حكايت عارفانه ، احترام شایان امام صادق از عیسی قمی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یونس بن یعقوب می‏گوید: در مدینه بودم، در یکی از کوچه‏های مدینه با امام صادق(ع) ملاقات نمودم، به من فرمود:« ای یونس بشتاب به طرف خانه، که در کنار خانه مردی از ما اهل بیت منتظر است».
آمدم به در خانه، دیدم عیسی بن عبداللَّه قمی، کنار در خانه نشسته است، گفتم: تو کیستی؟ گفت: «من از اهالی قم هستم».
طولی نگذشت دیدم امام صادق(ع) آمد و وارد خانه شد و به من و عیسی فرمود: وارد خانه شوید، وارد خانه شدیم.
امام به من رو کرد: و فرمود: «ای یونس گوئی تصور می‏کنی که سخن من که عیسی از ما اهل بیت است» درست نیست؟!
گفتم: آری سوگند به خدا، جانم فدایت، زیرا عیسی، قمی است، بنابراین چگونه از افراد خاندان شما می باشد؟ (که در مدینه هستید).
فرمود: «ای یونس! عیسی بن عبداللَّه خواه زنده باشد و خواه از دنیا برود، مردی از خاندان ما است».
امام با عیسی (ع) درمورد نماز و... گفتگو کرد و هنگام وداع، بین دو چشم عیسی را بوسید.
و مطابق روایت دیگر فو مطابق روایت دیگر فرمود: «ای عیسی، از ما نیست کسی که در شهری زندگی کند و در آن شهر صد هزار نفر انسان یا زیادتر باشند که یکی از آنها پرهیزکارتر از او باشد».
به این ترتیب راز و رمز تقرّب عیسی به امام(ع) را باید در علم و عمل عیسی جستجو کرد نه این که تنها قمی بودن باعث آنهمه ارزش باشد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، احترام جان و مال مسلمان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام صادق (ع) فرمود: رسول اکرم (ص) (در حجةالوداع که آخرین حج آنحضرت در سال دهم هجرت بود و مسلمانان بسیار در مراسم حج شرکت نموده بودند) در سرزمین «منی» در میان مسلمین ایستاد و رو به آنها کرد و پرسید: «محترمترین و ارجمندترین روزها چه روزی است؟» مسلمانان عرض کردند «امروز (عید قربان) است».
فرمود: محترمترین و عالیترین ماهها چه ماهی است؟
مسلمانان عرض کردند: «همین ماه» (ذیحجه) .
فرمود: چه سرزمینی (شهری) محترمترین سرزمین‏ها است.
عرض کردند: این سرزمین (مکه).
آنگاه پیامبر (ص) فرمود:
فان دمائکم و اموالکم علیکم حرام کحرمة یومکم هذا فی شهرکم هذا فی بلد کم هذا الی یوم تلقونه:
«بی‏گمان بدانید که خونهای شما و اموال شما بر شما محترم است مانند احترام این روز در این ماه و در این سرزمین تا بر پا شدن روز قیامت که خدا را ملاقات کنید».
آنگاه فرمود: خداوند از کردار شما می‏پرسد، آگاه باشید آیا رسالت خود را ابلاغ کردم؟
همه مسلمین حاضر، عرض کردند: آری.
پیامبر (ص) عرض کرد: «خداوندا گواه باش!».
سپس فرمود: «آگاه باشید، هرگاه کسی از شما در نزدش، امانتی هست، به صاحبش رد کند، و بدانید که قطعاً (ریختن) خون مسلمان، حلال نیست، و (نیز) مال مسلمان، حلال نیست جز در موردی که رضایت داشته باشد، و به خودتان ظلم نکنید، و بعد از من از اسلام به کفر باز نگردید».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، احترام به مرجع تقلید

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن 1357 شمسی به بعد نام بعضی از شهرها که نامناسب بود، عوض گردید مثلاً «شاهی»، در استان مازنداران به «قائم شهر» تبدیل شد. مردم شاهرود، پیش خود نام این شهر را به نام «امام شهر» عوض نمودند، روزی چند نفر از علمای شاهرود به حضور امام امّت حضرت امام خمینی (مدظلّه العالی) رسیدند و درضمن گفتگو به عرض رساندند که نام شهر ما نیز عوض شده و بجای شاهرود، «امام شهر» شده است.
امام فرمود: به احترام آیت اللَّه شاهرودی (آیت اللَّه العظمی مرحوم حاج سید محمود شاهرودی) که منصوب به این شهر است، بگذارید همین نام باشد.
در اینجا در حالی که سخن امام، در نگارنده شور و هیجان و سوز خاصی ایجاد کرده، رباعی زیر با تقدیم شیفتگان حق می‏کنم:
ما ساخته راه حسینیم همه ggggg برخاسته از جنگ حنینیم همه‏
ای ثارگر خط وره روح خداgggggدلباخته پیر خمینیم‏
همه‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، احترام به شاگرد نوجوان‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از علماء وارسته، دارای جلسات درس بود، شاگردان از خرد و کلان در آن جلسات شرکت مینمودند، و از آموزشهای او بهره‏مند می شدند، او در میان شاگردان، به یکی از شاگردانش که نوجوان بود، احترام بیشتر می‏کرد و او را دیگران مقدم می داشت.
تا این که روزی یکی از شاگردان، از آن عالم وارسته پرسید: « چرا این نوجوان را آن همه احترام می‏کنی او را بر دیگران مقدم می‏داری با این که ما سن و سال بیشتری نسبت به او داریم؟!».
آن عالم وارسته، چند مرغ آوردند، آن مرغها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هرکدام کاردی داد و گفت :(هر یک از شما مرغ خود را در جایی که کسی نبیند، ذبح کرده و بیاورد).
وقت موعود فرا رسید، و همه شاگردان، مرغ خود را ذبح کرده و نزد استاد آوردند، امّا آن نوجوان، مرغ رازنده آورد.
عالم به او گفت: چرا مرغ خود را ذبح نکردی؟
او در پاسخ گفت: «شما فرمودید در جائی ذبح کنید که کسی نبیند، من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا می‏بیند».
عالم و شاگردانش، به تیزنگری و مراقبت او، پی بردند و او را تحسین کردند و دریافتند که آن عالم وارسته چرا این جون را آنهمه احترام می کند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اتمام حجّت علی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ماجرای جنگ جمل در سال 36 ه ق در بصره بین سپاه علی (ع) و سپاه طلحه و زبیر، رخ داد که منجر به قبل پنج هزار نفر از سپاه علی (ع) و سی زده هزار نفر از سپاه جمل شد.
در آغاز جنگ، برای اینکه بلکه خونریزی نشود، حضرت علی(ع) کاملا اتمام حجت کرد، در اینجا به یک فراز از اتمام حجت علی (ع) توجه کنید:
آن حضرت عمامه سیاه به سر بست و پیراهن وعبای رسول خدا (ص) را در بر کرد و بر استر سوار شد و بدون اسلحه، به میدان تاخت و با ندای بلند مکرر، زبیر را (که از سران آتش افروز جنگ بود) به کنیه‏اش که ابو عبداللَّه بود صدا زد و فرمود: ای ابا عبداللَّه!ای مردم! درمیان شما، کدامیک «زبیر» است. زبیر وفتی که این ندا را شنید، به سوی میدان تاخت و نزدیک علی (ع) آمد به گونه‏ای که گردن مرکب او با گردن مرکب علی (ع) به همدیگر متصل شد.
عایشه وقتی که از این موضوع، آگاه شد، گفت: «ای بیچاره خواهرم اسماء (همسر زبیر) او بیوه شد».
به او گفتند: نترس علی (ع) با اسلحه به میدان نیامده، بلکه با زبیر گفتگو می‏کنند.
علی (ع) در این گفتگو به زبیر (که پسر عمّه‏اش بود ) فرمود: «این چه کاری است که برگزیده‏ای، و این چه اندیشه‏ای است که در ضمیر داری که مردم را بر ضد ما می‏شورانی».
زبیر گفت: «خون عثمان را می‏طلبم».
علی (ع) فرمود: «دست تو و طلحه در ریختن خون عثمان، در کار بود، و اگر بر این قیده هستی، دست خود را برگردنت ببند و خویش را به ورثه عثمان بسپار تا قصاص کنند».
اس زبیر! من تو را به اینجا خواندم تا سخنی از پیامبر (ص) را به یاد تو آورم، تو را به خدا سوگند می دهم که آیا یاد داری آن روزی را که رسول خدا (ص) از خانه «بنی عمرو بن عوف) می‏آمد و دست تو را در دست داشت، وقتی به من رسید، بر من سلام کرد و با روی خندان به من نگریست، من نیز جواب سلامش را دادم و با روی خندان به او نگریستم اما سخنی نگفتم‏
ولی تو گفتی: ای رسول خدا علی (ع) دارای (فخر) است، آنحضرت در پاسخ تو فرمود: مه انّه لیس بذی زهو امّا انّک ستقاتله و انت له ظالم: «آهسته باش قطعاً در علی(ع) فخر نیست، و بزودی تو برای جنگ با او (علی ) بیرون شوی، در حالی که تو ظالم باشی».
ونیز آیا به یاد داری آن روزی را که: رسول خدا (ص) به تو فرمود: «آیا علی (ع) را دوست داری» در پاسخ گفتی: « چگونه علی را دوست ندارم با این که او برادر من است و پسر دائی من می باشد» فرمود: «ای زبیر بزودی با او می‏جنگی و در این جنگ، تو ظالم هستی؟!».
زبیر گفت: آری یادم آمد، سخن رسول خدا (ص) رافراموش کرده بودم، ای ابوالحسن از این پس، هرگز با تو ستبز نکنم و با تو جنگ نمی نمایم ...
حضرت علی (ع) به صف سپاه خود باز گشت، و زبیر نیز به سپاه جمل باز گشت و کنار هودج عایشه ایستاد و گفت: «ای ام المؤمنین! هرگز در میدان جنگی نایستادم جز این که از روی بصیرت می‏جنگیدم، ولی در این جنگ، در حیرت و تردید هستم!»
عایشه گفت: ای یکه سوار قریش! چنین نگو، تو از شمشیرهای علی بن ابیطالب(ع) ترسیده‏ای ... و چه بسیار از افرادی که قبل از تو از این شمشیرها ترسیده‏اند.
عبداللَّه پسر زبیر، نیز پدر را ملامت کرد، ولی زبیر سخن آنها را گوش نداد و از جنگ کنار کشید و از بصره بیرون رفت (گرچه وظیفه او این بود که به سپاه امامش علی(ع) بپیوندد).
امیر مؤمنان علی (ع) در جنگ جمل با افراد دیگر نیز گاهی عمومی و گاهی خصوصی اتمام حجت نمود، ولی سرانجام سپاه دشمن جنگ را شروع کرد، و آنگاه علی (ع) فرمان دفاع را صادر نمود، و درجنگهای دیگر نیز علی (ع) نخست، حجت را بر دشمن تمام کرد، و آغازگر جنگ نبود، و در این اتمام حجت‏ها افرادی پشیمان شدند واز جنگ پشت کردند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اتمام حجت امام حسین

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام حسین (ع) در کربلا در برابر لشکر دشمن، بر شمشیرش تکیه داد و با صدای بلند فرمود:
«شما را به خدا آیا مرا می‏شناسید؟».
گفتند: آری تو فرزند رسول خدا (ص) هستی.
فرمود: «شما را به خدا، آیا می‏دانید که مادرم فاطمه (س) دختر محمد (ص) است؟»
گفتند: آری.
فرمود: «شما را به خدا آیا می‏دانید که جدّه‏ام خدیجه، دختر خویلد، نخستین بانوئی است که به اسلام گروید؟».
گفتند: آری.
فرمود: «شما را به خدا آیا می‏دانید که جعفر که در بهشت پرواز می‏کند عموی من است؟».
گفتند: آری.
فرمود: «شما را به خدا آیا می‏دانید این شمشیر که همراه من است، شمشیر رسول خدا (ص) است».
گفتند: آری.
فرمود: «شما را به خدا آیا می‏دانید که این عمامه که به سر دارم، عمامه رسول خدا (ص) است؟!».
گفتند: آری.
فرمود: «شما را به خدا آیا می‏دانید که علی علیه‏السلام (پدرم) نخستین مردی بود که به اسلام گروید، و در علم و حلم از همه مسلمین پیشی گرفته و ولی و سرپرست همه مؤمنان از مرد و زن بود؟».
گفتند: خدا را گواه می‏گیریم آری.
فرمود: پس چرا ریختن خون مرا روا می‏دارید، در حالی که فردای قیامت، حوض کوثر در اختیار پدرم می‏باشد، و گروهی را از نوشیدن آن، محروم می‏کند، همانگونه که شتر تشنه را از آب باز دارند، و در روز قیامت پرچم حمد و سپاس در دست پدرم است؟.
گفتند: همه اینها را می‏دانیم، ولی هرگز تو را رها نخواهیم کرد تا از تشنگی جان دهی (ونحن غیر تارکیک حتی تذوق الموت عطشاً).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ابوذر در ملکوت آسمانها

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
روزی ابوذر در راهی عبور می کرد، رسول خدا (ص) را دید که همراه دحیه کلبی است (جبرئیل به صورت دحیه کلبی در محضر پیامبر (ص) بود) ابوذر از آنجا رد شد (و حالت و توجه عرفانی رسول خدا (ص) مانع از آن شد که سلام کند)
جبرئیل به رسول خدا (ص) عرض کرد: این مرد کیست ؟ رسول خدا (ص) فرمود: «ابوذر است».
جبرئیل گفت: اگر او سلام می‏کرد جواب سلامش را می دادیم.
رسول خدا (ص) به جبرئیل فرمود: «آیا ابوذر را می شناسی؟»
جبرئیل عرض کرد: «سوگند به خداوندی که تو را به حق به پیامبری فرستاد، ابوذر در ملکوت آسمانهای هفتگانه از زمین مشهورتر است».
رسول اکرم (ص) فرمود: چرا او به این مقام رسیده است؟!» جبرئیل عرض کرد: بزهده فی هذه الحطام الفانیة: «بخاطر زهد و وارستگیش نسبت به امور ناچیز و فانی دنیا».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، آب به آسیای دشمن نریزید

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
گاهی بر اثر ندانم کاری و عواملی، دو گروه حزب‏اللهی به مخالفت با هم می‏پردازند و در نتیجه آب به آسیاب دشمن می‏ریزند در صورتی که باید امور جزئی را با گذشت و تدبیر حلّ کنند و مسأله اصلی که مبارزه با استکبار است را از دست ندهند، در این مورد به داستان ذیل توجه کنید:
زید فرزند امام سجاد (ع)، عارف وارسته و رهبر انقلابی بزرگ که در راه اسلام، قهرمانانه به شهادت رسید، نمونه رجسته‏ای از تاریخ اسلام است، روزی با پسر عموهای خود (نوادگان امام حسن علیه السلام) در مورد موقوفات (بجا مانده از رسول اکرم (ص) و علی علیه السلام) اختلاف نظر پیدا کردند، و کم کم این مشکل به جائی رسید که عبدالله محض فرزند حسن مثنّی بن امام حسن مجتبی (ع) جریان را به فرمانداری مدینه کشاند، تا قضیه در آنجا زیر نظر «خالد بن عبدالملک بن حارث» (فرماندار مدینه) حل گردد (نتیجه این می‏شود که دو گروه حزب‏اللهی، بر اثر اختلاف، سوژه به طاغوتیان بدهند و سرانجام آبرو و موقعیت معنویشان از دست برود).
خالد و دارودسته‏اش، در اندیشه آن بودند که از این ماجرا، بر ضدّ دودمان بنی‏هاشم (که مخالفت سرسخت بنی‏امیه) بودند سوءاستفاده کرده و آنها به جان هم بیندازند، خالد دستور داد زید و عبدالله در فلان ساعت نزد او بروند.
اما زید که مردی بیدار بود با یک تصمیم قاطع، نقشه دشمن را از نطفه قطع نموده و آن تصمیم این بود: بعد از ورود به نزد خالد (فرماندار مدینه) زید به عبدالله محض گفت شتاب مکن هرگز من با تو در نزد خالد نزاع نمی‏کنم و...، عبدالله مطلب را دریافت و خاموش شد.
آنگاه زید به خالد اعتراض کرد و گفت: «آیا رواست که فرزندان پیامبر (ص) را برای موضوعی ناچیز به حضور خود جلب کنی؟!».
خالد از این اعتراض، ناراحت شد، و با اشاره او یکی از دارودسته‏هایش به زید گفت: «ای فرزند ابوتراب و حسین (ع) ساکت شو».
زید بر سر او فریاد کشید و گفت: «ای قحطانی! ساکت باش و دهانت را ببند، شما لیاقت آن را ندارید که جوابتان را بدهم».
و پس از بگومگوی خشونت آمیز زید از مجلس برخاست و بیرون رفت.
به این ترتیب، زید مسأله را به گونه‏ای ساخت که نه تنها به حزب‏اللهی‏ها آسیب نرسید و آب به آسیاب دشمن ریخته نشد، بلکه فرماندار و اطرافیانش، به عنوان طاغوتی و نالایق در رسیدگی امور معرّفی شدند، و صحنه‏سازی و خیمه‏شب بازی آنها بی‏نتیجه ماند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یک نمونه از کلاهبرداری کابینه هویدا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
جلال آهنچیان تاجر معروف بازار بود، با حسن زاهدی (وزیر کشور دولت هویدا) و ناصر گلسرخی (وزیر منابع طبیعی) و منوچهر پرتو (وزیر دادگستری او) رابطه برقرار کرده و به کلاهبرداری اشتغال داشت، به عنوان نمونه:
آهنچنیان به گلسرخی (وزیر منابع طبیعی دولت هویدا) می‏گفت: فلان بازاری یا مالک، یک میلیون متر مربع زمین در فلان منطقه دارد که متری هزار تومان می‏ارزد، یا چند هکتار زمین در فلان روستا دارد که یک میلیون تومان می‏ارزد، کافی است که آگهی دهید و این زمین را به استناد ماده 65 جزء اراضی منابع طبیعی (ملی) اعلام کنید.
آنگاه من (آهنچیان) از صاحب زمین پانصد میلیون تومان برای شما (گلسرخی) می‏گیرم و یک هفته بعد اعلام کنید که در روزنامه اشتباه شده و زمین جزء منابع طبیعی نیست.
با این توطئه، آهنچیان آن پول گزاف را با گلسرخی برای خود چپاول می‏کردند، و آهنچیان مبلغ کلانی نیز از صاحب زمین برای خود می‏گرفت، این کار عادت آهنچیان و گلسرخی شده بود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یک معجزه از رسول خدا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یک نفر اعرابی(یعنی عرب بادیه نشین و عشایر)در صحرا آهوئی را صید کرده و طنابی به گردنش بسته بود و آن را به سوی شهر مدینه می‏آورد.
پیامبر اسلام(ص) در بیرون مدینه عبور می‏کرد،ناگاه صدائی شنید که می‏گوید:«ای رسول خدا»، رسولخدا (ص) به اطراف نگاه کرد و صاحب صدا را ندید، بار دوّم همان صدا را شنید،باز به اطراف نگاه کرد،ناگاه آهوئی را دید که یک فرد اعرابی آن را با خود می‏برد، معلوم شد آن صدا از آن آهو بود.
پیامبر (ص) نزد آهو رفت و فرمود: چه حاجت داری؟
آهو گفت:من در کنار این کوه دو بچه شیرخوار دارم، تو واسطه آزادی من باش، تا بروم آنها را شیر بدهم و باز گردم.
رسولخدا (ص) فرمود:آیا حتماً باز می‏گردی؟
آهو گفت:«خداوند مرا به عذاب ربا خواران عذاب کند اگر باز نگردم».
پیامبر (ص) در مورد آزادی آهو، با اعرابی صحبت کرد،اعرابی راضی شد، پیامبر (ص) آهو را آزاد کرد، آهو رفت و پس از ساعتی باز گشت.
همین حادثه باعث شد که اعرابی از خواب غفلت بیدار گردید، و به رسولخدا (ص) عرض کرد:هر خواسته‏ای بخواهی می‏پذیرم.
پیامبر (ص) فرمود:این آهو را آزاد کن.
اعرابی آن آهو را آزاد ساخت، آهو آزاد شد و به سوی صحرا می‏دوید و می‏گفت:«گواهی می‏دهم که معبودی جز خدای یکتا نیست، و تو (ای محمّد)رسول خدا (ص) هستی».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یک سؤال ریاضی از امام علی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی به حضور امام علی (ع) آمد و پرسید: عددی را به دست من بده که قابل قسمت بر2و3و4و5و6و7و8و9و10 باشد بی آنکه باقی بیاورد.
امام علی (ع) بی درنگ به او فرمود:
«اضرب ایّام اسبوعک فی ایّام سنتک.»
«روزهای هفته را بر روزهای یکسال خودت ضرب کن که حاصل ضرب آن، قابل قسمت بر همه اعداد مذکور (بدون باقیمانده) می‏باشد.»
سؤال کننده: هفت را در 360 (ایام سال) ضرب کرد حاصل ضرب آن 2520 شد، این عدد را بر 2و3و4و5و6و7و8و9و10 تقسیم کرد، دید بر همه این اعداد قابل قسمت است بدون آنکه باقی بیاورد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یادی از شهادت قاضی نورالله شوشتری

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از علمای بر جسته و فقها و محدثین عالیقدر اواخر قرن دهم و اوئل قرن یازدهم، شهید عالیمقام آیت الله سید نورالله بن شریف الدین حسینی مرعشی، معروف به «قاضی نورالله شوشتری»، بود که بسال 1019هجری قمری در اکبرآباد آگره هند در سن حدود هفتاد سالگی به شهادت رسید و قبر شریفش در آنجا مزار شیعیان است.
او از علمای شیعه بود، و در هندوستان زندگی می‏کرد، ولی کاملاً مذهب خود را مخفی می‏نمود و مردم خیال می‏کردند او از علمای اهل تسنن است، سلطان وقت «اکبر شاه» او را به عنوان قاضی القضاة هند منصوب کرد و او این منصب را مشروط بر اینکه طبق مذاهب چهارگانه اهل تسنن بر اساس اجتهاد خود قضاوت کند پذیرفت.
او طبق مذهب شیعه امامیه قضاوت می‏کرد، و اگر در موردی، به او اعتراض می‏شد، به معترضین می‏گفت مطابق یکی از مذاهب چهارگانه است.
مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه اکبر شاه از دنیا رفت و پسرش جهانگیرشاه بجای او نشست، و قاضی نورالله همچنان در منصب قضاوت بود، تا اینکه یکی از علمای اهل تسنن متوجه شد که قاضی نورالله شیعه امامیه است و جریان را فاش کرد و به جهانگیرشاه گزارش دادند، جهانگیر نخست ادعای مخالفین را رد کرد، سرانجام یکی از طلاب اهل تسنن ظاهراً به عنوان شیعه شاگرد او گردید، او مدتی به شاگردی خود ادامه داد و در این مدت دریافت که قاضی نورالله کتابی بنام «مجالس الؤمنین» نوشته است، با اصرار و التماس، این کتاب را به عنوان عاریه موقت از او گرفت، و به شاه و اطرافیانش رسانید، آنها بر اساس آن کتاب یفین کردند که او شیعه امامیه است، جو سازان مردم را بر ضد آن سید بزرگوار شوراندند، و سرانجام جهانگیرشاه نادان حکم رفض و کفر او را از علمای اهل تسنن گرفت و طبق فتوای آنها دستور داد آنقدر با تازیانه بر بدنش زدند که اعضای بدنش بریده بریده شد و به شهادت رسید، و به نقل بعضی سرش را بریدند.
یکی از آثار او کتاب «احقاق الق» است، یکی از علمای متعصب اهل تسنن بنام فضل‏بن روزبهان اصفهانی کتابی در رد کتاب «نهج الحق علامه حلی» نوشت، و نام آن را «ابطال الباطل» گذاشت.
قاضی نورالله (قدس سره) کتاب احقاق الحق را در رد کتاب ابطال الباطل، تألیف کرد.
این کتاب ارزشمند در سالهای اخیر با پاراقیهای مفصل توسط مرحوم آیت الله العظمی نجفی مرعشی (قدس سره) تکمیل و تهذیب شده و بنا است در 30جلد به قطع وزیری منتشر گردد که 24جلد آن چاپ و منتشر شده است.
در سنگ قبر شهید قاضی نورالله شوشتری این ماده تاریخ شهادت او که به حساب ابجد مطابق با سال 1019 است نوشته شده است:
ظالمی اطفاء نورالله کرد gggggقرةالعین نبی را سر برید
از کتابهای معروف او کتاب «مجالس الؤمنین» در دو جلد به فارسی است که چندین بار چاپ شده و در دسترس است.
کتاب احقاق الحق (به آن شکلی که خود قاضی نورالله شوشتری تألیف کرده) توسط عالم بزرگوار میرزا محمد نائینی (متوفی 1305به فارسی ترجمه شده است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یادی از آیت الله کاشانی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از روحانیون مجاهد و بزرگ ایران و جهان اسلام، آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی (قدس سره) است، وی بسال 1293 قمری در تهران دیده به جهان گشود و بسال 1371 قمری در سن 78 سالگی در تهران از دنیا رفت و قبرش در جوار مرقد حضرت عبدالعظیم (ع) است.
وی در شانزده سالگی همراه پدرش به نجف اشرف رفت و در حوزه علمیه نجف به تحصیل ادامه داد و به مقام رفیع اجتهاد نائل شد.
پس از اشغال عراق توسط انگلیسی‏ها، آیت الله کاشانی در راستای فتوای مرجع عالیقدر مرحوم آیت الله العضمی میرزا محمدتقی شیرازی مبنی بر قیام مسلحانه بر ضد انگلیسی‏ها، به عنوان رهبر قیام مسلحانه در پیشاپیش مسلمین بود، تا آنجا که آیت الله کاشانی از طرف انگلیسی‏ها به عنوان رهبر مجاهدین ضد انگلیسی، محکوم به اعدام شد، از این رو مخفیانه به ایران آمد و آغازگر نهضت اسلامی در ایران آن عصر (حدود 1320 تا 1330) بر ضد استعمار انگلیس گردید.
قیام او بر ضد دولتهای دست نشانده، در ایران موجب شد که مکرر او را حبس و تبعید کردند.
او در 21 خرداد سال 1326 پس از یکسال تبعید به قزوین، آزاد شد و به تهران بازگشت و به مبارزات خود ادامه داد.
در این ایام جریان تشکیل حکومت غاصب اسرائیل به پیش آمد، آیت الله کاشانی به عنوان رهبر مبارزه بر ضد استعمار غرب، مردم را به حمایت از مسلمین دعوت کرد، هزاران نفر در مسجد امام خمینی (مسجد شاه سابق) در تهران، اجتماع کردند و آمادگی خود را برای رفتن به فلسطین برای حمایت از مردم مسلمان اظهار کردند، که بوسیله دولت شاهنشاهی وقت، از رفتن آنها به سوی فلسطین جلوگیری شد.
مبارزات بی امان آیت الله کاشانی و اعلامیه‏های شدید اللحن او بر ضد دولت انگلیس و دولت دست نشانده آن در ایران موجب شد، که در بهمن سال 1327 شمسی با برقراری حکومت نظامی، ساعت یک بعد از نیمه شب، منزل آیت الله کاشانی در محاصره مأمورین به فرماندهی سرتیپ دفتری قرار گرفت، و در همان شب او را دستگیر کرده و با یک جیب ارتشی به طرف خرم آباد و قلعه فلک الافلاک برده و بعد از چند روز از آنجا به لبنان تبعید کردند.
او یکسال و چهار ماه در تبعیدگاه لبنان به سر برد، پیامها و اعلامیه‏های او در این ایام به ملت مسلمان ایران می‏رسید، او همچنان مردم را به مقاومت و مبارزه دعوت می‏کرد و آنان را بر ضد استعمار انگلیس می‏شوراند.
اعتراضات شدید مردم به دولت ایران موجب شد که آیت الله کاشانی در 20 خرداد 1329 از تبعید به تهران باز گشت و بیش از نیم میلیون نفر (در آن روز) در استقبال پرشکوه ورود آیت الله کاشانی شرکت کردند، او پس از ورود به تهران، رهبری مبارزات را همچنان در دست داشت و با حمایت مسلمین، در موضوع ملی کردن نفت ایران، و قطع ید انگلیسیها از نفت ایران، پیروزیهای چشمگیری بدست آورد، مهمترین شعار استقبال کنندگان آیت الله کاشانی این بود:«خدا، استقلال، آزادی!»
او در فرازی از اعلامیه خود در رابطه با قطع استعمار انگلیس می‏گوید:
«... ملی شدن صنعت نفت در ایران، تنها چاره بیچارگی‏های ما است، زیرا بدین وسیله:
اولاً: ثروت بی کرانه که خداوند تبارک و تعالی به ملت ایران عطا فرمود، از دست دشمنان بشر که مقصدی جز منفعت طلبی و مکیدن خون ملل ضعیف ندارند بیرون آمده و به صاحبان حقیقی آن می‏رسد.
ثانیاً: با عملی شدن حاکمیت ملی، شرکت غاصب انگلیسی نتواند عمّال خود را به جان و مال و ناموس مردم مسلط کند، و بدین وسیله مقاصد پلید خود را انجام دهد...»
مبارزات هوشیارانه و پرصلابت این روحانی مجاهد باعث شد که مداخلات صد و پنجاه ساله انگلستان بر جان و مال ملت ایران، قطع گردید، گرچه بعداً با خیانت جبهه ملی و کودتای سپهبد زاهدی در 28 مرداد سال 1332، استعمار آمریکا با قیافه‏ای نو وارد کشور گردید و آیت الله کاشانی خانه نشین شد، ولی پیام او در پیشانی تاریخ معاصر ایران همواره می‏درخشد که: «زنده باد استقلال در پرتو اسلام، مرگ بر هر گونه استعمار و سلطه خارجی.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یادی از اولین دایه پیامبر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
پیامبر اسلام(ص) در کودکی سه روز اوّل و به قولی هفت روز اول از مادرش آمنه شیر خورد و سپس ثویبه اسلمیّه (و به نقل بعضی ثویّه) کنیز ابولهب او را شیر داد، و بعد حلیمه سعدیه.
بنابراین نخستین دایه پیامبر(ص) ثویبه بود، هنگامی که پیامبر(ص) متولد شد، مژده ولایت او را ثویبه به ابولهب داد، ابولهب به خاطر این مژده، او را آزاد نمود.
ثویبه بعدها هر وقت نزد پیامبر(ص) می‏آمد، آنحضرت به یاد محبتهای او به او احترام و احسان می‏کرد، خدیجه(س) نیز به او احترام و محبت می‏کرد.
حتی رسولخدا(ص) بعد از هجرت، برای او لباس و هدیه‏های دیگر می‏فرستاد، او بعد از فتح خیبر در سال هفتم از دنیا رفت. جالب اینکه: وقتی ابولهب از دنیا رفت، بعد از یکسال، برادرش عباس او را در خواب دید، از او پرسید: حالت چطور است!
ابولهب گفت: در آتش دوزخ هستم، ولی هر شب دوبار تخفیفی به عذاب من داده می‏شود و از دو انگشت (شست و اشاره) دستم آب میمکم، و این تخفیف به خاطر آن است که من ثویبه را به مژدگانی ولادت محمد(ص) که او خبر داد، آزاد ساختم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یادی از امام هادی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام دهم حضرت هادی (ع) در 15 ذیحجّه سال 212 ه ق در مدینه متولد شد 33 سال (از سال 220 تا 254) امامت کرد، و در سوّم رجب سال 254 در سنّ 42 سالگی در شهر سامره بر اثر زهری که به دسیسه «مُعْتَزّ» (سیزدهمین خلیفه عباسی) توسّط معتمد عباسی به آن حضرت خورانده شد، به شهادت رسید، مرقد شریف او در شهر، سامرا واقع در کشور عراق است.
یکی از طاغوتهای عصر امامت آن حضرت «واثق » (نهمین خلیفه عباسی) بود، گروهی از دژخیمان واثق برای سرکوبی شورشیان حجاز به مدینه آمده بودند، و فرمانده آنها یک نفر از افسران ترک (منسوب به ترکیه فعلی) بود.
ابوهاشم جعفری می‏گوید: امام هادی (ع) به ما چند نفر که در محضرش بودیم (و سخن از تاخت و تاز دژخیمان واثق به میان آمد فرمود: برخیزید باهم برویم و از نزدیک آمادگی و تجهیزات این فرمانده ترک را مشاهده کنیم، ما همواره آن حضرت از خانه بیرون آمدیم و به سوی لشگر آن فرمانده ترک حرکت کردیم، و در کنار آن لشکر در چند قدمی ایستادیم و به تماشا پرداختیم.
ناگاه فرمانده ترک سوار بر اسب به سوی ما آمد، وقتی که نزدیک رسید، امام هادی (ع) به زبان ترکی چند کلمه با او سخن گفت، او به قدری مرعوب عظمت معنوی آن امام، قرار گرفت که هماندم از اسب پیاده شد و سم مرکب امام را بوسید.
سپس از آن فرمانده پرسیدم: چه موجب شد که این گونه مرعوب امام هادی (ع) قرار گرفتی؟ (با اینکه او را نمی‏شناختی؟)
فرمانده گفت: آیا این شخص (امام هادی) پیامبری از پیامبران است؟
گفتم: نه.
فرمانده گفت: این آقا (اشاره به امام هادی) مرا به همان نامی که در کودکی در منطقه ترکستان داشتم صدا زد با اینکه هیچ کس تا کنون نمی‏دانست که من چنین نامی داشتم .


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0