بعثت ديگربارة انسان (پل بعثت)

پنج شنبه 5 آذر 1388  4:06 PM

بعثت ديگربارة انسان (پل بعثت)

اگر توانستي قاعده و قانون طبيعت را بشكني، معجزه كرده‌اي. طبيعت يك سري قاعده و قانون دارد كه شكستن آن كار هر كسي نيست.

هيچ كس باور نمي‌كرد بشود در بحبوهه جنگ روي اروند خروشان، با آن جزر و مد زيادش و با آن عرض بلندش پل زد. اما جنگ ثابت كرد مرداني هستند كه كاري به قاعده و قانون طبيعت ندارند و يك «يا علي» مي‌گويند و مي‌زنند به آب.

پس از عمليات والفجر هشت، بايد يك راه ارتباطي بين خاك خودمان و شهر فاو كه تازه به دست رزمندگان اسلام افتاده بود، ايجاد مي‌شد. رزمندگاني كه در فاو بودند، بايد پشتيباني مي‌شدند. امكانات و نيرو مي‌خواستند. قبل از والفجر هشت، پلهايي روي اروند زده بودند، اما اروند هيچ كدام را تحمل نكرده بود و همه را بلعيده بود. يك پل ساخته بودند به نام پل فجر، كه شبها آن را نصب مي‌كردند و روزها جمعش مي‌كردند. اين پل نيز توان انتقال حجم نيروها و امكانات را نداشت و كارآمد نبود. بايد پلي ساخته مي‌شد محكم و مطمئن تا بتواند در شبانه‌روز تجهيزات و تداركات و مهمات را به آساني به آن سوي آب برسانند. پل بعثت، به طول نهصد متر و عرض دوازده متر روي اروند زده شد تا چشم جهانيان را خيره كند.

پنج هزار لوله 12 متري، به قطر 142 سانتي‌متر و ضخامت 16 ميلي‌متر از جنس فولاد، در عمق دوازده متري رودخانه‌اي خروشان كه ارتفاع جزر و مدش از پنج متر هم بالاتر مي‌رفت، شش ماه از جهادگران اسلام وقت گرفت. دشمن در طول جنگ از هر سلاحي استفاده كرد كه پل را از بين ببرد، اما نتوانست.

بچه‌ها دو طرف لوله‌ها را بسته بودند كه لوله‌ها در آب غرق نشوند. بعد از اين‌كه كار اتصال لوله‌ها انجام مي‌شد، در لوله‌ها را باز مي‌كردند تا آب با فشار از لوله‌ها عبور كند و لوله‌ها به زير اب بروند و غرق شوند. بعد روي لوله‌ها را زير سازي و آسفالت مي‌كردند.

طراح اين شاهكار بزرگ،‌ مهندس بهروز پورشريفي از برادران جهاد سازندگي بود.

پل بعثت، شاهكار مهندسي ـ رزمي تاريخ دفاع مقدس است و امروز با همين عنوان در دانشگاه مهندسي دافوس، تدريس مي‌شود. برخي از قطعات اين پل، امروز در گلزار شهداي خرمشهر است و برخي ديگر، همانجا كنار اروند، به تماشا نشسته است. تماشاي همت شيرمرداني كه او را خلق كردند و از روي او گذشتند و سندي بر هنر و اراده جوانان اين مرز و بوم افزودند.


موج‌هايي از آب و آتش (اروند)

چهارشنبه 4 آذر 1388  11:39 PM

موج‌هايي از آب و آتش (اروند)

اروند را رودي وحشي خوانده‏اند. با جزر و مدي هولناك. با دو مسير متفاوت. عمقي وحشتناك، اما حالا خروشي هميشگي... بهتر است بگويم اروند رودي وحشي بود، اما اينك بر خلاف ظاهر ناآرام و متلاطمش، دروني رام و مغموم دارد و بي­تاب است، اروند! آرام باش، آرام! ما نيز داغداريم.

اروند آبي‏رنگ در ميان دو امتداد سبز جاي گرفته. اين دو خط سبز نخلستان‏هاي اطراف اروند هستند. يكي در خاك ايران و ديگري در خاك عراق (بصره). چه بسيار وصيت­نامه­ها زير همين درختان نوشته شده است. چه بسيار رازها كه با صاحبانشان پاي همين نخلها دفن شده است. چه بسيار ناله­ها، مناجات‌ها و... .

ماه‏ها طول كشيد تا مقدمات عمليات والفجر 8 فراهم گردد. مشكلات بسياري در اين راه بود. از جمله شناسايي منطقه، جريان نامنظم آب و سرعت آن گل و لاي ساحل رودخانه، جزر و مد، موانعي كه دشمن ايجاد كرده بود و... . نيروهاي شناسايي در حال تمرين و نيز شناسايي موانع منطقه بودند. نيروهاي مهندسي در اين مدت كارها را آرام آرام به پيش مي‏بردند تا دشمن متوجه قضيه نشود. غواصان در منطقه‏هاي جداگانه، سخت مشغول تمرين بودند و همه اين كارها چندين ماه به طول انجاميد، تا اين‌كه شب عمليات فرا رسيد.


فقط دريا مي‌داند كه تو كجايي! (خليج فارس)

آن روزها تنها راه رسيدن به آبادان، دريا بود، اما در دريا جنگيدن تنها چيزي بود كه فكرش را هم نمي‌كرديم. ماه‌ها از محاصره آبادان مي‌گذشت و عراقي‌ها از 360 درجه محيط آن، 330 درجه‌اش را در اختيار داشتند. آنچه براي ما مانده بود، حد فاصل ميان رود بهمن‌شير بود و اروند رود. از شمال هم به كارون و خرمشهري مي‌رسيدي كه مدتها از سقوط آن مي‌گذشت. بايد از ماهشهر سوار لنج مي‌شدي و به سمت غرب مي‌آمدي و اگر هواپيماهاي عراقي امان مي‌دادند، مي‌رسيدي به خسروآباد. از آنجا هم روي جاده زير آتش، خودت را مي‌رساندي به شهر آبادان.

عراق ساحل چنداني با دريا نداشت؛ براي همين هم در صدد الحاق خوزستان به خود بود تا بتواند بر شمال خليج فارس تسلط بيشتري داشته باشد و مجبور نباشد براي دسترسي به آبهاي آزاد متكي به اروند باشد بندرهاي عراق درون اين رودخانه: فاو و بصره. البته بندر ام‌القصر در كنار دريا بود، اما ارزش چنداني در جغرافياي خليج فارس نداشت و شايد به همين علت بود كه نيروي دريايي عراق، نسبت به نيروي هوايي و زميني آن خيلي كوچك بود و در نبرد به حساب نمي‌آمد.


هر چه هست همين‌جاست؛ توي كوچه‌هاي خاكي (فتح‌المبين)

اگر تپه به تپه، وادي به وادي اين سرزمين زبان داشت از حماسه‌هاي فرزندان اين سرزمين مي‌گفت. از پل ناجيان كه عبور مي­كني،‌ به شيارهاي معروفي مي‌رسي كه ماه‌هاي نخست جنگ، شاهد حماسه‌هاي بسيار بودند: شيار شيخي، شيار المهدي، شيار شليكا.

اين منطقه، عمليات فتح‌المبين را در خود ديده است و امتداد اين جاده مي‌رسد به سايتهاي رادار چهار و پنج و ارتفاعات ابوسلبي‌خات و رودخانه رفاعيه.

سايتهاي چهار و پنج كه قبل از انقلاب بنا شده بودند، بهترين ارتفاع منطقه بودند و مسلط بر عراق و ايران. عراق همان اوايل جنگ، دست گذاشت روي اين ارتفاعات و آنها را از ما گرفت. و با استفاده از موقعيت و ارتفاع همين سايتها بود كه راحت دزفول، انديمشك، شوش و جاده انديمشك به اهواز را با موشك زمين به زمين مي‌زد. گذشته از اين، از اين موقعيت مي‌شد پرواز هواپيماها را هم كنترل كرد. كليد يا چشم منطقه اينجا بود. صدام هم خيلي مواظب آنها بود كه از دستشان ندهد. آن‌قدر نيرو براي محافظت از اين منطقه آورده بود كه غرور گرفته بودش و مي‌گفت: اگر ايرانيها سايتها را بگيرند، كليد بصره را هم به‌شان مي‌دهم. اين ژست صدام را داشته باشيد تا بعد!

دو روز از فروردين 61 گذشته بود كه عمليات فتح‌المبين كليد خورد. در استخاره محسن رضايي براي آزادسازي اين مناطق سوره فتح آمد و نام عمليات فتح‌المبين گذاشته شد. رمزش را هم گذاشتند: يا فاطمه زهرا(س).

مرحله اول عمليات، عبور رزمنده‌ها از شيارها بود كه به كمين عراقيها خوردند. در همين شيارها بود كه خيلي‌ها شهيد شدند. اين را گفتم كه بدون وضو وارد نشوي، و قدم كه برمي‌داري، مواظب باشي... .

عراق كه هوشيار بود، مرحله اول را دوام آورد، حتي حمله هم كرد و تعدادي از نيروهاي ما را اسير گرفت. مرحله اول، خدا ما را نجات داد و فتح خدا آغاز شد.

مرحله دوم و سوم عمليات، عراقيها چنان ضربه‌اي ديدند كه راهي جز فرار نداشتند. آنها اصلاً انتظار نداشتند ايرانيها به اين قوت جلو بيايند و به پادگان عين‌خوش برسند. ديگر براي آن‌ها جاي ماندن نبود.

هفت روز از فروردين 61 گذشته بود كه سايت‌ دست رزمندگان اسلام بود. اما صدام به وعده‌اي كه داده بود، هيچ وقت عمل نكرد و اين براي او درس عبرتي نشد كه ديگر خط و نشان نكشد، در خرمشهر هم همين حرف‌ها زد؛ اما دو ماه بعد از اين، آنجا را هم مفتضحانه رها كرد و رفت تا ديگر جرأت نكند وعده وعيد بدهد.

در فتح‌المبين، عراقيها به گونه‌اي غافلگير شدند كه كلي اسناد و مدارك و چمدانهاي محرمانه با خودشان داشتند، گذاشتند و رفتند. ماشينهايشان كه در گل گير مي‌كرد رها مي‌كردند و پا به فرار مي‌گذاشتند. اگر ما در طول جنگ ده كاميون سند از عراق گيرمان آمده باشد، نه كاميون آن در همين منطقه فتح‌المبين بود.

اگر فتح خدا نبود و اگر ما در فتح‌المبين پيروز نمي‌شديم، با پنج عمليات هم نمي‌شد، اين زمين‌هاي بزرگ و سايت‌ها را آزاد كرد. چرا كه عراقي‌ها تا اين مرحله حالت هجومي داشتند. از اين عمليات به بعد، عراقيها دست و پايشان را جمع كردند. ميدان مين گستردند و مجبور شدند به لاك دفاعي بروند.

امروز به يادبود شهيدان اين منطقه، يادمان زيبايي ساخته‌اند تا تو شايد بتواني در فضاي همان روزها قدم بزني. شيارهاي كوچه‌مانندي كه آهسته تو را از خود عبور مي‌دهند تا آرام آرام دلت نرم شود و آشتي كني با هر آنچه از ياد برده‌اي، آشتي كني با آناني كه آرام آرام از كنار همة زيبايي‌هاي دنياي فاني گذشتند تا به زيباي مطلق برسند داخل همين كوچه‌هاي خاكي خاكي.


اين دژ هرگز گشوده نخواهد شد (دزفول)

یک شنبه 1 آذر 1388  7:59 PM

اين دژ هرگز گشوده نخواهد شد (دزفول)

«دزفول را فراموش نكنيد»! اين جمله‌اي بود كه در پايگاه­هاي هوايي عراق، براي خلبان­ها درشت نوشته بودند.

دزفول دروازه خوزستان بود و خوزستان دروازه ايران. اين را هم دزفولي­ها خوب مي­دانستند و هم بعثي‌ها. از همان روزهاي اول، مردم دزفول فهميده بودند كه بايد بمانند، مقاومت كنند، مجروح شوند و شهيد بدهند، تا شهرهاي ديگر بمانند. آنها ياد گرفته بودند كه چطور با يك موشك كه از ناكجا آباد بر سرشان فرود مي­آيد، كنار بيايند. مثل آن مادر پيري كه دو تا از پسرهايش شهيد شده بودند، آمده بود كوچه را آب و جارو مي­كرد. مي­گفت كه دلم مي‌خواهد وقتي بسيجي­ها آمدند اينجا، ببينند كه ما هنوز هستيم و پشتشان را خالي نكرده­ايم. يا مثلاً آن روز كه انتخابات رياست جمهوري بود. شب قبلش پنج تا خمپاره زدند به شهر، فردا مردم شهدايشان را بردند سردخانه، بعد رفتند به كانديدايشان رأي دادند، بعد شهدايشان را بردند به سمت گلزار شهدا تا بگويند نبض حيات، نبض اسلام و انقلاب هنوز در دزفول مي‌زند.

اولويت­ها براي مردم معلوم بود. راه­پيمايي روز قدسشان را زير موشك­باران انجام مي­دادند. در سختي­ها هم اصلاً اهل كوتاه آمدن نبودند. براي مقابله با عراقي­ها، اسلحه كم داشتند. مردانه يك نارنجك مي­انداختند وسط ورق بازي چند تا عراقي و با خشاب پر برمي­گشتند بين بقيه. شعار و تكبير هم كه چاشني غم و شادي­شان شده بود. مؤمن بودند، وگرنه در آن كشاكش بلا، هر كس بود از شهر مي­رفت و دنبال يك سرپناه امن. مي‌گشت تا موشكي زندگي او را بر هم نزند. آن روز عراقي­ها فكر مي­كردند به راحتي مي­توانند از اين دروازه بيايند و ايران را مال خودشان بكنند. نمي­دانستند كه در آينده نزديك، دزفول نمادي از مقاومت مردم ايران مي­شود. و افتخاري براي هر كس كه از ولايت دم مي‌زند طوري كه آن جوان دزفولي به خنده بگويد: «خمپاره كه زدند ناشكري كرديم، شد گلوله توپ. قدر توپ را ندانستيم، شد موشك سه متري، از سه متري هم به شش­متر و از آن هم به نه متري و دوازده متري. برويم خدا را شكر كنيم تا پانزده و بيست متري نرسيده!» و راست مي­گفت؛ دزفول انواع بمباران­ها را تجربه كرده بود. و گاهي مردم به شوخي مي‌گفتند اين بعثي‌ها عجب خري هستند موشك‌هاي دوازده متري را مي‌زنند كوچة سه‌متري.

موشك به خانه­هاي انتهاي يك كوچه اصابت كرده بود. كوچه باريك بود و بولدوزر نمي­توانست برود زير آوار مانده­ها را نجات بدهد. پيرمردي فرياد زد: «خب خانه­هاي ما را خراب كنيد تا كوچه باز بشود.»

دزفول براي خودش شده بود خط مقدم جبهه. اصلاً جبهه شهري، خطرناك­تر بود. نه دشمن را مي­ديدي و نه مي‌توانستي او را نشانه بگيري. فقط مي­توانستي شهرت را ول كني و بروي يا بماني و صبر كني! و مردم دزفول ماندند و حماسه آفريدند. در شهر ماندند و حكايت اين ماندن و استوار ماندن، در اين چند خط نگنجيد. در هيچ كتابي هم نمي­گنجد، فقط وقتي به دروازة شهر رسيدي به چشم ديگري به اين مردم بنگر و وقتي از آن خارج شدي يقين بدان اگر روزي از روزها عده‌اي خواستند دروازة ايران را بگشايند به بركت اهل‌بيت عليهم‌السلام از اين دژ نخواهند گذشت.


با وضو وارد شويد (دوكوهه)

شنبه 30 آبان 1388  5:59 PM

با وضو وارد شويد (دوكوهه)

«دوكوهه» آخرين ايستگاه قطار بود؛ بچه­ها از همين جا به مناطق مختلف در خطوط مقدم اعزام مي­شدند. دوكوهه نام آشناي همه رزمنده‌هاست. ردپاي همه شهيدان را مي­تواني توي دوكوهه پيدا كني. دوكوهه پادگاني نزديك انديمشك و متعلق به ارتش كه زمان جنگ، بخش جنوبي آن سهم سپاه شد.

اين ساختمان‌هاي خالي هر كدام حكايتي هستند براي خودشان. گوش‌ات را روي ديوار هر كدام كه بگذاري، صدايي مي­شنوي. صداي يكي كه روضه­ قاسم مي­خواند، صداي كسي كه روضه­ علي اكبر...، اينجا ديوارها هم چون بچه‌ها زخمي­اند هنوز. نگاه كن شايد پوكه فشنگي تو را مهمان گذشته كند، تعجب نكن. گاهي وقتها، عراقي‌ها بمبهايشان را يكراست سر همين پادگان خالي مي­كردند، تا شايد اينجا خالي شود.

همه بودند. اصفهاني، اراكي، همداني، خراساني همه لهجه‌اي صبح‌ها ورزش صبحگاهي داشتند؛ يك، دو، سه... شهيد! اگر خوب گوش كني صداي دلنشين شهيد گلستاني را هم مي­شنوي. كه با صداي دلنشين پادگان را گلستان مي‌كرد، هنوز صدايش از بلندگوهاي سرتاسر پادگان مي­آيد: اللهم اجعل صباحنا، صباح الابرار...

تابلوي تيپها و گردانها را هنوز برنداشته­اند، خوش سليقگي كرده­اند تا تو بروي و بخواني: حمزه، كميل، ميثم، سلمان، مالك، عمار، ابوذر... اينجا همه شيطنت مي­كنند، سر به سر هم مي­گذراند، شور و حال دارند. به خوبي مي­دانند كه بعد از عمليات، خيلي­هايشان پرنده مي‌شوند، بچه­ها مي­گردند تا براي سفر آسماني­شان، همسفر پيدا كنند.

گاهي كه عملياتي در پيش باشد، دوكوهه پر از نيرو مي‌شود. آنقدر كه فضاي اطراف ساختمانها هم چادرهاي بزرگ و كوچك برپا مي­كنند. آن وقت تو فكر كن دم اذان است. دوكوهه است و يك حوض كوچك و يك حسينيه­ كوچك. بسيجي­ها مي‌ريزند دور حوض، اصلا صف مي­گيرند دور حوض. «قربان دستت، داري مي‌روي حسينيه به امام جماعت هم بگو قامت نبندد ما هم برسيم!» چه دست‌ها كه در اين حوض وضو نگرفت و در ميدان مين نيفتادند.

نمازهاي حسينيه حال و هواي ديگري داشت. سرسري نبود. همه­اش تضرع و گريه و خوف... تن آدم مي­لرزيد. اين همه يار خميني ؟! كه همه چيزشان را فداي نگاه او مي‌كنند. خدايا اگر مهدي(عج) مي‌آمد چه مي‌شد؟!

دوكوهه، سردار زياد داشت. حاج احمد متوسليان، حاج همت و... . همت مي­گفت فرمانده­اي كه عقب بنشيند و بخواهد هدايت كند، نداريم. خودش مي­رفت خط مقدم. آخرش هم شد سردار بي­سر خيبر. اسم حسينيه هم شد «حاج همت». بايد همت كني تا به راز نهفته دوكوهه پي ببري.

وقت عمليات، سكوت پر معنا و حزن انگيزي فضاي پادگان دوكوهه را فرا مي­گيرد. كسي هم اگر مي­ماند، همه­اش به اين فكر مي­كرد كه حالا سينه چند نفر، سپر گلوله­هاي دشمن شده است. نه فقط ايمان و خلوص بلكه، حس ميهن پرستي را هم بايد در چشم­هاي رزمنده­هاي اينجا پيدا مي­كردي. خانه و زندگي و سرمايه جانشان را مي­دادند براي اين يك وجب خاك، «ايران!»، راستي كجا بودند آناني كه در بد حادثه در كنار شومينه‌ها در دل زمستان لم مي‌زدند، به ياران خميني ناسزا مي‌گفتند و دم از ايران مي‌زدند، كجا بودند آناني كه يك لحظه گرماي پنجاه درجة جنوب را درك نكردند و در رستوران‌هاي شمال شهر بستني هفت‌رنگ ايتاليايي مي‌خوردند و دم از ايران مي‌زدند.

اگر شلمچه را با غروبش مي­شناسند، دوكوهه را هم با شبهايش مي‌شناسند. دلت مي­خواهد توي تاريكي شب، لابه­لاي اين ساختمانها پيچ و تاب بخوري، بروي، بيايي و در اين رفتن و آمدن‌ها، بعضي حقايق­، دستگيرت شود.

اين وسط، چاشني ديوانگي­هاي تو، جملاتي است از شهيد سبز، سيد مرتضي آويني كه تو را همراهي مي­كند قدم به قدم.

«دوكوهه مغموم است و دلتنگ ياران عاشورايي خويش است...» و مي‌تواني بفهمي «شرف المكان بالمكين» يعني چه؟ يعني كسي كه روزي اينجا نشسته بود، وضو گرفته بود نمازخوانده بود. اهل آسمان بود پس اينجا آسمان است نه!

يكي از بسيجي­ها روي يكي از ديوارها نوشته: «اي كساني كه بعداً به اين ساختمان­ها مي­آييد، تو را به خدا با وضو وارد شويد.»

«دوكوهه مغموم مباش كه ياران آخر الزماني­ات از راه مي­رسند...» و شايد تو هم يكي از آنها باشي.


سرزمين نبردهاي تن به تانك (هويزه)

جمعه 29 آبان 1388  1:27 PM

سرزمين نبردهاي تن به تانك (هويزه)

نام خرمشهر را كه مي‌شنوي (حتي اگر موضوع سخن دفاع مقدس نباشد) بي‌اختيار در ذهنت مي‌نشيند دفاع مردانه، كوچه به كوچه دويدن‌ها، خانه به خانه جنگيدن‌ها و چهره معصوم جهان‌آرا. وقتي نام آبادان را مي‌بري آنچه به ذهنت مي‌رسد پيرمردي است كه سوار بر دوچرخه ركاب مي‌زند تا خود را به مقر سپاه آبادان برساند و خبر نفوذ دشمن از سوي نخل‌ها را به بچه‌هاي سپاه بدهد. نبرد در ميان نخل‌ها، فرار و به آب زدن دشمن و داغ حسرت اشغال شهر بر دل‌هاي سياه، تصاوير ديگري است كه كلمه آبادان با خود به ذهن مي‌آورد. وقتي مي‌گويي دزفول ياد موشك و آوار و كودكان بي‌جان و مادران زار نشسته بر آوار مي‌افتي و دهلاويه چمران را به ياد تو مي‌آورد، نبرد در دشت‌هاي همواره و عقب‌نشيني تانك‌ها. هويزه با شهيد علم‌الهدي عجين است. با خاطرات نبرد نابرابر عده‌اي محدود در مقابل لشكر تانك‌ها و به خون غلتيدن‌هاي جوانان مؤمن و...


قايق‌هايي كه آن شب مركب شهدا بودند (نهر عرايض)

از خرمشهر به سمت شلمچه كه مي‌روي به دژباني شلمچه و بعد، به نهري مي‌رسي كه به آن مي‌گويند: نهر عرايض. پلي كه از رويش عبور مي‌كني، بازسازي شدة پلي است كه امروز به آن مي‌گويند «پل نو».

اين پل، نه تنها دروازه ورود بيگانه‌ها به ايران بود، بلكه پل مقاومت نيز هست و چه بسيار مقاومت‌هاي جانانه‌‌اي كه به خود نديده است در شهريور ماه 59. همان شهريور سياهي كه با خون بچه‌ها سرخ شده بود. نهري زير اين پل جاري است كه از اروندرود منشعب شده است و نخلستان‌هاي خرمشهر را سيراب مي‌كند. پل را زده بودند روي عرايض كه خرمشهر را با روستاهاي مرزي اطراف شلمچه، ارتباط دهند. در محل اتصال نهر به اروندرود، يك سمت گمرك و سمت ديگر قصر ويران شده شيخ خزعل قرار دارد. كربلاي چهار و پنج، در كنار اين نهر؛ كربلا شد؛ گويي اين نهر فرات بود و حماسه‌هاي كنار آن، حماسه حسينيان!

در معبر يا داغ مي‌بيني يا ذكر مي‌شنوي. نهر عرايض معبر است. صداي «يا زهرا(س)» بود كه به گوش‌ مي‌رسيد. بعضي موقع‌ها مي‌خواهي جايي بروي، اما نمي‌داني چه در انتظارت هست. مي‌بيني آتش چه حجمي دارد. خيلي هنر مي‌خواهد كه فرار نكني. سخت است باورش كه چپ و راست تو قايق‌ها يكي پس از ديگري منهدم شوند و تو بايستي... كاش مي‌شد گفت در اين نهر چه اتفاقي افتاد و اين آب آرام چه روزهايي كه به خود نديد! عكس و فيلمي هم نيست كه تو را روشن كند و برايت از حماسه‌هاي كربلاي چهار و پنج بگويد.


  • تعداد صفحات :9
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  
  • 6  
  • 7  
  • 8  
  • 9