با وضو وارد شويد (دوكوهه)

شنبه 30 آبان 1388  5:59 PM

با وضو وارد شويد (دوكوهه)

«دوكوهه» آخرين ايستگاه قطار بود؛ بچه­ها از همين جا به مناطق مختلف در خطوط مقدم اعزام مي­شدند. دوكوهه نام آشناي همه رزمنده‌هاست. ردپاي همه شهيدان را مي­تواني توي دوكوهه پيدا كني. دوكوهه پادگاني نزديك انديمشك و متعلق به ارتش كه زمان جنگ، بخش جنوبي آن سهم سپاه شد.

اين ساختمان‌هاي خالي هر كدام حكايتي هستند براي خودشان. گوش‌ات را روي ديوار هر كدام كه بگذاري، صدايي مي­شنوي. صداي يكي كه روضه­ قاسم مي­خواند، صداي كسي كه روضه­ علي اكبر...، اينجا ديوارها هم چون بچه‌ها زخمي­اند هنوز. نگاه كن شايد پوكه فشنگي تو را مهمان گذشته كند، تعجب نكن. گاهي وقتها، عراقي‌ها بمبهايشان را يكراست سر همين پادگان خالي مي­كردند، تا شايد اينجا خالي شود.

همه بودند. اصفهاني، اراكي، همداني، خراساني همه لهجه‌اي صبح‌ها ورزش صبحگاهي داشتند؛ يك، دو، سه... شهيد! اگر خوب گوش كني صداي دلنشين شهيد گلستاني را هم مي­شنوي. كه با صداي دلنشين پادگان را گلستان مي‌كرد، هنوز صدايش از بلندگوهاي سرتاسر پادگان مي­آيد: اللهم اجعل صباحنا، صباح الابرار...

تابلوي تيپها و گردانها را هنوز برنداشته­اند، خوش سليقگي كرده­اند تا تو بروي و بخواني: حمزه، كميل، ميثم، سلمان، مالك، عمار، ابوذر... اينجا همه شيطنت مي­كنند، سر به سر هم مي­گذراند، شور و حال دارند. به خوبي مي­دانند كه بعد از عمليات، خيلي­هايشان پرنده مي‌شوند، بچه­ها مي­گردند تا براي سفر آسماني­شان، همسفر پيدا كنند.

گاهي كه عملياتي در پيش باشد، دوكوهه پر از نيرو مي‌شود. آنقدر كه فضاي اطراف ساختمانها هم چادرهاي بزرگ و كوچك برپا مي­كنند. آن وقت تو فكر كن دم اذان است. دوكوهه است و يك حوض كوچك و يك حسينيه­ كوچك. بسيجي­ها مي‌ريزند دور حوض، اصلا صف مي­گيرند دور حوض. «قربان دستت، داري مي‌روي حسينيه به امام جماعت هم بگو قامت نبندد ما هم برسيم!» چه دست‌ها كه در اين حوض وضو نگرفت و در ميدان مين نيفتادند.

نمازهاي حسينيه حال و هواي ديگري داشت. سرسري نبود. همه­اش تضرع و گريه و خوف... تن آدم مي­لرزيد. اين همه يار خميني ؟! كه همه چيزشان را فداي نگاه او مي‌كنند. خدايا اگر مهدي(عج) مي‌آمد چه مي‌شد؟!

دوكوهه، سردار زياد داشت. حاج احمد متوسليان، حاج همت و... . همت مي­گفت فرمانده­اي كه عقب بنشيند و بخواهد هدايت كند، نداريم. خودش مي­رفت خط مقدم. آخرش هم شد سردار بي­سر خيبر. اسم حسينيه هم شد «حاج همت». بايد همت كني تا به راز نهفته دوكوهه پي ببري.

وقت عمليات، سكوت پر معنا و حزن انگيزي فضاي پادگان دوكوهه را فرا مي­گيرد. كسي هم اگر مي­ماند، همه­اش به اين فكر مي­كرد كه حالا سينه چند نفر، سپر گلوله­هاي دشمن شده است. نه فقط ايمان و خلوص بلكه، حس ميهن پرستي را هم بايد در چشم­هاي رزمنده­هاي اينجا پيدا مي­كردي. خانه و زندگي و سرمايه جانشان را مي­دادند براي اين يك وجب خاك، «ايران!»، راستي كجا بودند آناني كه در بد حادثه در كنار شومينه‌ها در دل زمستان لم مي‌زدند، به ياران خميني ناسزا مي‌گفتند و دم از ايران مي‌زدند، كجا بودند آناني كه يك لحظه گرماي پنجاه درجة جنوب را درك نكردند و در رستوران‌هاي شمال شهر بستني هفت‌رنگ ايتاليايي مي‌خوردند و دم از ايران مي‌زدند.

اگر شلمچه را با غروبش مي­شناسند، دوكوهه را هم با شبهايش مي‌شناسند. دلت مي­خواهد توي تاريكي شب، لابه­لاي اين ساختمانها پيچ و تاب بخوري، بروي، بيايي و در اين رفتن و آمدن‌ها، بعضي حقايق­، دستگيرت شود.

اين وسط، چاشني ديوانگي­هاي تو، جملاتي است از شهيد سبز، سيد مرتضي آويني كه تو را همراهي مي­كند قدم به قدم.

«دوكوهه مغموم است و دلتنگ ياران عاشورايي خويش است...» و مي‌تواني بفهمي «شرف المكان بالمكين» يعني چه؟ يعني كسي كه روزي اينجا نشسته بود، وضو گرفته بود نمازخوانده بود. اهل آسمان بود پس اينجا آسمان است نه!

يكي از بسيجي­ها روي يكي از ديوارها نوشته: «اي كساني كه بعداً به اين ساختمان­ها مي­آييد، تو را به خدا با وضو وارد شويد.»

«دوكوهه مغموم مباش كه ياران آخر الزماني­ات از راه مي­رسند...» و شايد تو هم يكي از آنها باشي.


سرزمين نبردهاي تن به تانك (هويزه)

جمعه 29 آبان 1388  1:27 PM

سرزمين نبردهاي تن به تانك (هويزه)

نام خرمشهر را كه مي‌شنوي (حتي اگر موضوع سخن دفاع مقدس نباشد) بي‌اختيار در ذهنت مي‌نشيند دفاع مردانه، كوچه به كوچه دويدن‌ها، خانه به خانه جنگيدن‌ها و چهره معصوم جهان‌آرا. وقتي نام آبادان را مي‌بري آنچه به ذهنت مي‌رسد پيرمردي است كه سوار بر دوچرخه ركاب مي‌زند تا خود را به مقر سپاه آبادان برساند و خبر نفوذ دشمن از سوي نخل‌ها را به بچه‌هاي سپاه بدهد. نبرد در ميان نخل‌ها، فرار و به آب زدن دشمن و داغ حسرت اشغال شهر بر دل‌هاي سياه، تصاوير ديگري است كه كلمه آبادان با خود به ذهن مي‌آورد. وقتي مي‌گويي دزفول ياد موشك و آوار و كودكان بي‌جان و مادران زار نشسته بر آوار مي‌افتي و دهلاويه چمران را به ياد تو مي‌آورد، نبرد در دشت‌هاي همواره و عقب‌نشيني تانك‌ها. هويزه با شهيد علم‌الهدي عجين است. با خاطرات نبرد نابرابر عده‌اي محدود در مقابل لشكر تانك‌ها و به خون غلتيدن‌هاي جوانان مؤمن و...


قايق‌هايي كه آن شب مركب شهدا بودند (نهر عرايض)

از خرمشهر به سمت شلمچه كه مي‌روي به دژباني شلمچه و بعد، به نهري مي‌رسي كه به آن مي‌گويند: نهر عرايض. پلي كه از رويش عبور مي‌كني، بازسازي شدة پلي است كه امروز به آن مي‌گويند «پل نو».

اين پل، نه تنها دروازه ورود بيگانه‌ها به ايران بود، بلكه پل مقاومت نيز هست و چه بسيار مقاومت‌هاي جانانه‌‌اي كه به خود نديده است در شهريور ماه 59. همان شهريور سياهي كه با خون بچه‌ها سرخ شده بود. نهري زير اين پل جاري است كه از اروندرود منشعب شده است و نخلستان‌هاي خرمشهر را سيراب مي‌كند. پل را زده بودند روي عرايض كه خرمشهر را با روستاهاي مرزي اطراف شلمچه، ارتباط دهند. در محل اتصال نهر به اروندرود، يك سمت گمرك و سمت ديگر قصر ويران شده شيخ خزعل قرار دارد. كربلاي چهار و پنج، در كنار اين نهر؛ كربلا شد؛ گويي اين نهر فرات بود و حماسه‌هاي كنار آن، حماسه حسينيان!

در معبر يا داغ مي‌بيني يا ذكر مي‌شنوي. نهر عرايض معبر است. صداي «يا زهرا(س)» بود كه به گوش‌ مي‌رسيد. بعضي موقع‌ها مي‌خواهي جايي بروي، اما نمي‌داني چه در انتظارت هست. مي‌بيني آتش چه حجمي دارد. خيلي هنر مي‌خواهد كه فرار نكني. سخت است باورش كه چپ و راست تو قايق‌ها يكي پس از ديگري منهدم شوند و تو بايستي... كاش مي‌شد گفت در اين نهر چه اتفاقي افتاد و اين آب آرام چه روزهايي كه به خود نديد! عكس و فيلمي هم نيست كه تو را روشن كند و برايت از حماسه‌هاي كربلاي چهار و پنج بگويد.


ايستگاه دل‌هاي بي‌قرار حسين(ع) (حسينيه)

چهارشنبه 27 آبان 1388  8:13 PM

ايستگاه دل‌هاي بي‌قرار حسين(ع) (حسينيه)

حسينيه يعني عطر صلوات رزمندگاني كه خسته و كوفته از عمليات برمي‌گشتند تا با هم‌عهد و پيماني ببندند كه تا راه دوستاني كه كفن از خون داشتند را ادامه دهند؛ يعني خاطره‌ شربت‌‌ها و چايي‌ها، خنده‌ها و شوخي‌هاي قبل از عمليات و گريه‌ها و مرثيه فراق دوستان همرزم در بعد از عمليات، حسينية يعني سرزمين هيئتي كه حسيني شدند.

38 كيلومتري جاده اهواز به خرمشهر، دست راست چشمت به ايستگاه راه‌آهن حسينيه مي‌خورد كه از ايستگاه‌هاي بين راهي است. قبل از جنگ، فعال بود و محل ايست و كنترل قطارها.

جاده پاسگاه زيد يكي از مسيرهاي حمله عراق بود نزديك اين ايستگاه كه سه‌راهي مهم و استراتژيكي حسينه را شكل مي‌دهد.

اين ايستگاه در عمليات بيت‌المقدس از دست عراقي‌ها خارج شد و از محورهاي اصلي عمليات بود چرا كه پس از آزادسازي، حفظ و پدافند در آن منطقه براي نيروهاي اسلام بسيار مهم بود. از طرفي ارتش عراق با توجه به دشت وسيع اطراف آن و راه ارتباطي خرمشهر ـ اهواز بسيار تلاش مي‌كرد آن را بازپس بگيرد كه پس از قبول ناتواني بازپس‌گيري، با آتش شديد توپخانه در اين نقطه، جهنمي از آتش درست كرد.

در جريان عمليات رمضان، يكي از اصلي‌ترين محورهاي هجوم به دشمن بود كه در آن، پاسگاه بسيار مهم زيد از دست بعثي‌ها آزاد شد.


ايستگاه دل‌هاي بي‌قرار حسين(ع) (حسينيه)

چهارشنبه 27 آبان 1388  8:13 PM

ايستگاه دل‌هاي بي‌قرار حسين(ع) (حسينيه)

حسينيه يعني عطر صلوات رزمندگاني كه خسته و كوفته از عمليات برمي‌گشتند تا با هم‌عهد و پيماني ببندند كه تا راه دوستاني كه كفن از خون داشتند را ادامه دهند؛ يعني خاطره‌ شربت‌‌ها و چايي‌ها، خنده‌ها و شوخي‌هاي قبل از عمليات و گريه‌ها و مرثيه فراق دوستان همرزم در بعد از عمليات، حسينية يعني سرزمين هيئتي كه حسيني شدند.

38 كيلومتري جاده اهواز به خرمشهر، دست راست چشمت به ايستگاه راه‌آهن حسينيه مي‌خورد كه از ايستگاه‌هاي بين راهي است. قبل از جنگ، فعال بود و محل ايست و كنترل قطارها.

جاده پاسگاه زيد يكي از مسيرهاي حمله عراق بود نزديك اين ايستگاه كه سه‌راهي مهم و استراتژيكي حسينه را شكل مي‌دهد.

اين ايستگاه در عمليات بيت‌المقدس از دست عراقي‌ها خارج شد و از محورهاي اصلي عمليات بود چرا كه پس از آزادسازي، حفظ و پدافند در آن منطقه براي نيروهاي اسلام بسيار مهم بود. از طرفي ارتش عراق با توجه به دشت وسيع اطراف آن و راه ارتباطي خرمشهر ـ اهواز بسيار تلاش مي‌كرد آن را بازپس بگيرد كه پس از قبول ناتواني بازپس‌گيري، با آتش شديد توپخانه در اين نقطه، جهنمي از آتش درست كرد.

در جريان عمليات رمضان، يكي از اصلي‌ترين محورهاي هجوم به دشمن بود كه در آن، پاسگاه بسيار مهم زيد از دست بعثي‌ها آزاد شد.


راه ناتمام

سه شنبه 26 آبان 1388  11:36 AM

راه ناتمام

قيصر امين‌پور

آن‌روز

بگشوده بال و پر

با سر به سوي وادي خون رفتي

گفتي:

ديگر به خانه باز نمي‌گردم

امروز من به پاي خود رفتم

فردا

شايد مرا بياورند به شهر

بر روي دست‌ها

اما؛

حتي تو را به شهر نياوردند

گفتند:

چيزي از او به جاي نمانده

جز راه ناتمام!


با نامه‌هايت بوي باران مي‌فرستادي

دوشنبه 25 آبان 1388  6:37 PM

با نامه‌هايت بوي باران مي‌فرستادي

نجمه بنائيان بروجني ـ بروجن

يك جفت پوتين مانده با يك پيرهن تنها

با خاطرات كهنة اين پيرزن تنها

يادش به خير، آن روز از قرآن ردش مي‌كرد

با كاسة آبي كه مي‌لرزيد و... زن تنها

در چشم‌هايش خيره ماند و: زود برگردي

سخت است توي غربت اين شهر، من تنها...

شب‌هاي سختي بود، باور كن براي تو

دلتنگ بودم، ياد چشمانت، صداي تو

روحم فرو مي‌ريخت، هي ديوانه‌ام مي‌كرد

اما صبورم كرده انگاري خداي تو

تكرار مي‌كردم كه امشب... نه، نه فردا صبح

حتماً مي‌آيي يا خودت، يا نامه‌هاي تو...

 

با نامه‌هايت بوي باران مي‌فرستادي

بويي شبيه نان و ريحان مي‌فرستادي

هر وقت تنهايي مرا اندوهگين مي‌كرد

روز تولد مي‌شدي، جان مي‌فرستادي

در پاكتي كه بوي باروت و شهادت داشت

با خاك‌هاي جبهه، ايمان مي‌فرستادي

سر كرده‌ام با يك دهه پاييز، دور از تو

با روزهاي سرد و دردانگيز، دور از تو

ارديبهشت از چشم‌هايم شرم خواهد كرد

مرداد هم، آذر و بهمن نيز دور از تو

در صفحه‌هاي خستة تقويم مي‌ميرند

مثل من از غصه‌ات لبريز، دور از تو

من خواب ديدم خانة ما مثل سنگر شد

در عكس‌هايت، هر چه تو يك جور ديگر شد

دستي تكان دادي و دور و دورتر رفتي

تصويرت انگاري به خون غلتيد و پرپر شد

تو مثل يك نور سپيد از پيش من رفتي

مثل كسي كه ناگهان شكل كبوتر شد!

شكل كبوتر شد كه پابرجا بماني تو

مثل شكوه و آبي دريا بماني تو

دور از تمام چشم‌هاي شور و بد ـ تنها

مثل نگيني سبز بر دنيا بماني تو

شكل كبوتر شد كه‌اي آباد، اي ايران

تا زنده است و زنده‌اي، زيبا بماني تو


زخم

یک شنبه 24 آبان 1388  11:21 AM

زخم

كيقبادي‌، عباس‌ ـ اصفهان

ماييم‌ و يك‌ بهار چمن‌هاي‌ سوخته‌

آيينه‌‌دار دشت‌ و دمن‌هاي‌ سوخته‌

ماييم‌ و يك‌ بهار گل‌ از خم‌ّ خون‌چكان‌

ماييم‌ و يك‌ قطار بدن‌هاي‌ سوخته‌

يعقوب‌ را بگوي‌ كه‌ چشم‌ انتظارِ كيست‌؟

از راه‌ مي‌رسند كفن‌هاي‌ سوخته‌

آن‌ داغ‌ سخت‌ را كه‌ دل‌ كوه‌ مي‌گداخت‌

گفتند مردمان‌ به‌ دهن‌هاي‌ سوخته‌

بر شانه‌ مي‌برند شهيد قبيله‌ را

دل‌هاي‌ داغدار و بدن‌هاي‌ سوخته‌

اين‌ عصر كربلاست‌ نه‌ صبح‌ قيامت‌ است‌

خورشيد خون‌ گرفته‌ و تن‌هاي‌ سوخته‌

آمد بهار و داغ‌ دل‌ لاله‌ تازه‌ شد

در حيرتم‌ ز تازه‌ شدن‌هاي‌ سوخته‌


  • تعداد صفحات :4
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4