کیفر مرة قیس
مرحوم ثقةالاسلام نوری میگوید: قصه مرة قیس بر احدی مخفی نیست و بسیار شایع است، و مرة قیس مردی کافری بود که صاحب اموال و حشم بسیار بود، روزی از اقوام خود درباره آباء و اجدادش سؤال کرد. آنان گفتند: علی بن ابیطالب(ع) از آنان هزار نفر کشته، او از مدفن حضرت امیرالمؤمنین(ع) سؤال کرد به وی گفتند: حضرت در نجف اشرف مدفون است، مرة قیس دو هزار نفر سواره و چند هزار پیاده برداشت تا به نجف رسید.
مردم آن جا مطلع شدند تا شش روز متحصن گردیدند، بالاخره کفار، موضعی از حصار را خراب کرده و داخل شدند. آن خبیث داخل روضه مطهره شد و به آن حضرت عتاب کرد و گفت: یا علی، تو پدران مرا کشتی! خواست قبر را بشکافد، ناگهان دو انگشت مبارک مانند ذوالفقار از قبر بیرون آمد و بر کمر او زد و او را دو نیمه کرد، وحشت در لشکرش افتاد و پراکنده شدند، و چون آمدند او را بردارند، دیدند سنگ سیاهی شده، پس او را آوردند در پشت دروازه نجف انداختند، و پیوسته آنجا بود که هر که به زیارت نجف میآمد پایی بر آن میزد، و از خواص این سنگ آن بود که هر حیوانی که از آنجا رد میشد بر آن بول میکرد، سپس یکی از جهال آمد و تکه سنگ را برداشت به مسجد کوفه برای سرمایه و دخل برد کاسبی کند مردم به تماشا میآمدند، و بهره میبرد تا مرور زمان سنگ از هم پاشیده و متلاشی گشت، و از شیخ کاظم کاظمی نجفی صاحب شرح استبصار نقل شده که او بسیار نفرین میکرد در حق کسی که آن سنگ را از نجف بیرون برد.(313)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
علامه طباطبایی (صاحب تفسیر المیزان) نقل کرد: استاد ما عارف برجسته حاج میرزا علی آقا قاضی میگفت: در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای افندیها (سنیهای دولت عثمانی) فوت کرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علی(ع) مردی را به نام غیزار، متهم کرد که خبرهای سری او را به معاویه اطلاع میدهد نامبرده شدیداً انکار کرد، علی(ع) فرمود: سوگند یاد میکنی که چنین عملی از تو سر نزده؟! گفت: آری و همان جا سوگند یاد کرد که از شما به معاویه خبری ندادهام. علی(ع) فرمود: اگر دروغ بگویی خدای متعال چشمهای تو را کور خواهد کرد. وی پذیرفت و خیال نمیکرد به زودی به سزای عمل خود خواهد رسید و از حضور علی(ع) خارج شد، هفتهای نگذشت به سرنوشت خود مبتلا شد و دستهای او را در حالتی که از نعمت چشم محروم شده بود گرفته از خانه خانه خود بیرون میآمد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
از فردی به نام آقا حسین کزازی نقل شده است: بعد از رحلت میرزای قمی(ره) شخصی از اهالی شیروان(357) قفقاز همیشه ملازم و خدمتگزار مقبره مرحوم میرزای قمی - واقع در مزار شیخان قم - بدون توقع مزد و عوضی بود، یک روز از او سؤال کردند: چه چیز وادارت نموده که رایگان خدمت میکنی؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابوبصیر از امام صادق(ع) نقل میکند: عدهای میخواستند در ساحل عدن مسجدی بسازند، اما وقتی که کار مسجد به پایان میرسید، خراب میشد و فرو میریخت. آن عده پیش ابوبکر آمدند، او گفت: بنا را محکم بگیرید. ولی باز هم خراب شد، دوباره آمدند. ابوبکر بالای منبر رفت و خطبهای خواند و مردم را قسم داد که هر کس در این مورد چیزی میداند بگوید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
وقتی که امیرمؤمنان علی(ع) به شهادت رسید، طبق وصیت آن حضرت، امام حسن و یاران، جنازه او را بر زمین بلندی (در نزدیکی کوفه) که عرب به آن نجف میگفت، بردند و به خاک سپردند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
جابر بن عبدالله انصاری گفت: ما نزد امیرالمؤمنین(ع) در مسجد رسول خدا(ص) نشسته بودیم که عمر بن خطاب وارد شد. هنگامی که نشست، رو به جماعت کرد و گفت: همانا ما سرّی (حرف خصوصی) داریم، مجلس را خلوت کنید. خداوند شما را رحمت کند. چهرههای ما (از سخن او) برافروخته شد و به او گفتیم: رسول خدا (ص) با ما این گونه رفتار نمیکرد و در موارد اسرارش به ما اعتماد میکرد. تو را چه میشود، از وقتی که متولی امور مسلمین شدهای، زیر پوشش نقاب رسول خدا (ص) خودت را پنهان کردهای؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علامه بحرالعلوم (سید محمد مهدی طباطبایی) از مراجع بزرگ تقلید زمانش بود، و شاگردان برجستهای از مکتب او برخاستند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شیخ ابوالقاسم قمی این داستان را درباره دوران طلبگی خود نقل فرموده است: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در سومین جمعه از رحلت جانگداز رهبر کبیر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی(ره) آیة الله شیخ ابوالقاسم خزعلی - از فقهای شورای نگهبان - طی سخنان قبل از خطبههای نماز جمعه در دانشگاه تهران اظهار داشت: حضرت امام خمینی(ره) قبل از آن که به دار بقا بشتابند خوابی دیدهاند که مضمون آن را برای همسر خویش نقل کردهاند و تأکید نمودهاند تا در قید حیات دنیوی هستم و به سرای باقی سفر ننمودهام از فاش نمودن این خواب احتراز نما و برای احدی نقل مکن. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از شاعران پرصلابت و زبردست عصر امام صادق(ع)، که همواره با اشعار عمیق و ناب خود از حریم امامت حضرت علی(ع) و امامان بعد از او، و از حریم تشیع دفاع میکرد: اسماعیل بن محمد، معروف به سید حمیری است، که بینش از دو هزار و سیصد قصیده در راستای پاسداری از اسلام و مذهب تشیع سرود.(307) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در جلد دوم دارالسلام ص 54 محدث نوری (ره) مینویسد: شخصی از تحصیل داران مالیات، یکی از زوار امیرالمؤمنین(ع) را در نجف به شدت مضروب ساخت به طوری که آن مرد از زندگی خود ناامید شد، به تحصیلدار گفت: شکایتت را به امیرالمؤمنین(ع) میکنم، جواب داد: هر چه میخواهی بکن من از این حرفها نمیترسم. صبحگاه هنگام تشرف با اشک جاری عرض کرد: یا علی من زایر تو هستم سزاوار است زایرین خود را حفظ فرمایی، عرض نیاز به پیشگاه تو آوردهام و پناهنده به آستان مقدست شدهام، یا علی فلانی به من این چنین ستم کرده، داد مرا از او بگیر. هنگام ظهر برای بار دوم مشرف شد و حاجت خود را تکرار نموده، شامگاه نیز همین کار را کرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مردی علی(ع) را زیارت کرد چون خواست برود میخی از ضریح، قبای او را گرفت و پاره کرد، پس به علی(ع) خطاب کرده گفت: عوض این قبا را نمیخواهم مگر از تو، مرد مخافی از سر استهزا گفت: عوضی به تو نمیدهد مگر قبای گلگونی، پس در همان ایام قبای گلگونی به وسیله عجیبی که در دل احدی خطور نمیکرد به او خلعت دادند.(364) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
وقتی که حضرت امیرالمؤمنین(ع) از مردم بیعت میگرفت، عبدالرحمن بن ملجم مرادی آمد که با آن حضرت بیعت کند، حضرت قبول بیعت او ننمود تا آن که سه مرتبه به خدمت آن حضرت آمد، در مرتبه سوم با حضرت بیعت کرد. چون پشت کرد، حضرت بار دیگر او را طلبید به او سوگند داد که بیعت نشکند و عهدهای محکم از او گرفت. چون روانه شد، باز او را طلبید بار دیگر بر او تأکید کرد، آن ملعون گفت: یا امیرالمؤمنین آنچه با من کردی با دیگران نکردی؟ حضرت شعری خواند که مضمونش این است که: من به او بخشش مینمایم و نیکی میکنم، و او اراده قتل من دارد، چه بد یاری است قبیله مراد، پس فرمود: برو ای ابن ملجم به خدا سوگند میدانم که وفا به عهدهای نخواهی کرد. پس حضرت اسب نیکوئی به او داد. چون او بر اسب سوار شد، باز حضرت شعری خواند که مضمونش همان بود، چون او پشت کرد، فرمود: به خدا سوگند این ملعون کشنده من خواهد بود، گفتند: یا امیرالمؤمنین ما را دستوری ده که او را بکشیم، حضرت دستوری نداد.(202) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در جنگ جمل، علی(ع) بدون اسلحه به میدان رفت و زبیر را طلبید و با او اتمام حجت نمود و سپس به صف سپاه اسلام بازگشت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 کیفر مخالف علی
این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و ناله میکرد و عمیقاً ناراحت بود، و با تشیع کنندگان تا کنار قبر مادرش آمد و آن قدر گریه و ناله کرد که همه حاضران به گریه افتادند.
هنگانی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد: من از مادرم جدا نمیشوم.
هر چه خواستند او را آرام کنند، مؤثر واقع نشد. دیدند اگر بخواهند با اجبار، دختر را از مادر جدا کنند ممکن است جانش به خطر بیفتد، سرانجام بنا شد دختر را در قبر ماردش بخوابانند، و دختر هم در کنار پیکر مادر، در قبر بماند، ولی روی قبر را با خاک نپوشانند، بلکه با تخته بپوشانند، و دریچهای بگذارند تا دختر نمیرد، و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.
دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردای آن شب آمدند و سرپوش را برداشتند، تا ببینند بر سر دختر چه آمده است؟
دیدند تمام موهای سر او، سفید است.
پرسیدند: چرا این طوری شدهای؟
در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و یک شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقاید مادرم شدند، و او جواب میداد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من، محمد بن عبدالله(ص) است تا این که پرسیدند: امام تو کیست؟.
آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود، گفت: لست لها بامام: من امام او نیستم (آن مرد محترم، امام علی(ع) بود).
در این هنگام، آن دو فرشته، چنان گرزی بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه کشید، من بر اثر وحشت و ترس زیاد، به این وضع که میبینید (که موهای سرم سفید شده) درآمدم.
مرحوم قاضی میفرمود: تمام افراد طایفه آن دختر در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذب تشیع، تطبیق میکرد) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع گروید.(325)
ادامه ندارد
کور شدن غیزار
با علی هر که دشمنی ورزد ----- کور دنیا و آخرت گردد.(247)
ادامه ندارد
کشف کیسه
گفت: من از افراد با عزت شیروان بودم و ثروت زیادی داشتم، به قصد زیارت بیت الحرام و زیارت قبور ائمه اَنام از شهر خود حرکت نمودم و بعد از فراغت از حج و زیارت قبور مدینه منوره به قصد زیارت عتبات به کشتی نشستم، در حین سوار شدن بر کشتی همیان پول من به دریا افتاد و امیدم قطع گردید، حیران ماندم که چه کنم، بخشی از اثاثیه خود را فروختم و گذران زندگی کردم تا خود را به نجف اشرف رسانیدم و رفتم حرم مطهر حضرت علی(ع) و متوسل به آن بزرگوار شدم.
در عالم رؤیا دیدم آن بزرگوار به من فرمود: محزون مباش و غم به دل خویش راه مده و کیسه چرمی محتوی اموالت را از عالم جلیل القدر میرزای قمی مطالبه کن، بیدار شدم و شگفت زده با خود گفتم: همیان من به دریای عمان افتاده، چگونه به من میرسد؟ به قم رفتم و با پیگیری، خانه میرزای قمی(ره) را یافتم. از خادمش حال ایشان را جویا شدم، گفت: آقا در خواب است، صبر کن تا از خواب بیدار شود. گفتم: مرد غریبی هستم و اراده حرکت دارم، خادم با حالت تغیر و تعرض گفت: خودت درب خانه را بزن. چون دق الباب نمودم، صدای میرزا از داخل منزل بلند شد که: ای شخص مسافر! صبر کن الآن میآیم و مرا با اسم خواند، این برخورد تحیر و تعجب مرا افزون ساخت. ناگاه جنابش در را باز کرد و عین همیان سربسته مرا از زیر عبا بیرون آورد و تحویلم داد و فرمود: برو به ولایت خود و تا زنده هستم به احدی خبر ندهی، پس کیسه حاوی داراییام را گرفتم و دستش را بوسیدم و به شیروان بازگشتم. یک روز حکایت خود را برای همسرم بازگو کردم، گفت: اگر چنین شخص بزرگواری را دیدی، باید در هنگامی که در قید حیات بود، ملازم خدمتش میشدی.
به قم برگشتم، شنیدم که از دنیا رحلت فرموده است، پس قصد کردم ملازم و خادم مرقد شریفش در شیخان قم باشم.(358)
ادامه ندارد
کشف راز مسجد عدن
علی(ع) فرمود: طرف راست و چپ قبله را حفر نمایید، دو قبر پیدا میشود که روی آنها سنگی است و در آن نوشته شده:من رضوی خواهر حیا، دختران تبع پادشاه یمن، ما در حالی مردیم که به خدا شک نورزیدیم. پس آنها را دریابید و غسل دهید و کفن نمایید و بر آنها نماز بخوانید و دفن کنید، سپس مسجد را بنا کنید تا خراب نشود. همین کار را کردند و از آن پس دیگر مسجد خراب نشد.(156)(157)
ادامه ندارد
کشف راز
ولی قبر مقدس آن حضرت حدود 150 سال مخفی بود، و مردم نمیدانستند که قبر آن حضرت در کجا واقع شده است.
و علت این مخفی کاری این بود که دشمنان پر کینه علی(ع)، معاویه و فرزندان او (طاغوتهای بنی امیه) به قبر آن حضرت دست نیابند و بیاحترامی نکنند.
تنها عده اندکی از خواص، محل قبر آن حضرت را میشناختند و مخفیانه دور از چشم طاغوتیان، به زیارت قبر شریف آن بزرگوار میرفتند.
وقتی هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسی) به خلافت رسید، روزی هارون در بیرون کوفه در دشت وسیع نجف، برای شکار و صید آهو رفت و دستور داد که مأموران، اطراف آن را مسدود کنند، و از هر سو جلوی آهوها را بگیرند و آنها را به نقطهای رم بدهند تا در تیررس، خلیفه قرار گیرند.
در این گیر و دار، ناگاه هارون دید یک گله آهو در یک جا اجتماع کردهاند، دستور داد، شکارچیان با سگهای و بازهای شکاری خود، از هر سو، آن گله را در محاصره خود قرار دهند، ولی وقتی آن گله احساس خطر بیشتر کردند به سرعت بالای بلندی رفتند و همان جا دستها و پاهای خود را در زمین افراشتند، عجیب این که آهوها کاملاً احساس آرامش میکردند، و سگها و بازها وقتی به دنبال آنها بالای تل میرفتند در نیمه راه سقوط مینمودند.
هارون و همراهان از مشاهده این وضع اسرارآمیز، حیران و بهت زده شدند، به راستی این چه رازی است که آهوها در آن جا بست نشستهاند؟! و با این که وحشی هستند، رام شدهاند و سگها و بازها نمیتوانند به سوی آنها بروند و در نیمه راه سقوط میکنند؟
هارون دستور داد، افرادی به کوفه بروند و پیر سالخوردهای را که به آن محل آشنایی دارد، بیاورند، تا بلکه راز مطلب، کشف گردد.
آنها به کوفه رفتند، و پیر سالخوردهای را یافتند و آوردند، هارون از او پرسید آیا تو درباره این محل، از گذشتگان چیزی نشنیدهای؟
او گفت: آیا من در امان هستم تا خبری را بگویم
هارون به او امان داد و گفت: خاطرت آسوده باشد، هرگز کوچکترین صدمهای به تو نمیزنیم.
پیر گفت: پدرم از پدر خود نقل میکرد:شیعیان علی(ع) عقیده داشتند که قبر علی(ع) در همین جا است و خداوند این محل را حرم امن خود قرار داده است!.
همان دم هارون به راز آگاهی یافت از اسب پیاده شد و در همان نقطه خود را به زمین افکند و تا سه روز، گریه میکرد و دستور داد در همان نقطه بارگاهی ساختند، و از آن پس، هر کس به کوفه میآمد به زیارت قبر شریف علی(ع) میرفت.(332)
به این ترتیب، این راز عجیب، کشف شد، آن هم به وسیله یکی از دانشمندان سرسخت اهل بیت(ع) هارون، که ظاهری خوش نما داشت ولی طاغوتی خون خوار بود، و فرزند برومند علی(ع) یعنی امام موسی بن جعفر(ع) را پس از زندانی کردن طولانی، به شهادت رساند، و دستش تا مرفق به خون عزیزان و آل علی(ع) آغشته بود.
ادامه ندارد
کشف حجاب از چشم عمر
گفت: مردم اسراری دارند که آشکار نمودن آن در میان سایرین ممکن نیست. پس ما غضبناک برخاستیم (و به کناری رفتیم) و او مدتی طولانی با امیرالمؤمنین(ع) خلوت کرد. بعد هر دو از جایشان برخاستند و باهم بر منبر رسول خدا (ص) بالا رفتند.
ما گفتیم: الله و اکبر. آیا پسر حنتمه (عمر) از طغیان و گمراهیش برگشته و با امیرالمؤمنین(ع) بالای منبر رفته تا خود را خلع کند و (خلافت و امامت) را برای علی(ع) اثبات نماید؟ پس امیر المؤمنین (ع) را دیدیم که دست بر صورت عمر کشید و عمر را دیدیم که از ترس بر خود میلرزید و میگفت: لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم. سپس با صدای بلند فریاد زد: ای ساریه به کوه پناه ببر، به کوه پناه ببر. بعد بیدرنگ، سینه امیرالمؤمنین(ع) را بوسید و در حالی که میخندید، از منبر پایین آمدند. علی(ع) به او فرمود: ای عمر هر طور که گمان میکنی انجام میدهی. عمل کن گرچه به هیچ وجه به عهد و پیمان وفادار نیستی. عمر گفت: یا اباالحسن، به من مهلت بده تا ببینم از ساریه چه خبر میرسد و آیا آن چه من دیدم صحیح است یا خیر؟
امیرالمؤمنین(ع) به عمر فرمود: وای بر تو، وقتی صحیح است (آن چه را که دیدی) و اخباری مبنی بر تصدیق آن چه را دیدهای به تو رسید که لشکریان خدای تو را شنیدهاند و به کوه پناهنده شدهاند، همان گونه که دیدی، آیا آن چه را ضمانت نمودی تسلیم میداری؟
گفت: نه یا اباالحسن، بلکه این (موضوع) را نیز، به آنچه از تو رسول خدا(ص) (از معجزات) دیدهام (و سحر پنداشتهام) ضمیمه میکنم و خداوند هر آن چه بخواهد انجام میدهد (او برمیگزیند).
امیرالمؤمنین(ع) فرمود: ای عمر، آن چه را که تو و حزب ستمکارت میگویید که این (معجزات) سحر و جادوگری است، چنین نیست. عمر گفت: ای اباالحسن، این سخن کسی است که زمان آن گذشته و امر (خلافت) در این وقت در میان ماست و ما سزاوارتریم به تصدیق شما در اعمالتان. این اعمال را جز از عجایب امور شما تلقی نمیکنیم، ولی (چه کنم) به راستی که ملک عقیم است.
آنگاه امیرالمؤمنین(ع) بیرون رفت و ما او را ملاقات کرده و عرضه داشتیم: یا امیرالمؤمنین(ع) این نشانه بزرگ و این امر عظیم که شنیدیم چیست؟
امیرالمؤمنین(ع) فرمود: آیا اول آن را دانستید؟
گفتیم: ندانستیم و جز از شما، آن را فرا نمیگیریم.
فرمود: همانا این پسر خطاب به من گفت: قلبش اندوهناک و چشمش گریان بر لشکری است که برای فتح منطقهای در نواحی نهاوند گسیل داشته، و دوست داشت از احوال آنها باخبر شود، زیرا اخباری درباره کثرت لشکریان دشمن به او رسیده بود. (همچنین باخبر شده بود که) عمرو بن مدی کرب کشته شده و در نهاوند مدفون گشته و با کشته شدن او، لشکرش روبه ضعف نهاده و از هم پاشیده است. به او گفتم: ای عمر، وای بر تو. گمان میکنی خلیفه (خدا) بر روی زمینی و قائم مقام رسول خدایی، در حالی که از پشت گوشت و زیر پایت خبر نداری. به درستی که امام، زمین و هر کس که در آن است را میبیند و چیزی از اعمالش بر او مخفی نمیماند. گفت: ای اباالحسن (اگر) شما این گونه هستید، پس اکنون از ساریه چه خبر داری؟ او کجاست و چه کسی با اوست و وضعش چگونه است؟
به او گفتم: ای پسر خطاب، اگر برایت بگویم، مرا تصدیق نخواهی کرد. با وجود این لشکریان و اصحابت و ساریه را به تو نشان خواهم داد. همچنین لشکر دشمن را به تو مینمایانم که در درهای خشک و پهناور که اطراف آن را درخت فرا گرفته، در کمین لشکریان تو هستند. پس اگر سپاهیان تو اندکی به جانب سپاه دشمن حرکت نمایند، لشکر دشمن بر آنها احاطه خواهد کرد و تمام افراد سپاهت، از اول تا به آخر کشته میشوند.
عمر به من گفت: ای اباالحسن، آیا برای آنها پناهگاهی از شر دشمن و راه فراری از آن دره نیست؟ گفتم: آری، اگر به جانب کوهی که مشرف بر آن دره است بروند سالم میمانند و بر دشمن مسلط میشوند. پس بیتابی کرد و دست مرا گرفت و گفت: بترس از خدا، بترس از خدا در رعایت لشکر مسلمین. یا به آنها آن گونه که بیان داشتی، راه را بنما و یا اگر میتوانی (از دشمن) برحذرشان بدار. (اگر چنین کنی) هر چه خواهی از آن توست، هر چند، این کار (کمک به لشکر مسلمین) مرا از خلافت خلع نماید و (باعث شود که) زمام امر را به تو واگذار نمایم.
عهد و پیمان الهی از او گرفتم که اگر او را بر فراز منبر ببرم و کشف حجاب از چشمش نمایم و سپاهش را در دره به او نشان دهم و او بر آنها فریاد زند و آنها صدای او را بشنوند و به کوه پناه ببرند و از شر دشمن سالم بمانند و پیروز شوند، خودش را از خلافت خلع نماید و حق مرا به من تسلیم نماید.
به او گفتم: ای شقی، برخیز. به خدا سوگند به این عهد و پیمان وفا نمیکنی همان گونه که به خدا و رسولش (ص) و من، نسبت به عهد و پیمان و بیعتی که از تو گرفتیم، در هیچ موردی وفا نکردی.
عمر (در قبال عهدی که از او گرفتم) به من گفت: آری به خدا سوگند (امر خلافت را به تو بازمیگردانم). به او گفتم: به زودی خواهی فهمید که تو از دروغگویان هستی. بعد، از منبر بالا رفتم و مقداری دعا کردم و از خدا خواستم آنچه را برایش گفتم به او نشان دهد. و سپس با دستم هر دو چشمش را مسح کردم و به او گفتم: (ببین) پردهها از جلوی چشمش کنار رفت و ساریه و سایر سپاه و لشکر دشمن را مشاهده کرد و چیزی به شکست سپاهش باقی نمانده بود. به او گفتم: ای عمر، اگر میخواهی فریاد بزن.
گفت: آیا میتوانم سخنم را به گوش آنان برسانم؟
گفتم: میتوانی سخنت را به آنها برسانی و با صدایت آنها را ندا دهی. پس فریادی برآورد که شما آن را شنیدید (و گفت) ای ساریه به طرف کوه بروید. صدایش را شنیدند و به کوه پناهنده شدند و سالم ماندند و پیروز شدند و در حالی که میخندید، همان طوری که دیدید، از منبر پایین آمد و با من صحبت کرد و من نیز با او به سخنانی که شنیدید صحبت کردم.
جابر گفت: ایمان آوردیم و تصدیق کردیم و دیگران شک کردند تا این که فرستادهای خبر آن چه را که امیرالمؤمنین(ع) فرموده بود و عمر دیده بود و فریاد برآورده بود آورد. اکثر عامه متمرد و سرکش، این قضیه را برای عمر منقبتی به شمار میآوردند، خود عمر نیز چنین بود در حالی که به خدا سوگند، جز عیب و عار برای او چیز دیگری نبود.(18)
ادامه ندارد
کرامتی عجیب
او عموی جد دوم حضرت آیت الله العظمی بروجردی است، که در نجف اشرف در سال 1212 هق از دنیا رفت، و قبر شریفش در نجف اشرف است.
از عجایب این که: یکی از شاگردان او، محدث و عالم بزرگ شیخ عبدالجواد عقیلی میگوید:
در نجف اشرف، روزی به زیارت مرقد شریف امیرالمؤمنین علی(ع) رفتم، پس از زیارت عرض کردم: ای مولای من، کتابی از شما میخواهم که محتوی نصایح و موعظههای خود شما باشد، تا حقیر از آن بهرهمند گردم.
سپس از حرم بیرون آمدم، ملا معصوم علی کتاب فروش نزدیک در صحن، مرا صدا زد و گفت: فلانی بیا این کتاب را بخر، که کتاب خوبی است، آن کتاب را به قیمت ارزان از او خریدم، پس از آن که کتاب را مطالعه و بررسی کردم (دیدم کتاب غررالحکم است) دریافتم که تقاضای من از آن حضرت مورد قبول واقع شده است.(290)
ادامه ندارد
کرامت علی به شیخ ابوالقاسم قمی
در یکی از سالهای تحصیلی که چند ماه، گوشت نخورده بودم، از کنار حجره طلبهای رد میشدم در حالی که او آبگوشت را از دیزی به داخل کاسه میریخت و بوی آبگوشت که در فضا پیچیده بود، پای مرا سست کرد. طلبه متوجه شد و به من تعارف کرد. قبول نکردم و گفتم: نه، من نهار خوردهام، چون قبلاً با مقداری تربچه خود را سیر کرده بودم.
یکی از عادات من این بود که نماز شب را در حرم علی(ع) بخوانم. آن شب وقتی به حرم حضرت امیر(ع) مشرف شدم، دیدم یکی از صوفیهای بکتاشی در حرم، حجرهای گرفته و در بالای کفشداری مشغول مناجات است. من بعد از نماز شب به حضرت امیر(ع) متوسل شدم که: یا علی! تو نزد خدا واسطه شو، شاید ماهی یک بار گوشت نصیب ما بشود. در همین موقع شنیدم که آن صوفی در مناجات خود میگفت: خدایا! مرا با ذوالنورین (عثمان) محشور کن! من ناخودآگاه گفتم: آمین!
در این موقع یکی از خدمه حرم به من گفت: فرار کن که اگر این مرد تو را بگیرد، پدرت را در میآورد.
من اول خواستم فرار کنم، ولی بعد گفتم: کجا از حرم حضرت امیر(ع) مطمئنتر، و با خود گفتم: همین جا میمانم تا ببینم چه میشود. در این هنگام آن صوفی به من رسید و گفت: تو بودی آمین گفتی! گفتم: آری! گفت: به راستی مؤمن هستی که در غیاب برادر دینی به او دعا کردی. بعد در ضمن دست دادن، یک لیره به من داد. بدین ترتیب، حضرت امیر(ع) به دست آن صوفی حاجت مرا روا ساخت.(304)
ادامه ندارد
کرامت علی بر امام خمینی(ره)
آن خواب این است:
در رؤیایی دیدم از دنیای فانی کوچ نمودهام و حضرت امیر مؤمنان علی(ع) مرا غسل داده و کفن نمود، سپس آن حضرت به من فرمود: آیا راحت شدی؟
عرض کردم: ای جد بزرگوار! قلوه سنگی در زیر سرم میباشد که موجب ناراحتی میشود، پس آن امام بزرگوار سنگ مزبور را از زیر سرم برداشتند و دوباره فرمودند: آیا رهایی یافتی؟ عرض کردم: بلی یا امیرالمؤمنین(ع).(294)
ادامه ندارد
قصیده حمیری در مدح علی
از گفتنیها در مورد این شاعر متعهد و بزرگ این که:
سهل بن ذبیان میگوید: به حضور امام رضا(ع) رفتم، تنها بود هنوز کسی به حضورش نیامده بود، به من خوش آمد گفت و فرمود: هم اکنون بنا بود فرستاده من نزد شما بیاید و تو را به این جا بیاورد.
ابن ذبیان: برای چه: آیا پیشامدی شده؟
امام رضا: ای پسر ذبیان! در عالم خواب دیدم گویی نردبانی که صد پله داشت برای من نصب شد، از پلههای آن بالا رفتم، تا به آخرین پله آن رسیدم.
ابن ذبیان: ای مولای من تو را به طول عمر بشارت میدهم، ای بسا که صد سال عمر کنی و هر یک از این پلهها اشاره به یک سال از عمر شما باشد.
امام رضا: آن چه خدا بخواهد، انجام خواهد شد.
سپس فرمود: هنگامی که بر بالای نردبان قرار گرفتم، خود را گویی چنین یافتم که در میان بارگاه سبز هستم، بارگاهی که ظاهرش از باطنش دیده میشد، جدم رسول خدا(ص) را در میان آن بارگاه دیدم و در دو جانبش حسن و حسین (علیهما السلام) بودند که چهره آنها میدرخشید، و بانویی باشکوه و مردی شکوهمند را نیز دیدم که نشسته بودند و در کنار آنها شخصی را دیدم که ایستاده و این قصیده را میخواند:
لام عمر و باللوی مربع طامسة اعلامها بلقع
هنگامی که جدم پیامبر(ص) مرا دید، فرمود: خوش آمدی پسرم علی بن موسی الرضا(ع) بر پدرت علی(ع) سلام کن، سلام کردم، سپس فرمود: بر مادرت فاطمه(س) سلام کن، سلام کردم، سپس فرمود: بر دو پدرت حسن و حسین (علیهما السلام) سلام کن، سلام کردم.
سپس فرمود: بر شاعر ما، و مدیحه سرای ما در دنیا، سید اسماعیل حمیری سلام کن، بر او نیز سلام کرد، و در کنار پنج تن(ع) نشستم، پیامبر(ص) به سید حمیری (مرد ایستاده) متوجه شد و به او فرمود: آن قصیدهای را که میخواندی تکرار کن.
سید حمیری آن قصیده را خواند (که مطلعش این است):
لام عمرو باللوی مربع - طامسة اعلامها بلقع
دیدم پیامبر(ص) گریه کرد. وقتی که شاعر، به این شعر رسید:
و رایة یقدمها حیدر - و وجهه کالشمس اذا تطلع
و پرچمی نیز هست که حضرت علی(ع) جلودار آن است، آن که چهرهاش مانند خورشید هنگام طلوع، میدرخشید.
در این هنگام، پیامبر(ص) و فاطمه(س) و حسن و حسین (علیهما السلام) گریه کردند.
هنگامی که سید حمیری به این شعر رسید:
قالوا له لو شئت اعلمتنا - الی من الغایة و المفرع
مردم به او (پیامبر) گفتند: اگر بخواهی به ما اعلام کن که (دنباله نبوت و مقام رهبری)، به چه شخصی منتهی میشود، و پناه میگیرد.
در این هنگام پیامبر(ص) دستهای خود را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! تو بر من و مردم گواه هستی، که من به آنها اعلام کردم که: همانا آن شخصی که (مقام رهبری) به او منتهی میشود و او پناهگاه مردم است، علی بن ابی طالب(ع) میباشد.
در این لحظه پیامبر(ص) با دست اشاره با علی(ع) کرد، که در محضرش نشسته بود. امام رضا(ع) در پایان فرمود: هنگامی که سید حمیری، قصیده خود را به پایان رسانید، پیامبر(ص) به من متوجه شد و فرمود: ای علی بن موسی، این قصیده را حفظ کن و به شیعیان ما بگو آن را حفظ کنند، و به آنها اعلام کن که هر کس آن را حفظ کند و به خواندن آن ادامه دهد، بهشت را در پیشگاه خدا برای او ضمانت میکنم.
پیامبر(ص) همواره آن قصیده را برای من تکرار کرد، تا آن را حفظ کردم.(308)
ادامه ندارد
قبه منوره علی
در این سه وقت کسانی که از زوار شاهد بیدادگری تحصیل دار بودند، همراه او آمین میگفتند. همان شب در خواب مردی را سوار بر اسب سفیدی دید که با تمام مشخصات او را صدا میزند. پرسید: شما کیستید؟
جواب داد: تو به زیارت من آمدهای؟ من علی بن ابی طالب(ع) خواستم دست و پای مبارکش را ببوسم. فرمود: همان جا بایست، دیگر مرا قدرتی نماند که از جا حرکت کنم فرمود: از فلانی شکایت داری؟
عرض کردم: بلی مرا برای ارادت به شما آزار کرده، فرمود: به واسطه خاطر ما از او بگذر.
عرض کردم: نمیگذرم تا سه مرتبه تکرار نمود من قبول نکردم.
در این هنگام از خواب بیدار شدم. داستان خواب را برای زایرین شرح دادم و همه گفتند: خوب است فرمان مولا را اطاعت کنی سه روز متوالی من شکایت میکردم و شامگاه همان خواب را میدیدم که حضرت میفرمود: از او به واسطه خاطر ما بگذر.
شب سوم فرمود: من مایلم از او بگذری تا پاداش یک کار خوبی که آن مرد کرده داده باشم.
پرسیدم: چه کار کرده؟
فرمود: در فلان تاریخ با عدهای به طرف بغداد میرفت عبورشان از محلی افتاد که قبه مرا مشاهده کردند، در میان این عده تا چشم او به دور نمای بارگاه من افتاد تواضع نموده از اسب پیاده شد، اینک میخواهم جبران این کارش را بکنم او از دوستان ما خواهد شد در ضمن برای تو پاداشی در قیامت ضمانت میکنم.
از خواب بیدار شدم فردا صبح او را دیدم گفت: به آقایت شکایت کردی، جوابت را نداد؟
گفتم: مولایم، جواب داد ولی فرمود: به واسطه یک کار خوبی که انجام دادهای من از تو بگذرم، آن کار این بود که تو با عدهای از دهکده سموات به طرف بغداد میرفتی، همین که چشمت به قبه منوره علی(ع) افتاد از اسب پیاده شدی و مقدار زیادی از نظر احترام و تواضع پیاده راه پیمودی تا محلی که قبله را دیگر نمیدیدی در ضمن آن جناب اجداد تو را به این نام و نشان یک به یک به من فرمود.
تحصیل دار پیش آمد که دست و پای مرا ببوسد، گفت: به خدا هر چه فرموده درست است از من عذر خواست و به میمنت این سعادت که او را نصیب شده بود هزار دینار بین زوار تقسیم نموده، آن ها را ضیافت شایانی کرد.(346)
ادامه ندارد
قبای گلگون
ادامه ندارد
قاتل من هموست
ادامه ندارد
قاتل من ، شخصی بی نسب و نام
یارانش به آن حضرت عرض کردند:زبیر، یکه سوار قریش است و قهرمان جنگ میباشد، و تو دلاوری او را به خوبی میدانی، پس چرا بدون شمشیر و زره و سپر و نیزه، به سوی میدان رفتی؟! در حالی که زبیر خود را غرق اسلحه نموده بود.
امام علی(ع) در پاسخ او فرمود: او قاتل من نیست، بلکه قاتل من، مردی بی نام و نشان، و بی ارزش و نکوهیده نسب است، بی آنکه به میدان دلیران آید، از روی غافلگیری، خواهد کشت (یعنی او تروریست است).
وای بر او که بدترین مردم این جهان است، دوست دارد که مادرش در سوگواریش بنشیند، او همانند احمر پی کننده ناقه حضرت ثمود است، که این دو در یک خط هستند.(199)
منظور حضرت، ابن ملجم ملعون بود، و آن حضرت در این گفتار خبر از شهادت خود داد.
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))