این جا چه می کنی؟
حبیب عجمی از عارفان نخست اسلامی است . در عرفان و تصوف، مقامی بلند دارد و در درس حسن بصری حاضر می شد . به گفته عطار نیشابوری در کتاب تذکرة الاولیاء:
روزی حبیب عجمی، پوستین خود را در بیرون خانه در آورد و کناری گذاشت و داخل خانه شد تا وضویی بسازد . در خانه بود که حسن بصری به در خانه او رسید . پوستین حبیب را دید و شناخت . از بیم آن که مبادا جامه پوستین حبیب را ببرند، ایستاد و منتظر شد تا حبیب از خانه بیرون آید .
حبیب از خانه بیرون آمد و حسن بصری را دید که بر در سرای او ایستاده است . سلام کرد . حسن پاسخ گفت . حبیب پرسید: چرا این جا ایستاده ای؟ حسن گفت: این پوستین را به اعتماد چه کسی این جا گذاشته ای و رفته ای؟ حبیب گفت: به اعتماد خدایی که گذر تو را به این جا انداخت تا بایستی و پوستین مرا مواظبت کنی . (1)
1) تذکرة الاولیاء، ذکر حبیب عجمی.
منبع : حکایت پارسایان نویسنده : رضا بابایی
ادامه مطلب
مهمان داری خدا
گویند: کافری از ابراهیم (ع) طعام خواست . ابراهیم گفت: اگر مسلمان شوی، تو را مهمان کنم و طعام دهم . کافر رفت . خدای - عزوجل - وحی فرستاد که ای ابراهیم!ما هفتاد سال است که این کافر را روزی می دهیم و اگر تو یک شب، او را غذا می دادی و از دین او نمی پرسیدی، چه می شد؟
ابراهیم در پی آن کافر رفت و او را باز آورد و طعام داد . کافر گفت: چه شد که از حرف خود، برگشتی و پی من آمدی و برایم سفره گستردی؟ ابراهیم (ع) ماجرا را بازگفت . کافر گفت: اگر خدای تو چنین کریم و مهربان است، پس دین خود را بر من عرضه کن تا ایمان بیاورم و مسلمان شوم. (1)
1) برگرفته از: ترجمه رساله قشیریه، ص 201 و کشف المحجوب، ص 409 و بوستان سعدی، ص 59 و مصیبت نامه، ص 307 . گفتنی است که در روایات نیز وارد شده است که مهمان را اکرام کنید، هر چند کافر باشد: اکرموا الضیف و لو کان کافرا.
منبع : حکایت پارسایان نویسنده : رضا بابایی
ادامه مطلب
مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد . خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:ای جوان!سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد . کسی در خانه احمد را زد . داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است . احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی . حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد. گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم . یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت . (1)
1) برگرفته از: تذکرة الاولیاء، ص 351 .
منبع : حکایت پارسایان نویسنده : رضا بابایی
ادامه مطلب
برادر تو از تو عابدتر است
روزی رسول (ص) با اصحاب نشسته بود . جوانی نیرومند، صبح زود، بر ایشان بگذشت. یکی پرسید: در این وقت صبح به کجا می روی؟ گفت: به دکانم در بازار . گفتند: دریغا!اگر این صبح خیزی او در راه خدای - تعالی - می بود، نیک تر بود . رسول (ص) گفت: چنین مگویید، که اگر برای آن باشد که خود را از خلق بی نیاز کند و یا معاش پدر و مادر خویش یا زن و فرزند را تأمین کند، او در همین حال، در راه خدا گام بر می دارد .
و عیسی (ع) مردی را دید، گفت: تو چه کار می کنی؟ گفت: عبادت می کنم . گفت: قوت و غذا از کجا می خوری؟ گفت: مرا برادری است که قوت مرا فراهم می آورد. عیسی (ع) گفت: پس برادر تو از تو عابدتر است . (1)
1) برگرفته از: غزالی، کیمیای سعادت، ج 1، ص 325 .
منبع :حکایت پارسایان نویسنده : رضا بابایی
ادامه مطلب