هر صبح و ظهر و شام، تو از این مسجد، اذان می گویی؟

http://www.axgig.com/images/90732815992817559841.jpg

در شهری، مسجدی بود و آن مسجد را مؤذنی که بس ناخوش آواز بود . مسلمانان، او را از گفتن اذان باز می داشتند؛ اما او به اذان خود اعتقادی سخت داشتند و ترک آن را، روا نمی شمرد.
روزی در مسجد نشسته بود و وقت نماز را انتظار می کشید تا بر مناره رود، و بانگ اذان در شهر افکند . ناگاه مردی روی به جانب او کرد. نزدش آمد و نشست . گفت: مؤذن این مسجد تویی؟
گفت: آری .
گفت: هر صبح و ظهر و شام، تو از این مسجد، اذان می گویی؟
گفت: آری .
گفت: این هدایا، از آن تو است . پس جامه ای نو و چندین هدیه دیگر بدو داد. مؤذن گفت: این هدایا از بهر چیست؟
مرد گفت: ما به دین شما نیستیم و آیین دگری داریم. مرا در خانه دختری است بالغ و عاقل که چندی است میل اسلام کرده است . هر چه او را نصیحت می گفتم، سود نداشت. عالمان بسیاری از دین خود، نزد او آوردم تا پندش دهند و او را به حجت و موعظه، از اسلام برگردانند؛ سودی نمی کرد. چنین بود که تا روزی صدای تو را شنید. از خواهرش پرسید که این صدای نامطبوع چیست و از کجا است که من در همه عمر، چنین آواز زشتی از دیر و کلیسا نشنیده ام؟ خواهرش گفت که این بانگ اذان است و اعلام وقت نماز مسلمانان. باورش نیامد . از دیگری پرسید. او نیز همین را گفت . چون یقین گشتش که این بانگ از مسجد مسلمانان است، از مسلمانی دلش سرد شد . من نیز که پدر اویم از تشویش و عذاب رستم و بر خود واجب کردم که صاحب این بانگ را سپاس ها گویم و هدیه ها دهم. اگر بیش از این داشتم، بیش از اینت می دادم .(1)

1) برگرفته از: مولوی، مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 3390 - 3367 .مولوی در ادامه این حکایت می گوید: ایمان بسیاری از مسلمانان، همچون بانگ آن مؤذن است که اساس دین را سست می کند و نامسلمانان را به اسلام بی رغبت و بی اعتنا می کند.

منبع : حکایت پارسایان  نویسنده : رضا بابایی


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 10 شهریور 1395  ] [ 11:53 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

آن را نمی توانم، این را نمی خواهم

http://www.axgig.com/images/23532078160872176436.jpg

در زمان بایزید بسطامی، کافری در شهر می زیست . همسایگان وی، پیوسته او را به اسلام دعوت می کردند و او همچنان بر آیین خود، پای می فشرد. روزی همسایگان، همگی گرد او جمع شدند و گفتند: بر ما است که خیر تو گوییم و برای تو خیر خواهیم. بدان که اسلام، آخرین دین است و هر که نه بر این آیین است، گمراه است . تو را چه می شود که دعوت ما را پاسخ نمی گویی و بر دین خود مانده ای .
گفت: بارها اندیشیده ام که به دین شما روی آورم؛ ولی هر بار که چنین قصدی می کنم، باز پشیمان می شوم.
گفتند: چیست که تو را از آن نیت خیر باز می گرداند؟ گفت: هر بار پیش خود می گویم اگر مسلمانی، آن است که بایزید دارد، من نتوانم، و اگر آن است که شما دارید، نخواهم. (1)

1) برگرفته از: مولوی، مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 3366 - 3356 .

منبع : حکایت پارسایان  نویسنده : رضا بابایی


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 10 شهریور 1395  ] [ 11:50 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

نماز ، نماز گزار را از حملات شیطان حفظ می کند

http://www.axgig.com/images/71010901196665290952.jpg


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 10 شهریور 1395  ] [ 11:38 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

مدت ها زیست و همه عمر را به عبادت خدای - تعالی - گذراند

http://www.axgig.com/images/90985665496351935021.jpg

عیسی (ع) بر مردی گذشت که به چندین بیماری مبتلا بود: نه چشمی داشت که ببیند و نه پایی که راه رود؛ جذام بر سر و روی او زده بود و پوستش، پیسی داشت . به گوشه ای افتاده بود و می گفت: شکر آن خدای را که مرا عافیت داد و در سلامت نهاد!
عیسی (ع) بدو گفت: ای مرد!چه مانده است از بلا که تو را از آن عافیت باشد؟
گفت: عافیت و سلامت من بیش تر است از کسی که در قلب وی، معرفت به حق نیست .
عیسی (ع) گفت: راست گفتی . پس دست به وی مالید و درست و بینا و راست اندام شد . مدت ها زیست و همه عمر را به عبادت خدای - تعالی - گذراند . (1)

1) سعدی، گلستان و غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 910 .

منبع : حکایت پارسایان  نویسنده : رضا بابایی


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 10 شهریور 1395  ] [ 11:35 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]