دلم برای خانه تنگ میشد. احساس میکردم سینهام را لای گیره نازککارها فشار میدهند. تا میخواستم قرار بگیرم، چشمهای نمناک پدرم در ترمینال، خاطرم را تصرف میکرد. آخرین بار با هم آمده بودیم مشهد. در یک مسافرخانه نزدیک حرم اتاقی گرفته بودیم که یک گلدان شمعدانی معطر گذاشته بودند روی طاقچهاش. نزدیک غروب، قبل از این که برویم حرم، یک لیوان آب میریختم پای گلدان و چند قطره هم میپاشیدم روی برگهایش که بوی اسرارآمیز شمعدانی، اتاق را بردارد. در حرم هم زیارتمان که تمام میشد، خودم را میرساندم به سقاخانه و یک لیوان آب هم برای خودم میریختم و احساس میکردم بوی شمعدانی وجودم را استشمام میکنم.