْهِمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تُؤَخِّرَهُمْ اِلَى الْغُدْوَةِ وَ تَدْفَعَهُمْ عَنَّا الْعَشِيَّةَ لَعَلَّنا نُصَلىّ لِرَبِّنَا اللَّيْلَةَ وَ نَدْعُوهُ وَ نَسْتَغْفِرُهُ فَهُوَ يَعْلَمُ اَنّى قَدْ كُنْتُ اُحِبُّ الصَّلوةَ لَهُ وَ تِلاوَةَ كِتابِهِ وَ الدُّعاءَ وَ الاِسْتِغْفارَ؛ نزد آنان باز گرد و اگر توانستى تا صبح از آنان مهلت بگير و امشب ايشان را از ما باز گردان، شايد ما امشب را براى پروردگارمان نماز بخوانيم و او را خوانده و درخواست مغفرت نماييم؛ زيرا خداوند مىداند كه من نماز براى او، تلاوت كتابش و دعا و طلب آمرزش را دوست مىدارم.» و عباس عليهالسلام نيز چنين كرد. [6]
در روز عاشورا نيز ايشان علاوه بر دفاع از خيمهها، هر گاه در درگيريها، نيروهاى خودى، در محاصره دشمن قرار مىگرفتند و توان مقابله را از دست مىدادند، به يارى آنان مىشتافت و حلقه محاصره را مىشكست. به عنوان نمونه در مبارزه «عمر بن خالد صيداوى»، «جابر بن حارث سلمانى» و «سعد» غلام عمر بن خالد صيداوى كه پس از ساعتى پيكار در محاصره دشمن واقع شدند، حضرت عباس عليهالسلام با يورشى توفنده، آنان را از چنگال دشمن نجات داد. [7]
او در حركتى افتخارآميز، براى اطمينان از جانفشانى برادران خود؛ عبدالله، جعفر و عثمان، آنان را پيش مرگ امام خود ساخته و بدانها مىگويد: «تَقَدَّمُوا بِنَفْسى اَنْتُمْ! فَحامُوا عَنْ سَيِّدِكُمْ حَتّى تَمُوتُوا دُونَهُ؛ پيش بتازيد فدايتان شوم! و از سرور و پيشواى خود حمايت كنيد تا در برابر او جان دهيد.» [8] سپس آنان را به ميدان فرستاد و هرسه آنها به شهادت رسيدند. در پايان نيز خود به ميدان شتافته و به شهادت رسيد.
ابو حنيفه دينورى از تاريخ نويسان اهل سنت درباره شهادت عباس عليهالسلام مىنويسد: «وَ بَقِىَ الْعَبّاسُ بْنُ عَلىٍّ عليهماالسلام قائِما لإِِمامِ الحُسَينِ عليهالسلام يُقاتِلُ دُونَهُ وَ يَميلُ مَعَهُ حَيْثُ مالَ حَتّى قُتِلَ رَحْمَةُ اللّهِ عَلَيْهِ؛ و عباس بن على عليهماالسلام همچنان پيش روى امام حسين عليهالسلام باقى ماند، نزد او مىجنگيد و به هر سو كه امام مىرفت او نيز مىرفت تا اينكه كشته شد؛ درود خدا بر او باد.» [9]
با شهادت عباس عليهالسلام نامه پرچمدارى در عصر حضور بسته شد و نام او را تاريخ به عنوان واپسين پرچمدار جنگهاى پيشوايان معصوم عليهمالسلام در دوران حضور ثبت نمود.
عباس لواى همت افراشته است
وين راز به خون خويش بنگاشته است
او پرچم انقلاب عاشورا را
با دست بريدهاش به پا داشته است [10]
تاج شهيدان همه عالمى
دست على عليهالسلام ماه بنىهاشمى
چار امامى كه تو را ديدهاند
دست علم گير تو بوسيدهاند
* * *
بر لب آبم و از داغ غمت مىميرم
هر دم از غصه جانسوز تو آتش گيرم
مادرم داد به من درس وفادارى را
عشق شيرين تو آميخته شد با شيرم
گاه سردار علمدارم و گاهى سقا
كه به پاس حَرَمت گشت زنان چون شيرم
غيرتم، گاه نهيبم زند از جا برخيز!
ليك فرمان مطاع تو شود پا گيرم
كربلا كعبه عشق است و منم در احرام
شد در اين قبله عشاق دو تا تقصيرم
دست من خورد به آبى كه نصيب تو نشد
چشم من داد از آن آب روان تصويرم
بايد اين ديده و اين دست كنم قربانى
تا كه تكميل شود حج و من آن گه ميرم
زين جهت دست به پاى تو فشاندم بر خاك
تا كنم ديده فدا، چشم به راه تيرم
اى قد و قامت تو معنى «قد قامت» من
اى كه الهام عبادت ز وجودت گيرم
وصل شد حال قيامم ز عمودى به سجود
بى ركوع است نماز من و اين تكبيرم
جسدم را به سوى خيمه اصغر عليهالسلام مبريد
كه خجالت زده زان تشنه لب بى شيرم
(حبيب الله چايچيان)
[1] تاريخ الطبرى، ج 5، ص 213؛ مقتل الحسين، موفق بن احمد الخوارزمى، قم، منشورات مكتبة المفيد، بىتا، ج 2، ص 4.
[2] بحار الانوار، محمد باقر المجلسى، بيروت، مؤسسة الرسالة، 1403 ه . ق، ج 45، ص 41.
[3] ر. ك: سوگنامه آل محمد صلىاللهعليهوآله ، محمد محمدى اشتهاردى، قم، انتشارات ناصر، چاپ ششم، 1373 ه . ش، ص 299.
[4] شيخ عباس قمى، نفس المهموم، تهران، كتاب فروشى اسلاميه، 1368، ه . ق، ص 137.
[5] محمد بن محمد بن النعمان، شيخ مفيد، الإرشاد، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1378 ه . ش، ج2، ص132.
[6] همان، ص133.
[7] تاريخ الطبرى، ج5، ص216.
[8] الارشاد، ج2، ص162.
[9] ابو حنيفه احمد بن داود الدينورى، اخبار الطِّوال، بيروت، دار الكتب العلمية، چاپ اول، 1421 ه . ق، ص380.
[10] سيد رضا مؤيد.
ای ماه بنیهاشم
امّالبنین، مادر مهربان کودک، قنداقه «ماه» را در آغوش «خورشید ولایت» علی علیهالسلام گذارد و آن حضرت نخست الماس لبان را با بلور پیکر فرزند عزیزش آشنا نمود. سپس با چسبانیدن او به سینه خود، نخستین سخنان خویش را که نغمه توحید و نبوّت و سرود ولایت بود، در گوش راست و چپ او بیان کرد. پس از اذان و اقامه، نام وی را «عبّاس» نهاد.1 عبّاس؛ یعنی شیر بیشه شجاعت و قهرمان میدان نبرد، خشمگین در برابر دشمنان و شادمان در مقابل دوستان.2
ناگاه دستان عبّاس از قنداقه نمایان شد و امام آنها را بوسید و بر چشمان خود گذارد. گویی دو دست کوچک این طفل، انقلاب بزرگی در درون حضرت به پا کرد که اشک از دیدگان او جاری شد و با غمی جانکاه و آهی سوزان، در برابر چشمان لبریز از تعجّب اطرافیان فرمود:
«گویا میبینم که این دستها یوم الطّف3 در کنار شریعه فرات در یاری برادرش حسین از بدن جدا خواهد شد.»4
نامگذاری به عبّاس، چرا؟
واژه عبّاس به اصطلاح ادبی، صیغه مبالغه است و علاوه بر معانی بیان شده آن در این مقاله، «با صلابت» هم، معنی میدهد. از آنجا که حضرت علی علیهالسلام با بصیرت ملکوتی خود، عبّاس را نسبت به دشمنان و معاندان، قاطع و خشن میدانست و از مصداقهای روشن «اشدّاءُ علیالکفّار»5 میشمرد، نام او را به مناسبت ساختار وجودیاش، «عبّاس» نامید. این نام از همان عصر، نشانگر شهامت و شجاعت عبّاس بود.6
مرحوم علاّ مه حایری میگوید: «وسمّاه امیرالمؤمنین علیهالسلام بالعبّاس، لعلمه بشجاعته و سطوته و صولته و عُبوسته فیقتال الأعداء؛ امیر مؤمنان علی علیهالسلام او را از این روی عبّاس نامید که به شجاعت، شکوه، صولت و خشم او در پیکار با دشمنان، آگاهی داشت.»7
سنّتی زیبا
روز هفتم میلاد عبّاس، حضرت علی علیهالسلام فرزند دلبندش را طلبید. او را در آغوش پرمهر خود گرفت و پس از ترنّم یاد خدا، بنا به سنّت پسندیده اسلام، موهای سر کودک را تراشید و هم وزن آنها، طلا یا نقره به مستمندان صدقه داد. سپس گوسفندی به عنوان «عقیقه» ذبح کرد تا آن صدقه و این قربانی، پیکر پاک عبّاس کوچک را از سلامتی بهرهمند ساخته و برای فردای زندگانی او برکاتی بیافرینند.8
قامت بلند و جمال رعنا
سیرهنویسان در مورد چهره زیبا، قامت بلند و چالاک و بازوهای ستبر عباس علیهالسلام چنین نوشتهاند: «کان عبّاس ابن امیرالمؤمنین رجلاً جمیلاً وسیماً یرکب الفرس المُطَهّم و رِجْلاهُ یَخُطّان فیالأرض؛ عبّاس پسر امیر مؤمنان علی علیهالسلام مردی زیبا، خوش سیما و بلند قامت بود به طوری که وقتی بر اسب قوی و بلند سوار میشد، پاهایش در زمین کشیده میشد.»9
و در تعبیر دیگر آمده:
«وقتی سوار بر اسبهای قوی و چالاک میشد و پاهایش را بر رکاب مینهاد، زانوهایش به کنار گوشهای اسب میرسید.»10 لذا امّالبنین علیهاالسلام از چشمزخم حسودان در مورد عباس علیهالسلام هراس داشت و برای حفظ وی از گزند، به خدا پناه میبرد.11 او در این راستا، اشعار زیر را سرود:
اُعیذُهُ بالواحِدِ مِن عینِ کلِّ حاسِدِ
قائمهم و القاعِدِ مُسْلِمهِم و الجاحِدِ
صادِرِهم و الوارِدِ مَولِدِهم و الوالِدِ
فرزندم عبّاس را در پناه خداوند یکتا و بیهمتا قرار میدهم؛ از گزند چشم حسودان از ایستاده و نشسته، مسلمان و غیر مسلمان، حاضر و مسافر، پدر و فرزند.12
شخصیت حضرت عباس علیهالسلام
به گفته روانشناسان، سه موضوع وراثت، تربیت و محیط در پیدایش شخصیت انسان نقش به سزایی دارند. حضرت عباس علیهالسلام به عنوان انسان کامل از این سه عامل برخوردار بود.
در مورد عامل اوّل (وراثت) عباس علیهالسلام عالیترین ارزشها را از پدر ارجمند و مادر بافضیلتش به ارث برد. در مورد عامل دوم (تربیت) آن حضرت در محضر پدری مانند علی علیهالسلام ، و مادری همچون امّالبنین علیهاالسلام تربیت گردید و در خانه علی علیهالسلام در کنار فرزندان حضرت زهرا علیهاالسلام ، (حسن، حسین، زینب و امّکلثوم علیهمالسلام ) از عالیترین درجههای تربیتی برخوردار بود. به ویژه در شجاعت و دلاوری در میدانهای نبرد، حضرت عباس علیهالسلام در مکتب تربیتی پدر آنچنان رشد کرد که فارغالتّحصیل کامل شد.
آری، عبّاس در زیر سایه پدری بزرگ شد که آن پدر میفرمود:
«السَّیفُ و الخنجر ریحاننا ـ اُفٍّ علَی النّرجِسِ و الیاسُ
ـ شرابنُا من دمِ اَعدائِنا ـ و کأسُنا جمجمة الرَّأس؛ شمشیر و خنجر، شاخه گل ما است. اف بر گل نرجس و گل یاس، نوشیدنی ما خون دشمنان ما است و جام آن نوشیدنی، جمجمه سر است.»13
فرزندان علی علیهالسلام به خصوص نور چشمش عباس علیهالسلام این درس را از پدر آموخته بود، از این رو با کمال دلاوری با صورت، گلو و سینهاش از تیر، شمشیر و نیزه دشمن استقبال میکرد؛ گویی هر یک از تیرها، شاخه گلی است که از معشوق به عاشق میرسد.
در عامل سوم (محیط) نیز میتوان گفت:
او در محیطی که فرزندان حضرت زهرا علیهاالسلام به وجود آورده بودند و بنیهاشم و تربیتیافتگان پیامبر صلیاللهعلیهوآله و علی علیهالسلام وجود داشتند، رشد و نمو نمود؛ محیطی که سراسر نور، صفا و اسلام ناب بود و در آن محیط جز اخلاق نیک اسلامی، شیوههای ارجمند و ارزشهای والای انسانی، چیز دیگری مطرح نبود.
به این ترتیب، شخصیت ابوالفضل العبّاس علیهالسلام از همان آغاز زندگی بر اساس این سه پایه مهم و صحیح، تکوین یافت و با زمینههای بسیار عالی در حدّ نزدیک «عصمت» که در وجود مبارکش ریشه یافته بود، بزرگ شد و با چنین شکلگیری بسیار عالی به بالندگی رسید.14
علم و معرفت در کودکی
عبّاس کوچک هر روز گوهری گرانقدر از معارف بیکران پدر و برادران به دست میآورد و همراه با سخنان تشویقآمیز مادر، سعی بیشتری در فراگیری آموزههای آسمانی مینمود، به گونهای که امیرمؤمنان علی علیهالسلام جلوههای پرورش فرزند خود را در علم و معرفت، اینگونه توصیف مینمود:
«اِنَّ ولدی العبّاس زُقَّ العلم زُقّاً؛ همانا فرزندم عبّاس در کودکی علم آموخت و به سان کبوتری که بچّه خود را آب و غذا میدهد، این گونه از من معارف را فرامیگرفت.»15
این بیان، حاکی است که حضرت عباس علیهالسلام در دوران خردسالی، از سینه مادر علم، معرفت و حکمت را نوشیده و در دامان علم و حکمت رشد کرده و دارای علم لدنّی بوده است.16
روزی علی علیهالسلام در دوران کودکی عباس علیهالسلام به او فرمود:
فرزندم! بگو یک (واحد). و او گفت: یک (واحد). حضرت ادامه داد: بگو دو (اثنین). اما عبّاس خودداری کرد و گفت: پدر جان! شرم میکنم با زبانی که خدا را به یگانگی خواندهام، دو بگویم!
در این هنگام لبخند رضایت و شکوه عشق بر رخسار علی علیهالسلام نمایان شد و او با علاقه بسیاری، پیشانی عبّاس عزیزش را بوسید.17
اسوه ادب
حضرت عباس علیهالسلام از همین مکتب درخشان، درس «ادب» را نیز آموخته بود و این ویژگی در تمام مراحل زندگیاش ادامه داشت. در اینجا به چند نمونه از سیره ملکوتی آن حضرت بسنده میشود.
1. عبّاس بدون اجازه در کنار امام حسین علیهالسلام نمینشست و پس از اجازه نیز مانند عبد خاضع دو زانو در برابر مولایش مینشست.18
2. روایت شده در طول 34 سال عمر حضرت عباس علیهالسلام آن بزرگوار هرگز به برادرش امام حسین علیهالسلام «برادر» خطاب نکرد، بلکه با تعبیراتی مانند: سیّدی، مولای، یابن رسولاللّه آن حضرت را صدا میزد، جز در لحظه شهادت که صدا زد: «برادر! برادرت را دریاب.» این گفتار پایانی او نیز یک نوع ادب بود، زیرا بیانگر آن بود که برادرت رسم برادری را با بهترین وجه ادا کرد و تو ای برادر، اکنون با مهر برادری به من بنگر.19
3. روزی امام حسین علیهالسلام در مسجد آب خواست. عباس علیهالسلام که در آن هنگام کودک بود، بیآنکه به کسی بگوید، با شتاب از مسجد بیرون آمد. پس از چند لحظه دیدند ظرفی را پر از آب کرده و با احترام خاصّی آن را به برادرش امام حسین علیهالسلام تقدیم کرد. روز دیگری، خوشه انگوری را به او دادند. او با اینکه کودک بود، با شتاب از خانه بیرون آمد، پرسیدند: کجا میروی؟ فرمود: میخواهم این انگور را برای مولایم حسین علیهالسلام ببرم.20
نوجوانی و جوانی
حضرت ابوالفضل العبّاس حدود 15 سال از زندگانی بابرکت خویش را در کنار پدر بزرگوارش حضرت علی علیهالسلام گذرانید و بعد از آن هم در سایه لطف و مرحمت امام حسن و امام حسین علیهماالسلام زندگی کرد و همچون عبدی فرمانبردار، در خدمت این دو بزرگوار بود. آری، پدر و مادر گرانقدرش او را اینچنین تربیت کردهاند که باید در برابر امام خود، متواضع و مطیع باشد. و چه خوب عباس علیهالسلام این معنا را درک نمود! همدلی و همراهی عباس علیهالسلام با برادران و شیفتگی او نسبت به سخنان و دستورات پدر و مادرش، نشانهای صریح از شعور و درک والای او بود، که هر روز بیشتر از گذشته، شهد دانش و دانایی را در کام اندیشهاش شیرینتر میکرد و با آداب و اخلاق اسلامی آشناتر میگشت.
بیشک همراهی حضرت ابوالفضل علیهالسلام با پدر، فرصتی زرّین در بهرهگیری از صفات و فضائل علی علیهالسلام در سفر و وطن، حرب و محراب برای او پدید آورد تا در حوادث آینده یکایک این اندوختههای ارزشمند را به کار گیرد و در لحظههای خطر استفاده نماید.
مهمترین رشادت ابوالفضل علیهالسلام در این دوران، به خاک افکندن هفت پسر ابوشعثا و پدر خیرهسر آنان در نبرد صفّین بود، که نمونهای از انبوه فضایل وی به حساب میآید؛ لحظههایی که برق عشق و شوق از سیمای سپاه علی علیهالسلام میدرخشید و سنگینی و شرمندگی معاویه و همراهانش را در صفّین سر بزیر ساخت.21
ازدواج و فرزندان
پیوند مقدّس حضرت عباس علیهالسلام با لُبابه دختر عبیداللّه بن عبّاس بن عبدالمطلّب، نقش به سزایی در شخصیت او داشت؛ ایمان نهفته در اعماق قلب وی را استحکام بیشتری بخشید، برکاتی ارزشمند به جای گذارد و فرزندانی کوشا و شکیبا که هر یک صحیفهای از فضیلت ابوالفضل علیهالسلام بود، پدید آورد.22
«عبیداللّه» نخستین پسر او، قاضی مکه و مدینه شد و فرزندان او همگی از عالمان برجسته شیعی گردیدند. رهبری مسلمانان را در مناطقی چون: قم، شیراز، مصر، یمن و حرّان عهدهدار شد. عظمت عبیداللّه چنان چشمگیر بود که امام سجّاد علیهالسلام او را تربیت نمود، سپس دخترش خدیجه را به ازدواج او درآورد.23
«فضل» دیگر فرزند قمر بنیهاشم علیهالسلام است که گستره دانش و ولایتش، وی را زبانزد ساخته بود، به گونهای که برخی از خردورزانِ نکتهسنج، کنیه «ابوالفضل» را برای حضرت عباس، برخاسته از وجود این فرزند بافضیلت دانستهاند.
دیگر پسر عباس علیهالسلام ، «محمّد» بود که در کربلا و در پانزده سالگی جام شهادت را عاشقانه نوشید.24
پینوشتها:
1. روزنامه رسالت (5 / 2 / 1378)، ص 1، مقاله «سپهسالار عشق» جرعهای از فرات فضائل حضرت ابوالفضل7، دکتر احمد لقمانی.
2. ر. ک: منتهیالارب، کلمه عبّاس؛ تنقیحالمقال، ج 2، ص 28.
3. منظور، «روز عاشورا» است.
4. خصائصالعبّاسیه، آیتاللّه شیخ ابراهیم کلباسی نجفی، ص 119.
5. فتح / 48.
6. خصائصالعبّاسیه، ص 118
7. معالیالسّبطین، آیتاللّه حائری مازندرانی، ج 1، ص 437.
8. ر. ک: العبّاسبنعلی علیهالسلام ، باقر شریف قرشی، ص 25؛ مقاله «سپهسالار عشق»، ص 1.
9. بحارالأنوار، ج 45، ص 39.
10. فرسانالهیجاء، ج 1، ص 190.
11. پرچمدار نینوا، محمّدی اشتهاردی، ص 32.
12. سردار کربلا، ترجمه کتاب العبّاس، سیّد عبدالرّزاق مقرّم، ص 164.
13. دیوان منسوب به حضرت علی علیهالسلام .
14. ر. ک: پرچمدار نینوا، ص 35 و 36.
15. ثمراتالأعواد، ج 10، ص 105؛ مولد العبّاس بن علی علیهالسلام ، محمّدعلی النّاصری البحرینی، ص 62.
16. اقتباس از «فرسان الهیجاء»، ج 1، ص 192.
17. همان، ص 191.
18. معالیالسّبطین، ج 1، ص 443.
19. پرچمدار نینوا، ص 43.
20. شخصیت ابوالفضل علیهالسلام ، عطایی خراسانی، ص 116 و 117.
21. جهت مطالعه تفصیلی این واقعه، ر. ک: وسیلةالدّارین، موسوی، ص 269؛ مولدالبّاس بن علی علیهالسلام ص 64؛ الکبریتالاحمر، علاّمه بیرجندی،
شخصیت های تاثیر گذار عاشوراعباس،قهرمان علقمه عباس، شجره طیبه ای است که ریشه در اعماق سرزمینی پاک و نمونه دارد. ریشه های این درخت، از منابعی تغذیه می کند که سرشار از کرامت و مجد و بزرگواری است. پدر بزرگوارش، کسی است که زادگاهش خانه خداست |
|
شجره طیبّه
بنده نیک وفاداری |
حضرت عباس (ع) که اکبر اولاد ام البنین و پسر چهارم امیر المومنین (ع) بود و کنیتش ابوالفضل و ملقب به صقا و صاحب لوای حسین (ع) بود چنان دل آرا و طلعتی زیبا داشت که او را ماه بنی هاشم می گفتند و چندان جسیم و بلند بود که (وقتی) بر پشت اسب قوی و فربه می نشست پای مبارکش بر زمین کشیده می شد!
سقای دشت کربلا حضرت عباس نام گذاری شده است.حضرت عباس (ع) که اکبر اولاد ام البنین و پسر چهارم امیر المومنین (ع) بود و کنیتش ابوالفضل و ملقب به صقا و صاحب لوای حسین (ع) بود چنان دل آرا و طلعتی زیبا داشت که او را ماه بنی هاشم می گفتند و چندان جسیم و بلند بود که (وقتی) بر پشت اسب قوی و فربه می نشست پای مبارکش بر زمین کشیده می شد!
گویند امام، حضرت عباس(علیه السلام) را فرا خواند و سی سوار را به اضافه بیست پیاده با او همراه کرد تا بیست مشکی را که همراه داشتند، پر از آب نمایند و به اردوگاه امام بیاورند. پانصد سوارهنظام دشمن در کرانه فرات استقرار یافته و مانع برداشتن آب شدند. حضرت عباس(علیهالسلام) به مبارزه با نگاهبانان فرات پرداخت و افراد پیاده، مشکها را پر کردند. وقتی همه مشکها پر شد، حضرت عباس(علیهالسلام) دستور بازگشت به اردوگاه را داد و محاصره دشمن را شکسته و توانست آب را به اردوگاه برساند.از آن پس حضرت عباس(علیهالسلام) به «سقّا» مشهور شد.
رد امان نامه دشمن
آوازه دلاورمردیهای حضرت عباس(علیهالسلام) چنان در گوش عرب آن روزگار طنین افکنده بود که دشمن را بر آن داشت تا با اقدامی جسورانه، وی را از صف لشکریان امام جدا سازد. در این جریان، «شَمِر بن شُرَحْبیل (ذی الجوشن)» فردی به نام «عبداللّه بن ابی محل» را که حضرت امّالبنین(علیهاالسلام) عمه او می شد، به نزد عبیداللّه بن زیاد فرستاد تا برای حضرت عباس(علیهالسلام)و برادران او امانی دریافت دارد. سپس آن را به غلام خود «کَرْمان» یا «عرفان» داد تا به نزد لشکر عمر سعد ببرید.
شمر امان نامه را گرفت و به عمر سعد نشان داد. عمر سعد که می دانست این تلاش ها بی نتیجه است، شمر را توبیخ کرد؛ زیرا امان دادن به برخی نشان از جنگ با بقیه است. شمر که می انگاشت او از جنگ طفره میرود، گفت:«اکنون بگو چه میکنی؟ آیا فرمان امیر را انجام می دهی و با دشمن می جنگی و یا به کناری میروی و لشکر را به من وامی گذاری؟» عمر سعد تسلیم شد و گفت: «نه! چنین نخواهم کرد و سرداری سپاه را به تو نخواهم داد. تو امیر پیاده ها باش!» شمر امان نامه را ستاند و به سوی اردوگاه امام به راه افتاد. وقتی رسید، فریاد برآورد: «أَیْنَ بَنُوا أُخْتِنَا»؛خواهرزادگان ما کجایند؟حضرت عباس(علیهالسلام) و برادرانش سکوت کردند. امام به آنها فرمود: «پاسخش را بدهید، اگر چه فاسق است». حضرت عباس(علیهالسلام)به همراه برادرانش به سوی او رفتند و به او گفتند: «خدا تو و امان تو را لعنت کند! آیا به ما امان می دهی، در حالی که پسر رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله)امان ندارد؟!» شمر با دیدن قاطعیت حضرت عباس(علیهالسلام)و برادرانش خشمگین و سرافکنده به سوی لشکر خود بازگشت.
ادامه مطلب
نگاهي به شخصيت و عملکرد حضرت عباس عليه السلام پيش از واقعه کربلا عَبَسَتْ وُجُوهُ الْقَوْمِ خَوفَ الْمَوْتِ // وَالْعَباسُ عليه السلام فيهِمْ ضاحِكٌ يتَبَسَّمٌ ادامه در ادامه مطلب

لَوْلا الْقَضا لَمَحَا الْوُجُودُ بِسَيفِهِ // وَاللّه ُ يقْضي ما يشاءُ وَيحْكُمُ (1)
(سيدجعفر حلّي)
اشاره
زندگاني حكمت آميز و غرور آفرين پيشوايان معصوم عليهم السلام و فرزندان برومندشان، سرشار از نكات عالي و آموزنده در راستاي الگوگيري از شخصيت كامل و بارز آنان بوده و نيز درسهاي تربيتي آنان نسبت به فرزندان خويش، در تمامي زمينه هاي اخلاقي و رفتاري، سرمشق كاملي براي تشنگان زلال معرفت و پناهگاه استواري براي دوستداران فرهنگ متعالي اهل بيت عصمت عليهم السلام و به ويژه براي نسل جوان، خواهد بود.
زندگاني پرخير و بركت اهل بيت عليهم السلام در بردارنده دو اصل استوار «حماسه و عرفان» است و پرداختن به بُعد حماسي و عرفاني زندگاني آنان و فرزندانشان كه در معرض پرورش و تربيت ناب اسلامي قرار داشته اند، براي عامه مردم و بويژه جوانان، جذّاب و گام مؤثري در عرصه تبليغ ديني خواهد بود.
اين نوشتار سعي دارد با بررسي زندگاني حضرت عباس عليه السلام پيش از رويداد روز دهم محرم سال 61 هجري، با نگاهي به فعاليتهاي دوران نوجواني و شركت وي در جنگها، چهره روشن تري از ابعاد حماسي شخصيت آن حضرت را به تصوير كشد.
ادامه مطلب
پرچمدار رادمردي كرامت، يعني: نزاهت از پستي و فرومايگي كه در عزت نفس، مناعت طبع، برخورداري از روحي بزرگ، برازندگي، بلندنظري، جوانمردي، آزادانديشي و آزادمنشي و آزادگي ابوالفضل جلوه گر مي شود و احيانا از آن به «بزرگواري» تعبير مي شود. ادامه در ادامه مطلب

خودساختگي كربلاييان آنان را در فضايي بسيار عالي و فراتر از تيررس ترس و طمع به پرواز درآورد و سلاح تهديد و تطميع اهريمنان دون، كوتاهتر از آن بود كه به ساحت قدسيشان برسد.
سالها پس از واقعۀ كربلا به يكي از سپاهيان پسر سعد گفتند: «اين چه ننگي بود كه بر خود، خريديد، چرا فرزند رسول خداصلي الله عليه وآله وسلم و يارانش را آن چنان نامردانه به خاك و خون كشيديد؟
جواب داد: خفه شو! گروهي روي در روي ما ايستادند، دستها بر قبضۀ شمشير، گامها استوار، نه امان مي پذيرفتند، نه فريفتۀ مال مي شدند، جز دو راه پيش روي آنان نبود، كشتن و به دست گرفتن حكومت يا كشته شدن. مادرت به عزايت بنشيند ما جز آنچه كرديم، چاره اي نداشتيم (1).
از همين گفتگوهاي كوتاه كه تاكيد دارد عاشوراييان «نه امان مي پذيرفتند و نه فريفتۀ مال مي گشتند؛ بلكه با گامهاي استوار و دستهاي شمشيردار پايداري مي كردند» مي توان فهميد كه آنان جهاد اكبر و اصغر را در هم آميخته و به اوج مقام مخلصين رسيده بودند و شيطان هم گفته بود كه: «ولاضلنهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين» (2) ؛ پروردگارا من... و همگيشان را گمراه خواهم ساخت؛ مگر بندگان مخلصت را».
پرچمدار رادمردي
حضرت صادق عليه السلام دربارۀ ابوالفضل عليه السلام مي فرمايد: عمويم عباس، با بصيرت، ثابت قدم و داراي ايمان راسخ بود. همراه ابوعبدالله عليه السلام مجاهدت كرد، «وابلي بلاءا حسنا» (3) عجب نيكو امتحان داد!
امام صادق عليه السلام فرمود: «خدا رحمت كند عموي ما عباس را، عجب نيكو امتحان داد، ايثار كرد و حداكثر آزمايش را انجام داد. براي عمويم عباس مقامي نزد خداوند است كه تمام شهيدان غبطۀ آن مقام را مي برند (4).
جوانمردي، خلوص نيت، فداكاري تا به اين حد! ما تنها از ناحيۀ عمل نگاه مي كنيم، به روح عمل نمي نگريم تا اهميت آن را بفهميم.
شب عاشوراست، عباس در خدمت اباعبدالله نشسته است، در همان وقت يكي از سران دشمن مي آيد، فرياد مي زند: عباس بن علي و برادرانش را بگوييد بيايند. عباس مي شنود؛ ولي اعتنا نمي كند، مثل اين كه ابدا نشنيده است.
آنچنان در حضور امام حسين عليه السلام مؤدب است كه آقا به او فرمود: جوابش را بده، هر چند فاسق است! اباالفضل العباس مي آيد، مي بيند شمربن ذي الجوشن است، روي يك رابطۀ خويشاوندي دور كه از طرف مادر با عباس دارد و هر دو از يك قبيله اند، وقتي از كوفه آمده است به خيال خودش، خوش خدمتي كرده است، تا حرف خودش را گفت، عباس پرخاش مردانه اي به او كرد و فرمود: خدا تو را و آن كسي كه اين نامه را به دست تو داده است، لعنت كند. تو مرا چه شناخته اي و دربارۀ من چه فكر كرده اي؟ تو خيال كرده اي من آدمي هستم كه براي حفظ جان خودم، امامم، برادرم حسين بن علي عليهما السلام را اين جا بگذارم و بيايم دنبال تو؟ آن دامني كه ما، در آن تربيت شده ايم و آن پستاني كه از آن شير خورده ايم، اينطور ما را تربيت نكرده است (5).
ادامه مطلب
عباس فدايي ولايت چون آفتاب حيدري تابيد بر ام البنين // آن سان كه از نيسان شدي اندر صدف دُرّ ثمين ادامه در ادامه مطلب

ماه بني هاشم عيان گرديد از آن مه جبين // تا آن كه گردد حامي دين خداوند مبين
بهر حسين بن علي حق پرورد يار و معين // چونان كه بودي مرتضي بر مصطفي يار و قرين
بر گو به ماه آسمان بنما رخِ خود را نهان // زيرا كه گشته در جهان ماه بني هاشم عيان (1)
بعد از فراغ
امام علي عليه السلام بعد از فاطمۀ زهرا عليهاالسلام طبق وصيت همسر با امامه(2) ازدواج كرد و مدتي بعد در صدد برآمد با يكي از زنان كه از خانواده اي شجاع و دلير باشد، ازدواج كند تا خداوند فرزندي دلير از وي به او عطا فرمايد. (3) به اين منظور از برادرش عقيل كه در علم انساب تبحّر داشت، خواست بانويي از خانداني اصيل را برگزيند و خود نيز به خواستگاريش برود. ابي نصر بخاري در اين باره مي نويسد: «قال اميرالمؤمنين عليه السلام لعقيل بن ابي طالب ـ و هو اعلم قريش بالنسب ـ اطلب لي امرأةً ولدتها شجعان العرب حتي تلدلي ولدا شجاعا»؛(4) برايم بانويي بياب كه زادۀ شجاع ترين عرب باشد تا برايم فرزندي شجاع بياورد.
و به اين ترتيب بود كه برادر بزرگتر براي يافتن و سپس خواستگاري از چنين بانويي به فكر فرو رفت و اندكي بعد به ياد دختري از قبيلۀ كلابيه افتاد و گفت: «تزوج ام البنين الكلابيه فانه ليس في العرب اشجع من آبائها» (5) ؛ با ام البنين كلابيه ازدواج كن كه در عرب شجاع تر از پدران او كسي نيست.
در پي اين اظهار نظر، وي از طرف علي عليه السلام براي خواستگاري ام البنين به نزد قبيلۀ كلابيه رفت و مراسم خواستگاري را انجام داد.(6) هرچند اطلاعي از تاريخ اين خواستگاري و ازدواج در دست نيست ولي مي توان محدودۀ زماني اين مراسم را با مراجعه به منابع تاريخي مشخص كرد؛ زيرا مي دانيم كه تولد حضرت ابوالفضل عليه السلام در چهارم شعبان سال 26 هجري قمري ذكر شده است. (7)
ادامه مطلب
همسر حضرت عباس (ع) که بود و آیا ایشان فرزند هم داشتند و آنها در کربلا بودند؟ چگونه از دنیا رفتند؟ حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و روحی فداه، با دختری به نام «لبابه» ازدواج نمود.
لبابه، دختر «عبیدالله بن عباس»، پسر عموی پیامبر اعظم (صلوات الله علیه و آله) بود. مادر لبابه، «ام حکیم جویری» نام داشت که «دختر خالد بن قرظ کنانی» بود.
نه تنها پدر و مادر لبابه هر دو اهل ایمان و فضل بودند، بلکه شخص خانم لبابه نیز از با تربیتی که در خانه والدین و سپس خانهی حضرت عباس (ع) یافته بود، خود از بزرگان اهل فضیلت به شمار میآمد.
ظاهراً آن حضرت در سن بیست سالگی با خانم لبابه ازدواج کردند. حاصل این ازدواج دو پسر به نامهای «عبیدالله و فضل» بود و البته در برخی تواریخ از دو فرزند دیگر به نامهای «محمد و قاسم» نیز نام بردهاند. و اسنادی دال بر شهادت محمد در کربلا وجود دارد. و برخی اقوال دیگر تأکید دارند که فرزندان ایشان هیچ کدام در کربلا حضور نداشتند. هیچ سندی دال بر این که همسر ایشان در کربلا حضور داشته باشد نیز وجود ندارد، مضافاً بر این که نام ایشان جزء اسرای کربلا نیز ثبت نگردیده است.
بنا بر اسناد تاریخی، لبابه سالها پس از شهادت همسرش، به عقد فرزند امام حسن علیهالسلام به نام «زید» درآمد و از این ازدواج فرزند دختری به نام «نفیسه» به دنیا آمد و برخی اقوال فرزندی به نام «حسن» را حاصل دیگر این ازدواج میدانند و معتقدند «حسن بن زید» فرزند حضرت عباس (ع) نیست، بلکه نوهی امام حسن علیه السلام است.
در هر حال در اقوال مستند تاریخی آمده است: عبید الله فرزند عباس که کنیه اش ابومحمد بود، شخصیتی با کمال ، ورع ، سخی، شجاع و بامروت به حساب می آمد که در سن 55 سالگی درگذشت و فرزندان حضرت عباس نسبشان به او می رسد. و ملاقات ایشان با امام سجاد علیهالسلام نیز دلیل دیگری بر زنده بودن این فرزند پس از واقعهی کربلا دارد.
یکی از فرزندان عبیدالله، ابو محمد حسن اکبر میباشد که از علما و محدثان بزرگ اسلام است. او دارای 8 پسر بود که پراکنده شدن آنها در سرزمین مختلف اسلامی چون: حجاز، مصر، فارس، بغداد، بصره، شام، مغرب، سمرقند و یمن، سبب گردید تا اولاد و نسل آن حضرت در کشورهای مختلف گسترش یابد و بسیاری از آنان نیز از شخصیتهای برجستهی علمی، سیاسی، قضایی و ... بودهاند.
بر اساس اسناد تاریخی، عبیدالله در سن 55 سالگی از دنیا رفت، اما از تاریخ رحلت خانم لبابه، اطلاع دقیقی نداریم.
منبع:شهید اوینی


