اولين‌ها ما را نگاه مي‌كردند

پنج شنبه 30 مهر 1388  12:53 PM

اولين‌ها ما را نگاه مي‌كردند

 حميد نظري

قرار بود در عمليات والفجر سه، براي آزادسازي كله‌قندي مهران شركت كنيم. شب عمليات سوار بر كاميون‌هايي شديم تا ما را به منطقه مشخص شده ببرند. كاميون‌ها با چراغ خاموش حركت مي‌كردند و يك نفر هم در جلوي سپر از جان‌گذشتگي مي‌كرد و با فانوس آن‌را هدايت مي‌كرد و جاده را به راننده نشان مي‌داد، واقعاً دل و جرئت مي‌خواهد كه در مناطق عملياتي و در ظلمات شب‌ها هم‌صدايت فقط نفس‌هاي خودت باشد كه آن هم به شماره افتاده است. مبادا كاميون راهي دره شود، مبادا خمپاره‌اي بيفتد و... هزاران ترس ديگر كه باعث شده بود صداي ضربان قلبمان هم از صداي ماشين بيشتر شود. بالاخره به منطقه‌اي رسيديم كه ديگر نمي‌شد با كاميون جلو رفت و بايد بقيه راه را پياده طي مي‌كرديم، به ستون يك راه افتاديم، هيچ حرفي رد و بدل نمي‌شد. من كه تا حالا اينقدر ساكت نبودم، سعي مي‌كردم مدام فكرم را مشغول مبارزه كنم.

فرماندهان مرتب از كنارمان رد مي‌شدند و با صدايي كه به سختي مي‌شنيدي هم هشدار مي‌دادند و هم روحيه، جلوتر، ميدان پر از مين در انتظارمان بود و بايد از ميان اين تله‌هاي مرگ مي‌گذشتيم تا بتوانيم كار را يكسره كنيم. وارد محوطه مين‌گذاري كه شديم، ديديم زودتر از ما كساني بودند كه به اينجا آمده‌اند و با جانشان وداع كرده و راه را باز كرده‌اند تا بقيه راحت عبور كنند. در وسط ميدان مين لحظه‌اي سرم چرخيد و دنيا را تيره و تار ديدم. رزمنده‌اي را ديدم كه يك پايش را در حين خنثا‌سازي مين‌ها از دست داده و در كنارش افتاده بود؛ با لبخند مليحي كه بر لبانش داشت براي ما دست تكان مي‌داد. من تا قبل از اين در اين فكر بودم كه واقعاً چه كسي اولين نفري است كه به اين نقطه رسيده است؟ و حالا او كه زودتر از همه آمده بود، بايد مي‌ماند و نظاره‌گر ما مي‌شد...


نبرد هنوز هم جاري است

چهارشنبه 29 مهر 1388  8:20 PM

نبرد هنوز هم جاري است

به ياد حماسه‌سازان دفاع مقدس

 جواد محدثي

هنوز هم «عطر شهادت» از وراي سال‌هاي دور، به مشام مي‌رسد.

هنگامي كه از «دفاع مقدس» ياد مي‌شود، ياد حماسه‌سازان ميدان‌هاي شرف و عزت، جان را لبريز از افتخار و مباهات مي‌كند.

آنان كه عطر معنويت و صفا را در سنگرهاي مقاومت و خط مقدم جهاد مي‌پراكندند، آنان كه «صلابت» و «عطوفت» را در هم مي‌آميختند، آنان كه تركيبي از «اشك و آهن» و «خشم و عاطفه» بودند، مزه خوب و طعم خوش «جهاد» و «عرفان» را چشيده بودند، «شور» و «شعور» را با هم داشتند.

يادشان بلند و ماندگار بود؛ آنان كه در سايه فداكاري و جان نثاري، «خط جهاد و شهادت» را بر بام بلند آسمان و در دفتر ماندگار تاريخ و ديباچه عشق، رسم مي‌كردند.

نگهبان مشعل‌هاي نوراني حق بودند و مرزبان حريم مكتب و ميهن.

با دلي روشن و پرباور، در ميدان جنگ، اهل «محراب نماز» و «سنگر دعا» بودند. شوق بندگي و عشق پرستش، در كنار روح حماسي و شور حمله و شجاعت رزم، به آنان شيوه‌اي علوي و روحي حسيني بخشيده بود و چاشني سلاح رزمشان ايمان و عقيده بود،‌ نه باروت!

و نماز و ياد خدا، منبع تغذيه روح و جان آن سنگرنشينان به شمار مي‌رفت.


پرواز در آسماني كه پرنده پر نمي‌زد

سه شنبه 28 مهر 1388  11:27 AM

پرواز در آسماني كه پرنده پر نمي‌زد

برگي از دفتر خاطرات يك نوجوان رزمنده

عليرضا درودگري

شنيده بودم خدا حتي آرزوهاي بسيار بزرگ را هم برآورده مي‌كند، اما باورم نمي‌شد. داستان برمي‌گردد به سال‌هاي آخر جنگ، اوايل تابستان 66. كم‌سن‌وسال بوديم. هواي جنگ تو سر ما هم پيچيده بود. تو محله ما سالي چند تا كوچه اسمش عوض مي‌شد، كوچه ما هم شهيد زياد داشت و براي اينكه بين ما دوستداران شهدا دعوا نشود (شهدا كه با هم دعوا ندارند)، اسمش را گذاشتن «شهداي بومهن».

يادم است توي پادگان آموزشي كه بوديم، يك دفتر برداشته بودم، مي‌دادم دست بچه‌ها تا نصيحتم كنند و خاطره بنويسند. مي‌خواستم بعد از اينكه اين برنامه‌ها تمام شد، به همشون سر بزنم و يادي از گذشته كنيم.

خلاصه يك دفتر دويست برگ شد يادگار دورة آموزشي پنج، اردوگاه رزمي ـ آموزشي مردمي شرق تهران، تو دوران آموزشي اين دفتر تمام نشد. با خودم بردم منطقه، اونجا هم تو سنگر كنارم بود. تا يك وقت مناسبي پيدا مي‌كردم، مي‌دادم دست بچه‌ها، بنويسن. خيلي جالبه، كاش مي‌توانستم به شما هم شانش بدهم. شهيد جهانشاهي خطاط بود، البته اهل كشتي و فوتبال هم بود، او با خط نستعليق و نسخ حديثي برايم نوشته بود:

«قال علي عليه‌السلام: التقي رئيس الاخلاق، تقوي رئيس اخلاق است».

شهيد سعيد حسيني هم با خط زيبا، «النظافه من الايمان» را برايم نوشت. سعيد درون يك شيار با گلوله تيربار شهيد شد.

شهيد شهرام سعادت هم نوشته بود: «من خودم سراپا عيب هستم، چي بنويسم؟» مفصله، هر كدامشان شهيد و غير شهيد داستان‌هايي دارند، اما يكي از آن دست‌نوشته‌هاي حال و هواي ديگري دارد.

تو منطقه و روزهاي قبل عمليات، تو اردوگاه كه بوديم، با بعضي‌ها خيلي رفيق شديم، با بعضي‌ها هم معمولي و با بعضي‌ها هم رابطه‌مان خوب نبود. مثلاً يكي از آن دسته‌هايي كه ما با آنها آبمان تو يك جوب نمي‌رفت خشك مقدس‌ها بودند. ما كه خيلي سر خوش و پر جنب و جوش بوديم، شعارمان هم اين بود. سرگشته محضيم و در اين وادي حيرت،‌ عاقل‌تر از آنيم كه ديوانه نباشيم. بنده خدايي هم بود كه اصلاً ازش دل خوشي نداشتم، قيافه معلم‌ها را داشت و تو همون حال و هوا بود، دقيق يادمه 6/4/65 بود، توي سنگر نشسته بوديم، كه دفتر را گذاشتم وسط، گفتم همه بايد يه يادگاري بنويسيد و من را نصيحت كنيد، مي‌دانستند اگر ننويسند، برايشان خيلي گران تمام مي‌شود. خلاصه يك بلايي سرشان مياد؛ پارچ آب يخ تبديل به آب جوش يا آب شور مي‌شد، غذا يك دفعه تلخ مي‌شد، ساعت دو نصف شب دل‌درد مي‌گرفتن، يا آب دستشويي قطع مي‌شد، يا هزار تا اتفاق ديگه.

از همان اول بچه‌ها شروع كردند. شايد اگر دست خودم بود مي‌خواستم انتخاب كنم، كه يكي از اونا براي من بنويسد، حتماً نفر يكي مانده به آخر را حذف مي‌كردم. حوصله نصيحت آقاي عباسي را ديگر نداشتم. ولي نشد، ضايع بود اگر مي‌گفتم شما ننويس. نوشت:


خير، وقت نماز است!

دوشنبه 27 مهر 1388  7:33 PM

خير، وقت نماز است!

يادداشت‌هاي يك شهيد زنده

«محراب» محل حرب است و جنگ ما چيزي جز حرب براي ترويج فرهنگ نماز نبوده و نيست، فرهنگي كه در آن همة خوبي‌ها به نبرد زشتي‌ها مي‌رود همة بت‌ها در هم شكسته مي‌شود و بانگ توحيد و خداپرستي گوش جان و جسم همة جهانيان را نوازش مي‌دهد.

از همين روست كه: هنگامي كه علي(ع)در جنگ صفين سرگرم نبرد بود، در ميان هر دو صف كارزار مواظب وضع آفتاب بود. ابن عباس عرض كرد: «يا اميرالمؤمنين، اين چه كاري است؟» فرمود: «منتظر زوال هستم تا نماز بخوانيم!» ابن‌عباس گفت: «آيا حالا وقت نماز است با اين سرگرمي به جنگ؟» فرمود: «ما چرا با ايشان مي‌جنگيم؟ تنها به خاطر نماز با آنان نبرد مي‌كنيم.»

از همين روست وقتي در ظهر عاشورا يكي از ياران امام حسين(ع) به حضرت از فرا رسيدن وقت نماز خبر مي‌دهد، حضرت براي او دعا مي‌كند كه از نمازگزاران باشد؛ آنگاه در مقابل تيرهاي عدو نماز اول وقت را به جا مي‌آورد.

وقتي امام شهيدان در جلسه بسيار مهم شوراي عالي دفاع، با حضور رئيس جمهوري و رئيس مجلس، و وزير دفاع و فرمانده سپاه، وسط صحبت‌هاي مهم دربارة جنگ بلند مي‌شود و به طرف اتاق ديگر مي‌رود و از او مي‌پرسند «آقا كسالتي عارض شد؟» امام با حالتي قاطع مي‌فرمايند: «خير، وقت نماز است!» بايد فرماندهان امام نيز اول وقت به نماز بايستند، حتي اگر در هوا باشند و محل فرود در تيررس ضد انقلاب باشد. يكي از ياران شهيد صياد مي‌گويد:


در خلوت و در جمع، با من باش

یک شنبه 26 مهر 1388  12:32 PM

در خلوت و در جمع، با من باش

اي معبود و اي مهربانم! اي همدم شب‌هاي بي‌كسي‌ام، باز هم مرا درياب و دل بي‌قرارم را تسكين ده. من به تو محتاجم و دست نيازم را كه لرزان از عشق به پاكي تو است، به سويت دراز كرده‌ام. هر چه خواسته‌ام لايقش نبوده‌ام، به من ارزاني داشتي. پس اين بار هم با لطف و كرمت شادم كن و به من لياقت بده تا با مولايم امام حسين(ع) محشور گردم.

خدايا! هدف مرا امر به معروف و نهي از منكر قرار بده، تا پيروزي حق بر باطل و رسوايي يزيديان كافر. اي قادر متعال! در خلوت و تنهايي، در جمع و بين ديگران و در هر حالي و هر جايي به تو پناه مي‌برم اي تنها ماية آرامش و آسايش من! آن قدر ضعيف و ناتوانم كه چشم‌هايم را به اميد رحمت تو بر آسمان دوخته‌آم و زمزمة مرام توحيد را سر داده‌ام.

مرا درياب كه حقيرم و تويي كه معشوق ازلي و ابدي من هستي، با من باش...

شهيد يدالله آرميده


سنگر انفرادي

شنبه 25 مهر 1388  7:24 PM

سنگر انفرادي

ديگر نمي‌خواهم زنده بمانم. من محتاج نيست شدنم. من محتاج توام. خدايا! بگو ببارد باران؛ كه گويد شوره‌زار قلبم سال‌هاست كه سترون مانده است. من ديگر طاقت دوري از باران را ندارم.

خدايا! ديگر طاقت ندارم، بگذار اين خشكزار وجودم، اين مرده قلب من ديگر نباشد! بگذار اين ديدگان ديگر نبيند. بس است هر چه ديده‌اند. بگذار اين گوش‌ها ديگر نشنوند. بس است هر چه شنيده‌اند. بگذار اين دست و پاها ديگر حركت نكنند. بس است هر چه جنبيده‌اند.

خدايا! دوست دارم تنهاي تنها بيايم، دور از هر كثرتي؛ دوست دارم گمنام گمنام بيايم، دور از هر هويتي.

خدايا! اگر بگويي: لياقت نداري، خواهم گفت: لياقت كدام يك از الطاف تو را داشته‌ام؟!

خدايا! دوست دارم سوختن را، فنا شدن، از همه جا جاري شدن، به سوي كمال انقطاع روان شدن را...

      شهيد احمد رضا احدي


خاك بهشت

جمعه 24 مهر 1388  11:15 PM

خاك بهشت

مهدي فرجي

اين خاك بهشت است كه قيمت شدني نيست

ريگ ملكوت است؛ عقيق يمني نيست

افتاده ابوالفضل ابوالفضل در اين دشت

ديگر علم هيچ يك انداختني نيست

در خاك؛ تو را دفن نكرديم و دميدي

اين گل؛ گل خودروست؛ گل كاشتني نيست

يك دست تو اين گوشه و يك دست تو آن سو

بين‌الحرميني كه در آن سينه‌زني نيست

دعوت شدة مجلس خوباني و آنجا

رختي به برازندگي بي‌كفني نيست

برخاستي و جان تو را خواست؛ وگرنه

هر رود به صحرا زده درياشدني نيست


فاضل نظري

پنج شنبه 23 مهر 1388  10:27 PM

هستي نه از پياله، نه از خم شروع شد

از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

آيينه خيره شد به من و من به آينه

آن‌قدر خيره شد كه تبسم شروع شد

خورشيد ذره‌بين به تماشاي من گرفت

آن‌گاه آتش از دل هيزم شروع شد

وقتي نسيم آه من از شيشه‌ها گذشت

بي‌تابي مزارع گندم شروع شد

موج عذاب يا شب گرداب هيچ‌يك

دريا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

اطفال دست خود چه بگويم كه ماجرا

از ربّناي ركعت دوم شروع شد

در سجده توبه كردم و پايان گرفت كار

تا گفتم «السلام عليكم» شروع شد

فاضل نظري


  • تعداد صفحات :4
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4