یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
دفترخانه بودم. داشتم تلويزيون تماشا مي‌كردم. مصاحبه‌اي بود با شهردار شهرمان. كمي كه حرف زد، خسته شدم. سرش را انداخته بود پايين و آرام آرام حرف مي‌زد. با خودم گفتم: اين ديگه چه جور شهرداريه؟ حرف زدن هم بلد نيست. بلند شدم و تلويزيون را خاموش كردم. چند وقت بعد همين آقاي شهردار شريك زندگيم شد. -از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چه باشد. يك جلد قرآن و يك اسلحه. اين هم كه چه جور اسلحه‌اي باشد، برايم فرقي نداشت. وقتي پرسيد: « نظرتون راجع به مهر چيه؟ » گفتم: « هر چي شما بگين.» گفت: « يك جلد قرآن و يك كلت كمري. چه طوره؟ » گفتم: « قبول. » اين واقعاً نظر خودش بود؛ چون به دوست‌هايش هم گفته بود: « دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد. » -روز عقدكنان زن‌هاي فاميل منتظر بودند داماد را ببينند. گفتم: « آقا داماد، كت و شلوار پوشيده و كراواتش را هم زده دارد مي‌آيد. » مرتب و تميز آمد با همان لباس سپاه، فقط پوتين‌هايش كمي خاكي بود. -هر چه به عنوان هديه‌ي عروسي به ما دادند، جمع كرديم كنار هم. گفت: « ما كه اين‌ها را لازم نداريم، حاضري يه كار خير با آن‌ها بكني؟ » گفتم: « مثلاً چي؟ » گفت: « كمك كنيم به جبهه. » گفتم: « قبول.» بردمشان در مغازه‌ي لوازم منزل فروشي. همه را دادم و ده الي 15 كلمن گرفتم. -مادرم نمي‌گذاشت ما غذا درست كنيم. تا قبل از عروسي برنج درست نكرده بودم. شب اولي كه تنها شديم، آمد و خانه و گفت: « ما هيچ مراسمي نگرفتيم. بچه‌ها مي‌خواهند بيايند ديدن ما؛ مي‌توني شام درست كني؟ » كته‌ام شفته شد. همان را آورد گذاشت جلوي دوست‌هايش. گفت: « خانم من در آشپزي‌اش حرف نداره؛ فقط برنج اين دفعه خوب نبوده و وا رفته ... » -شهردار اروميه كه بود، دو هزار و هشتصد تومان حقوق مي‌گرفت. يك روز گفت: « بيا اين ماه هر چي خرجي داريم رو كاغذ بنويسيم تا اگه آخرش چيزي اضافه آمد، بديم به يه فقير. همه چي را نوشتم. از واكس كفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه كه حساب كرديم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. بقيه‌ي پول را دادم لوازم التحرير، خريد. داد به يكي از كساني كه شناسايي كرده بود و مي‌دانست محتاجند، گفت: « اينم كفاره‌ي گناهان اين ماهمون ... » -كمتر شبي مي‌شد بدون گريه سر روي بالش بگذارم. دير به دير مي‌آمد. نگرانش بودم. همه‌اش با خودم فكر مي‌كردم اين دفعه ديگه نمي‌آد. نكنه اسير بشه؛ نكنه شهيد بشه؛ اگه نياد، چه كار كنم؟ خوابم نمي‌برد. نشسته بودم بالاي سرش و زار زار گريه مي‌كردم. بهم گفت: چرا بي‌خودي گريه مي‌كني؟ اگه دلت گرفته چرا الكي گريه مي‌كني؟ يه هدف به گريه‌ات بده؛ واسه امام حسين (ع) گريه كن نه واسه‌ي من ...
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره4




، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
*** گفت: مواظب سلامتي خودت باش، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم...
طاقت نياوردم؛ گفتم: عباس چه‌طوري مي‌توانم دوريت را تحمل كنم؟ تو چه‌طور مي‌تواني؟ هنوز اشك‌هاي درشتش پاي صورتش بودند، گفت: تو عشق دوم مني. من مي‌خوامت بعد از خدا. نمي‌خوام آن‌قدر بخوامت كه برايم مثل بت شوي. مليحه، كسي كه عشق خدايي خودش را پيدا كرده باشد، بايد از همه‌ي اين‌ها دل بكند. راه برو نگاهت كنم. گفتم: وا ... يعني چه؟ گفت: مي‌خوام ببينم با لباس احرام چه شكلي مي‌شوي؟ من راه رفتم و او سر تا پايم را نگاه كرد؛ طوري كه انگار اولين بار است مرا مي‌بيند.
*** براي ديدن بچه آمد قزوين. از خوشحالي اين كه بچه‌دار شده از همان دم در بيمارستان به پرستارها و خدمت‌كارها پول داده بود. يك سبد خيلي بزرگ گل گلايل و يك گردن‌بند قيمتي هم براي من آورد.
*** مي‌دانستم وقتي بيرون خانه است، خواب و خوراكش تعريفي ندارد. لباس پوشيدنش هم كه اصلاً به خلبان‌ها نمي‌رفت. بعضي وقت‌ها به شوخي مي‌گفتم: «اصلاً تو با من راه نيا، به من نمي‌آيي» مي‌خواستم اذيتش كنم، مي‌گفت: « تو جلو جلو برو، من پشت سرت مي‌آيم مثل نوكرها » شرمنده مي‌شدم. فكر مي‌كردم مگر اين دنيا چه ارزشي دارد. حالا او كه مي‌تواند اين قدر به آن بي‌اعتنا باشد، من هم مي‌توانم. مي‌گفتم تو اگر كور و شل و كچل هم باشي، باز مرد مورد علاقه‌ي من هستي.
*** گفت: اگر يك روز تابوت من را ببيني چه كار مي‌كني؟ گفتم: عباس تو را خدا از اين حرف‌ها نزن؛ عوض اين كه دو نفري نشسته‌ايم يك چيز خوبي بگي ... گفت: نه جدي مي‌گويم. بايد مرد باشي من بايد زودتر از اين‌ها مي‌رفتم، ولي چون تو تحمل نداشتي، خدا مرا نبرد، اما حالا احساس مي‌كنم ديگر وقتش شده... گفتم: يعني چه؟ اين چه صحبت‌هايي است؟ يعني مي‌خواهي واقعاً دل بكني. گفت: آره. وقتي تابوتم را ديدي، گريه و زاري نكن...
*** قرار بود با هم برويم مكه. ساكش راه هم بست ولي 2 روز قبل از پرواز گفت: نمي‌آيم. آماده‌ي رفتن به عرفات بودم كه زنگ زد: سلام مليحه شنيدم لباس احرام تنته، داريد مي‌رويد عرفات. التماس دعا دارم. براي خودت هم دعا كن. از خدا صبر بخواه. ديگر من را نخواهي ديد. برگشتي مبادا گريه كني؛ ناراحت بشي تو قول دادي به من.
گفتم: من فكر مي‌كردم تو الآن توي راهي داري مي‌آيي؟ فقط گفت: از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان (عج) بيشتر كن. او حرف مي زد و من اين طرف گوشي گريه مي‌كردم و توي سر خودم مي‌زدم. رفتم توي اتاق و سرم را كوبيدم به ديوار. نزديك بود ديوانه شوم. دوباره گوشي را برداشتم و گفتم: عباس نمي‌توانم بهت بگويم خداحافظ. من بايد چه كار كنم؟ به دادم برس... ديگر نه او حرفي مي‌توانست بزند نه من.
*** عرفات خيلي عجيب بود. چون درست همان لحظه مردهاي چادر بغل‌دستي، عباس را ديده بودند كه كنار چادر ما ايستاده، قرآن مي‌خواند. حتي او را به يكديگر نشان مي‌دهند و از بودن او در آن جا تعجب مي‌كنند.
*** امام (ره) خواسته بودند جنازه را دفن نكنيد تا همسرش بيايد. او راه سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حال برگشته بودم و بايد بدن او را روي دست‌ها مي‌ديدم. حالم، قابل وصف نبود. در شلوغي تشييع جنازه نتوانستم ببينمش. روز شهادت عباس، عيد قربان بود. روزي كه ابراهيم خواسته بود پسرش را قرباني كند. درست سر ظهر سرم كلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانه‌ي خدا و خودش رفته بود پيش خدا.
*** اصرار كردم كه توي سردخانه ببينمش. اول قبول نمي‌كردند ولي بالاخره گذاشتند. تبسمي روي لب‌هايش بود. لباس خلباني تنش بود و پاهايش برخلاف هميشه جوراب داشت. صورتش را بوسيدم. بعد از آن همه سال هنوز سردي‌اش را حس مي‌كنم. دوست داشتم كسي آن جا نباشد و كنارش دراز بكشم و تا قيام قيامت با او حرف بزنم ... و بگويم چه‌طور دلت آمد مرا تنها بگذاري و تنها بروي؛ مرا، شريك اين همه سال را؛ اما من هنوز هم حس مي‌كردم تو همراهم هستي و هر جا كه بمانم، دستم را مي‌گيري و با خود مثل آن روزها قدم به قدم به جلو مي‌بري...

راوي:صديقه حكمت
منبع:كتاب بابايي به روايت همسرشهيد




، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
سال 1357 با هم ازدواج كرديم و خداوند به پاس اين ازدواج 3 فرزند به ما هديه داد. روز خواستگاري به من گفت: « در اين راه كه مي‌روم، يا شهادت است يا اسارت يا مجروح شدن، اگر مي‌خواهي و دوست داري، با من ازدواج كن. »‌ و من بدون هيچ شرطي قبول كردم.
-پنج ماه بود كه از او خبر نداشتم و در شهر غريب در يك خانه‌ي اجازه‌اي زندگي مي‌كرديم. اما بالاخره آمد. پسرم مهدي جلوي در نشسته بود؛ اما غلام‌رضا او را نشناخت. باورش نمي‌شد اين همان مهدي باشد.
-گفتند:‌ مجروح شده. اما من فكر كردم شهيد شده؛ باورم نمي‌شد. وقتي ديدمش، باور نمي‌كردم. صورتش سياه شده بود. پسرم محمود او را نمي‌شناخت و مدام مي‌گفت:‌ « اين باباي من نيست » يك ماه و نيم ماند و دوباره رفت.
-مدام در جبهه بود. وقتي به شهر مي‌آمد كه مجروح شده بود. يك بار قسمتي از جمجمه‌اش رفت و با جراحي پلاستيك درستش كردند. دست و پايش هم بي‌حس بود. خدا دوباره او به ما برگرداند. پسر بزرگم كه او را در آن حالت ديد، عجيب شوكه شد و لكنت زبان گرفت.
-دو ماه و نيم در بيمارستان شيراز بستري بود؛ بي‌آن كه كسي او را بشناسد. ما خيلي دنبالش گشتيم. گفتند: شهيد شده ولي عمويش او را به واسطه‌ي علامتي كه در گردنش بود، شناسايي كرد و او را به تهران منتقل كرد و چيزي حدود 2 ماه و نيم هم براي معالجه در تهران به سر برد. تا بالاخره از آقا امام رضا (ع) شفا گرفت.
-سال 1366 به آلمان اعزام شد؛ اما وقتي برگشت دمل‌هاي چركين روي بدنش به وجود آمد. اصلاً نمي‌توانيم او را تنها بگذاريم. بايد حتماً كنار او باشيم و هيچ وقت تنهايش نگذاريم.
-زندگي ما با عشق شروع شد و اين عشق در تمام اين سال‌ها روز به روز زيادتر شد. غلام‌رضا چون شمعي براي حفظ انقلاب آب شد و من مثل پروانه گرداگرد وجودش چرخيدم و آرام‌تر از او سوختم تا او جانباز 70% انقلاب مرد زندگيم بتواند سر بلند كند و غربت را حس نكند.
-الآن فقط از خدا مي‌خواهم تا وقتي همسرم هست، من هم باشم تا از او پرستاري كنم تا او محتاج كسي نشود.

راوي:راضيه رستگار
منبع:ماهنامه سبزسرخ




، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
*** سال 1358 بود كه به همراه مادرخوانده‌اش ننه طاهره به خانه‌مان آمد. شوخ‌‌طبعي و متانتش از همان آغاز بر دلم نشست. باوقار بود اما محجوب و سر به زير نبود و من بي‌آن‌كه هراسي از ازدواج با مردي كه پاسدار اسلام است و شايد هيچ‌گاه در خانه نباشد داشته باشم گفتم: « بله » و با خريد يك حلقه و آيينه شمعدان و مهر 75 هزار تومان به همسري مردي درآمدم كه از ايمان و تقوا چيزي كم نداشت. ماه رمضان همان سال با دادن افطاري نان و پنير و سبزي زندگي مشترك ما آغاز شد و رنگ زندگي هر دوي ما تغيير كرد.
***
وقتي شنيد فرزندي در راه دارد، خيلي خوشحال شد. با خنده گفت: « فاطمه خدا كند پسر باشد. » گفتم: انشاالله اما دل توي دلم نبود. چند روز بعد عازم مأموريت شد و چند ماهي به خانه نيامد. در دلم آشوبي برپا بود. مي‌ترسيدم فرزندم دختر باشد و حميد از خانه و زندگي دل بكند. مي‌ترسيدم مبادا با به دنيا آمدن اين بچه، ما از يكديگر دور شويم و او ديگر آن مهر و محبت سابق را نداشته باشد. دلداري‌هاي مادرم هم اثري نداشت؛ كابوس شبانه‌ي من، آن روزها فرزند دختر بود و بالاخره از آن چه مي‌ترسيدم، به سرم آمد. فرزندم دختر بود. اما رفتار حميد مرا شگفت‌زده نمود. او از خوشحالي بالا و پايين مي‌پريد. آن‌قدر به من محبت كرد كه يك روز بي‌اختيار گريه‌ام گرفت. نگراني اين نه ماه را برايش تعريف كردم. كمي دلخور شد و گفت: « من اگر گفتم پسر، براي اين نبود كه دختر دوست ندارم. فقط براي اين‌كه وقتي من نيستم، توي خانه مرد باشد وگرنه دختر و پسر ندارد. خدا را شكر كه سالم است. » از آن روز مهر حميد در دلم صدبرابر شد.
***
هر چه از مهرباني‌اش بگويم، كم گفته‌ام؛ حميد آيينه‌ي اخلاص، وفا و صميميت بود و من عاشقانه او را ستايش مي‌كردم. آن‌قدر به ديگران محبت مي‌كرد كه من بعيد مي‌دانم يك نفر از او كدورتي داشته باشد. گرچه زندگي با او كه هميشه در جبهه و مأموريت بود، سخت به نظر مي‌رسيد و من در خانه جاي خاليش را به سختي تحمل مي‌كردم؛ اما نمي‌توانستم ما نعش شوم. چون به مرامش معتقد بودم و يقين داشتم راه او راهي خدايي است.
راوي:فاطمه حسني سعدي _ همسر شهيد
منبع:كتاب همسفرشقايق - صفحه: 219




، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
***تازه ازدواج كرده بوديم، كه محمد ساعت 2 نيمه شب مجروح به خانه بازگشت. دلم ريخت. جوان بودم و هزاران آرزو براي زندگي‌ام داشتم. اما محمد مدام يا در جبهه بود يا اگر به شهر بازمي‌گشت تركشي سربي هديه مي‌آورد. نمي‌توانست درست بنشيند، به حالت نشسته نمازش را خواند. اما هنوز حالش بهتر نشده بار سفر بست...
هرچه اصرار كردم بمان، قبول نكرد. پدرم گفت: «همسرت حامله است حداقل اين‌ها را از ياد نبر. در فكر اين‌ها هم باش... محمد آرام و خون‌سرد پاسخ داد: «رفتن دست خودم است.» اما آمدن دست خداست. سعي مي‌كنم زود به زود بيايم...

***به اصرار دوستان و برادرش براي مدتي مسئوليتي را در شهر پذيرفت و ماند. خيلي خوشحال بودم تا اين‌كه يك شب آمد و كنار اتاق نشست. احساس كردم دلتنگ جنگ است... پرسيدم: « چه‌طوري؟» چه كار مي‌كني. از كارت راضي هستي. بدون مقدمه گفت: «فردا عازم اهواز هستم» بند دلم پاره شد. ادامه داد، مي‌روم جبهه! اين‌جا را مي‌دهم به كساني كه لايقش باشند. من فرزند جبهه هستم و بايد بروم... ديگر هيچ نگفتم. محمد رفت و باز هم تنهايي فضاي خانه را احاطه كرد.
*** زندگي ما ساده و محقر بود، اما من اين سادگي و محبت بي‌دريغ محمد را دوست داشتم. وقتي خانه مي‌آمد اول به سراغ مادرش مي‌رفت. كمي در كارها به او كمك مي‌كرد و بعد به من و فرزندش مي‌رسيد. يادم نمي‌آيد در طول زندگي مشتركمان يك‌بار با من تند صحبت كرده باشد.
*** پسرمان روز تولد امام رضا (ع) متولد شد. پرسيدم: «اسمش را چي بگذاريم؟» گفت: رضا
هر وقت دعاي كميل مي‌خوانم جمله‌ي سريع‌الرضا، مرا چند دقيقه‌اي مبهوت خود مي‌كند. دلم مي‌خواهد او را رضا صدا بزنم.
*** همه‌جا به فكر ما بود. يك‌بار هنگام ظهر رفت منزل برادرش. هرچه اصرار كردند چند لقمه‌اي با آن‌ها غذا بخورد قبول نكرد. گفت: «اين غذايي كه تو مي‌خواهي من اين‌جا بخورم بگذار داخل يك پلاستيك تا ببرم، با زن و بچه‌ام بخورم.
*** برخلاف اكثر والدين كه آرزو دارند فرزندشان دكتر و مهندس باشند، او اعتقاد داشت: دلم مي‌خواهد پسرم در آينده يك آدم سالم باشد. يك آدم متدين. در آينده براي جامعه مفيد باشد؛ به مردم خدمت كند.
*** تصميم گرفت ما را هم به اهواز ببرد. يكي از خانه‌هاي مقر عمليات كربلاي 5. همه شگفت‌زده او را نگاه مي‌كردند. گفت: «باخودم عهد و پيمان بسته‌ام كه تا آخر بايستم يا جنگ تمام مي‌شود يا من شهيد مي‌شوم. خانواده‌ي من كه از خانواده‌ي امام حسين (ع) بالاتر نيستند. چه اشكالي دارد اين‌ها يك هزارم سختي‌هايي كه آن‌ها ديده‌اند؛ تحمل كنند. مي‌خواهم حتي رضا كوچولوي خودم را بياورم خط تا صحنه‌ي گرم جنگ را احساس كند. اما من در مقابل مخالفت ديگران ايستادم و گفتم: «اگر قرار است كشته شويم چه بهتر كه آن‌جا و در كنار هم باشيم.»بالاخره همگي به آن‌جا رفتيم اما حضور ما در منطقه هيچ تأثيري در طول مدت ديدار ما با محمد نداشت. او همان‌طور مثل قديم فقط براي سركشي به سراغمان مي‌آمد.
*** علاقه‌ي زيادي به رضا داشت. صبح بعد از نماز هميشه با او بازي مي‌كرد. مدام سفارش مي‌كرد: «از فرزندم مواظبت كن؛ دوست دارم فرزندم فردي مؤمن و متقي بار بيايد و در امر تحصيل علم و دانش كوشا باشد. سعي كن خوب تربيتش كني. تا بتواند راه شهدا را ادامه بدهد. بعد از من هم هر راهي كه بهتر مي‌داني همان را انتخاب كن. ولي مواظب بچه باش. تمام اين حرف‌ها، آتش بر جانم مي‌زد. ولي محمد راست مي‌گفت او اهل ماندن نبود و خيلي زود از ميان ما رخت بربست و من ماندم و تكليفي كه او بر دوشم گذاشته بود.

راوي:مهري افشاري
منبع:كتاب همسفرشقايق - صفحه: 241




، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
حسن آبشناسان



ـ عقدمان را خانه دايي گرفتيم. بعد حسن برگشت اهواز، قرار بود دوره‌اش كه تمام شد بيايد تهران كه عروسي كنيم اما خيلي طول كشيد و صبر من تمام شد. گفتم مي‌روم اهواز، پدرم قبول نمي‌كرد. مي‌گفت: بدون رسم و رسوم؟ و من مي‌گفتم: جشن كه گرفتيم، چند بار لباس‌عروس و خنچه و چراغاني، حسن هم مرخصي نداشت. نمي‌توانست بيايد. وقتي دختر عمو گفت: خودم عروسم را مي‌برم، اصلاً چه كسي مطمئن‌تر از مادر شوهرش؟ پدر نرم شد. جهيزيه نخريدم فقط يك چمدان گرفتم و پدر پول جهيزيه را نقد داد دستم. ـ سال 1342 زندگي ما رسماً شروع شده بود. صبح‌ها حسن مي‌رفت پادگان و من سرم را با غذا پختن و بافتني‌بافي گرم مي‌كردم. ـ افشين اذان ظهر به دنيا آمد. لاغر و بلند قد بود با دست‌هاي كشيده. اسمش را پشت قرآن نوشتيم علي. حسن اسمش را گذاشت افشين، اسم يكي از سردارهاي قديمي ايراني. مي‌گفت: پسرم قد و بالاي يك سردار را دارد. ـ اصلاً اهل ناز كشيدن نبود. وقتي مريض مي‌شدم، گرم‌كن مي‌آورد و مي‌گفت: حسابي بدو نرمش كن حتماً خوب مي‌شوي؟... امين كه به دنيا آمد ديگر فهميده بودم كه سر تكان دادنش نگاهش و لحنش يعني چه؟ وقتي مي‌گفت: زنگ مي‌زنم تا مادرم بيايد ديگر نبايد تنها باشي، يعني خيلي خوشحالم يعني خيلي براي من عزيزيد. ـ تابستان دزفول، جهنّم مي‌شد، زن‌ها و بچه‌ها مي‌رفتند شهرهاي خودشان. فقط مردها مي‌ماندند. از آسمان آتش مي‌باريد اما من نمي‌رفتم؛ مي‌ماندم تا حسن مرخصي استحقاقي‌اش را بگيرد با هم بياييم تهران. ـ سال 1357 استعفايش را نوشت تا رودرروي مردم نايستد. اما يك‌باره روي دستش غده بزرگي سبز شد. دكترها گفتند: «آرنجت آب آورده بايد عملش كنيم» حسن بستري شد بيمارستان ارتش و درست شب بيست و دوم بهمن‌ماه دستش را عمل كردند. بعد از انقلاب حسن را بردند بازجويي و يك روز نگهش داشتند. سؤال و جواب‌هايي كرده بودند مثل گزينش، خلاصه قضيه حل شد. ـ دلش نمي‌خواست هيچ كدام چاق و تنبل باشيم، از پرخوري و چاقي بدش مي‌آمد. من عادت داشتم غذا را بچشم. يك بار از جلوي آشپزخانه رد شد، داشتم غذا را مي‌چشيدم يك كلمه گفت: خوش‌مزه است؟ همين. يعني ريز ريز غذا نخور عادت مي‌كني. هنوز هم تا قاشق را بلند كنم كه غذا بچشم، ياد حرفش مي‌افتم؛ خوش‌مزه است؟ و قاشق را مي‌آورم پايين. ـ اهل حرف زدن نبود. بچه‌ها را هم نصيحت نمي‌كرد. مي‌نوشت روي كاغذ و مي‌زد بر ديوار. روي يك مقوا نوشته بود كم بگو، كم بخور، كم بخواب و زده بود بالاي تخت بچه‌ها. ـ همه‌ي حقوقم را نذر سلامتي حسن كرده بودم. از آن به بعد هميشه حقوقم، هر چه داشتم نذر سلامت حسن بود. حالا ديگر زياد نذر نمي‌كنم. حسن كه رفت نذر و نيازهاي من هم تمام شد. ديگر چيزي ندارم كه دلواپس باشم. نذرها مال حسن بود كه نيست. ـ از جبهه كه برمي‌گشت، هر بار لاغرتر شده بود و موهايش سفيدتر. مرخصي‌هايش خيلي كوتاه بود. اما وقتي مي‌آمد، حتماً زيرزمين ساختمان را كه مال پنج خانواده بود تميز مي‌كرد اگر چيزي خراب شده بود درست مي‌كرد.... دخترم افرا را جور ديگر دوست داشت. پسرها امين و افشين بودند، اما افرا را صدا مي‌كرد افرا خانم. ماه‌هاي آخر بود. شايد هفته‌هاي آخر. سر ميز صبحانه كلي صحبت كرده بوديم. حسّ عجيبي داشتيم. آخرسر به حسن گفتم: احساس مي‌كنم حالا اگر شهيد بشوي من آمادگي‌اش را دارم. يك دفعه صاف نشست و خيره شد به من و من نفهميدم چه‌طور اين حرف را زدم. ـ انگشتر فيروزه برايش خريدم. دلم مي‌خواست حلقه‌اي در دستش ببينم و اين را خريدم. وقتي برايم آوردند، خوني بود. شستم گذاشتم توي جانمازم. سر هر نماز دستم مي‌كنم. ـ سال 1362 فرمانده قرارگاه حمزه بود. افشين هم بايد مي‌رفت سربازي. گفتم: هواي بچه‌مان را داشته باش. گفت: اگر من پارتي افشين باشم، مي‌فرستمش بدترين و سخت‌ترين جايي كه ممكن است؛ چون با سختي آدم ساخته مي‌شود. پس بهتر است پارتي‌اش خدا باشد نه من. ـ پرسيدم: كجا؟ كدام بيمارستان. تهران يا اروميه؟ برادرم گفت: هيچ كدام، حسن آقا شهيد شده كيفم را بالا بردم و كوبيدم توي سرم و زانوهايم خم شد. نشستم كف اتاق. كمرم راست نمي‌شد. وقتي ديدمش سفيد مهتابي شده بود. تازه اصلاح كرده بود. چشم‌هايش باز بود. تفنگ را به زور از دستش در آورده بودند. اگر سوراخ روي قلبش نبود مي‌گفتم خوابيده. گوشه‌‌ي لب‌هايش چين خورده بود. درد داشت. آن‌قدر به خطوط صورتش، حالت لب‌هايش دقت كرده بودم كه فهميدم چه معنايي دارد. به پسرها گفتم: كف پاي بابا را ببوسيد. پاي بابا خيلي خسته است. بعد هم يك پروانه آمد نشست روي پيكر حسن. بعد پرواز كرد و با حسن آمد و آمد تا قبر. ـ لباس‌هاي خوني‌اش را پسرها شستند و من همه‌ي آن‌ها را تميز و مرتّب در كمد نگه داشته‌ام. ـ حالا سال‌هاست كه از رفتن حسن مي‌گذرد؛ مي‌نشيند و عكس‌ها را جلويش مي‌چيند نگاهش مي‌كند و بر تنهاييش فكر مي‌كند. بچه‌ها هستند اما حسن نيست...
راوي:گيتي زنده نام
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره 12




، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
سال 1310 در امامزاده‌ جعفر پيشواي ورامين به دنيا آمد؛ 15 ساله بود كه با حاج آقا جنيدي ازدواج كرد و صاحب 5 فرزند پسر و 2 دختر شد. كمي بعد اولين فرزندش در سنّ 1 سالگي دار فاني را وداع گفت.
-حاج خانم 4 فرزندش را در راه اعتلاي نام اسلام تقديم انقلاب كرد. او نه تنها همسر مجاهد خود را از تلاش بي‌وقفه براي دستگيري به مردم مخصوصاً مستضعفين در مناطق مختلف و رسيدگي به كارهاي مملكتي باز نداشت بلكه خود دوشادوش مرحوم جنيدي در پيشگيري امور مربوط به بانوان سهم به سزايي داشت.
-از جمله فعاليت‌هاي خانم جنيدي مي‌توان به 1- تشكيل انجمن اسلامي بانوان در شهرهاي پيشوا و رودسر و پذيرش مسئوليت اين تشكل‌ها.2- سرپرستي خواهران در مناطق مختلف براي سازماندهي كمك‌هاي نقدي و غيرنقدي به جبهه‌ها.3- جذب و اعزام نيرو جهت انجام تداركات رزمندگان اسلام ( لازم به ذكر است اولين كاروان خواهران با مسئوليت و سرپرستي ايشان راهي جبهه‌ها شد و خودشان هم 9 ماه سابقه‌ي حضور در جبهه دارند. ) 4- مديريت حوزه‌ي علميه‌ي خواهران در رودسر.5- تأسيس حوزه‌ي عمليه‌ي خواهران در پيشوا و مديريت مالي حوزه‌ي خواهران پيشوا. 6- دبير كميسيون امور بانوان رودسر در طول اقامت در اين شهرستان.7- مسئول انجمن بانوان نيكوكار رودسر در طول مدت اقامت در اين شهرستان.8- تربيت شاگردان علوم ديني و اعزام آن‌ها به مناطق محروم و مراكز فرهنگي جهت تبليغ دين. 9- برگزاري كلاس‌هاي احكام و تفسير و مراسمات مختلف و اجراي برنامه‌هاي تبليغي. و اين تنها شمه‌اي است از بحر عظيم رشادت‌ها و مجاهدت‌هاي شيرزنان كه تا امروز بر ميثاق خود با ولايت وفادار مانده و براي حفظ اين ميراث ارزشمند از هيچ تلاش و كوششي دريغ نمي‌ورزند.
-حالا حاج خانم فقط با ياد 4 پسرش نصرالله، رضا، محمد و حاج عبدالحميد روزها را سپري مي‌كند تا وقت ديدار برسد و آن‌ها شافع او باشند.

راوي:بتول جنيدي جعفري
منبع:ماهنامه ستارگان درخشان




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
شاگرد مكانيك بود. مي‌گفت: «شما خيلي براي ما زحمت كشيديد، حالا نوبت ماست تا جبران كنيم.
عاشق نماز اول وقت بود و انگار در دنياي ديگري مي‌زيست؛ صفر براي من فرزندي پاك و مهربان بود.
_ سال اول دبيرستان تصميم گرفت راهي ميدان نبرد شود. گفت: «وظيفه‌ام است، و بايد بروم و از اسلام و وطنم دفاع كنم. چون سنش كم بود، موافقت نكردند. بي‌كار ننشست. سال تولد را در شناسنامه تغيير داد و بدون اجازه‌ي ما به ساري رفت تا دوره‌ي آموزش نظامي را طي كند. بعد از آن آمد به ديدنم، گفت: «مادر من مي‌‌روم. اگر برگشتم كه خوشا به حالت، اگر نيامدم باز هم خوشا به حالت...».
«اگر شهيد شدم از من راضي باش و حلالم كن...». دلم نمي‌آمد مخالفت كنم، رضايت دادم و او رفت.
_ خواهرم گفت: «چرا بي‌خبر و بدون اجازه‌ي پدر و مادرت به جبهه رفتي؟» و صفر بي‌آن‌كه مكث كند، پاسخ داد: «من اجازه را از خدا گرفته‌ام، خدا خواسته و من بايد بروم».
_ روز چهارم تيرماه سال 1367 خدا امانتش را پس گرفت. 9 سال چشم انتظار بازگشتش بودم. فكر مي‌كردم اسير شده و روزي به خانه بازمي گردد. در تمام مدت دلم نمي‌آمد بگويم شهيد شده، ولي روز 28 صفر پاره‌هاي پيكرش را آوردند.
مقداري از خاك جعبه‌اش را برداشتم و وصيت كردم هر وقت از دنيا رفتم اين مقدار خاك را زير سرم بگذارند و بعد دفنم كنند.
بعد از شهادت صفر يك شب كه مريض بودم، او را در خواب ديدم. برايم كمپوت آورده بود. گفت: «مادر بخوري خوب مي‌شوي. در همان لحظه او را صدا زدند. رفتم بيرون. ديدم 7 نفر سپيد پوش منتظر صفر هستند.
صفر گفت: «مادر دوستانم هستند. شب عيد غدير است و مي‌خواهيم به مشهد برويم. آمده‌ام دنبالت تا تو را ببرم. من حاضر نبودم گفتم: «صفرجان، حالا نمي‌توانم بيايم و آن‌ها رفتند. يك‌باره از خواب پريدم، اما هرگز آن رؤيا را فراموش نمي‌كنم.
_ صفر فرزند آخرم بود كه با جان و دل در راه اسلام و خدا دادم. از اين بابت هميشه خدا را شكر مي‌كنم كه امانت را به صاحب اصلي‌اش برگردانده‌ام. اگر خداي ناكرده باز هم روزي جنگ شود فرزندان ديگرم را هم با جان و دل مي‌فرستم تا به اسلام و ميهنشان خدمت كنند.

راوي:معصومه قاسمي
منبع:ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 3





، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
جلوي آينه موهايش را شانه مي‌زد. نگاهش كردم، يك‌مرتبه دلم ريخت، با خودم گفتم: اگر محمدم در جبهه شهيد شود، چكار كنم؟ بعد از چند لحظه محمد گفت: مامان اجازه مي‌دهي چند كلمه باهات حرف بزنم؟ گفتم: اگر مي‌‌خواهي باز بگويي مي‌خواهم بروم شهيد شوم، حالش را ندارم.
دوباره كه برگشت، به او گفتم: محمدجان! بيا هرچه مي‌خواهي بگو. خنديد و گفت: مامان جان! من اين راه را انتخاب كردم و از در اين خانه كه مي‌روم بيرون، دل از تو كه عزيزترين كس من هستي، مي‌كَنم؛ فقط براي خدا. بيا و براي رضاي خدا دل از من بكن، چون آن كسي كه مي‌تواند دست شما را بگيرد خداست، نه من.
مامان جان! تو را به جگر پاره پا‌ره‌ي امام حسن مجتبي (ع)، از خدا بخواه كه اسمم را در ليست شهدا بنويسند. محمد اشك مي‌‌ريخت و التماس مي‌كرد. نمي‌دانم چه شد كه دست‌هايم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدايا من محمدم را در راه تو دادم.
چند روز بعد محمد دوباره به جبهه برگشت. من هم براي تشييع هشت شهيد به حرم امام رضا (ع) رفتم. همان‌جا گفتم: يا امام هشتم! شما را شاهد مي‌گيرم كه دل از محمد كندم. خدايا محمدم را به آرزويش برسان.
همان شب خواب ديدم سه پل بزرگ بين صحن امام و بسط پايين زدند و عده‌ي زيادي با لباس‌هاي سفيد و كمربندهاي مشكي در صف نشسته‌اند. پرسيدم: اين‌ها چرا نشسته‌اند؟
صدايي گفت: اين‌جا صف شهادت است. جلوتر آمدم و محمدم را كه داخل صف نشسته بود، صدا كردم و گفتم: مادرجان چرا اين‌جا نشسته‌اي؟ گفت: مادر صبر داشته باش. نگاهي به اول صف انداختم. جوان‌هايي كه نوبتشان مي‌شد، يكي يكي مثل برق مي‌جهيدند و به آسمان مي‌رفتند. پرسيدم اين‌ها چه شده‌اند؟ جواب دادند به شهادت رسيدند. نوبت به محمد رسيد. وقتي مي‌خواست به آسمان برود، باز هم گفت: مادر صبر داشته باش!
در عالم خواب به خانه آمدم، بعد از لحظاتي در زدند، در را باز كردم ديدم يك فرشته است كه دو بال دارد، اما سرش شكل محمد است. من گريه مي‌كردم و از خواب پريدم.
حال خوشي نداشتم، حاج آقا گفت: چي شده؟ گفتم: محمدم شهيد شده. صبح كه شد پسرم رضا تماس گرفت و در حالي‌كه صدايش مي‌لرزيد، گفت: مامان بي‌برادر شدم، محمد شهيد شد. بعد از چند روز محمد را به معراج شهداي مشهد آوردند. كنار جنازه‌اش ايستادم و گفتم: مادرجان داماديت مبارك!
پارچه را از روي ماهش كنار زدم، محمد از هميشه قشنگ‌تر بود. سر و صورتش را بوسيدم، مي‌خواستم خودم را روي سينه‌اش بيندازم ديدم خوني است؛ تركش از پشت به جگرش خورده بود. دوباره صورتش را بوسيدم و آرام كنار آمدم. وقتي به خودم آمدم، از معراج آورده بودنم بيرون.

راوي:مادرشهيد
منبع:مجله صالحات ويژه نامه زن ودفاع مقدس - صفحه: 32





، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
علاقه‌ي عجيبي به اسم علي داشتم. يك شب قبل از تولد غلام‌علي خواب ديدم در يك سالن بزرگي كه پر از جسد مرده بود، آقايي نوراني كليد و تسبيحي به من داد و گفت: اين كليد و تسبيح را به هيچ كس نده و هميشه پيش خودت نگه دار. هر كس هم خواست اين‌ها را از تو بگيرد، بگو: « اين‌ها را حضرت علي (ع) به من داد. » اين شد كه من از آن خواب به جاي علي، اسم بچه‌ام را غلام‌غلي گذاشتم. -از چهار سالگي گذاشتمش مدرسه، نمي‌خواستم زياد در كوچه‌ها سرگردان باشد. گفتم همين طوري در كلاس باشد. اما پايان سال از همه‌ي درس ها بيست گرفت. وقتي 7 سالش شد، تا سال سوم دبستان را با بهترين معدل پشت‌سر گذاشته بود؛ اما ديگر مدارس قبول نمي‌كردند او سر كلاس بنشيند؛ به ناچار او را در مدارس متفرقه ثبت‌نام كرديم. -ديپلمش را كه گرفت، رفت دانشگاه. رشته‌ي انرژي اتمي. خيلي با آقاي شرافت رابطه داشت به قول معروف از ايشان خط مي‌گرفت. چند سال پيش كه در عالم رؤيا غلام‌رضا را ديدم، گفت: «‌ مادر هر وقت بهشت زهرا (س) مي‌آيي، اول برو سر مزار شهيد شرافت بعد بيا مزار من» جالب اين كه تنها چند ماه بعد از حادثه‌ي هفتم تير به شهادت رسيد. -حمام كه مي‌رفت، با آب سرد دوش مي‌گرفت. مي‌گفت: اگر يك وقت ساواكي‌ها من را گرفتند، مي‌خواهم بدنم زير شكنجه قوي باشد. بعضي اوقات مي‌گفت: مادر به من مشت بزن مي‌خواهم بدنم را ورزيده كنم. -هيچ وقت فراموش نمي‌كنم يك شب آمد خانه؛ در همين راه پله ها ايستاد و شروع كرد قش‌قش خنديدن. پرسيدم: چرا اين جوري مي‌خندي؟ جواب داد: آن قدر ترقي كرده‌ام كه به من تهمت زده‌اند: پيچك مزدور است؛ قاچاق فروش است ... -مرخصي كه مي‌آمد، اول مي‌رفت ديدن امام (ره) وقتي هم كه دوباره اعزام مي‌شد، از زير قرآن ردش مي‌كردم. غلام‌علي هم سلامي مي‌داد به آقا امام حسين (ع) و مي رفت. چندين بار هم به شدت مجروح شده بود. يك بار تير به ابروهايش خورده بود. مدام مي‌ترسيد كه مبادا به شهادت نرسد. -اهل محل او را خيلي دوست داشتند. يك بار بقال محل وقتي فهميد او در بيمارستان 503 ارتش بستري است، مغازه‌اش را ول كرد به امان خدا و به ملاقات غلام‌علي آمد. -خطبه‌ي عقدش را امام (ره) خواند. بعد هم مرا گذاشت خانه و خودش رفت منطقه؛ اين جور وقت‌ها اعتراض مي‌كردم، مي‌گفت: « زندگي من وقف اسلام است. » خودش را به امام (ره) و انقلاب بدهكار مي‌دانست. -اصرار داشت مرا به زيارت شاه عبدالعظيم ببرد، اما قسمت نشد. اين اواخر يك آكواريومي درست كرده بود و 7 الي 8 ماهي در آن انداخت. شايد مي‌خواست بعد از شهادتش يك جوري من را سرگرم كند. خيلي با من شوخي مي‌كرد. مي‌ايستاد كنار ديوار و تكان نمي‌خورد. مي‌گفت: « فرض كن من شهيد شده‌ام و در قاب ايستاده‌ام. » -حالا هر پنج‌شنبه به زيارتش در قطعه‌ي 24 بهشت‌زهرا (س) مي‌روم. كمي درد دل مي‌كنم كمي شكوه و بعد بلند مي‌شوم مي‌آيم خانه و احساس مي‌كنم غلام‌علي هميشه همراهم است ...
راوي:کبري اسلامي علي آبادي
منبع:پايگاه اطلاع رساني تبيان




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
من سبا بابايي اهل ژاپن هستم، در زادگاهم با يك مسلمان ايراني ازدواج كردم و پس از مهاجرت به ايران به دين نبي اكرم (ص) ايمان آوردم. خداوند به من دو دختر و دو پسر هديه داد ولي در زمان جنگ تحميلي يكي از پسرانم در راه رضاي الهي كشته شد و خون سرخش را تقديم انقلاب واسلام نمود.
محمد، فرزند شهيدم در زمان جنگ دانش‌آموز دبيرستان بود. همسرم اعتقاد داشت براي اينكه فرزندانمان را خوب تربيت كنيم نبايد آن‌ها را از خدا جدا كنيم. خودشان بايد خدا را پيدا كنند و به دستوراتش عمل كنند ما نبايد به آن‌ها چيزي تحميل كنيم. به همين علت دوست داشتم خانه‌مان نزديك مسجد باشد. محمد نيز خيلي با مسجد انس گرفت.
محمدم در عمليات مسلم بن عقيل حضور داشت. پس از آن براي امتحانات پايان سال آخر دبيرستان به شهر بازگشت. امتحان كنكور را هم كه داد ديگر منتظر اعلام نتايج نشده مجدداً به جبهه رفت. بار آخر بدون رضايت من با مشورت امام جماعت مسجد رفت و در عمليات والفجر 1 زماني‌كه فقط 18 سال داشت از ميان ما پر كشيد. دو روز بعد از عروج سرخش اعلام كردند در رشته مهندسي برق قبول شده اما ديگر او نبود و من فقط خدا را شكر كردم كه فرزندم در راه او به شهادت رسيده است.
پس از شهادت محمد فعاليت اجتماعي من آغاز شد. بعد از عروج حسينيان پيروان زينب (س) بايد راز مرگ سرخ را فاش مي‌ساختند و من به عنوان يك بانوي مسلمان احساس مسئوليت كردم علاوه بر فعاليت در ارشاد هفته‌اي دو روز در دبستان دخترانه رفاه، هنر درس مي‌دهم. با بخش برون مرزي صدا و سيما نيز در تهيه برنامه به زبان ژاپني همكاري مي‌كنم و در دانشگاه نيز مشغول تدريس هستم. يك مدرسه نيز در محله اهرستان يزد ساختم تا شايد بتوانم راه فرزندانم را ادامه دهم.
راوي:کونيکويامامورا(سباباب ايي)
منبع:مجله الغديريان




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
مادر شهید امیر کلا
حاجيه خانم حاج شمسي طعم داغ شهادت 4 فرزند را چشيده است. سال 1360 بزرگ‌ترين پسرش پر كشيد عباس رشيد بود و دستار پيامبر (ص) بر سر داشت. عاشق حوزه و علوم اسلامي بود. عضو نهضت آزادي‌بخش فلسطين و همراه شهيد محمد منتظري. البته رهبري جمعيت فدائيان اسلام بابلسر را بر عهده داشت.
اما تقدير بر آن بود كه منافقين و ليبرال‌ها او را هدف قرار دهند. بعدها در ميان سخنانش ديدم:
اگر كه پيكرها براي مردن پديد آمده است، پس كشته شدن در راه خدا بهتر و برتر خواهد بود.
_ بعد از شيخ عباس، مهدي‌اش را در عمليات رمضان قرباني كرد. اما جسد مطهر جگر گوشه‌اش را بعد از 15 سال زيارت نمود و عجب زيارت و وداعي. وداع با پوتين، وداع با پلاك،‌ وداع با تكه‌هاي جمجمه. اما وصيت مهدي را هنوز حفظ بود:‌ بار پروردگارا! تو را شكر كه شربت شهادت، اين يگانه راه رسيدن به خودت را به من بنده‌ي حقير و گناه‌كار خود ارزاني داشتي…
_ بعد از شهادت مهدي، احمد و محمود و حاج محمد و آقا مجيد كه آن روزها كم سن و سال بودند راهي ميدان جنگ شدند و حاجيه خانم با تنها دختر خود مردانه در پشت جبهه تلاش مي‌كرد.
_ سال 1364 عصب‌هاي دستان محمود قطع شد اما او استوار ايستاد تا اين‌كه در عمليات كربلاي 4 در سال 1365 او نيز پرپرواز يافت واين‌گونه سومين شهيد تقديم به آستان حضرت دوست شد.
_ حاجيه خانم اكنون در بستر بيماري است و تقريباً قادر به تكلم نيست. اما نماز شبش ترك نمي‌شود و اين رازي است بين مادر و خداي عباس، مهدي، احمد و محمود.
آخرين بار كه احمد عازم بود، مادر از او خواست تا در مقابلش قدم بزند و بعد مادر چند بار دور او چرخيد تا كمي دلش آرام گيرد و بالاخره چهار انسان بزرگ، چهار ملازم مادر، چهار غم‌خوار پدر، چهار عاشق حيدر، از دنياي كوچك ما به ملكوت پر كشيدند، احمد بيست روز بعد از شهادت محمود پر كشيد و برادر و دوستش محمد را تنها گذاشت.
_ حبيبه خانم حالا تنها با نام و ياد آن‌ها زنده است. هرچند ديگر كلامي نمي‌گويد اما در نگاهش هنوز هزاران حرف وجود دارد.

راوي:حاج شمسي
منبع:ماهنامه سبزسرخ




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
سال 1318 در روستاي رودبنه به دنيا آمد؛ 23 سال داشت كه با حاج آقا اكبرنژاد ازدواج كرد و راهي تهران شد. چند سال بعد خدا 4 پسر و 3 دختر به او هديه داد اما او نگران تربيت آن‌ها بود. جو و محيط نامناسب تهران، او را بيشتر نگران مي‌ساخت لذا به آستانه‌ي اشرفيه رفت تا بهتر بتواند در پرورش كودكانش نظارت داشته باشد.
- جنگ كه شروع شد، پسرها با پدرشان راهي جبهه شدند و مادر و خواهر‌ها به فعاليت در مراكز بسيج مشغول گشتند.
- وقتي خبر جانبازي بچه‌هايش را شنيد، فقط خدا را شكر كرد و گفت: «خدايا خوش به سعادت من كه چنين فرزنداني دارم كه مي‌توانند براي اسلام و انقلاب كاري انجام دهند.» وقتي هم كه پسرها جبهه بودند، به همسرش مي‌گفت: «بچه‌هاي من آن‌جا هستند آن وقت تو اين‌جا هستي. برو از سپاه اجازه بگير برو، اگر نمي‌روي من مي‌روم و تو بمان بچه‌ها را نگهدار. من مي‌روم لباس‌هايشان را مي‌شويم.»
هادي كه شهيد شد، به محمود [پسر ديگرش] گفت: «تو براي چه اين‌جا هستي تو بايد بروي و نگذاري كه اسلحه‌ي برادرت به زمين بماند.» او هم رفت و جانباز شد. خودش دخترها را دلداري داد و در مقابل بي‌قراري آن‌ها گفت: «چرا شما اين‌طور مي‌كنيد مگر حضرت زينب (س) را نديديد مگر ما نبايد از حضرت زينب (س) الگو بگيريم.
الآن تنها غصه‌ي مادر بعد از شهادت فرزندش هادي و جانبازي 3 پسر و همسرش، مظلوميت ملت عراق در مقابل حملات آمريكايي‌هاست. از مشاهده‌ي سربازان آمريكايي در سرزمين كربلا رنج مي‌برد و آرزويش رهايي كربلا از چنگال اشغال‌گران آمريكايي و سرافرازي اسلام است.

راوي:غزل اسماعيل زاده
منبع:ماهنامه ستارگان درخشان




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
غلام‌حسين از كوچكي به هيأت عزاداري امام حسين (ع) مي‌رفت و كم‌كم در هر جمعي كه در رابطه با ائمه‌ي اطهار (ع) تشكيل مي‌شد، شركت مي‌كرد.
-از روز سوم جنگ رفت جبهه؛ هر وقت به خانه مي‌آمد، ما فقط يك ربع تا نيم ساعت او را مي‌ديديم. نيمه شب مي‌آمد، يك ربع مي‌نشست كنار ما و مي‌گفت: « كار دارم بايد بروم. » بعضي وقت‌ها همان موقع مي‌رفت يا مي‌خوابيد صبح مي‌رفت.
-علاقه‌ي عجيبي به حضرت مهدي (عج) داشت؛ هميشه نامه كه مي‌نوشت، بعد از نام خدا نام حضرت مهدي (عج) را مي‌آورد. مدام باوضو بود؛ ديگر اين كه عجيب توكّل بر خدا داشت.
-اولين عكسش را براي رفتن به زيارت كربلا در 2 سالگي گرفتم. از همان روز مي‌دانستم كه او بچه‌ي مؤمني مي‌شود. اسمش را غلام‌حسين گذاشتم كه به خاطر اين كه غلام‌ حسين (ع) است، خدا حفظش كند. بعدها شنيدم برادرها در جبهه، پشت سرش نماز مي‌خوانند. از خدا خواستم توفيق دهد يك بار با او نماز بخوانم كه بالاخره يك شب موقع نماز مغرب عاجزانه از او خواستم كه اجازه بدهد، من به او اقتدا كنم و با او نماز جماعت بخوانم كه اجازه داد و اين‌گونه به او اقتدا كردم.
-هميشه مي‌گفت: « مادر، دعا كن من شهيد بشوم» مي‌گفتم: دعا مي‌كنم كه پيروز شويد؛ چون امام اين دعا را مي‌كند ... -وقتي خبر شهادتش را شنيدم، احساس كردم كه يك گشايش، يك آرامشي در سينه‌ام پيدا شد؛ گرچه از دست دادن عزيزي چون او خيلي سخت است.
منبع:پايگاه اطلاع رساني ساجد




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
مادر شهيدان آقاجاني
 
بارها و بارها از مقام مادر گفتيم و نوشتيم. از صبوري و مهرباني‌اش، از نجابت دستان آسماني‌اش، اما نگفتيم آن‌كه عزيز كرده‌ي سال‌هاي جواني‌اش را به مسلخ عشق مي‌فرستد در دلش چه غوغايي است. مگر مي‌شود جوان رعناقامتت را، پاره‌ي جگرت را به ميان آتش بفرستي، بي‌خيال روزگار را سپري كني.
حاجيه خانم سيده هنده حسيني مادر شهيدان محمد و جابر آقاجاني خاطرات آن روزهايش را برايمان به تصوير مي‌كشد. محمد طاقت ديدن دستان تاول زده‌ام را نداشت. خيلي كوچك بود. يك‌بار گفت: «مادر ما حاضريم گرسنه بمانيم ولي شما كارگري نكنيد. جابر مسئول پايگاه بسيج محل بود. و محمد قاري قرآن و چه صوت زيبايي داشت. هنوز هم قرآن محمد را روي طاقچه‌ي خانه مي‌گذارم تا هروقت دلم براي ديدنش تنگ مي‌شود به ياد او چند آيه بخوانم.
از كدام‌يك از پاره‌هاي جگرم بگويم. از جابر بگويم كه يك‌بار كت و شلوار زيبايي پوشيد و گفت: «مادر الآن داماد شدم». انگار دنيا را به من داده بودند. شوخي او را جدي گرفتم و صحبت ازدواج را پيش كشيدم، اما او دلش جاي ديگري بود. خنديد و گفت: «مادر ****‌ سنگر و همسر من تفنگ است».
و حالا هميشه حسرت مي‌خورم چرا او را در لباس دامادي نديدم. جوان بود و شوق زندگي داشت. هردو از كنارم پر كشيدند آرام. خودم خواسته بودم. خودم آن‌ها را به قربانگاه فرستادم. تا اسماعيلي شوند براي حسين زمان. حتي يادم هست وقتي جابر به مرخصي آمد. گفتم: «چرا آمدي مگر نرفته بودي كه شهيد شوي؟» آن روز همه به من با تعجب نگاه كردند.
جابر گفت: «انشاالله شهيد مي‌شوم مادر» شايد غريب باشد كه خودت فرزندت را به پيشواز مرگ بدرقه كني. اما با صلابت بدرقه كردم. جابر به قولش عمل كرد و در عمليات كربلاي 5 آسماني شد.
اما خبر شهادت محمد پاهايم را ناتوان ساخت. در بازار فروش ماست و سبزي بودم كه گفتند محمد شهيد شد. همان‌جا بي‌هوش بر زمين افتادم. محمد به مولايش اباالفضل العباس (ع) اقتدا كرد. دركردستان با دست‌هاي شكسته و چشمان از حدقه بيرون آمده به استقبال مرگ سرخ شتافت.
حاجيه خانم هنوز هم يك آسمان صبر در سينه دارد و يك كهكشان اميد در نگاهش موج مي‌زند.

راوي:بانو سيده هنده حسيني
منبع:ماهنامه ستارگان درخشان - صفحه: 6




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:5)      1   2   3   4   5