محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلك بود. در عرفان و طریقت ، به علم بسیار اهمیت مى ‏داد ؛ چنان كه او را "حكیم الاولیاء" مى ‏خواندند.
در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم كردند كه به طلب علم روند. چاره ‏اى جز این ندیدند كه از شهر خود ، هجرت كنند و به جایى روند كه بازار علم و درس ، در آن جا گرم ‏تر است.
محمد ، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد.
مادرش غمگین شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعیفم و بى ‏كس و تو حامى من هستى ؛ اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به كه مى سپارى ؟ آیا روا مى ‏دارى كه مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟
از این سخن مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترك سفر كرد و آن دو رفیق ، به طلب علم از شهر بیرون رفتند.
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى ‏خورد و آه مى ‏كشید.
روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى ‏گریست و مى ‏گفت : من این جا بى ‏كار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آیند ، آنان عالم‏اند و من هنوز جاهل.
ناگاه پیرى نورانى بیامد و گفت : اى پسر!چرا گریانى ؟
محمد ، حال خود را باز گفت.
پیر گفت : خواهى كه تو را هر روز درسى گویم تا به زودى از ایشان در گذرى و عالم ‏تر از دوستانت شوى ؟
گفت : آرى ، مى‏ خواهم.
پس هر روز ، درسى مى ‏گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد كه آن پیر نورانى ، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق ، به بركت رضا و دعاى مادر یافته است.



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در چهارشنبه 21 بهمن 1388  ساعت 11:41 PM نظرات 0 | لينک مطلب

دختر فقیری بود که در شهر دور افتاده ای به تنهایی زندگی می کرد. روزی نامه ای از طرف خدا به

 دستش رسید که در آن نوشته شده بود: "امروز برای دیدنت به خانه ات می آیم" آنا از خوشحالی

سر از پا نمیشناخت تنها چیزی که ناراحتش میکرد این بود که چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت.

تمام پولی که داشت برداشت و با آن چند تکه نان خرید و سپس با خوشحالی و به سرعت به طرف

 خانه رفت که خدا پشت در نماند. اما قبل از رسیدن به خانه به پیرمرد و پیرزنی برخورد که از شدت

 گرسنگی و سرما در حال مردن بودند. آن دو شروع به خواهش از آنا کردند که نانها را به آنها

بدهد، ولی هرچه اصرار کردند آنا قبول نکرد و گفت: این نانها را برای پذیرایی از خدا می خواهم و

رویش را از آنها برگرداند و رفت. اما هنوز چند قدمی دور نشده بود که به سوی آنها برگشت نان و

 شالش را به آنها داد و با ناراحتی به خانه بازگشت. فقط به این فکر میکرد که برای پذیرایی از خدا

 چه کند. وقتی به خانه رسید نامه دیگری را روی زمین دید که روی آن نوشته شده بود: " آنای

عزیز از نان خوشمزه و شال گرم و پذیرایی خوبت بسیار متشکرم "



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در چهارشنبه 21 بهمن 1388  ساعت 11:35 PM نظرات 0 | لينک مطلب

کری می خواست به عیادت بیماری برود.اندیشید که هنگام احوال پرسی ممکن است صدای اورانشنوم وپاسخی ناشایسته بدهم.ازاین رودرپی چاره برآمدوبالاخره باخود گفت:بهتراست پرسشهارا پیش ازرفتن بسنجم وپاسخ رانیزبرآورد کنم تادچاراشتباه نشوم.

بنابراین پرسشهای خودراچنین پیش بینی کرد:

-ابتداازاومی پرسم حالت بهتراست؟ اوخواهد گفت "آری" من درجواب می گویم:خدا را شکر

-بعدازاومی پرسم چه خورده ای؟ لابد نام غذایی راخواهد آورد.من می گویم گوارا باد.

-درپایان می پرسم پزشکت کیست؟ نام پزشکی رامی گویدومن پاسخ می دهم:مقدمش مبارک باد.

...................................

چون به خانه ی بیماررسید همان گونه که ازپیش آماده شده بودبه احوال پرسی پرداخت:

-کر گفت:"چگونه ای؟"  

بیمارگفت: مُردم

کر گفت: خدارا شکر

بیمارازاین سخن بیجا برآشفت.

-بعدازآن پرسید:"چه خورده ای؟"

بیمارگفت: زهر

کر گفت: گواراباد.داروی خوبی است.

بیمار ازاین پاسخ نیزبیشتربه خود پیچید.

-بعد ازآن کر گفت:" ازطبیبان کیست او      کاوهمی آید به چاره پیش تو؟"

بیمار که آشفتگی وناراحتی اش به نهایت رسیده بود در پاسخ گفت:

عزرائیل می آید, برو.

کر گفت: پایش بس مبارک.شاد شو!

 



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در پنج شنبه 8 بهمن 1388  ساعت 11:24 PM نظرات 0 | لينک مطلب

آشنایان درگاه خداوند ، قلب های خود را بسوی شیرینی عشق سوق میدهند !
بهمه آفریده هایش عشق میورزند ، و با این مهر و عشق است که آرامش الهی
را با تمام وجودشان احساس میکنند ! و این هنگام است که تمام امور زندگیشان بر
اساس حقیقت و معنویت شکل می گیرد !
  دعا و عبادت نیز بدون عشق و معرفت راه بجائی نخواهد برد ! 
فقط و فقط عشق است که باعث الهی شدن انسان خواهد شد !
زمانی که بهمه بندگانش عمیقا" عشق بورزیم ، دیگر نیازی به جستجویش نخواهد
بود ! در همه احوال خدا را در کنار خود داشته و با ما خواهد بود ! 


تنها از راه عشق است که خدا را تجربه میکنیم ! بگفته اوشو عارف هندی : 
قلمرو عشق ، قلمرو خداست . <<خدا عشق است و عشق خدا >>

داستانی را در این راستا باهم میخوانیم :

  << اگر قبلا هم خوانده اید ، دوباره خواندنش خالی از لطف نیست !>>
 زن با تقوائی خدا را در خواب دید و به او گفت : " خدایا ، من خیلی تنهایم آیا تو
میهمان خانه من میشوی ؟ " خدا قبول کرد و به او گفت : فردا بدیدنش خواهد آمد.
زن از خواب بیدار شد ، خوشحال و با عجله شروع به تمیز کردن خانه کرد . 
نان تازه خرید . خوشمزه ترین غذائی را که بلد بود ، پخت . و بیتاب منتظر نشست !
چند دقیقه بعد در خانه بصدا در آمد ، زن با عجله بسوی در رفت و آن را باز کرد !
پشت در پیرمرد فقیری بود . پیرمرد گرسنه بود . از او خواست تا غذائی به او بدهد.
زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را محکم بست !
ساعتی بعد باز در خانه کوبیده شد ، زن دو باره در را گشود . این بار کودکی که از
سرما میلرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ! زن با ناراحتی در را بست و 
غرغرکنان بخانه برگشت !
نزدیک غروب بار دیگر در خانه را زدند ! این بار زن مطمئن بود که خدا به دیدنش آمده
پس با شتاب بسوی در دوید ! در را باز کرد . اما این بار نیز زن فقیری پشت در بود !
زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذائی بخرد ، زن که از نیامدن
خدا خیلی عصبانی شده بود ، با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد !
شب شد ، ولی خدا نیامد ! زن نا امید رفت و خوابید ، بار دیگر خدا را در خواب دید !
با ناراحتی و گله مند بخدا گفت : " خدایا ، مگر تو قول نداده بودی که امروز را به 
دیدنم می آئی ؟ "
خداوند با مهربانی جواب داد : " ولی ، من سه بار بخانه ات آمدم اما تو هر سه بار 
در به رویم با عصبانیت بستی ! "

عشق بهترین نغمه بر موسیقی زندگیست ! انسان بدون عشق ،

هرگز با همسرائی با شکوه زندگی ، همنوا نخواهد شد !

 



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در دوشنبه 5 بهمن 1388  ساعت 2:05 AM نظرات 0 | لينک مطلب
مردی نزد عارف بزرگی آمد و گلایه کرد که هیچ کس او را دوست ندارد و به شدت تنهاست و از این تنهایی رنج میبرد. عارف تبسمی کرد و از او پرسید:«آیا در طول یک هفته کسی به تو می گوید مواظب خودت باش؟» مرد با تعجب گفت:« آری! هر وقت نزد مادر پیر و بیمارم می روم ، موقعی که ترکش می کنم می گوید مواظب خودت باش. همسرم هم گاهی همین حرف را می زند. بعضی از دوستانم نیز گهگاه از من می خواهند که  مواظب خودم باشم. خب! این چه معنایی می دهد؟!» عارف تبسمی کرد و گفت:« تو تنها نیستی! مادری داری که برای مواظبت از تو کاری از دستش بر نمی آید  و از تو می خواهد مواظب خودت باشی ! دوستانی داری که می بینند تو به خاطر خودخوری و افسردگی  در حال سوختن هستی و از تو می خواهند برای خودت کاری کنی! و از همه مهربانتر زنی وجود دارد که  علاقه مند است تو را سالم و سلامت ببیند. با این همه دوست و همراه، تو تنها نیستی!»


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در دوشنبه 5 بهمن 1388  ساعت 2:01 AM نظرات 0 | لينک مطلب
نوكری كیسه گندم ارباب را با الاغ برای آرد كردن به آسیاب برد ولی قبل از آن كه نوبتش شود با اراذل و اوباش مشغول قمار شد و كیسه گندم و الاغ را باخت و دیگر روی بازگشت نداشت. ارباب كه متوجه غیبت او شده بود به سراغش رفت و دید در گوشه ای نشسته و مشغول خوردن نان و ماست است، پرسید گندم چه شد؟ نوكر گفت؛ سیل آمد و گندم را برد! پرسید؛ الاغ چی؟ جواب داد گرگ حمله كرد و الاغ را خورد! پرسید؛ افسار و پالان الاغ چی؟ آنها را كه سیل نبرده و گرگ نخورده؟ و یارو در جواب با حالتی طلبكارانه گفت؛ یعنی باید از گرسنگی می مردم؟! آنها را فروختم و نان و ماست خریدم! ارباب كه حسابی عصبانی شده بود كاسه ماست را به مغز نوكر كوبید و نوكر در حالی كه ماست را به صورت می مالید گفت؛ خدا را شكر كه هم حسابم را پس دادم و هم روسفید شدم!!


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 29 دی 1388  ساعت 11:55 PM نظرات 1 | لينک مطلب

پسر كوچكی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دكمه های تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.

 مغازه دار متوجه پسربود و به مكالماتش گوش می داد.

پسرك پرسید: خانم، می توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن های حیاط خانه تان را بهمن بسپارید؟

 

زن پاسخ داد: كسی هست كه این كار را برایم انجام می دهد !

 

پسرك گفت: خانم، من این كار را با نصف قیمتی كه او می دهد انجام خواهمداد!

 

زن در جوابش گفت كه از كار این فرد كاملا راضی است.

 

پسرك بیشتر اصرار كرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را همبرایتان جارو می كنم. در این صورت شما در یكشنبه زیباترین چمن را در كل شهر خواهیدداشت.

 

مجددا زن پاسخش منفی بود.

 

پسرك در حالی كه لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.

 مغازه دار كه به صحبت های اوگوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینكه روحیهخاص و خوبی داری دوست دارم كاری به تو بدهم.

پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را می سنجیدم. من همان كسیهستم كه برای این خانم كار می كند   

  

آیا ما هم میتوانیم چنین خود ارزیابی از كار خود داشته باشیم؟

   

هنگامی که درگیر یک رسوایی می شوی ، در می یابی دوستان واقعی ات چه کسانی هستند .(( الیزابت تیلور ))  


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 29 دی 1388  ساعت 11:52 PM نظرات 0 | لينک مطلب

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند...

 

لباس پوشید و راهی مسجد شد اما در راه زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

 لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی مسجد شد.

 

در راه با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

 

مرد از او تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.

 

همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

 

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد !!!

 

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید !

مرد اول تعجب کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند!!!

 

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.))

 

مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح داد:

 

من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم!وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.

 من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه با جدیت بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به مسجد مطمئن ساختم...!  

 

 

 

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید.

 پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.   


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در دوشنبه 28 دی 1388  ساعت 12:10 AM نظرات 1 | لينک مطلب
دو دانشمند                                   

در شهر باستانی " اندیشه " دو دانشمند زندگی می كردند. این دو سخت از هم بدشان می آمد و همیشه عقاید و نظرات یكدیگر را مسخره می كردند . اولی كافر بود و دومی مومن.

یك روز این دو دانشمند برحسب اتفاق در میدان بزرگ شهر به هم برخوردند و در حضور طرفدارانشان با هم به بحث و مجادله در اینكه خدا هست یا نیست ، پرداختند و بعد از چند ساعت جدال و مباحثه از هم جدا شده و به راه خود رفتند.

شب همانروز مرد كافر به معبد رفت و در برابر محراب زانو زد و به درگاه خدا از گناهان گذشته خود استغفار كرد و مومن شد.

و از آن طرف در همان ساعت مرد مومن كتا بهای مقدسش را برداشت و در وسط میدان بزرگ شهر آتش زد و  كافر شد.    

 تو دو تن هستی: یكی بیدار در ظلمت و دیگری خفته در نور.

  ریشه گلی است بی اعتنا به شهرت و آوازه.

  خدا اندیشید و اندیشه اولش فرشته ای بود . وخدا سخن گفت و نخستین كلمه اش انسانی بود

  عقل حكم می كند كه آدم چلاق عصایش را بر سر دشمنش خرد نكند.

  مردی كه از خطاهای كوچك زن نمی گذرد هرگز از فضائل بزرگ او بهره مند نمی شود

اگر یك وجب از تعصب نسبت به نژاد،میهن و خودت  فاصله بگیری ،خداگونه می شوی.

فكر انسان قوانین سا خته دست بشر را رعایت می كند ،اما روحش نه.

یك بار به زندگی گفتم :  دوست دارم صدای مرگ را به گوش بشنوم،زندگی كمی صدایش را بلندتر كرد و گفت:هم اینك تو صدای مرگ را می شنوی.

دیشب فلاسفه را دیدم كه سر های  خویش در سبد نهاده در میدان های شهر می گشتند و با صدای بلند فریاد می زدند:حكمت داریم حكمت!حكمت فروشی! فلاسفه بیچاره!سرهایشان را می فروشند تا دلهایشان را سیر كنند!

  لاك پشتها،راهها را بهتر از خرگوشها می شناسند.

دیروز گمانم این بود كه ذره ای هستم لرزان و سر گردان كه بی هیچ  نظمی در دایره هستی در نوسان است

جز به اندازه شناختی كه ازدیگران داری نمی توانی درباره آنها قضاوت كنی ،و تو چه شناخت حقیری داری !

و امروز به یقین در یافته ام كه من دایره ای هستم با تمام متعلقاتش با ذراتی منظم در من می گردد

هرگز در پاسخ ،عاجزانه در نمانده ام مگر در برابر كسی كه از من پرسید تو كیستی؟

آن هنگام كه روحم عا شق جسمم شد و ازدواج این دو سر گرفت من بار دیگر به دنیا آمدم

برای كسی كه از پنجره های كهكشان می نگرد فضای میان آفتاب و خا ك چندان فضای گسترده ای نیست

مروارید معبدی است كه با رنج و درد،گرد دانه ای شن بنا شده است.پس كدام شوق نهائی پیكر های ما را بنا كرد و ما در كنار دانه های چه چیز بنا شدیم؟

چگونه به عدالت هستی ایمان نداشته باشم حال آنكه می دانم رویای آنان كه بر بالش پر می خوابند زیباتر از رویای آن كسان نیست كه شبا هنگام به خشتی نا هموار سر وا می نهد؟

 بارالها مرا شیر كن پیش از آنكه خرگوش را طعمه من كنی.

 هفت بار روح خویش را تحقیر و تمسخرگرفتم

بار اول-آن هنگام كه دیدم برای بلند شدن تظاهر به افتادگی می كند.

بار دوم-هنگامی كه دیدم پیش لنگها،لنگ لنگان راه می رود.

بار سوم-آن هنگام كه بین سهل و دشوار مخیر شد و سهل را برگزید.

بار چهارم-آن هنگام كه گناهی مرتكب شد و برای تسلیت و تسكین خویش گفت:دیگران نیز مرتكب گناه می شوند.

بار پنجم-آنچه را كه برایش آمده بود حمل بر ناتوانی خویش كرد اما صبربر آن پیشامد را به توانائی خویش نسبت داد.

بار ششم-آن هنگام كه چهره ای زشت را تحقیر كرد،حال آنكه آن چهره زشت به تحقیق نقابهای خودش بود.

وهفتمین بار-وقتی كه زبان به ترنم مدح و ثنا گماشت و آن را فضیلتی انگاشت

گرگ مهمان نواز به بره ای مسكین گفت:آیا مایلید برای دیدوبازدید به خانه ما تشریف بیاورید؟

 و بره جواب داد :واقعا" قبول این دعوت افتخار بزرگی بود اگر خانه شما در معده شما قرار نداشت.

 خداوندا !من دشمنی ندارم ،ولی اگر امر بر این دائر است كه ناگزیر دشمنی داشته باشم ،بارالها نیروی دشمنم را برابرنیروی من قرار ده تا اینكه پیروزی تنها از آن حق باشد

  چه كور است آنكه از جیبش به تو می بخشد تا از قلبت باز ستاند

وقتی پشت به آفتاب می كنی چیزی جز سایه خودت نمی بینی .

 با مرداب از دریا گفتم ،پنداشت خیال پردازی گزافه گویم . با دریا از مرداب سخن گفتم گمان برد تهمت زنی بد زبان هستم .

 سكوت حسود پر سر و صداست.

 مسافری دریا نوردم و هر بامداد در قلمرو روح خویش به كشف قاره ای جدید نائل می شوم.

 به من می گویند: اگر خودت را بشناسی همه انسانها را شناخته ای .ومن می گویم:فقط روزی می توانم خودم را بشناسم كه همه انسانها را شناخته باشم.

جز آنها كه دلی مالامال از رمز و راز دارند،كسی از رمزو راز دل ما در نمی آورد.

 خاطره شادمانیهای دیروزما ،تلخترین غمی است كه امروز داریم.

 ایمان واحه ای سبز و خرم در صحرای دل است كه قافله های فكر و اندیشه به آن نمی رسند.

 شاید كسی را كه با او خندیده ای فرامش كنی ،اما هرگز كسی را كه با او گریسته ای از یاد نخواهی برد.

دانه ای بكار،زمین ترا شاخه گلی خواهد داد.آرزوهایت را در آسمان ترانه وار بخوان ،آسمان دلخواهت را به تو خواهد بخشید.

افكاری را كه با حرف زندانی كرده ای باید با عمل آزاد كنی.

دو گروه قوانین بشری را می شكنند:دیوانگان و نوابغ.و این دو گروه نزدیكترین مردم به قلب خدا هستند.

                                                                                                                         گزیده آثار : جبران خلیل جبران  



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در دوشنبه 28 دی 1388  ساعت 12:07 AM نظرات 1 | لينک مطلب

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در پنج شنبه 24 دی 1388  ساعت 12:45 AM نظرات 0 | لينک مطلب


  • تعداد صفحات :5
  •    
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  
Powered By Rasekhoon.net