یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
اتاق عمل

اولين روزي كه من تشك تخت اتاق عمل را بلند كردم كرم‌هاي قرمز زير آن راه مي‌رفتند. هر مجروحي آنجا عمل مي‌شد، امكان نداشت دچار عفونت شديد نشود. چون اتاق عمل آلوده بود. آب بيمارستان قطع بود. دست‌كش نداشتيم، مجبور بوديم بدون دستكش خون و چرك را از تختها با تيغ بتراشيم. بعد با موادي مثل ساولن و اتر ضدّ عفوني كنيم. حتي دستكشهاي يك بار مصرف اتاق عمل هم پر از خون بود.
منبع: كتاب خانه ام همين جاست




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
ابوالفضل

از آن شب پرستاره سال‌ها مي‌گذرد. شبي كه با هم پيمان بستند كه خودشان را وقف خوشبختي همديگر كنند. آن شب درباره‌ي همه چيز صحبت كردند. حتي راجع‌به اسم پسري كه به دنيا خواهند آورد. آن‌قدر حرف‌هايشان گل انداخت تا سپيده دميد.
نماز صبح را خواندند و خوابيدند. از آن شب 10 سال گذشت و هرگز پسري به دنيا نيامد. مداوا كردند فايده نداشت؛ نذر كردند، اگر به دنيا آمد نامش را ابوالفضل بگذارند. ابوالفضل به دنيا آمد. 20 ساله شد. رشيد، زيبا، خوش‌خلق، از تنهايي درآمدند. ولي شكسته شده بودند. پنجاه سالشان بود.
ابوالفضل به جبهه رفت و باز هم تنها شدند. وقتي كه شهيد شد، ديگر قدعلم نكردند. الآن 60 ساله هستند. 10 سال است با عكس ابوالفضل حرف مي‌زنند تا كمي از بي‌قراري دلشان كاسته شود.

منبع: كتاب تركش وانار




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
آزمايش الهي

ساعت 9 صبح اعلام شد، شهر پيران‌شهر بمباران شده. ساعتي بعد اطلاع دادند، دفتر كار من نيز مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. وقتي به محل حادثه رسيديم صحنه‌ي ناگواري در مقابل چشمانم ظاهر شد. حسين بابازاده مسئول دفترم در حال خوردن صبحانه به علت اصابت تركش دو نيم شده بود.
اشك پهناي صورتم را پوشاند. جنگ آزمايشي بزرگ بود، امتحاني كه هركسي نمي‌توانست سربلند از آن بيرون بيايد. ما در اين آزمايش الهي عزيزترين افراد زندگيمان را از دست داديم.

منبع: كتاب سفر عشق




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
آزادي خرمشهر

يكي از همرزمامون كه بچه خرمشهر بود تعريف مي‌كرد: وقتي عراقيها وارد خرمشهر شدن خيلي جنايت كردن، از كشت و كشتار پير و جوان و زن و بچه‌ها تا به ***** به دختران و مادران با عفّت، از هيچ عمل وحشيانه‌اي كم نذاشتن. مي‌گفت: من كه اينها رو با چشم خودم مي‌ديدم خيلي مي‌ترسيدم چون خواهرم توي چند تا كوچه پايين‌تر از ما زندگي مي‌كرد، و اون هم آدمي نبود كه خيلي راحت زندگيش رو ول كنه و بره. با عجله رفتم سراغش. وقتي به در خونه‌شون رسيدم با عجله با مشت به در مي‌كوبيدم كه زودتر در رو باز كنه. وقتي در رو باز كرد بهش گفتم: پس چرا هنوز راه نيفتاديد! دشمن ديگه وارد شهر شده... پس چرا منتظريد! خواهرم گفت: علي رفته. هنوز برنگشته. منتظر اوئيم. علي دامادمون بود. از اون آدمهاي كله شق. گفتم: شما جمع كنيد بريد اون هم مياد. گفت: حالا بعداً مي‌ريم. هر چي اصرار كردم فائده نداشت. من هم بايد با بچه محلامون مي‌رفتم خط. اين بود كه ولش كردم بحال خودش و رفتم. دشمن وارد شهر شده بود و وحشيانه مي‌اومد جلو. ما هم از صبح تا ظهر مدام با عراقيها در تعقيب و گريز بوديم. ديگه دشمن به محل ما رسيده بود. من خيلي نگران خواهرم بودم. سر محلمون كه رسيدم يه چيز ديدم كه داشتم شاخ در مي‌آوردم. خواهرم با دو تا كوچولوهاش يه جيپ 106 گير آورده بودن. بچه‌ها گلوله مي‌آوردن ميدادن مادرشون اون هم چادرش رو بسته بود به كمرش و مدام شليك مي‌كرد. غرور همه وجودم را گرفته بود. با عجله رفتم و سراغ علي رو گرفتم. خواهرم كه من رو ديد اشكش سرازير شد و گفت: علي هنوز نيومده. بهش گفتم ازش برات خبر مي‌گيرم. از دوستانش سراغش را گرفتم گفتن كه شهيد شده... يادش بخير
منبع: مجله فكه - صفحه: 15




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
آدم عجيب

راه افتاديم طرف خاك ريزهايشان، براي پاك‌سازي. اسرائيلي‌ها اين خاكريزها را برايشان طراحي كرده بودند. ايستاده بوديم كنار كانال. بچه‌ها مي‌خواستند توي ميدان مين معبر بزنند. يك گلوله‌ي توپ خورد جلوي گردان، حسين مجروح شد. فرستاديمش عقب.
از كانال رد شده بوديم، ديدم با همان وضع پا به پاي بچه‌ها مي‌آيد. بهش دستور دادم برگردد،برگشت.
مانده بوديم توي خاكريز عراقي‌ها. طوفان شديدي بود، حتي چشم‌هايمان را هم نمي‌توانستيم باز كنيم. باز سروكلش پيدا شد، از بيمارستان در رفته بود. كمك كرد بچه‌ها را جمع كرديم و راه را پيدا كرد. دست‌هامان را داديم به هم و برگشتيم.
رفتيم بهداري بخيه‌هاي دستش باز شده بود، زخم عفونت كرده بود، رويش پر از خون بود. اشك توي چشم‌هاي دكتر جمع شده بود، پيشاني‌اش را بوسيد و گفت: «شما چه انسان‌هاي عجيبي هستين!».

منبع: كتاب كاش ما هم




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
آدم خوارها

عمليات والفجر 3 بچه‌ها چند اسير گرفته بودند. گويا هم‌زمان عراق تبليغات كرده بود كه نيروهاي ايراني خصوصاً پاسدارها آدم‌خوار هستند و اگر اسير شديد خودتان را بكشيد. به همين خاطر هنگام اسارت خواسته بودند تا آن‌ها را به بسيجي‌ها تحويل دهند.
من هم بي‌خبر از اين قضيه ديدم دوتا از اين اسيرها لخت هستند. گفتم شايد بدن اين‌ها تا مقصد بسوزد كه چشمم به يك بلوز كار افتاد. تصميم گرفتم لخت بشوم و زير پيراهنم را به آن‌ها بدهم تا يكي از آن دو بپوشد.
ناگهان ديدم همين‌ كه دكمه‌ها را باز كرده و نكرده بودم، زدند زير گريه و فكر مي‌كردند دارم لباسم را درمي‌آوردم تا آن‌ها را بخورم و بعد كه قضيه را متوجه شدند، فرياد الموت الصدام سر دادند.

منبع: سررسيد سال 84 جبهه فرهنگي حزب الله




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
آخرين لبخند

صبح با قايق رفت جلو. مدام خودش را نفرين مي‌كرد، كه چرا با گردان اسماعيل نرفته. به كنار اسكله كه رسيد، جا خورد. بدنش لرزيد. بچه‌ها روي ميله‌هاي تيز خورشيدي دراز كشيده بودند. صورت‌هايشان هنوز سبز نشده بود كه اين ميله‌ي تيز از كمرشان بيرون آمد.
خونابه زير شكم‌هايشان، اطراف ميله‌هاي خورشيدي را سرخ كرد. آب رفته بود كه خورشيدي‌ها سرشان آمده بود بيرون. اين‌ها بچه‌هاي گردان غواص بودند كه خورشيدي‌ها را بغل گرفته بودند تا پيكرشان روي آب شناور نشود و كمين دشمن متوجه حضور نيروها نشود.
اشك در چشمانش حلقه زد، يكي از آن‌ها را مي‌شناخت. سربند سبز بر سر داشت. به زحمت انگشتان او را از لاي خورشيدي بيرون كشيد. نمي‌دانست گريه كند، داد بكشد، فقط سرش را به سر او نزديك كرد، هنوز لبخند بر لبش بود.

منبع: مجله فكه - صفحه: 9





، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
آب اروند

سياهي شب همه‌جا را گرفته بود. بچه‌ها آرام و بي‌صدا پشت سر هم به ترتيب وارد آب مي‌شدند. هركس گوشه‌اي از طناب را در دست داشت. گاه‌گاهي نور منورها سطح آب را روشن مي‌كرد و هر از گاهي صداي خمپاره‌هاي سرگردان به گوش مي‌رسيد. 30 متر به ساحل اروند يكي از نيروها تكان خورد.
خواست فرياد بزند كه نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چيزي زمزمه كرد. اشك از چشمان جوان سرازير شد، چشم‌هايش را به ما دوخت و در حالي‌كه با حسرت به ما مي‌نگريست، گوشه‌ي طناب را رها كرد و در آب ناپديد شد.
از مرد پرسيدم: «چه چيزي به او گفتي؟» با تأمل گفت: «گفتم نبايد كوچك‌ترين صدايي بكنيم وگرنه عمليات لو مي‌رود، اون وقت مي‌دوني جون چند نفر... عمليات نبايد لو بره» تمام بدنم مي‌لرزيد،‌ جوان در ميان موج خروشان اروند به پيش مي‌رفت.

منبع: مجله طراوت
راوي: آقاي جابري




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]

دلیرمردان کوچک



با حضور آحاد مختلف مردم در عرصه های دفاع مقدس می توان گفت یکی از زیباترین صحنه ها، جلوه های حضور نوجوانان کم سن و سال است که با علاقه زایدالوصفی در جبهه ها حضور پیدا کردند و با وجود جثه هایی کوچک حماسه هایی بزرگ خلق کردند به گونه ای که دشمن حتی از وجود همین نوجوانان وحشت داشت. با گذشت جنگ و به اسارت درآمدن این نیروها فرماندهان عراقی ضمن آزار و اذیتشان سعی می کردند از فرصت بدست آمده جهت جنگ روانی خود استفاده ببرند.
جدا کردن اسرای نوجوان از سایر اسرا و به راه انداختن مصاحبه های تبلیغاتی و دروغین از برنامه های رژیم بعث بود. صحنه سازی ها به اندازه ای موثر واقع شد که نمایندگان صلیب سرخ در بازدید از اسرای نوجوان در بین آنها اسباب بازی تقسیم کردند.
در عملیات فتح المبین نیز رژیم بعث با جدا کردن 23 نفر از نوجوانان 11 تا 16 ساله از بین اسرای ایرانی آن ها را در مقابل دوربین خبرنگاران قرار داد و در یک ملاقات به حضور (هلا) دختر صدام حسین برد و تلاش کردند رفتار خودرا با اسرا انسان دوستانه جلوه دهد.
در این میان نوجوانان ایرانی به به نمایش گذاشتن چهره یک ایرانی واقعی و با شناخت کامل از شرایط موجود با صبر و استقامت در برابر مشکلات سعی در خنثی کردن توطئه ها و فریب دشمن کردند و ثابت کردند همانند پدران و برادران مجاهد خود در راه حفظ آرما نها و ارزش های انقلاب تا آخرین نفس ایستاده اند.
حضور این عزیزان در جبهه ها همیشه برای فرماندهان دشمن سوال بود و همیشه دربازجویی های خود این موضوع را مطرح می کردند که چه چیز باعث شده است که یک نوجوان دست از ادامه تحصیل بردارد و محیط امن و آرام خانواده خود را برای حضور در صحنه های نبرد ترک کند.
همواره در پی یافتن این سوال بودند که :
« واقعا چه کسی شما را مجبور کرده است که بجنگید؟ »
با اینکه شاید حضور در بعضی مراسم و یا مشارکت در برخی برنامه ها برایشان فوق العاده مخاطره آور بود آن را به جان می خریدند و همواره در کنار برادران مبارز خود بودند.
بدون شک تصویر نوجوان اسیری که زن گزارشگر هندی را به حجاب فرا می خواند هیچگاه از اذهان ملت ایران پاک نخواهد شد.
شایان ذکر است خرد سال ترین اسیر جنگی ایران جناب آقای غلامرضا رضا زاده (متولد سوم آبان سال 51) بودند که به همراه خانواده شان در خرمشهر به اسارت دشمن بعثی درآمدند.




، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
سال 1363 غریبرضا اسماعیلی در اسارتگاه موصل به بیماری كلیه گرفتار شد. چهار سال بیماری‌اش طول كشید. روزهای اول از سوزش ادرار شروع شد. درد كه شدت یافت، به بهداری مراجعه كرد.
پزشكان عراقی به او قرص‌های آرام‌بخش و خواب‌آور دادند. آنتی‌بیوتیك‌ها هم بر ضعف او افزود. تا این‌كه پزشك صلیب سرخ او را معاینه كرد. بعد از گرفتن عكس گفتند: كلیه‌ها املاح‌ساز است. باید اسید كلیه‌ها را زیاد كنی تا املاح دفع شود.
14 ماه بعد كلیه‌ها املاح را به سنگتبدیل كردند. سنگ‌ها به مثانه آمد و در مجرای ادرار گیر كرد. هر شبانه روز دو الی سه بار به او سوند وصل كردند. پزشك عراقی گفت كه در 24 ساعت باید 16 لیتر آب بخوری. آب خوردن در زندان اسارت، عذاب‌آور بود. چرا كه دستشویی وجود نداشت.
عراقی‌ها هم از دستش خسته شدند و او را ابوكلیه صدا می‌زدند. استفاده‌ی زیاد از سوند هم بر مشکلات حاد او اضافه کرد و لوازم غیر بهداشتی باعث شدت یافتن درد او شده بود آنقدر درد داشت که فکر می کردیم از دنیا برود. همه‌ی بچه‌ها برای سلامتی‌اش دعا كردند. بار دیگر از او عكس گرفتند و گفتند:‌ كلیه‌ی چپ فاسد شده و باید آن را در بیاوریم.
« والله العظیم ، هذا شیٌ عجیب »


روزی كه قرار بود او را به بیمارستان ببرند، بچه‌ها نامه‌هایی را برای تبادل بین اسرا به او دادند و او در لیفه‌ی شلوارش پنهان كرد. اما متأسفانه قبل از رسیدن به بیمارستان مأموران نامه را یافتند و او را 20 روز در سرمای سخت در محوطه‌ی آسایشگاه نگه داشتند و شب‌ها به آسایشگاه می‌بردند.
در همین روزها بود كه بچه‌های آسایشگاه را به زیارت كربلا بردند اما غریبرضا اجازه‌ی زیارت نداشت. دل‌شكسته بود؛ شب بچه‌ها ظرف آب، چند عدد خرما و تكه‌ای نان متبرّك شده به او دادند.
صبح روز بعد غریبرضا به یكی از پزشكان ایرانی گفت: « من دیشب در نیمه‌های شب دعا خواندم و صبح احساس كردم كه كلیه‌هایم درد ندارد. » اما پزشك ایرانی از او خواست كه هیچ عكس‌العملی نشان ندهد تا او را دوباره به بیمارستان ببرند.
در بیمارستان دوباره از كلیه‌هایش عكس گرفتند. پزشك با دیدن عكس گفت: « والله العظیم هذا شیٌ عجیب » ( به خدا چیز شگفت‌انگیزی است. ) سپس به پزشك‌یار گفت: اشتباه عكس گرفته‌ای از كلیه‌ی دیگرش عكس بگیر. اما این عكس هم سالم بود.
دیشب در نیمه‌های شب دعا خواندم و صبح احساس كردم كه كلیه‌هایم درد ندارد.


پزشك سلامتی‌اش را تأیید كرد. رضا همان‌جا دستانش را بالا گرفت و گفت: قربان مقامت یا امام حسین (ع)




، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
آماده‌ ي خرابكاري
ورزش كردن به طور كلي ممنوع بود. عراقي‌ها كشتي و يا ورزش و يا حتي هرگونه نرمشي را ممنوع كرده بودند.
اگر آن‌ها مي‌ديدند كسي يك مقدار ورزش مي‌كند و بشين و پاشويي به خودش مي‌دهد، فوري به او مي‌گفتند تو داري خودت را براي يك خرابكاري آماده مي‌كني. بعد او را مي‌بردند و اذيت مي‌كردند.


منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 247 راوي: علي قلي بيگي_ بعقوبه




، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
آزادي
رحيم با محمود كه اهل كرمانشاه بود، كنار هم مي‌خوابيدند. چون هر چهار نفر يك پتو داشتند و هر نفر 25 سانتي‌متر جا.
رحيم منافق و مزدور بود. بچه‌ها دل خوشي از او نداشتند. يك روز كتك مفصلي به او زدند. او هم به تحريك كردهاي ديگر در صدد انتقام برآمد و زماني كه محمود امجديان از حمام برمي‌گشت، از پشت به او حمله كرد و با درفشي كه قبلاً تهيه كرده بود، قلب پر درد اسير ده‌ساله‌ي اردوگاه را تنها ده روز قبل از تبادل اسرا، شكافت و او در آستانه‌ي آزادي، از قفس تنگ دنيا رخت بربست.


مقاومت دراسارت جلد3 - صفحه: 99




، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]

آدم ‌سوزي
ماجراي آن چهار اسير شنيدني است. فقط اسم يكي از آن‌ها يادم است "علي بيات" آن‌ها هيچ كاري نكرده بودند. فقط عراقي‌ها براي اين‌كه از ديگران زهر چشم بگيرند، قرعه‌ي شكنجه به نام آن‌ها افتاد.
سرهنگ دستور داد هر چهار نفرشان را به چند ستون بستند. هيچ‌كس نمي‌دانست با آن‌ها چه خواهند كرد؛ ولي وقتي گازوييل آوردند، دل همه آتش گرفت. كبريت روي پاي علي بيات را خود فرمانده كشيد.
آن چهار نفر را مظلومانه به آتش كشيدند. بوي گوشت بود و تماشاي عراقي‌ها و فرياد جگر‌خراش سوختگان... علي بيات كه زنده ماند، تا مدت‌ها با چرخ راه مي‌رفت.
آرزوي نماز
در اردوگاه رماديه، نيروهاي بعثي محدوديت زيادي براي نماز خواندن قايل مي‌شدند. آن‌جا نماز خواندن ممنوع بود ولي بچه‌ها به طور پنهاني شب‌ها و صبح‌ها، در زير پتو بدون وضو و با تيمم به طور دراز كشيده نماز مي‌خواندند. شبي از شب‌ها در اردوگاه، يكي از بچه‌هاي بسيجي نشسته بود و نماز شب مي‌خواند كه سربازان عراقي متوجه شدند. صبح روز بعد آن قدر او را زدند كه نيمي از بدنش از كار افتاد....


منبع: كتاب وحشت گاه اسارت - صفحه: 23




، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
وقتی به سر ، فرمان عشق بگذاری چه صفایی می یابد .جنگ ، چه سهل می شود و تلخیها چه شیرین، و از آن فراتر فراغت هر چه هست در دشواریهای راه حق است .
مهمان خانه گرم و صمیمی بانوی رزمنده و مجاهد بودیم که اینچنین خودش را معرفی کرد :
”سیده سکینه موسوی ، متولد 1334 در شهرستان رودسر می باشم .“
پدر ایشاان سید شفیع شغل آزاد و نام مادر خدیجه احمدی مقدم دارای 5 خواهر و یک برادر می باشند تحصیلات ابتدائی را در سید محله رودسر و دبیرستان را در مدرسه نسوان گذرانده و با مدرک دیپلم به استخدام آموزش و پرورش در آمد . به سال 54 با مهریه 750 تومان به عقد و ازدواج پسر خاله خویش در آمده و این بار کتاب زندگی ، سطرهایش را به سبک جدیدی برایش می نویسد . در سال 68 فوق دیپلم گرفته است در زمان انقلاب ، هنگامیکه 25 ساله بودند همراه با شور مردمی در راهپیمایی های خیابانی و همچنین از طریق همسرشان با امام خمینی آشنا شدند ، ضجه های به پا خواسته از فریاد عدالت خواهی حق ، و پرپر شدن گلبرگهای وجود نازنین مردان و زنان مبارز وی را نیز به حلقه یاران انقلابی کشاند.
خانم موسوی ادامه می دهند :
در آن زمان مدارس تقریبا نیمه تعطیل بود حتی ما خودمان هم به همراه همکاران و دوستانمان در حوزه علمیه با مردم همراه می شدیم پس از انقلاب و شروع جنگ تحمیلی آشنایی با حاج خانم جنیدی نقطه روشنی در زندگی ام بود ( خانم جنیدی مانند معلمی آزاده برایم بود) ایثارگری ، متواضع ، و بی قیدی نسبت به دنیا تحولی را در من و اطرافیانش ایجاد می کرد که ماندگار و مؤثر بود و او هر چه از انبان (کلبه) دنیایی داشت فدای اسلام و ایران نمود الگویی که همواره روشنگر هدفهای والایم بوده است . در سالهای ابتدایی جنگ با جمع آوری کمک های مردمی بسته بندی و انتقال به جبهه ها مشارکت در کارهای فرهنگی پشت جبهه شروع شد . اعزام خانم موسوی در مهر ماه 1365 از سوی حاج آقا جنیدی (امام جمعه رودسر)و همکاری جهاد سازندگی به آشپزخانه اهواز و تهیه غذا برای رزمنده ها بود و سپس انتقال به هویزه می باشد . این اعزام که با مشارکت 44 خانم داوطلب صورت گرفته بود انگیزه ای جهت ثبت نام دیگر بانوان گردید وظیفه این خانم ها علاوه بر پخت غذای رزمندگان برنامه های فرهنگی آموزشی و کشیک شبانه بود .
فرزندم در مقابل شهیدان صدر اسلام تا کنون و شهیدان جنیدی کمتر چیزی است که می توانم تقدیم اسلام و ایران کنم .


خانمهای رزمنده در صحرای هویزه در محوطه ای از ساعت 3 شب برنج را پس از آب کشی و آماده سازی در ساعت 7 صبح به اولین ایستگاه توزیع می شد ساعت 8 صبح به نوبت ایستگاههای بعدی می رفت و تا ساعت 5/10 صبح توزیع نهار به پایان می رسید . بعد از ظهر ، برنامه شام از ساعت4:15 الی 16 برای 650 الی 1000 نفر برنامه ریزی شده بود . ایشان زمان هر مرحله اعزام را 40 روز و مرخصی پس از مرحله را 15 روز عنوان نمودند ، جمع سابقه حضور خانم موسوی 4 مرحله اعزام و 8 ماه سابقه و توفیق خمت می باشد . در یکی از این اعزامها مادر ایشان به همراه دیگر خانمهای گروه به مدت 40 روز در جبهه حضور پیدا کرده اند .
از احساس خود قبل از اولین اعزام به منطقه اینگونه گفتند : بسیار هیجان داشتم ، شب تا صبح خوابم نبرد حتی در مسیر راه کاملا فکرم مشغول بود که آنجا چه جور جایی خواهد بود ؟نوعی شعف همراه با رضایت در قبال رسالتی که تقبل کرده بودم غوغایی در درونم بر پا کرده بود . پس از اولین اعزام زمانیکه به گیلان و رودسر آمدم همکاران و همسایه ها به دیدنم آمدند و از فضای آنجا سؤال می کردند و من برایشان تشریح می کردم .... نحوه برخورد همه همسایه ها و فامیل با من و هدفم بسیار متین و معقولانه بود .

وی در ادامه با بیان خاطره ای از سالهای ایثار و مقاومت افزود : بنا به امکانات موجود و خواست رزمنده ها همه نوع غذایی درست می کردیم یک روز در گرمای مرداد ماه در خواست میرزا قاسمی کردند با کمک خواهران مشغول تهیه و پخت شدیم پس از آماده سازی که منتظر تحویل غذا بودیم صدای آژیر ماشین ها و شلوغی و سر و صدا همه را به بیرون کشاند شهدایی که می آوردند ، دوندگی ها ، آمبولانس ها ، صدای یا حسین و الله اکبر ، متوجه شدیم که جزیره مجنون را شیمیایی کردند و جوانهای زیادی از دلاوران ما را به شهادت رساندند و پرپر شده بودند ، آنروز... روز تلخی برای ما بود .... از دست دادن بسیاری از عزیزان باعث شد هیچ غذایی توزیع نگردد ، آن شب همه آماده باش و با اضطراب خوابیدیم و بعدا به علت وخیم شدن اوضاع ما را به عقب کشاندند .... از ایشان در مورد جنگ و حضور دوباره سؤال شد و پاسخ گفتند : همیشه دعا می کنم دیگر جنگی نباشد تا سرزمین سبزمان به سوگ خونهای سرخ شهیدان خود ننشیند ولی اگر جنگی در گرفت حتما دوباره انجام وظیفه خواهم کرد .
خانم موسوی پس از انتظاری طولانی در سال 1375 دارای فرزندی به نام محمد شده اند ، در مورد شهادت تک فرزند خود با صدایی بغض آلود گفتند : فرزندم در مقابل شهیدان صدر اسلام تا کنون و شهیدان جنیدی کمتر چیزی است که می توانم تقدیم اسلام و ایران کنم ایشان تبلیغات سوء بیگانگان را که علیه اسلام و جوانان انقلابی ما صورت می گیرد را علی رغم تمام کم کاریهای فرهنگی داخلی چیزی عبث و بیهوده قلمداد می کنند و اذعان نمودند هنوز شور و نشاط حراست از جمهوری اسلامی در دلهای پاک جوانان ما وجود دارد هنوز انگیزه جهاد با الگو قرار دادن اسوه های ایثار انقلاب و مقاومت در قلبهای آسمانی آنان همچون ستارگان درخشانی نور افشانی می کنند مسوولین و دولت ایران مدیون این جوانان طاهر هستند و می بایست در این دوران حساس با مراتفع ساختن خواسته های اولیه همچون اشتغال و ازدواج جلوی مفاسد اجتماعی و اخلاقی و نهایتا سقوط ارزشهای انقلاب اسلامی را بگیردند.
ایشان تبلیغات سوء بیگانگان را که علیه اسلام و جوانان انقلابی ما صورت می گیرد را علی رغم تمام کم کاریهای فرهنگی داخلی چیزی عبث و بیهوده قلمداد می کنند و اذعان نمودند هنوز شور و نشاط حراست از جمهوری اسلامی در دلهای پاک جوانان ما وجود دارد هنوز انگیزه جهاد با الگو قرار دادن اسوه های ایثار انقلاب و مقاومت در قلبهای آسمانی آنان همچون ستارگان درخشانی نور افشانی می کنند .


سیده سکینه موسوی که هم اکنون در سنگر علم و پرورش نسل ایثار آینده می کوشد "مسؤولیت مان را در قبال ولایت بسیار حساس عنوان نموده و عبادت بی ولایت را کاری غیر قبول خواندند همچنین پاسداران که امنیت و آسایش امروز مان در گرو فداکاریهای آنان است را با عنوان دیگر ارزشهای انقلاب خطاب نموده و شهید که عصاره جودش از ایثار و رضای محبوب است را آیینه تمام نمای جوانان امروز دانستند ."
از حاج خانم جنیدی که مادر شهیدان محمد ، حمید و نصر الله و رضا جنیدی می گفت : که فرزندان و همسر و اسباب و اثاثیه (لوازم منزل) و تار و پود خوشی های زندگی اش را برای انقلاب و اسلام فدا کرده اند . از آقای خداشناس ، مادر شهید اسماعیلی و مادران شهیدی که هنوز در انتظار پیکر فرند گمنام خویش چشم براهند می گفت .
سیره سکینه موسوی که امروز بازنشسته آموزش و پرورش است در حال تألیف کتابی در زمینه استفاده از داروهای گیاهی در پیشگیری از دیابت می باشد . برای ایشان و تمامی زنان مبارز و خداجوی میهن عزیزمان آرزوی مؤفقیت و سربلندی داریم و با جمله ای از اشتیاق به پایان دفترچه ایثار و زرناب ایشان می رویم که فرمودند : خداوندا... توفیق عبادت بهتر و خالص تر به من عطا کن که تا آخر عمر خویش آگاه و مطلع از دنیا بروم ... اشاءالله.
 سیده سکینه موسوی ثابت ازشهرستان رودسر




، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
ما در پادگان خرمشهر بوديم كه درگيري پيش آمد و آماده باش دادند. خواهران مسلح شده در استاديوم جمع شدند. ستون پنجم استاديوم را شناسايي كردند و عراقي ها مرتب آنجا را مي زدند. دو نفر از برادران سپاه كه براي انهدام يك پل و يك پادگان عراقي ها رفته بودند شهيد شدند خواهران مسئول حفاظت و مراقبت از مهمات و مسلح كردن مردم بودند. ما از نظر مهمات برادران را تأمين مي كردند و گاهي مواقع كه احتياج بود و نيروي برادران سپاهي كم بود از خواهران استفاده مي كردند. مثلاً يك وقت حدود 20 ساعت در خط دوم بوديم حتي مي توانستيم تانگهاي عراقي را ببينيم آن موقع كه در زير باران خمپاره خمسه خمسه بوديم ما واقعاً خدا را حس مي كرديم. خواهري تازه ازدواج كرده بود و شوهرش به شهادت رسيده بود وقتي مرا در جمع ديد خيلي آهسته به من گفت كاري نكنين كه بچه ها متوجه بشوند شوهرم شهيد شده تا بخواهند برايم دلسوزي كنند اين خواهر مرتب زير لب مي گفت:«از خدا فقط يك چيزي مي خواهم و آن اين است كه لياقت و شايستگي شهيد شدن را به من عطا كند تا من هم مانند شوهرم نزد خدا بروم.
خواهر رباب _ خرمشهر
راوي:
منبع: كتاب همپاي مردان خطر - صفحه: 15




، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:5)      1   2   3   4   5