«غلامرضا» نام شايستهاي بود كه خانوادهاش بر او نهادند تا شايد اهلبيت عصمت و طهارت(ع) او را به غلامي بپذيرند.
سكوت و آرامي، متانت و خويشتنداري غلامرضا، او را از ديگر كودكان محله چنان متمايز ساخته بود كه گويي با درون خود نجوايي دارد كه نجابت را تفسير ميكند. چشمان نجيب و زيبايش به همراه لبخند مليح در صورتي سبزه، از سبز بودن سيرتش حكايت داشت، غلامرضا بود و كتاب و مغازه كوچك پدرش و خانهاي كه در كوچهاي قرار داشت كه يكي از درهاي مسجد جامع ايلام رو به آن گشوده ميشد؛ دري كوچك كه غلامرضاي كوچك را به سوي خود فرا ميخواند.
خانعلي، مرد خدا بود. يك معلم ساده. بچة يكي از روستاهاي اراك. ميگفت: «دوست دارم در حال نماز شهيد شوم.»
من خنديدم و گفتم: بهتر است دعا كني در حالت تشهد بميري تا شهادتين هم بگي. تو سجده و ركوع يا قيام چطوري ميخواهي شهادتين بگويي. بچهها خنديدند. صالحي هيچ نگفت. اما گوشه چشمش رقص قطره اشكي، از ذهن زيبايش حكايت داشت.
«فردا روز، وقتي پاهايش با مين اول قطع شد...
وقتي سرش روي مين دوم خورد...
دگر بار جسمش به قامت برخاست.
و اين گونه آخرين ركعت عشقش را هنگام شهادت ادا كرد».
رقص شهيد
وقتي از غلامرضا پرسيدند كه دوست دارد لحظه شهادت در چه حالتي باشد. گفت: «اگر لياقت داشته باشم، ميخواهم لحظه جان دادن در بزم فرشتگان زيبارو شريك باشم.» همه فكر كرديم شوخي ميكند. من گفتم: چرا نميخواهي حور بهشتي به كنارت بيايد و آن وقت... سماع و رقص عارفانه و...
همه زدند زير خنده. غلامرضا گفت: خوب چه بهتر! و من شروع كردم با كلاه آهني به دمبك زدن و خواندن، كه يك مرتبه چند انفجار پياپي ما را ساكت كرد.
راه كه ميرفت، همه يك جوري نگاهش ميكردند. يكي سر تكان ميداد، يكي قربان صدقهاش ميرفت، يكي آه ميكشيد، يكي تحمل نميآورد و بلند ميشد زود ميرفت، يكي حرف توي حرف ميآورد تا ردي گم كرده باشد، يكي ميگفت چرا همهاش راست راست جلو چشم من راه ميروي؟ يكي ميفرستادش دنبال نخود سياه، ميگفت برو نان بخر و برگرد. بالاخره يكي صدايش درميآمد كه: «ميبينيد چقدر مثل محمود راه ميرود؟» آنوقت همه ميزدند زير گريه.
حق داشتند. لابد هر كدامشان با ديدن او يكهو يك جايي ميرفتند؛ يك جايي كه محمود هم آنجا بود. حتي زهرا كه هر چه فكر ميكرد، تصويري از بابا نداشت و همه همان بود كه توي خواب ميديد. چقدر آن بار آخر خنديده بود به بابا كه با عينك آمده بود توي خوابش، گفته بود: «پير شدي بابا؟»
از مادر شنيده بود كه ميگذاشتش روي كمد و ميرفت عقب. ميگفت بپر بغل بابايي. ميخواست نترس بار بيايد. تفنگ ميخريد برايش. خودش يادش ميداد كه چطور شليك كند. كيف ميكرد وقتي ميديد اداي تير زدن درميآورد. ديگر چه برسد به آنها، آنها كه هزار تصوير و هزار خاطره داشتند از او.
مادربزرگ شايد ميرفت روي ايوان و به محمود نگاه ميكرد كه كنار خواهرش نشسته و با صداي بلند قرآن ميخواند. چه لذتي داشت گوش دادن به صداي او كه با آن لحن كودكانه، دانهدانه آيهها را ميخواند و جلو ميرفت. چقدر مادر صبحهاي زود را دوست داشت؛ صبحهاي زود، ايوان، قرآن، محمود.
طاهره چه؟ خواهرش؛ لابد يكهو ميديد كنار محمود ايستاده كه دارد با سرسختي به دختر بيحجاب همسايه ميگويد كه جنسي به او نميفروشد. دختر ميرود و با پدر گردنكلفت طاغوتياش كه توي دم و دستگاه رژيم بود برميگردد و همان جا جلوي در ميزند توي گوش محمود كه: «وظيفه داري هر چه خواستم به من بفروشي.» محمود هم سرسختتر از هميشه حرفش را تكرار ميكند: «ما به شما بيحجابها هيچي نميفروشيم.»
و همسرش، فاطمه، محمود را ميديد كه خستهتر از هميشه روبهرويش دراز كشيده و او بعد از مدتها دارد از نزديك نگاهش ميكند. پس چرا نميپرسد؟ چرا نميگويد از بچه چه خبر؟
گفتوگو با رضا ايرانمنش، بازيگر و كارگردان جانباز
سيد مهدي هاشمي
بچة كرمان است. سال 1346 توي جيرفت به دنيا آمده است. چهارده ساله بود كه پايش به جبهه باز شد. فوق ليسانس كارگرداني دارد. يك پسر دارد و يك دختر. ميگويد نقاشي هم ميكنم. يك شب سرد زمستاني پايش به دفتر نشريه باز شد و با صداي خشدارش يك عالمه سؤال ربط و بيربط ما را جواب داد.
بچههاي دبيرستاني ميگفتند: آقا ما ميخواهيم بياييم جنگ. يك مينيبوس شديم. پدر و مادرها موافقت کردند. همه آنها صبح زود آمده بودند که مينيبوس حرکت کند. پفک نمکي داشتند. قمقمه داشتند. غذا همراهشان بود. قاشق و چنگال آورده بودند.
من اولين باري كه رفتم جبهه، مثل آنها بودم که قاشقم جدا بود. يعني هيچ کس نبايد از قاشق من استفاده ميكرد. ليوان آب جدا داشتم. اگر از تشنگي ميمردم، از ليواني که کسي لب زده بود، نميخوردم. رفتم جبهه. روز اول رسيدم ديدم چهار پنج تا از اين ليوانهاي پلاستيکي قرمز گذاشتهاند و همه از آنها آب ميخورند. ظهر آمدم ديدم سفره انداختهاند و بعضيها پا توي سفره ميگذارند و از آن رد ميشوند. نتوانستم هيچ چيزي بخورم. گذشت. ديدم نميشود. اصلا دل ضعفه گرفتم. شب آمدم گفتم سفره انداختن را نبينم، بلكه بتوانم چيزي بخورم. اما نميشد. داشتم از تشنگي و گرسنگي هلاك ميشدم. دلم را زدم به دريا و ليوان را از دستشان گرفتم و بالاخره از آن آب خوردم. چقدر خوش مزه بود. با انگشت شيرين کردن چاي خيلي ميچسبيد. خوشمزه است؛ با چوب شيرين کردن چاي، مزة خوشمزه و جديدي داشت.
داشتيم براي حمله آماده ميشديم. هر كس به كاري مشغول بود. يكي وصيتنامه مينوشت. ديگري وسايلش را آماده ميكرد و آن يكي وضو گرفته و به لباس و صورتش عطر ميزد. فرمانده نگاهي به جبّار كرد و گفت: آقا جبّار شب حملهاسها!
جبّار خميازه كشيد و گفت: ميدانم.
ـ نميخواهي يك دست به سر و صورتت بكشي؟
ـ مگر سر و كلهام چشه؟
علي خندهكنان گفت: منظور فرمانده، موهاي نازنين كلّه مبارك شماست!
جبّار با اخم به علي نگاه كرد و گفت: سرت به كار خودت باشد. صلاح مملكت خويش خسروان دانند!
ديگر نه فرمانده و نه كس ديگر حرفي زد. اين جبّار از آن موجودات عجيب روزگار بود. با آن قد دراز و بدن لاغر و سر و وضع ژوليده، اگر ميديديش چه فكرها كه دربارهاش نميكردي. اما انصافاً در جنگيدن رو دست نداشت. شجاع و دلير و بيكلّه! اما مشكل اصلي واقعاً كلّهاش بود! هميشة خدا موهايش ژوليده و پس كلّهاش موها شاخ شده بود! بيانصاف نميكرد يك شانه به آن موهايش بكشد كه يك دستهاش به طرف شرق و طرف ديگر به سمت غرب بود. به حرف هيچكس هم تره خرد نميكرد.
عمليات شروع شد و ما به قلب دشمن زديم و از ارتفاعات حاج عمران بالا كشيديم. آفتاب در حال طلوع بود كه يكي از ارتفاعات صعبالعبور را فتح كرديم. همان بالا از خستگي نفس نفس ميزديم كه بيسيمچي دويد طرف فرمانده و گفت: فرماندهي تماس گرفته، ميپرسند روي كدام ارتفاع هستيد؟
فرمانده كمي سرش را خاراند و گفت: واللّه روي نقشه هيچ اسمي از اين ارتفاع نديدم.
علي خندهكنان گفت: ميگويم اسمش را بگذاريد «پسِ كلّه جبّار!» آخه ميبينيد كه، دامنهاش همهاش شاخ شاخه. مثل پسِ كلّه آقا جبّار.
جبّار آن طرفتر بود و چيزي نميشنيد.
چند ساعت بعد يكي از بچهها راديواش را روشن كرد. صداي مارش عمليات بلند شد. بعد گوينده با هيجان گفت: شنوندگان عزيز توجه فرماييد! توجه فرماييد! رزمندگان دلير ما ديشب پس از يورش به دشمن بعثي در ارتفاعات حاج عمران در غرب كشور توانستند ارتفاعات مهم و سوقالجيشي پسِ كلّه جبّار و... را آزاد كنند.
جبّار يكهو از جا جست. بچهها از شدّت خنده روي زمين ريسه رفتند. جبّار با عصبانيت فرياد زد: كدام بيمعرفت اسم اينجا را گذاشته پسِ كلّه جبّار؟
اما هيچ كس جوابش را نداد. روي ارتفاع پسِ كلّه جبّار ميخنديديم و جبّار حرص ميخورد.
آن ارتفاع به همان اسم معروف شد. اگر الان به نقشه دقيق آن منطقه نگاه كنيد، يك ارتفاع را ميبينيد كه اسمش است: پسِ كلّه جبّار!
گفتوگو با محمد
احمديان، معاونت اطلاعات عمليات كميته جستوجوي مفقودين جنوب
اشاره:
ـ ما آخرش نفهميديم اين قصة لاكپشت تفحص، راست است يا
دروغ؟
خاطراتي كه درباره تفحص شهدا يا شهداي تفحص مطرح ميشود،
غالبا نقل قول است. بعضاً درباره شهدا و خاطرات تفحص حرفهايي زده ميشود كه با
آنچه اتفاق افتاده، بسيار منافات دارد؛ چون غالبا نقل قول بوده، جايي ثبت نشده
بودند. اگر ثبت ميشد و كسي آن را مطالعه ميكرد، انتقال آن درستتر بود. ولي اغلب
سعي ميكردند شنيدهها را منتقل كنند. چون معمولا شنيدهها كامل نبود، گوينده سعي
ميكرد آن را كامل كند. متأسفانه در اين شرايط، بين آنچه حقيقتاً اتفاق افتاده بود
و آنچه كامل شد و بعد نقل شد، فاصله زيادي وجود دارد.
يك نمونه از اين دست خاطرات، داستان شهيد ابوالفضل
ابوالفضلي است. ناقل خاطره خودم هستم و شاهد هم خودم بودم. يك روز در خانه
تلويزيون تماشا ميكردم و ديدم كسي دارد خاطرهاي را نقل ميكند كه خاطرة من بود،
ولي از آنجا كه او خاطره را به نوعي ديگر نقل ميكرد، من هم تصوركردم كه او خاطرهاي
ديگر از شهيدي ديگر نقل ميكند. اسم شهيد هم همان بود: ابوالفضل ابوالفضلي! رمز
حركت ما يا ابالفضل بود. رفتيم جايي زديم و چشمهاي جوشيد ...
اين آن خاطره نيست كه من شاهد بودم. اما چون ثبت نشده
بود و بيشتر نقل شده بود، خيلي تحريف شده بود؛ خيلي خاطرات زير و رو شده بود.
مرد زير تيغ آفتاب در مزرعه مشغول كار بود كه خبر را برايش آوردند. مزرعه او در يكي از بخشهاي محروم شهرستان گرمسار واقع شده بود؛ آرادان. كسي كه آمده بود، با يك دنيا نگراني گفت: بايد بروي دنبال قابله.
ساعتي بعد در خانهاي آن طرفتر از مزرعه، كودكي ديده به جهان گشود كه نامش را سيد كاظم گذاشتند.
سيد كاظم شش سالش شده بود. مشكلات شديد اقتصادي، ميرفت كه پدر را به زانو دربياورد، اما تسليم نشد. تصميمش را گرفته بود. با اينكه برايش سخت بود، خانواده را راضي كرد كه همراهش به شهر گرگان بروند. طولي نكشيد كه دوباره مشغول كشاورزي شد.
سيدكاظم نگاهي به آسمان كرد. چند دقيقه بعد صداي مؤذن بلند شد. سيد بيلش را زمين گذاشت. آستينها را بالا زد. وضو گرفت و سجادهاش را پهن كرد.
در تاريخ آمده است که «... خداوند آنگاه پرندگاني را از دريا، همانند پرستونک بر ايشان بفرستاد. هر يک از اين پرندگان، سه سنگ با خود داشتند: يکي به منقار گرفته بودند و دو ديگر به دو چنگال و هر سنگ به بزرگي نخود يا عدس بود و بر هر که خورد، بمرد.» (تاريخ طبري، نولدکه، ص 296)
اول. ديالکتيک حاکم بر تاريخ و انسان را چه جابرانه بدانيم و چه مختارانه، از فراز و فرود و رموز آن هيچ کس را رهايي نيست؛ خلقت را نظم و نسقي است ( که وفق سنتهايي لايتغير)، چيدمان عالم را شکل داده و روابط آدميان را سامان؛ بگذريم که در عصر اتم، آدمي را سوداي دست بردن در نظام هستي در سر افتاده و فتنهها فراوان شده است. اين چنين، هيچ معلوم نميکند که قدرت قاهر در مجادلات آدميان کيست؟ همان که ساز و برگ رزم بيش فراهم آورده، يا آنکه يار خاطر را جزم کرده... چنان همان داستان کهن تاريخي سپاهيان ابرهه و لشکر ابابيل. دانهاي قد عدسي، کاري کرد کارستان و نشان داد که مگس را در عرصة سيمرغ راهي نيست.