حكايت عارفانه ، موعظه پیامبر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
ابوعبیده جراح از بازرگانان مسلمان بود. (وضع مالی مردم مدینه نیز خوب نبود) ابوعبیده طبق معمول به مسافرتهای تجارتی میرفت و خواربار مورد نیاز اهل مدینه را تا آنجا که مقدورش بود از سفر میآورد.
وقت نماز صبح بود، خبر ورود ابوعبیده به مردم رسید، و کم کم همه مسلمین مطلع شدند، با شتابزدگی در نماز جماعت صبح پیامبر (ص) شرکت نمودند و پس از نماز بیدرنگ برخاستند تا به سوی ابوعبیده بروند.
پیامبر (ص) لبخندی زد و سپس به آنها فرمود:
«آیا گمان دارید که ابوعبیده از سفر آمده و خواربار آورده؟» گفتند: آری.
فرمود: «... سوگند به خدا در مورد فقر و تهیدستی، ترسی درباره شما ندارم، بلکه ترس من از آن جهت است که: «وسعت شئون دنیا شما را فرا گیرد و فریب آن را بخورید چنانکه قبل از شما عدهای فریفته آن شدند، و شما را به هلاکت برساند چنانکه قبل از شما عدهای را به هلاکت رساند».
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، موضوعی عجیب از پرچم حضرت عباس
در نقلهای تاریخی آمده، پرچم حضرت عباس (ع) پرچمدار کربلا، جزء اموال غارت شده بود که به شام برده بودند، یزید وقتی که نظرش به آن پرچم افتاد، عمیقاً آنرا نگاه کرد و در فکر فرو رفت و سه بار از روی تعجب برخاست و نشست.
سؤال کردند: «ای امیر! چه شده که این گونه شگفتزده و مبهوت شدهای؟!».
یزید در پاسخ گفت: این پرچم، در کربلا دست چه کسی بوده است؟
گفتند: دست برادر حسین (ع) که نامش عباس بود، و پرچمدار سپاه حسین (ع) بود.
یزید گفت: تعجبم از شجاعت عجیب این پرچمدار است.
پرسیدند: چطور؟
گفت: خوب به پرچم بنگرید، ببینید که تمام این پرچم از پارچه و چوب آن بر اثر تیرها و سلاحهای دیگر که به آن رسیده، آسیب دیده است، جز دستگیره آن، و این موضوع حاکی است که تیرها به دست پرچمدار اصابت میکرده ولی او پرچم را رها نمیکرده است، و تا آخرین توان خود، پرچم را نگهداشته است، و وقتی که پرچم از دستش افتاده، (یا با دست او با هم افتاده) دستگیره پرچم سالم مانده است.
چو بیرق از کف عباس نوجوان افتادgggggشرر بخرمن سلطان انس و جان افتاد
به خون دیده انجم طپید رایت مهر gggggکه نعش صاحب رایت، به خون طپان افتاد
زپیش چشم برادر برای آب حیات gggggجدا از خضر، چو اسکندر زمان افتاد
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مقام حسن و حسین
در جنگ جمل که بسال 36 هجری در سرزمین بصره، بین سپاه علی (ع) و سپاه عایشه، به وقوع پیوست، نخست پس از اتمام حجت، علی (ع) به سپاه دشمن حمله کرد، و ارکان آن را متزلزل نمود، سپس پرچم را بدست پسرش محمد حنفیه داد و فرمود: لشکر سختی بر دشمن وارد آورد...
جمعی از یاران، وقتی که شجاعت بینظیر محمد حنفیه را دیدند، به امیرمؤمنان (ع) عرض کردند: «اگر فضائل خاصی که برای حسن و حسین (ع) قرار داده شده نبود، هیچکس را بر محمد حنفیه مقدم نمیداشتیم».
امام (ع) در پاسخ فرمود: این النجم من الشمس والقمر: «ستاره کجا و خورشید و ماه کجا؟» (یعنی محمد حنفیه ستاره است ولی حسن و حسین خورشید و ماه هستند).
یاران عرض کردند: «ما هرگز محمد حنفیه را همپایه حسن و حسین (ع) نمیدانیم، امام (ع) فرمود: این یقع ابنی من ابنی بنت رسول الله: «فرزند من کجا و فرزند دختر پیامبر کجا؟».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مغرور نباش
فضیل بن عیاض یکی از جنایتکاران تاریخ بود، که زندگیش غرق در گناه و انحراف بود و سپس توبه کرد.
میگویند: شخصی به او گفت: اگر در روز قیامت خداوند به تو بگوید: ما غرک بربک الکریم: «چه چیز تو را به پروردگار کریم و بزرگت، مغرور ساخت؟» در پاسخ چه میگوئی؟
فضیل گفت: در پاسخ میگویم: «پوششها و پردههای فروگذاشتهات مرا مغرور کرد» (از اینکه تو گناهان را میپوشانی، من مغرور شدم).
یکی از دانشمندان بنام «محمد سماک» در پاسخ او و افرادی که چنین فکر میکنند، دو شعر زیر را گفته است:
با کاتم الذنب اما تستحی gggggالله فی الخلوة یاتیکا
غرک من ربک امهاله gggggوشره طول مساویکا
یعنی: «ای که گناه را میپوشانی، آیا شرم نداری، خداوند در خلوت نزد تو است، مهلت دادن خدا، تو را فریب داد، و پوشش او بر بدیهای تو، ترا مغرور کرد».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، معنی مسلمان مؤمن و مهاجر
روزی رسول خدا (ص) به جمعی از مسلمانان رو کرد و فرمود: «آیا میدانید مسلمان کیست؟!».
آنها عرض کردند: «خدا و رسولش داناتر است».
فرمود: المسلم من سلم المسلمون من لسانه ویده.
«مسلمان کسی است که مسلمانان از زبان و کردارش، در سلامت باشند».
در این میان، شخصی از آنحضرت پرسید: «مؤمن کیست؟»
پیامبر (ص) فرمود: من آمنه المومنون علی انفسهم و اموالهم: «مؤمن کسی است که مؤمنان در مورد جان و مالشان از ناحیه او در امنیت باشند».
شخص دیگری پرسید: «مهاجر کیست».
پیامبر (ص) فرمود: من هجر الشرّ واجتنبه: «مهاجر کسی است که از بدی و کار زشت، دوری و اجتناب کند».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مژدگان ازدواج علی با زهرای اطهر
انس بن مالک گوید: در محضر رسولخدا (ص) نشسته بودم، ناگهان علی علیهالسّلام وارد شد، پیامبر(ص) به آنحضرت فرمود: «چه موجب شده یادی از ما کردی؟».
علی علیهالسّلام عرض کرد: «آمدهام بر شما سلام کنم».
پیامبر (ص) فرمود: جبرئیل همینجا است، به من خبر داد: «خداوند بزرگ فاطمه علیهالسّلام را به عقد ازدواج تو در آورد و در مورد این ازدواج از هزار هزار (یک میلیون) فرشته گواهی گرفت، و خداوند متعال به «درخت طوبی» (بزرگترین درخت بهشت) فرمان داد تا بر روی آن فرشتگان در و یاقوت نثار کند، و آن درخت از این فرمان، اطاعت کرد.
حوریان بهشتی از آن در و یاقوتها، برگرفتند و آنها تا روز قیامت، این (جواهرات ذیقیمت و گرانمایه) را بین خود به همدیگر هدیه میدهند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مردان قوی پنجه و کلنگهای تیز
در قرآن در آخرین آیه سوره ملک میخوانیم:
قل ارأیتم ان اصبح ماؤکم غوراً فمن یأتیکم بماء معین
«ای پیامبر (به کافران) بگو اگر آبهای مورد استفاده شما در زمین فرو رود، چه کسی میتواند آب جاری در دسترس شما قرار دهد؟!».
بعضی از مفسّران نقل کردهاند یکی از کوردلان کفّار، هنگامیکه این آیه را شنید، گفت: رجال شداد و معاول حداد: «مردان قوی پنجه و کلنگهای تیز، آب را از اعماق زمین بیرون میکشند» (اینکه غصه ندارد).
او شب خوابید، آب سیاه، چشمهای او را فرا گرفت، در این حال صدائی شنید که میگوید: «آن مردان قوی پنجه و کلنگهای تیز را بیاور تا این آب را از چشم تو بیرون کشند؟!».
آیا براستی او میتوانست به وسیله آن مردان قوی و کلنگهای تیز، خود را از آب سیاه چشم، نجات بخشد؟!، نه هرگز.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مدیحه سرائی غلام سیاه
در عصر خلافت علی (ع) غلام سیاهی به حضور امیرمؤمنان علی (ع) آمد و عرض کرد: «من دزدی کردهام مرا پاک کن» (یعنی با اجرای حدّ دزدی که بریدن چهار انگشت دست راست در مرحله اول هست حکم
خدا را جاری فرما)
امیرمؤمنان (ع) فرمود: شاید دزدی تو در غیر حرز (بر وزن فسق) باشد (چون یکی از شرائط دزدی که باید دستش را برید آن است که دزدی او در محل محفوظی مثل جیب یا دکانی که درش قفل است و... که به آن «حرز» میگویند، باشد) سپس علی (ع) توجه خود را از او برگرداند.
او برای بار دوم اعتراف کرد و گفت: «من دزدی کردهام (دزدی در حرز) مرا پاک کن».
امیرمؤمنان (ع) فرمود: شاید دزدی تو به مقدار حدّ نصاب (یعنی به اندازه چهار نخودونیم طلای مسکوک یا به اندازه قیمت آن) نباشد، سپس علی (ع) توجه خود را از او برگرداند.
غلام سیاه برای بار سوم اقرار کرد که: من دزدی کردهام.
وقتی که علی (ع) دریافت که او راست میگوید و شرائط دزدیای که «حدّ» دارد، در این دزدی هست، چهار انگشت دست او را از بیخ برید، و حکم الهی را جاری نمود.
غلام سیاه، از خدمت علی (ع) مرخص شد، (در کوچه یا میدان و یا بازار) کنار مردم آمد و با احساسات پاک و با شور و نشاط به مدح علی (ع) پرداخت و گفت:
قطع یمینی امیرالمؤمنین، و امام المتقین، و قائد الغرّ المحّجلین، و یعسوب الدین، و سیّد الوصیین و...
«دست راستم را برید، امیرمؤمنان و پیشوای پرهیزکاران، و سرور و پیشتاز پیشقراولان، رئیس دین و سید اوصیاء الهی».
او به همین عنوان به مدیحه سرائی ادامه میداد و همچنان در شأن علی (ع) سخن میگفت.
امام حسن و امام حسین، از آنجا رد میشدند، از جریان آگاه شده و مدیحه سرائی غلام سیاه را شنیدند و سپس به حضور پدر بزرگوارشان علی (ع) آمده و جریان را به عرض رساندند، علی (ع) شخصی را به سوی او فرستاد و فرمود به او بگو هماکنون نزد من بیاید.
فرستاده علی (ع) نزد غلام سیاه رفت و پیام علی (ع) را رساند، او با کمال شور و شوق به حضور علی (ع) آمد.
علی (ع) به او فرمود: «من دست تو را قطع کردم ولی تو از من مدح میکنی؟!».
غلام سیاه عرض کرد: «ای امیرمؤمنان! مرا با اجرای حدّ الهی، پاک ساختی، پیوند حب و دوستی با تو در گوشت و خونم آمیخته است، اگر تو مرا قطعه قطعه کنی، از حب قلبی ام که به تو دارم ذرّهای نمیکاهد».
حضرت علی (ع) (دید حیف است که چنین فرد پاک و مخلصی دست بریده باشد) از امداد غیبی الهی استمداد کرده و دعا کرد، و انگشتهای قطع شده او را به محل قطع گذاشت و از خدا خواست که دست او به حالت اول برگردد، دعای علی (ع) مستجاب شد و دست غلام سیاه، موزون شده و به صورت اول «سالم» گردید.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، محبت به کودک و اسلام یهودی
لیث بن سعد میگوید: روزی پیامبر (ص) نماز جماعت میخواند و جمعی به او اقتدا کرده بودند، حسین (ع) که کودک بود، در همان نزدیکیها بود، وقتی که رسول خدا (ص) به سجده میرفت، حسین (ع) میآمد و به پشت پیامبر (ص) سوار میشد و پاهایش را حرکت میداد، میگفت حل حل (که شتر را با تکرار این واژه میرانند) هنگامی که رسول خدا (ص) میخواست، سر از سجده بردارد، حسین (ع) را میگرفت و آرام به زمین میگذاشت و بلند میشد، و وقتی که به سجده میرفت، باز حسین میآمد و بر پشت رسول خدا (ص) سوار میشد و پاهایش را حرکت میداد و میگفت: حل حل».
این موضوع تا آخر نماز تکرار شد، یک نفر یهودی این منظره را میدید، به عنوان اعتراض، نزد رسول خدا (ص) آمد و گفت: «ای محمد! شما با کودکان به گونهای رفتار میکنید، که ما این گونه رفتار نمیکنیم».
پیامبر (ص) فرمود: «اگر شما به خدا و رسولش ایمان داشته باشید، به کودکان، مهربانی میکنید و با مهر و نوازش به آنها رفتار مینمائید».
یهودی از این دستور مهرانگیز تربیتی اسلام و بلندنظری پیامبر (ص) مجذوب اسلام شد و هماندم قبول اسلام کرد، و به صف مسلمین پیوست.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مجازات عبدالله بن سبا
امام صادق (ع) فرمود: عبدالله بن سبا ادعای پیامبری کرد و اظهار مینمود که علی (ع) خداست.
این خبر به علی (ع) رسید، او را احضار کرد، و به او فرمود: درباره تو چنین شنیدهام، او گفت: «آری در ذهن من چنین القاء شده که تو خدا هستی، و من پیغمبر میباشم».
علی (ع) به او فرمود: «وای بر تو، شیطان بر تو چیره شده، مادرت به عزایت بنشیند، از این عقیده برگرد و توبه کن».
او باز نپذیرفت، علی (ع) سه روز او را زندانی کرد، و توبهاش داد، باز او توبه نکرد. آنگاه علی (ع) او را در آتش افکند و سوزاند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مبارزه شدید ابوذر با بت پرستی
در دوران جاهلیت، مردم معتقد بودند: مردی به نام «اساف» در یمن عاشق زنی به نام «نائله» شد، هر دو به عنوان زیارت به مکه رفتند هنگامی که داخل کعبه شدند همین که خلوت شد باهم عمل منافی عفت انجام دادند، روز بعد، زائران دیدند که آن دو نفر، مسخ شدهاند و به صورت مجسمه بی روح در آمدهاند، برایاینکهمردم، عبرت بگیرند، آن دو را در میان کعبه گذاشتند و پس از مدّتی، آن دو نفر «خدای معبود» شدند و مورد پرستش مردم جاهلیت گشتند.
ابوزد، قبل از انکه به اسلام گرویده شود، از روی فکر و اندیشه، در یافته بود که بت پرستی و خرافه گرایی، غلط است، و با آن مبارزه میکرد، روزی در مکه بانویی را دید که کعبه را طواف میکند و با حضور خاصی دعا مینماید و خواستههایش را از خدا می خواهد، ولی در آخر همه این دعاها ا از «نائله» و «اساف» استمداد می کند و با راز ونیاز می گوید: یا نائله و یا اساف. ابوذر که از این بیهوده گرائی سخت ناراحت شده بود، به صورت استهزاء به زن گفت: «نائله را به عقد ازدواج اساف در آور».
زن ناراحت شد، و فریاد زد انت صابی:«تو از دین ما خارج شدهای، و راه انحراف را میپیمائی ».
در این هنگام گروهی از جوانان قریش، از فریادهای آن زن، تحریک شده و به سوی ابوذر آمده و آن جوانمرد را به جرماینکهبه دوبت نائله و اساف، جسارت کرده، به باد انتقاد گرفتم سر انجام دودمان بنی بکر آمده و او را یاری کردند و ابوذر را نجات داده و به حضور پیامبر (ص) آوردند، و بفرموده رسول خدا (ص) به محل سکونت طایفه خود (بنی غفار) رفت، و در آنجا جلو کاروان تجارتی مشرکان را میگرفت و میگفت «نمیگذارم کالاهای تان را از اینجا ببرید مگراینکه گواهی به یکتائی خدا بدهید...»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، لقب ابوتراب برای علی
حضرت علی (ع) با اینکه القاب بسیار پر معنی داشت، ولی دوست میداشت که به او «ابوتراب» بگویند، مطابق گفتار بعضی از علما، آنحضرت این لقب را از این جهت دوست داشت که او متواضع بود و روی خاک مینشست و این لقب را که به معنی پدر خاک است، برای خود می پسندید چراکه بیانگر خاکی بودن او بود.
ولی دشمنان آن حضرت، این لقب را برای آن حضرت تکرار می کردند، و منظورشان تحقیر نمودن آنحضرت بود، با این که این لقب از بهترین صفات انسانی او (یعنی تواضع او) حکایت می کرد.
اما این که این لقب چگونه و چرا به او داده شد، در تاریخ چنین آمده است:
سال دوم هجرت بود، خبر رسید که کاروانی از مشرکان به سوی شام میروند پیامبر (ص) همراه صد و پنجاه نفر (و به نقل دیگر همراه 200 نفر ) در حالی که حضرت حمزه(ع) پرچم سفیدی به اهتزاز در آورده بود، برای جلوگیری و ضربه زدن به کاروان مشرکین، از مدینه خارج شده تا به «عشیره» (بر وزن غفیله ) رفتند (از این رو این حرکت را غزوه عشیره مینامند). هنگامی که پیامبر (ص) و سپاه اندکش در سرزمین «عشیره» به جستجو و برسی پرداختند، در یافتند که کاروان قریش از آنجا رفتهاند، آنحضرت با سپاه خود در حدود یک ماه در آنجا ماند و سپس به مدینه باز گشتند.
علی (ع) و عمار یاسر، جزء این سپاه بودند، عمار می گوید: در همین سفر علی (ع) به من فرمود: «می خواهی برویم نزد افراد بنی «مدلج» که در کنار چشمه کشاورزی میکنند، بنگریم چگونه کشاورزی مینمایند؟!».
من موافقت کردم و با هم کنار آنها رفتیم، (بر اثر خستگی) نیاز به استراحت داشتیم، زیر درختهای نخل که در آنجا بود رفتیم، در زمین روی خاک خوابی دیم (و به نقل دیگر علی علیه السلام مقداری خاک جمع کرد و آنرا متکای خود قرار داد و سرش را روی آن گذارد و خوابید).
تا اینکه: رسول خدا (ص) آمد و ما را بیدار کرد و برخاستیم و لباسهای خود را که خاک آلود بود، تکان دادیم، در همین موقع، پبامبر (ص) به علی (ع) فرمود: «ای ابوتراب» (زیرا لباسش خاک آلود بود) بعد فرمود: می خواهید شما را به شقیترین مردم خبر دهم؟ گفتیم آری، فرمود: یکی آن کسی است که ناقه حضرت صالح (ع) را پی کرد، دوم آن کسی است که بر فرق سر تو (ای علی) شمشیر می زند (یعنی ابن ملجم).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، گوشهای از جنایات متوکل
متوکل دهمین طاغوت عباسی از طاغوتهای خودکام و ستمگری است که با دودمان پیامبر (ص) و آل علی (ع) کینه و عداوت شدید داشت، و نسبت به آنها ظلم بی حد کرد، از جمله: «عمر بن الفرج» را حکام مکه و مدینه نمود و به او دستور داد که هرگونه نیکی و حمایت از آل ابوطالب (ع) را قدغن کند.
عمر بن الفرج، این دستور را اجرا کرد و نگذاشت احدی کوچکترین کمک به آل علی (ع) بنماید، و اگر شخصی کمترین کمکی به آنها میکرد، او را با سختترین شکنجهها مجازات مینمود، آنقدر کار را بر آنها سخت گرفت که جماعتی از بانوان سادات علوی، تنها یک پیراهن داشتند، و هنگام نماز نوبت به نوبت آن را میپوشیدند و نمازشان را میخواندند.
و این وضع ادامه داشت تا وقتی که متوکل از دنیا رفت، پس از او «منتصر» با روش متوکل مخالفت کرد، و از آنهمه سختگیری نسبت به آل علی (ع) جلوگیری نمود و نسبت به آنها احسان کرد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، گفتگوی ولید و امام حسن
ولید بن عقبه، تا آخر عمر، با علی (ع) دشمنی کرد، و به آنحضرت ناسزا میگفت: تا آنجا که او در بستر مرگ، به امام حسن (ع) گفت: «در پیشگاه خدا از آنچه در رابطه با همه مردم برگردنم هست، توبه میکنم، جز در مورد پدر تو (علی) که توبه نمیکنم».
امام حسن (علیهالسلام) (در موردی) به او فرمود: «تو را از اینکه به علی (ع) ناسزا میگوئی، سرزنش نمیکنم، چرا که آنحضرت تو را به خاطر شرابخواری، هشتاد تازیانه زد، و پدرت را به فرمان پیامبر (ص) در جنگ بدر کشت، و خداوند در آیات متعدد علی (ع) را مؤمن، و تو را فاسق خواند».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، گفتگوی موسی و ابلیس
نقل شده: حضرت موسی(ع) در مجلسی نشسته بود ناگهان ابلیس به محضر آن حضرت رسید، درحالی که کلاه رنگارنگ درازی بر سر داشت، وقتی نزدیک شد از روی احترام، کلاه خود را از سر برداشت و سپس به سر گذاشت وگفت: السّلام علیک.
موسی (ع) فرمود: تو کیستی ؟، او جواب داد:«من ابلیس هستم».
موسی - خدا تو را بکشد، برای چه به اینجا آمدهای؟
ابلیس - آمدهام بخاطر مقام ارجمندی که در پیش گاه خدا داری بر تو سلام کنم.
موسی - با این کلاه رنگارنگ چه میکنی؟
ابلیس - با این کلاه، دلهای فرزندان آدم(ع) را آلوده و منحرف میکنم (وقتی آنها به زرق و برق دنیا که نمودارش در این کلاه وجود دارد، دل بستند، براحتی از صراط حق، منحرف خواهند شد).
موسی - چه کاری است که اگر انسان انجام دهد، تو بر او چیره میشوی؟
ابلیس - همگامی که انسان خود بین باشد و عملش را زیاد بشمرد، و گناهانش را فراموش کند ( بر او چیره میگردم) و تو را از سه خصلت بر حذر میدارم 1- با زن نامحرم خلوت نکن که در این صورت من حاضرم تا انسان را به گناه بی عفتی وا دارم 2- با خداوند اگر پیمان بستی حتماً آن را ادا کن 3- وقتی متاع یا مبلغی به عنوان صدقه، خارج کردی، فوراً آن را به مستحق بپرداز، زیرا تا صدقه داده نشده من حاضرم که صاحبش را پشیمان کنم. سپس ابلیس، پشت کرد و رفت در حالی که میگفت: یا ویلناة علم موسی ما یحذّر به بنی آدم: «وای بر من، موسی (ع) دانست اموری را که بوسیله آن، انسانها را از آلودگی بر حذر میدارد».
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))