اول نماز بعد کارهای دیگر
اول نماز بعد کارهای دیگر
خواجه منصور وزیر سلطان طغری مردی بود دانا و لایق و با شخصیت و خداپرست و درستکار ، او در انجام وظایف دینی مراقب کامل داشت معمولاً همه روزه پس از انجام نماز صبح مدتی روی می نشست و دعاها و ذکرهایی می خواند پس از آنکه آفتاب طلوع می کرد جامه وزارت می پوشید و به دربار می رفت.
روزی سلطان طغری وزیر را قبل از طلوع آفتاب احضار کرد مأمورین به منزل وی رفتند و او را در حال خواندن دعا دیدند امر پادشاه را ابلاغ کردند ولی وزیر به گفته آنان توجهی نکرد و همچنان به خواندن دعاها ادامه داد.
مأمورین بی اعتنایی او را بهانه کرده و به عرض رسانیدند که وزیر نسیت به اوامر پادشاه احترام نکرده و با این سخن سلطان طغری را یه سختی خشمگین کردند، وزیر پس از فراغت سوار شد و به دربار آمد ، به محض ورود، شاه با تندی به وی گفت: چرا دیر آمدی ؟
وزیر در کمال قوت نفس و آرامش خاطر عرض کرد:
ای پادشاه من ینده خداوندم و چاکر سلطان طغری ، تا از یندگی خدا فارغ نشوم نمی توانم به وظائف چاکری پادشاه قیام نمایم!
گفتار محکم پر از حقیقت وزیر، شاه را سخت تحت تاثیر قرار داد و دیده اش را اشک آلود کرد و به وزیر آفرین گفت و سفارش کرد همواره به این روش ادامه بده و بندگی خدا را بر چاکری ما مقدّم بدار تا از برکت آن امور کشور همواره بر نظم صحیح استوار بماند
(منبع: داستانهای نماز ص 48)
منبع : سایت اندیشه قم
ادامه مطلب
«اگر آخرین آیه سوره کهف را قبل از خواب بخوانیم»....
«اگر آخرین آیه سوره کهف را قبل از خواب بخوانیم»....
شب بود، در قرارگاه دور هم جمع شده بودیم و با هم بحث می کردیم. بحث آن شب درباره قدرت اراده انسان بود.
یکی از رزمندگان پرسید: انسان باید چکار کند تا اراده قوی داشته باشد؟ مثلاً چکار بکنیم تا شب ها کمتر بخوابیم یا هر ساعتی که خواستیم بیدار شویم؟» هر کسی چیزی می گفت.
سرانجام شهید محمد بروجردی گفت: «اگر آخرین آیه سوره کهف را قبل از خواب بخوانیم». این موضوع برای من خیلی جالب بود. تصمیم گرفتم همان شب آزامایش کنم. آیه را چند بار خواندم و خوابیدم.
درست وقت اذان صبح بود که از خواب بیدار شدم. شهید بروجردی را دیدم که مشغول نماز است. نمازش که تمام شد، گفت: مگر دیشب آخرین آیه سوره کهف را نخواندی؟ جواب دادم: «بله خواندم»
گفت: پس چرا خواب ماندی؟
گفتم: تصمیم داشتم اول اذان بیدار شوم، که شدم.
شهید بروجردی گفت: ولی من فکر کردم می خواهی برای نماز شب بیدار شوی. فهمیدم که او با این جمله می خواهد به من بگوید چرا برای نماز شب بیدار نشده ام! احساس شرمندگی کردم و از عرق خیس شدم.
نماز شب شهیدان ؛ محمد محمدی ؛ ص 71 ؛ سردار غلامرضا جلالی
ادامه مطلب
خاطره یک اسیر عراقی
خاطره یک اسیر عراقی
یکیاز اسرای عراقی میگوید: یادم نمیرود یک روز که در جبهه بودیم، مختصات یکهدف را به توپخانه ما دادند، برنامه این بود که آتش سنگینی روی هدف مورد نظر اجرا کنیم، این کار انجام شد، در وهله اول پنداشتیم که محل تجمع نفرات یا یکی از انبارهای مهمات شماست، ولی چند روز بعد دریافتیم که هدف، مسجد جامع سوسنگرد بود، یعنی خانه خدا، فرماندهان رده بالا در جواب سؤال ما گفتند: چون امام خمینی (رحمت الله) گفته است: «مساجد سنگر است»؛ سنگر دشمن باید در هم کوبیده شود.
منبع : هزار و یک نکته درباره نماز، حکایت359
ادامه مطلب
حکایتی که نگاهمان را به نماز عوض می کند
حکایتی که نگاهمان را به نماز عوض می کند
نصف عمرش را در آمريكا و كشورهاي اروپايي گذرانده است. جزء اولين طلبههايي است كه زبان انگليسي را كامل ياد گرفتند. از طرف حوزه رفت به انگلستان.
مدتي در منچستر بود، بعد رفت آمريكا و چند كشور ديگر. در همه اين سالها كارش تبليغ دين بوده است.
آخرين باري كه آقای هنرمند را ديده بودم، بيست و چند سال داشت. من آن وقتها تازه آمده بودم حوزه.
امشب، پس از بيست سال، دوباره ديدمش. آمده بود مدرسه امام باقر (ع) و چه سخنراني خوبي كرد! در يك ساعت، كلي اطلاعات درباره وضعيت اسلام در كشورهاي مسيحي به طلبهها داد.
سخنراني كه تمام شد، ميخواست بيايد طرف من، كه طلبهها دورش جمع شدند و سؤالپيچش كردند. با حوصله، همه را جواب داد و با همه خداحافظي كرد.
بعد يكراست آمد به سمت من. همديگر را بغل كرديم و از حال همديگر پرسيديم. از او خواستم كه شام را با هم بخوريم. عذرخواهي كرد، ولي قول داد كه بهزودي يك شب، شام را با هم ميخوريم.
بايد ميرفت خانه. ظاهرا كار واجب داشت. گفتم شما را تا خانه ميرسانم. تا خانه آقاي هنرمند دربارة حوزه و درسهاي طلبگي حرف زديم. وقتي رسيديم به در خانهشان، گفتم: شما عجله داريد و من نميخواهم بيشتر از اين وقتتان را بگيرم؛ اما يك سؤال دارم.
ـ بگو.
ـ در اين بيست سال، چند نفر براي مسلمان شدن، پيش شما آمدند؟
ـ كم نبودند، ولي عددشون رو يادم نيست.
ـ چه چيزي از اسلام، بيشتر جذبشون ميكرد؟ وقتي ميآمدند پيش شما، نميگفتند چرا ميخواهيم مسلمان بشيم؟
ـ اتفاقا هر كس ميآمد و ميگفت ميخام مسلمان بشم، من ميپرسيدم چرا. چرا ميخاي مسلمان بشي؟
ـ خب؟
ـ شايد باور نكني، ولي اكثرشون ميگفتند هيچ چيز به اندازه نماز، اونها رو به اسلام متمايل نكرده، خصوصا نماز جماعت.
ـ عجب. جالبه!
ـ آره. ميگفتند: چيزي مثل نمازِ مسلمانها كه ما رو مقيد به ارتباط دائمي با خدا كنه در مسيحيت نيست. ما در مسيحيت، آيينهاي عبادي دستهجمعي نداريم، جز مراسم يكشنبهها كه آن هم هفتهاي يكبار در كليسا برگزار ميشود.
عبادت خانگي و شبانهروزي، يه چيز ديگه است. احساس تنهايي و بيكسي، بلاي جان ما شده است.
وقتي مسلمانها رو ميديديم كه هر روز، دور هم جمع ميشن و خدا رو عبادت ميكنن، حسرت ميخورديم. شما مسلمانها قدر اين نماز و مسجد رو نميدونيد. ما كه قبلا يك دين ديگه داشتيم، بهتر ميفهميم نماز چه معجزهاي است.
آقاي هنرمند، درِ ماشين را باز كرد. هنوز كاملا پياده نشده بود كه گفت:
ـ البته، عقلانيت و منطقي بودن اسلام هم خيلي سهم داره؛ ولي تا آنجا كه من فهميدم، هيچي به اندازه اين نماز، دل غير مسلمانها را نميبره.
خداحافظي كرد و رفت. من هم راه افتادم به سوی خانه. ميان راه، يك لحظه آرزو كردم كه كاش من هم از دين ديگري به اسلام وارد شده بودم تا قدر نماز را بيشتر ميفهميدم. خودم به آرزوی خودم خنديدم!!
رضا بابايي ؛ نماز در حكايتها و داستانها ؛ ص 138 با اندکی تلخیص و تصرف
ادامه مطلب