حرف دل

 


 

فرا رسيدن بهار طبيعت و سال نو بر همه دوستان عزيز مبارك باد.

 

 

بهار من سلام

يک سلام عاشقانه

و بعد

و بعد نوروزي ديگر...

اما هر روزي که مي آيد مگر نوروز نيست؟

به من مي‌گويند چرا از بهار نمي نويسي؟

چرا صفحات دلت را همراه با آمدن بهار بهاري نميکني؟

 

اما ...

اما مگر من از بهار نگفتم؟

به خدا از بهار گفتم

هر بار که نوشتم از بهار زندگي حرف زدمو حرف زدم

آنقدر که گاهي ديگر نمي دانستم از بهار گفتن را با کدام حرف آغاز کنم که همچو بار قبل نباشد!

آنقدر از بهارم که تو باشي گفتم

گفتم

گفتم

اما نيامدي


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 26 اسفند 1388  ] [ 3:55 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (3) ]

تا شقايق هست زندگي بايد كرد

 

تو كه يك گوشه چشمت غم عالم ببرد /  حيف باشد كه تو باشي و مرا غم ببرد

 

شايد آن روز كه سهراب نوشت:   ‹‹تا شقايق هست زندگي بايد كرد››

خبر از دل پردرد گل ياس نداشت،

بايد اين طور نوشت:

هر گلي هم باشي، چه شقايق، چه گل پيچك و ياس،

تا نيايد مهدي‹‹عج››، زندگي دشوار است .  

 

ادامه مطلب


[ چهارشنبه 26 اسفند 1388  ] [ 3:50 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

اي دو سه تا كوچه ز ما دورتر...


یا مهدی ادرکنی

مردم ديده به هر سو نگرانند هنوز
چشم در راه تو صاحب‌نظرانند هنوز

لاله‌ها، شعله‌كش از سينه داغند به دشت
در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز

از سراپرده غيبت، خبري باز فرست
كه خبريافتگان، بي‌خبرانند هنوز

رهروان، در سفر باديه حيران تواند
با تو آن عهد كه بستند، برآنند هنوز

ذره‌ها در طلب طلعت رويت با مهر
هم‌عنان تاخته چون نوسفرانند هنوز

طاقت از دست شد اي مردمك ديده! دمي
پرده بگشاي كه مردم نگرانند هنوز

* مشفق كاشاني *

 

 

 

ادامه مطلب


[ چهارشنبه 26 اسفند 1388  ] [ 3:37 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

بي تو... غروب جمعه‌ها دلگير است.

 

بي تو... غروب جمعه‌ها دلگير است.

 

همه لبخندها بوي تو را مي‌دهند

همه نگاه‌ها غريبند وهيچ چيز همسفر خوبي براي روزهاي بي‌تو بودن نيست 

مي خواهم از غربتم برايت بگويم بگذار آهسته بگويم :

بگذار آهسته بگويم تا تنگ بلور ماهي نلرزد.

بگذار آهسته بگويم تا مهربان‌ترين بنفشه‌ها نشنوند.

بگذار آهسته بگويم تا لانه ي گلي پرستوها خراب نشوند .

بگذار آهسته بگويم تا عطر سيب سرخ در جهنم تنهايي كلبه فراموش نشوند .

 دلم گرفته

تو دير مي‌آيي وهمه دنيا برايم غريبه‌اند.

 آخر انتظار كي به پايان مي رسد.

 



 

ادامه  مطلب....

 


ادامه مطلب


[ جمعه 21 اسفند 1388  ] [ 11:49 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (2) ]

بفرماييد فردا زودتر فردا شود، امروز!


 

بفرماييد فروردين شود اسفندهاي ما

نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهاي ما

 بفرماييد هرچيزي همان باشد که مي‌خواهد

همان، يعني نه مانند من و مانندهاي ما

 بفرماييد تا اين بي‌چراتر کار عالم؛ عشق

رها باشد از اين چون و چرا و چندهاي ما

 سرِ مويي اگر با عاشقي داري سرِ ياري

بيفشان زلف و مشکن حلقه‌ي پيوندهاي ما

به بالايت قسم، سرو و صنوبر با تو مي‌بالند

بيا تا راست باشد عاقبت سوگندهاي ما

 شب و روز از تو مي‌گوييم و مي‌گويند، کاري کن

که «مي‌بينم» بگيرد جاي «مي‌گويند»هاي ما

 نمي‌دانم کجايي يا که‌اي، آنقدر مي‌دانم

که مي‌آيي که بگشايي گره از بندهاي ما

 بفرماييد فردا زودتر فردا شود، امروز

همين حالا بيايد وعده‌ي آينده هاي ما

قيصر امين‌پور



ادامه مطلب


[ جمعه 21 اسفند 1388  ] [ 11:40 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

تو که بیایی!!

 

راستش را به ما نگفتند یا لااقل همه‌ی راست را به ما نگفتند.

گفتند: تو که بیایی خون به پا می‌کنی، جوی خون به راه می‌اندازی و از کشته پشته می‌سازی و ما را از ظهور تو ترساندند.

همه پیش از آن‌که نگاه مهر گستر و دست‌های عاطفه‌ی تو را توصیف کنند، شمشیر تو را نشانمان دادند.

کسی به ما نگفت که آن ساحل امید که بر پس این دریای خون نشسته است، چگونه ساحلی است؟!

کسی به ما نگفت که وقتی تو بیایی:

پرندگان در آشیانه‌های خود جشن می‌گیرند و ماهیان دریاها شادمان می‌شوند و چشمه‌ساران می‌جوشند و زمینچندین برابر محصول خویش را عرضه می‌کند.

به ما نگفتند که وقتی تو بیایی:

دل‌های بندگان را آکنده از عبادت و اطاعت می‌کنی و عدالت بر همه جا دامن می‌گسترد و خدا به واسطه‌ی تو دروغ را ریشه‌کن می‌کند و خوی ستمگری و درندگی را محو می‌سازد و طوق ذلت بردگی را از گردن خلایق برمی‌دارد.

ادامه مطلب در لينك مطلب

                                                                                                                                    

ادامه مطلب


[ جمعه 21 اسفند 1388  ] [ 10:49 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

حرف

 

کی می آیی که کران تا بیکران دلم را برایت چراغانی کنم وچشمانم را فرش قدومت نمایم؟

بیا که بهار بی صبرانه مشتاق آمدن توست وقلبم جویبار اشکهایی که هرروز وشب برای فراق تو ریخته می شوند0 یاس سفیدم!بیا که با ظهورت آیه"والنهار اذا تجلی" تأویل گردد0 بیا که چشمه سار وجودم سخت خشکیده وفریاد العطش برآورده،بیا تا از نرگس چشمانت عطری برای سجاده ام بگیرم0بیا ومرا زائر شهر قاصدکها کن،بیا000 دلم برای ورود هر عشقی غیر از عشق تو بن بست است ودیده ام جز برای فراق تو نمی بارد0 بیا که هجر توآیه"ان عذابی لشدید" را تفسیر می نماید0 آقا جان!بحق کوچه وچادر خاکی بیا،بیا که سید علی ماتنهاست وچاهی ندارد که غصه هایش را بااو در میان بگذارد0 بیا ورأس سبز شاپرکهایی باش که در جستجوی قبر یاس سرگردان کوچه های هاشمیند0 ای پیدا ترین پنهان من! تا تو بیایی مروارید چشمانم رابرای سلامتیت صدقه می دهم وبرای آمدنت روزه سکوت می گیرم وبا جام وصال تو افطار می نمایم0 نذر کرده ام که بیایی تا جان شیرین را فرش قدمها یت نمایم0 پس بیا که نذر خود را ادا کنم0 ای آفتاب عمر! تا تو بیایی انتظار را قاب میکنم وبر لوح دلم می کوبم0 فریاد را حبس می کنم وبه سکوت اجازه حضور می دهم0 در نبود تو جام تلخ فراق را سر می کشم وسر به دوش هجران می نهم وبرای آمدنت دعا می کنم0 به امید آنروز هزار وصد وهفتادمین شمع را روشن می کنیم ومنتظرت می مانیم0 به خدای کعبه می سپارمت وسبد سبد نرگس ویاس چشم براهی میکنم0 کاش می شد که خدا اجازه ظهورت می داد

کاش می شد

که در این دیار غربت ومیان موج غمها به سکوت سرد وسنگین رخصت خاتمه می داد

کاش می شد

جمعه ما شاهد ابروی زیبای تو می شد دیده نا قابل ما فرش کیسوی تو می شد کاش می شد انتظار منتظر بپایان رسد وهوا میزبان یاسها و نسترنها خاک پای مهدی زهرا شود کاش می شد تو هم از انتظار خسته شوی و برای فرج دعا کنی کاش می شد





ادامه مطلب


[ جمعه 21 اسفند 1388  ] [ 10:42 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

فقط یه کلمه




میخواستم در مورد بهار بنویسم ولی به وبلاگ یه دوست برخورد کردم که نوشته بود:

بهترین بهار پایان انتظار است

واقعا زیبا گفت

امیدوارم روزی این بهار را جشن بگیریم


ادامه مطلب


[ جمعه 21 اسفند 1388  ] [ 10:29 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

خداوند می فرماید

 

خداوند می فرماید:

                بنده ی من هنگامی که در دعاهستی

               آنچنان به سخنانت گوش می دهم

که گویی همین یک بنده را دارم و تو چنان از من غافلی که گویی چندین خدا داری

.



ادامه مطلب


[ پنج شنبه 20 اسفند 1388  ] [ 1:36 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

گل نرگس بیا

 

خدايا

گفتم:خدایا همنشینم باش!

گفت:من مونس کسانی هستم که مرا یاد  کنند.

گفتم:چه آسان بدست می آیی

                            پس ساده از دستم نده


ادامه مطلب


[ پنج شنبه 20 اسفند 1388  ] [ 1:26 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]