داستان های بحارالانوار ، ارزش کار

علی پسر ابی‏حمزه می‏گوید:
امام موسی‏بن جعفر را دیدم در زمین خود کار می‏کرد، وجود مبارکش را عرق فرا گرفته بود. گفتم:
فدایت شوم! کارگران کجا هستند؟
امام فرمود:
ای علی! کسانی با دست کار کرده‏اند که از من و پدرم بهتر بودند.
پرسیدم:
آنها کیانند؟
فرمود:
رسول الله و امیرالمؤمنین علیه‏السلام و اجداد من همه با دست کار می‏کردند، کار کردن روش پیامبران و فرستادگان خدا و بندگان صالح است.(73)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ارزش دانش اندوزی

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم روزی وارد مسجد شد و مشاهده فرمود دو جلسه تشکیل یافته است.
یکی، جلسه علم و دانش است، که در آن از معارف اسلامی بحث می‏شود و دیگری جلسه دعا و مناجات است، که در آن خدا را می‏خوانند و دعا می‏کنند.
پیمغبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
این هر دو جلسه خوب است و هر دو را دوست دارم، آن عده دعا می‏کنند و این عده راه دانش می‏پویند و به بی‏سوادان آگاهی و آموزش می‏دهند، ولی من این گروه دوم را بر گروه اول که صرفاً به دعا و مناجات مشغولند ترجیح می‏دهم، زیرا من خود از جانب خداوند برای تعلیم و آموزش بر انگیخته شده‏ام.
آنگاه رسول گرامی صلی الله علیه و آله و سلم به گروه تعلیم دهندگان پیوست و با آنان در مجلس علم نشست.(5)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ارزش تعلیم و تعلم در اسلام‏

جوانی با قاتل پدرش وارد محضر امام سجاد (علیه السلام) شد و گفت: این شخص پدر مرا کشته است. قاتل در ضمن محاکمه به قتل اعتراف کرد و امام حکم قصاص را صادر نمود و فرمود:
قاتل باید کشته شود.
ولی چون قاتل آدم شرور به نظر نمی‏رسید و جوان نیز جوانی مودب و فهمیده‏ای بود، امام از او خواست که قاتل را ببخشد و از قصاص او در گذرد.
جوان راضی نشد و در گرفتن خون پدر اصرار ورزید.
امام به او فرمود:
اگر او حقی بر ذمه‏ی تو دارد به خاطر حقش از خون او درگذر و گناهش را ببخش.
جوان: آری، ای پس پیغمبر! او را بر حقی است ولی حقش به اندازه‏ای نیست که من به خاطر آن از خون پدرم درگذرم.
لکن حاضرم در مقابل حقی که بر من دارد از خونش درگذرم و با گرفتن دیه که (معادل هزار مثقال طلاست) او را ببخشم.
امام: او چه حقی بر ذمه‏ی تو دارد؟
جوان: ای فرزند رسول خدا! او به من عقاید حقه را آموخته و درسهایی از توحید، رسالت پیامبر اسلام، امامت علی بن ابی طالب و ائمه‏ی طاهرین را تعلیم داده است.
امام: عجب! او حقی به این بزرگی بر گردن تو دارد؟ به خدا سوگند! حقی که او بر تو دارد به جز خون انبیاء و ائمه‏ی هدی با خون تمام مردم روی زمین، از اولین تا آخرین که کشته شوند برابری می‏کند.
سپس به قاتل گفت:
آیا تو حاضری ثواب مسائل دینی یاد دادنت را به من بدهی تا من بدهی تو را بپردازم و تو از کشته شدن نجات یابی؟
قاتل: پسر پیغمبر شما نیازی به ثواب دین آموزی من نداری، من که گناهان بزرگی مرتکب شده‏ام به ثواب آموزشم محتاجم. زیرا غیر از گناهانی دیگر که انجام داده‏ام، گناه بزرگی را که بر اثر قتل مرتکب شده‏ام، گذشته از این، طرفم خودش شخص مقتول است نه فرزندش، که به خونخواهی او بر خواسته است.
بدینگونه قاتل به هیچ قیمتی از ثواب آموزشش صرف نظر نکرد.
آنگاه امام رو به جوان فرمود:
بندی خدا! میان گناهی که این مرد نسبت به تو مرتکب شده و حقی که بر ذمه‏ی تو دارد سنجش به عمل آور، گر چه او پدر تو را کشته و او را از لذت زندگی در این دنیا و تو را از لذت مصاحبت و دیدار او در این چند روز دنیا محروم گردانیده است، ولی ببین او چه چیز گرانبهایی به تو داده! او به تو سرمایه‏ی جاودانی آموخته است تا در پرتو آن وارد بهشت ابدی گردی و از عذاب دائم جهنم نجات یابی تازه اگر در مصیبت پدرت شکیبایی و تحمل نشان دهی، خداوند پاداش تو را می‏دهد که با او همنشین گردی.
بنابراین لطف و احسانی که درباره‏ی تو انجام داده به مراتب از میزان جنایتی که بر تو روا داشته برتر و بالاتر است.
اکنون توجه داشته باش اگر حاضری در مقابل خوبی که او به تو کرده او را ببخشی و از خونش بدون گرفتن دیه درگذری، حدیثی از فضایل پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برای شما هر دو نقل می‏کنم که آن حدیث از دنیا و آخرت و هر چه در آن است، با ارزش‏تر می‏باشد. و اگر نمی‏توانی او را ببخشی، من خودم، از مال خودم، دیه‏ی او را به تو می‏پردازم ولی حدیث را فقط برای او نقل می‏کنم و به تو نمی‏گویم تا در نتیجه منفعتی از دست تو برود که هرگاه به حساب آن برسی از جهان و هر چه در آن است با ارزش‏تر است.
جوان: پسر پیغمبر من تحمل چنین خسارتی را ندارم، من او را بدون گرفتن دیه و بی هیچ قید و شرطی تنها به خاطر رضای خداوندی و حقی که بر ذمه‏ی من دارد از قصاصش می‏گذرم. من او را می‏بخشم تا از برکات سخن شما بهره‏مند شوم. اینک لطف بفرمایید و حدیث فضیلت پیغمبر را بر ما نقل کنید.
امام با نقل حدیث فضیلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) جوان را راضی کرد و قاتل را از قصاص نجات بخشید(81).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، احمق‏ترین احمق‏ها

روزی اصحاب در کنار وجود مقدس پیامبر گرد آمده بودند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به آنها فرمود:
آیا می‏خواهید به شما از زیرک‏ترین زیرک‏ها و احمق‏ترین احمق‏ها خبر دهم؟
همه با اشتیاق عرض کردند: آری.
حضرت فرمود:
زیرک‏ترین زیرکها کسی است که پیش از مرگ خود را به حساب بکشد و کردار نیک برای پس از مرگ انجام دهد.
و احمق‏ترین احمق‏ها کسی است که از هوس‏های نامشروع پیروی کند و در عین حال از درگاه خدا آروزی آرزوها (بهشتی شدن) را بکند(20).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، احترام مهمان‏

روزی مهمانی بر حضرت وارد شد، هنگام مشغول خوردن غذا با مهمان بود چراغ خاموش شد
مهمان دست دراز کرد تا چراغ را درست کند امام رضا (علیه السلام) او را از این کار منع کرد و خودش به اصلاح چراغ پرداخت و فرمود:
ما قومی هستیم از مهمان خویش کار نمی‏کشیم(123)
89
پندهای امام جواد (علیه السلام) در کنار بستر بیمار
یکی از اصحاب امام جواد (علیه السلام) مریض بود حضرت آمد و بر بالین او نشست و دید او گریه می‏کند و درباره‏ی مرگ بی تابی می‏نماید
امام فرمود:
ای بنده خدا ترس شما از مرگ به خاطر این است که نمی‏دانی مرگ چیست؟ آیا چرک و کثافت تو را فرا گیرد و موجب ناراحتی تو گردد و جراهات و زحمتهای پوستی در بدن تو پدیدار گردد و بدانی شستشو در حمام همه این آلودگی‏ها و زخمها از بدن تو پاک می‏کند آیا نمی‏خواهی به حمام بروی و از زخمها و آلودگی‏ها پاک گردی؟ و یا میل داری که به حمام نروی و با همان آلودگی‏ها و زخمها بمانی‏
بیمار عرض کرد:
البته که دوست دارم در این صورت به حمام بروم و بدنم را بشویم امام فرمود:
مرگ برای مؤمن همان حمام است و آن آخرین مرحله پاکسازی از گناه و آلودگی و شستشوی ناپاکیها در این دنیا است‏
بنابراین وقتی به سوی مرگ رفتی و مرگ تو را درک کرد در حقیقت از همه اندوه و گرفتاری نجات یافته و به وادی سرور و خوشحالی وارد شده‏ای‏
مریض از فرمایشات امام جواد (علیه السلام) قلبش آرام گرفت و خاطرش آسوده شد و شاد و خرم گردید و آرامش روحی پیدا نمود و حالت نگرانی و دلهره‏اش از بین رفت(124)
آری اگر انسان از لحاظ ایمان و عمل خود را آماده سفر آخرت کند از مرگ واهمه نخواهد داشت
90
یک معجزه از امام جواد (علیه السلام)
ابو هاشم جعفری می‏گوید
همراه امام جواد (علیه السلام) به مسجد رفتیم در حیاط مسجد درخت سدر خشکیده‏ای بود.
امام جواد (علیه السلام) آب طلبید و پای آن درخت، وضو گرفت، آب وضوی حضرت به پای آن درخت ریخت، درخت در همان سال سبز و خرم شد و میوه داد(125)

 


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، احترام پدر از دیدگاه فاطمه

زهرای مرضیه علیها السلام به پدرش پیامبر خدا بسیار احترام می‏کرد و در برابر او به طور کامل ادب را رعایت می‏نمود. بانوی اسلام می‏فرمود:
هنگامی که آیه‏یلا تجعلوا دعاء الرسول بینکم کدعاء بعضکم بعضا: پیامبر خدا را همانند خود به نام صدا نزنید بلکه (یا رسول الله) بگویید(46).
من حیا نمودم که به پدرم بگویم (ای بابا) از این رو، گفتم (یا رسول الله) رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از من روی برگرداند و این کار چند بار تکرار شد سرانجام به من فرمود:
فاطمه! این آیه در مورد ستمکاران مغرور قریش نازل شده، نه در مورد تو و نسل تو، و تو از من هستی و من از توام.
بنابراین تو بگو: یا ابه لانها احیی للقلب و ارضی للرب؛
ای بابا، زیرا این گونه خطاب تو، دل را زنده کرده و مایه‏ی خشنودی پروردگار می‏گردد(47).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اثر صدقه در زندگی‏

مردی خدمت امام کاظم (علیه السلام) رسید و عرض کرد:
ده نفر عائله دارم تمامشان بیمارند، نمی‏دانم چه کنم و با چه وسیله گرفتاریشان را بر طرف سازم؟
امام (علیه السلام) فرمود:
آنان را به وسیله صدقه و احسان به نیازمندان مؤمن در راه خدا، معالجه کن که هیچ چیزی سریع‏تر از صدقه حاجت را بر آورده نمی‏کند و هیچ چیز برای بیمار سودمندتر از صدقه نمی‏باشد.(104)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اثر دیدنی‏ها در نوزاد

حضرت موسی از مصر فرار کرد و به مدین آمد، در آنجا با دختر حضرت شعیب پیغمبر ازدواج نمود.
پس از ده سال به حضرت شعیب گفت:
من ناگزیرم به وطن باز گردم و از مادر و خویشانم دیدار کنم، در این مدت که در خدمت شما بودم، مزد من چیست؟
شعیب پیغمبر گفت:
امسال هر گوسفندی که زایید و نوزاد او ابلق سیاه و سفید بود، مال تو باشد.
موسی با اجازه شعیب هنگام جفت‏گیری گوسفندان، جوبی را در زمین نصب کرد و پارچه دورنگی بر سر آن افکند، همین پارچه دو رنگ روبروی گوسفندان بو، هنگام انعقاد نطفه در نوزاد آنها اثر کرد، و آن سال همه نوزادهای گوسفندان ابلق شدند، آن سال به پایان رسید، موسی اثاث و گوسفندان و اهل و عیال خود را آماده ساخت و به سوی مصر حرکت نمود(147).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اثر اندیشه در نطفه‏

حضرت دانیال علیه السلام یکی از پیغمبران بود قبرش در شوش است. روزی یکی از پادشاهان به خدمت او رسید و گفت:
من بسیار دوست دارم که فرزندی مانند تو خوش سیما و نیک سیرت داشته باشم .
دانیال پیامبر به او گفت:
من در قلب شما چه موقعیتی دارم؟
پادشاه گفت:
جایگاه بسیار خوب داری، و موقعیت عظیم تو در دل من جای گرفته است.
دانیال گفت:
هنگامی که با همسرت آمیزش نمودی، در آن حال تمام فکر و اندیشه‏ات را متوجه من کن سیمای ظاهر و باطن مرا در درون خود به طور کامل تصور نما.
پادشاه به این دستور عمل کرد، در نتیجه دارای پسری شد که شبیه ترین انسانها به دانیال بود(146).
این همان مطلبی است که دانش ژنیتیک به آن پی برده، می‏گوید: فکر زن و مرد هنگام آمیزش در نطفه آنها اثر می‏گذارد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ابولبابه و ستون توبه‏

پس از جنگ خندق و جبرئیل فرمان جنگ با بنی قریظه را آورد(154)
پیامبر (صله الله علیه و آله و سلم) با عده‏ای از مسلمانان به سوی بنی قریظه حرکت نمود سپاه اسلام قلعه‏ی آنان را محاصره کردند محاصره به درازا کشید ناگزیر از حضرت تقاضا کردند ابولبابه را (که قبلاً با آنان پیمان و سابقه دوستی داشت) نزد ما بفرست تا این باره با او مشورت کنیم سپس تصمیم خود را در جنگ یا تسلیم شدن اعلان نماییم. پیغمبر نیز به ابولبابه فرمود: ای ابولبابه! نزد دوستان سابق خود برو و با آنان صحبت کن و ببین چه می‏گویند ابولبابه نزد آنان رفت هنگامی که زنها و بچه‏ها او را دیدند شروع به گریه و زاری کردند او می‏توانست از موقعیت به نفع هر دو دسته (مسلمان و یهود) استفاده کند مثلاً جنگ را به صلح بکشاند ولی این منظره ابولبابه را تحت تاثیر گذاشت و دلش به حال آنها سوخت‏
بنی قریظه گفتند: ابولبابه ما چه کار کنیم؟ تسلیم شویم و یا جنگ کنیم؟ ابولبابه با دست به گلوی خود اشاره کرد یعنی اگر تسلیم شوید کشته خواهید شد او این جمله را که گفت همان لحظه سخت پشیمان شد که چرا به خدا و پیامبر او خیانت ورزید از قلعه بیرون آمد دیگر نتوانست به محضر رسول خدا(صله الله علیه و آله و سلم) (برود و یکسره به مدینه بازگشت و وارد مسجد پیغمبر شد و با ناراحتی شدید کردن خود را به یکی از ستون‏ها مسجد(155) بست و به گریه زاری پرداخت‏
سپاه اسلام فاتحانه از جنگ بنی قریظه برگشت ماجرای ابولبابه را به حضرت رسانیدند فرمود: اگر نزد ما می‏آمد از خداوند برایش طلب آمرزش می‏کردیم اما حالا که به درگاه الهی پناه برده خداوند در رد و یا قبول توبه‏ی او سزاوار است ابولبابه روزها را روزه می‏گرفت و هنگام افطار دخترش برای او غذا می‏برد و به اندازه‏ای که از خطر گرسنگی جان به در برد چیزی می‏خورد و برای قضای حاجت و تجدید وضو او را از ستون باز می‏کرد دوباره خود را به ستون می‏بست و می‏گفت: من خود را از این ستون باز نخواهم نکرد مگر اینکه بمیرم یا خداوند توبه‏ام را بپذیرد
روزی که پیغمبر در خانه ام سلمه بود آیه (156) درباره قبولی توبه ابولبابه بر پیامبر نازل شد
خبر پذیرش توبه را به ابولبابه مژده دادند بسیار شادمان شد مسلمانان خواستند دست و پایش را باز کنند نگذاشت گفت: نه، نمی‏گذارم شما در این باره دخالت کنید تا رسول خدا(صله الله علیه و آله و سلم) (با دست مبارک خود مرا باز کند و به دست مبارکش آزاد شوم)
حضرت تشریف آورد و فرمود: ای ابولبابه خداوند توبه تو را پذیرفت آنگاه با دست خود ریسمان را از گردن او باز کرد.
ابولبابه عرض کرد: یا رسول الله! مایلم به شکرانه قبولی توبه‏ام تمام اموال خود را بین فقرا تقسیم کنم.
حضرت فرمود: نه.
- دو سهم آن را بدهم. فرمود: خیر.
- نصف آن را صدقه بدهم. فرمود: نه.
- یک سوم آن را تصدق کنم. در این وقت این آیه مبارکه نازل شد خذ من اموالهم صدقة تطهرهم و تزکیهم بها از اموال آنان به عنوان صدقه بپذیر تا پاک و پاکیزه گردند(157)
آنگاه ثلث اموال او را پذیرفت و میان مستمندان تقسیم نمود(158)
(آری قدرت ایمان است که می‏تواند انسان را چنان کنترل کند که هرگز اندیشه خیانت را در مغز خود راه ندهد و ضامن اجراء اصلاحات جامعه می‏گردد.
اگر ایمان و ترس را بازرس وجدان در او نباشد هیچ قدرتی نمی‏تواند در تمام شئونات زندگی در خلوت و جلوت حافظ و نگهبان افراد بشر باشد)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ابو بصیر و ضمانت بهشت

ابابصیر، صحابه ارجمند امام صادق علیه السلام می‏گوید:
مردی از شهر شام نزد ما آمد و من مذهب شیعه را به او عرضه کردم و او پذیرفت، یک وقت پیش او رفتم، دیدم در حال جان دادن است.
به من گفت:
ای ابا بصیر! آنچه را که تو گفتی، پذیرفتم. اکنون قضیه بهشت من چه می‏شود؟
گفتم:اناضامن لک علی ابی عبدالله علیه السلام بالجنه: من بهشت را از طرف امام صادق علیه السلام برای تو ضمانت می‏کنم.
ابو بصیر می‏گوید:
طولی نکشید وی از دنیا رفت. و من محضر امام صادق علیه السلام رفتم پیش از آنکه من سخن بگویم، امام آغاز سخن کرد و فرمود:
قد و فی لصاحبک بالجنه: بهشتی را که برای دوستت ضامن شده بودی، به او دادند.(109)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ابوجهل چگونه کشته شد

عبدالرحمن بن عوف می‏گوید
در جنگ بدر در صف مسلمانان به جانب راست و چپ می‏نگریستم ناگاه دیدم درمیان دو کودک کم سن و سال (حدوداً کمتر از 14 سال) قرار گرفته‏ام، یکی از آن دو کودک به من گفت:
ای عمو ابو چهل(136) را می‏شناسی‏
گفتم: آری می‏شناسم، برادر زاده! با ابوجهل چه کار داری‏
گفت‏
به من گفته‏اند که او به پیغمبر اسلام (صله الله علیه و آله و سلم) دشنام داده است سوگند به خدا که جانم در تحت قدرت اوست اگر ابوجهل را بشناسم تا او را نکشم آرام نمی‏گیریم‏
سپس کودک دیگر نیز این حرف را زد من از جرأت و شهامت این دو کودک سخت تعجب کردم طولی نکشید ناگهان ابوجهل را دیدم که در میدان تاخت و ناز می‏کند او را به آن دو کودک نشان دادم‏
آنها مثل برق به سوی ابوجهل حمله بردند و با شمشیری که در دست داشتند او را کشتند
آنگاه به محضر پیامبر خدا باز گشتند و خبر کشته شدن ابوجهل را به حضرت دادند
رسول خدا(صله الله علیه و آله و سلم) به آن‏ها فرمود:
ایکما قتله کدامیک از شما او را کشته است؟
هریک از آن دو گفتند: من کشتم‏
حضرت فرمود: آیا شمشیرهای خود را از خون پاک نموده‏اید؟
گفتند: نه.
پیامبر خدا شمشیرهای آنها را نگاه کرد دید هر دو به خون رنگین است.
فرمود:
کلا کما قتله هر دوی شما را کشته‏اید.
این دو کودک هر دو معاذ نام داشتند (معاذ بن عمرو و معاذ بن عفراء) و حدود 14 سال داشتند(137)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ،‌ استقامت در راه هدف‏

وقتی که پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله و سلم دعوتش را در مکه آشکار کرد گروهی از سران قریش نزد عموی پیامبر، آمدند و گفتند:
ای ابوطالب! برادر زاده تو ما را ناسزا می‏گوید، عقاید جوانان ما را فاسد کرده و در میان ما اختلاف افکنده است.
اگر کمبود مالی دارد ما آن قدر ثروت در اختیارش می‏گذاریم که ثروتمندترین مرد قریش گردد.
ابوطالب پیشنهاد مشرکان را به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رساند. رسول خدا فرمود:
اگر آنها خورشید را در دست راست منو ماه را در دست چپ من بگذارند و بگویند دست از هدف خود بردار، هرگز نمی‏پذیرم. ولی به جای این همه وعده ها یک جمله مرا عمل کنند تا در پرتو آن به عرب حکومت کنند و غیر عرب نیز آئین آنها را بپذیرد، در آخرت فرمانروای بهشت باشند.(13)
-ابوطالب پیام حضرت را به مشرکان ابلاغ نمود.
گفتند: یک جمله سهل است ما حاضریم ده جمله بپذیریم، بگو آن جمله چیست؟
پیامبر توسط حضرت ابو طالب به آنها پیام داد آن جمله این است:
تشهدون ان لا الله الا الله و انی رسول الله :
گواهی دهید که معبودی جز خداوند یکتا نیست و من پیامبر خدا هستم.
مشرکان از این پیام سخت به وحشت افتادند، گفتند:
ما سیصد و شصت خدا را ترک کنیم و یک خدا بپذیریم، به راستس این سخن تعجب آور است!
در این وقت این آیات نازل شد:(14) مشرکان مکه تعجب کردند که پیامبری از همان نژاد عرب برای پند آنان آمده و آن کافران گفتند: او ساحر دروغگو است... و این ادعای محمد در توحید و یگانگی جز بافندگی چیزی دیگری نیست.
به این ترتیب پیامبر بزرگ اسلام به هیچ وعده‏ای دست از هدف خود بر نداشت تا پیروز گشت و به ما این درس داد که در راه هدف استقامت داشته باشیم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، یک مناظره جالب‏

امام جواد علیه‏السلام نخستین امامی است که در خردسالی (تقریباً در هشت سالگی) به منصب امامت رسید.
در عین حال، چون علمشان از جانب خداوند بود بر تمام اهل فضل از لحاظ علم و دانش برتری داشت.
مخالفین آن حضرت مناظرات و گفتگوهایی با آن بزرگوار انجام می‏دادند و گاهی سوالات مشکلی مطرح می‏نمودند تا به خیال باطل خودشان او را در صحنه مبارزه علمی شکست دهند. بعضی از آنها هیجان‏انگیز و پر سر و صدا بوده، از جمله مناظره یحیی بن اکثم قاضی القضات کشورهای اسلامی‏است.
بنا به دستور مأمون خلیفه عباسی مجلس مناظره‏ای تشکیل یافت. امام جواد علیه‏السلام حاضر شد و یحیی بن اکثم نیز آمد و در مقابل امام نشست.
یحیی بن اکثم به خلیفه نگریست و گفت:
- اجازه می‏دهی از ابو جعفر (امام جواد علیه‏السلام) پرسشی بکنم؟
مأمون گفت: از خود آن جناب اجازه بگیر.
یحیی از امام اجازه خواست.

امام علیه‏السلام فرمود: هر چه می‏خواهی سوال کن.
یحیی گفت: چه می‏فرمایید درباره شخصی که در حال احرام حیوانی را شکار کرده است؟
امام جواد علیه‏السلام فرمود: این شکار را در خارج حرم کشته است یا در داخل حرم؟
آیا آگاه به حکم حرمت شکار در حال احرام بوده یا ناآگاه؟
عمداً شکار کرده یا از روی خطا؟ آن شخص آزاد بوده یا بنده؟
صغیر بوده یا کبیر؟
اولین بار شکار کرده یا چندمین بار اوست؟
شکار او از پرندگان بود یا غیر پرنده؟
از حیوان کوچک بوده یا بزرگ؟
باز هم می‏خواهد چنین عملی را انجام دهد یا پشیمان است؟
شکار او در شب بوده یا در روز؟
در احرام حج بوده یا در احرام عمره؟
یحیی بن اکثم از این همه آگاهی متحیر ماند و آثار عجز و ناتوانی در سیمایش آشکار گردید و زبانش بند آمد طوری که حاضران مجلس ضعف و درماندگی او را در مقابل امام علیه‏السلام به خوبی فهمیدند.
بعد از این پیروزی، مأمون گفت: خدا را سپاسگزارم که هر آنچه در نظرم بود همان شد.
آن گاه رو به خویشاوندان خود کرد و گفت: حال آنچه را که قبول نداشتید پذیرفتید؟ (چون آنان می‏گفتند امام جواد علیه‏السلام به امامت لایق نیست).
پس از صحبت‏هایی که در مجلس به میان آمد مردم پراکنده شدند. تنها گروهی از نزدیکان خلیفه مانده بودند. مأمون به امام علیه‏السلام عرض کرد:
-فدایت شوم! اگر صلاح بدانید احکام مسائلی را که در مورد کشتن شکار در حال احرام مطرح شد را بیان کنید تا بهره‏مند شویم.
امام جواد علیه‏السلام فرمود: آری! اگر شخص محرم در حل (بیرون از حرم) شکار کند و شکار او از پرندگان بزرگ باشد، باید به عنوان کفاره یک گوسفند بدهد و اگر در داخل حرم بکشد، کفاره‏اش دو برابر است (دو گوسفند). اگر جوجه‏ای را خارج از حرم بکشد، کفاره‏اش بره‏ای است که تازه از شیر گرفته شده باشد. اگر در داخل حرم بکشد، باید علاوه بر آن بره، بهای جوجه را هم بپردازد. اگر شکار از حیوانات صحرایی باشد چنانچه گورخر باشد کفاره‏اش یک گاو است و اگر یک شتر مرغ باشد باید یک شتر کفاره بدهد. اگر هر کدام از اینها را در داخل حرم بکشد، کفاره‏اش دو برابر می‏شود. اگر شخص محرم عملی انجام دهد که قربانی بر او واجب گردد، چنانچه در احرام عمره باشد، باید آن را در مکه قربانی کند و اگر در احرام حج باشد، باید قربانی را در منی ذبح کند و کفاره شکار بر عالم و جاهل یکسان است. منتها در صورت عمد (علاوه بر وجوب کفاره) معصیت نیز کرده است؛ اما در صورت خطا گناه ندارد.
کفاره شخص آزاد بر عهده خود اوست، اما کفاره برده را باید صاحبش بدهد. بر صغیر کفاره نیست ولی بر کبیر کفاره واجب است. آن کس که از عملش پشیمان است، گناهش در آخرت بخشیده می‏شود؛ ولی کسی که پشیمان نیست عذاب خواهد دید.
مأمون گفت: آفرین بر تو ای ابا جعفر! خدا خیرت بدهد. اگر صلاح می‏دانی شما نیز از یحیی بن اکثم بپرس، همچنان که او از شما پرسید. در این هنگام امام علیه‏السلام به یحیی فرمود: بپرسم؟
یحیی پاسخ داد: فدایت شوم! اختیار با شماست. اگر دانستم جواب می‏دهم و اگر نه، از شما استفاده می‏کنم.
امام علیه‏السلام فرمود: به من بگو! در مورد مردی که در اول صبح به زنی نگاه کرد در حالی که نگاهش به آن زن حرام بود و آفتاب که بالا آمد زن بر او حلال گشت هنگام ظهر باز بر او حرام شد و چون وقت عصر فرا رسید بر او حلال گردید و موقع غروب آفتاب باز بر او حرام شد و در وقت عشاء حلال شد و در نصف شب بر وی حلال گردید و در طلوع فجر بر او حلال گشت این چگونه زنی است و به چه دلیل بر آن مرد گاهی حلال و گاهی حرام می‏شود؟
یحیی گفت: به خدا سوگند! پاسخ این سؤال را نمی‏دانم و نمی‏دانم به چه دلیل حلال و حرام می‏شود. اگر صلاح می‏دانید خوب جواب آن را بیان فرمایید تا بهره‏مند شویم.
امام علیه‏السلام فرمود: این زن کنیز مردی بوده است. در صبحگاهان مرد بیگانه‏ای به او نگاه کرد، نگاهش حرام بود و چون آفتاب بالا آمد کنیز را از صاحبش خرید و بر او حلال شد و هنگام ظهر او را آزاد کرد بر وی حرام گردید و موقع عصر با او ازدواج نمود بر او حلال شد و در هنگام غروب او را ظهار (61) نمود بر او حرام گردید و در وقت عشاء کفاره ظهارش را داد بر او حلال شد و در نیمه شب او را طلاق داد بر او حرام گشت و در سپیده دم رجوع نمود، زن بر او حلال شد (62)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، یک مأموریت کاملاً محرمانه‏

بشر پسر سلیمان که از فرزندان ابو ایوب انصاری و یکی از شیعیان مخلص و همسایه امام علی النقی و امام حسن عسکری علیه‏السلام بود می‏گوید: روزی کافور، خدمتگزار حضرت علی النقی علیه‏السلام نزد من آمد و گفت: امام تو را به حضورش خواسته است چون خدمت حضرت رسیدم و در مقابلش نشستم، فرمود:
ای بشر! تو از فرزندان انصار هستی از همان دودمانی که در مدینه به یاری پیغمبر خدا بر خاستند و محبت ما اهلبیت همیشه در خاندان شما بوده است. بدین جهت شما مورد اطمینان ما می‏باشید اکنون مأموریت کاملاً محرمانه‏ای را بر عهده تو می‏گذارم که فضیلت ویژه‏ای برای تو است و با انجام آن بر دیگر شیعیان امتیازی داشته باشی.
پس از آن حضرت نامه به خط و زبان رو می‏نوشت مهر کرد و به من داد و کیسه زرد رنگی که دویست و بیست دینار سکه طلا در آن بود بیرون آورد سپس فرمود:
این کیسه طلا را نیز بگیر و به سوی بغداد حرکت و صبح روز فلان، در کنار پل فرات حاضر باش هنگامی که قایقهای حامل اسیران به آنجا رسید، می‏بینی گروهی از کنیزان را برای فروش آورده‏اند. عده‏ای از نمایندگان ارتش بنی عباس و تعداد کمی از جوانان عرب به قصد خرید در آنجا گرد آمده‏اند و هر کدام سعی دارد بهترینش را بخرد.
در این موقع تو نیز شخصی به نام عمر بن زید (برده فروش) را مرتب زیر نظر داشته باش. او کنیزی را برای فروش به مشتریان عرضه می‏کند که دارای نشانه‏های چنین و چنان است؛ از جمله: دو لباس حریر پوشیده و به شدت از نامحرمان پرهیز می‏کند. هرگز اجازه نمی‏دهد کسی به او نزدیک شود یا چهره او را ببیند.
آن گاه صدای ناله او را از پس پرده می‏شنوی که به زبان رو می‏گوید: وای که پرده عصمتم دریده شد و شخصیتم از بین رفت.
یکی از مشتریان به برده فروش خواهد گفت: من او را به سیصد دینار می‏خرم زیرا عفت و حجابش مرا به خرید وی بیشتر علاقمند کرد. کنیز به او خواهد گفت: من به تو میل و رغبت ندارم اگر چه در قیافه حضرت سلیمان ظاهر شوی و دارای حشمت و سلطنت او باشی دلت بر اموالت بسوزد و بیهوده پول خود را خرج نکن!
برده فروش می‏گوید، پس چه باید کرد؟ تو که با هیچ مشتری راضی نمی‏شوی؟ من ناگزیرم تو را بفروشم.
کنیز اظهار می‏کند چرا شتاب می‏کنی؟ بگذار خریداری که قلبم به وفا و صفای او آرام گیرد و دل بخواه من باشد پیدا شود.
در این وقت نزد برده فروش برو و به او بگو یکی از بزرگان نامه‏ای به خط و زبان رومی نوشته و در آن بزرگواری سخاوت نجابت و دیگر اخلاق خویش را بیان داشته است اکنون این نامه را به کنیز بده تا بخواند و از خصوصیات و اخلاص نویسنده آن آگاه گردد. اگر مایل شد من از طرف نویسنده نامه وکالت دارم این کنیز را برای ایشان بخرم.
بشر می‏گوید: من از محضر امام خارج شدم و به سوی بغداد حرکت کردم و همه دستورات امام را انجام دادم.
وقتی نامه در اختیار کنیز قرار گرفت نامه را خواند و از خوشحالی به شدت گریست. روی به عمر بن زید برده فروش کرد و گفت:
باید مرا به صاحب این نامه بفروشی من به او علاقمندم. قسم به خدا! اگر مرا به او نفروشی خودکشی می‏کنم و تو مسؤول هلاکت جان من خواهی بود. این قضیه سبب شد تا من در قیمت آن بسیار گفتگو کنم و سرانجام به همان مبلغی که مولایم (امام) به من داده بود به توافق رسیدیم.من پولها را به او دادم و او نیز کنیز را که بسیار شاد و خرم بود، به من تحویل داد.
من همراه آن بانو به منزلی که برای وی در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم؛ اما کنیز از نهایت خوشحالی آرامش نداشت نامه حضرت را از جیبش بیرون می‏آورد و مرتب می‏بوسید. آن را بر دیدگانش می‏گذاشت و به صورتش می‏مالید.
گفتم: ای بانو! من از تو درشگفتم. چطور نامه‏ای را می‏بوسی که هنوز صاحبش را ندیده و نمی‏شناسی؟
گفت: ای بیچاره کم معرفت نسبت به مقام فرزندان پیغمبران! خوب گوش کن و به گفتارم دل بسپار تا حقیقت برای تو روشن گردد.
خاطرات شگفت‏انگیز یک دختر خوشبخت!
نام من ملکیه دختر یشوعا هستم. پدرم فرزند پادشاه روم است. مادرم از فرزندان شمعون صفا وصی حضرت عیسی علیه‏السلام و از یاران آن پیغمبر به شمار می‏آید. خاطرات عجیب و حیرت انگیزی دارم که اکنون برای تو نقل می‏کنم: من دختری سیزده ساله بودم که پدر بزرگم - پادشاه روم - خواست مرا به پسر برادرش تزویج کند.
سیصد نفر از رهبران مذهبی و رهبانان نصارا که همه از نسل حواریون حضرت عیسی علیه‏السلام بودند و هفتصد نفر از اعیان و اشراف کشور و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان ارتش و بزرگان مملکت را دعوت نمود. با حضور دعوت شدگان در قصر امپراطور روم جشن شکوهمند ازدواج من آغاز گردید. آن گاه تخت شاهانه‏ای را که با جواهرات آراسته بودند در وسط قصر روی چهل پایه قرار دادند داماد را با تشریفات ویژه‏ای روی تخت نشاندند و صلیبها را بر بالای آن نصب کردند و خدمتگزاران کمر به خدمت بستند و اسقفها در گرداگرد داماد حلقه وار ایستادند. انجیل را باز کردند تا عقد ازدواج را مطابق آئین مسیحیت بخوانند. ناگهان صلیبها از بالا بر زمین افتادند و پایه‏های تخت درهم شکست داماد نگون بخت بر زمین افتاد و بیهوش گشت رنگ از رخسار اسقفها پرید و لرزه بر اندامشان افتاد بزرگ اسقفها روی به پدرم کرد و گفت: پادشاها! این حادثه نشانه نابودی مذهب مسیح و آیین شاهنشاهی است چنین کاری را نکن و ما را نیز از انجام این مراسم شوم معاف بدار! پدرم بزرگم نیز این واقعه را به فال بد گرفت. در عین حال دستور داد پایه‏های تخت را درست کنند وصلیبها را در جایگاه خود قرار دهند برادر داماد بخت برگشته را روی تخت بگذارند بار دیگر مراسم عقد را برگزار نمایند هر طور است مرا به ازدواج در آورند تا این نحس و شومی به میمنت داماد از خانواده آنها بر طرف شود.
مجلس جشن بار دیگر به هم ریخت‏
به فرمان امپراطور روم بار دیگر مجلس را آراستند. صلیبها در جایگاه خود قرار گرفت. تخت جواهر نشان بر روی چهل پایه استوار گردید. داماد جدید را بر تخت نشاندند بزرگان لشکری و کشوری آماده شدند تا مراسم این ازدواج شاهانه انجام گیرد. امام همین که انجیل‏ها را گشودند تا عقد ازدواج ما را مطابق آیین مسیحیت بخوانند.
ناگهان حوادث وحشتناک گذشته تکرار شد صلیبها فرو ریخت پایه‏های تخت شکست داماد بدبخت از تخت بر زمین افتاد و از هوش رفت. مهمانان سراسیمه پراکنده شدند و مجلس جشن به هم ریخت و بدون آنکه پیوند ازدواج ما صورت بگیرد پدر بزرگم افسرده و غمناک از قصر خارج شد و به حرمسرا رفت و پرده‏ها را انداخت.:
رؤیای سرنوشت ساز
من نیز به اتاق خود برگشتم شب فرا رسید. به خواب رفتم در آن شب خوابی دیدم که سرنوشت آینده‏ام را رقم زد.
در خواب دیدم؛ حضرت عیسی علیه‏السلام و شمعون صفا و گروهی از حواریون در قصر پدر بزرگم گرد آمده‏اند و در جای تخت منبری بسیار بلند که نور از آن می‏درخشید قرار دارد.
در این وقت، حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و داماد و جانشین آن حضرت علی علیه‏السلام و جمعی از فرزندانش وارد قصر شدند حضرت عیسی علیه‏السلام از آنان استقبال نمد و حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم را به آغوش گرفت و معانقه کرد. در آن حال حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
ای روح الله! من آمده‏ام ملیکه دختر وصی تو شمعون را برای این پسرم (امام حسن عسکری علیه‏السلام) خواستگاری کنم.
حضرت عیسی علیه‏السلام نگاهی به شمعون کرده و گفت:
ای شمعون سعادت به تو روی آورده با این ازدواج مبارک موافقت کن و نسل خودت را با نسل آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم پیوند بزن!
شمعون اظهار داشت: اطاعت می‏کنم.
سپس حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم در بالای منبر قرار گرفت و خطبه خواند و مرا به فرزندش (امام حسن عسکری علیه‏السلام) تزویج نمود.
حضرت عیسی علیه‏السلام حواریون و فرزندان حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم همگی گواهان این ازدواج بودند.
هنگامی که از خواب بیدار شدم از ترس جان خوابم را به پدر و پدر بزرگم نگفتم زیرا ترسیدم از خوابم آگاه شوند مرا بکشند.
بدین جهت ماجرای خوابم را در سینه‏ام پنهان کردم به دنبال آن آتش محبت امام حسن عسکری علیه‏السلام چنان در کانون دلم شعله ور گشت که از خوردن و آشامیدن بازماندم کم کم رنجور و ضعیف گشتم عاقبت بیمار شدم دکتری در کشور روم نماند مگر آن که پدر بزرگم برای معالجه من آورد ولی هیچ کدام سودی نبخشید چون از معالجه‏ها مأیوس شد از روی محبت گفت: نور چشمم! آیا در دلت آرزویی هست تا بر آورده سازم؟ گفتم:
پدر مهربانم! درهای نجات را به رویم بسته می‏بینم اما اگر از شکنجه و آزار اسیران مسلمان که در زندان تواند دست برداری و آنان را از قید و بند زندان آزاد ساری امیداوارم حضرت عیسی علیه‏السلام و مادرش مرا شفا دهند.
پدرم خواهش مرا قبول کرد و من نیز به ظاهر اظهار بهبودی کردم و کم کم غذا خوردم پدرم خوشحال شد و بیشتر از پیش با اسیران مسلمان مدارا نمود.
رؤیای دوم پس از چهارده شب‏
بعد از چهارده شب بار دیگر در خواب دیدم که بانوی بانوان حضرت فاطمه زهرا علیه‏السلام و مریم خاتون و هزار نفر از حواریون بهشت تشریف آوردند. حضرت مریم روی به من فرمود: این سرور بانوان جهان، مادر همسر تو است.
من دامن حضرت زهرا علیه‏السلام را گرفته و گریستم و از نیامدن امام حسن عسکری علیه‏السلام به دیدنم شکایت کردم.
حضرت فاطمه علیه‏السلام فرمود:
تا وقتی که تو در دین نصارا هستی فرزندم به دیدار تو نخواهد آمد و این خواهرم مریم از دین تو به خدا پناه می‏برد. حال اگر می‏خواهی خدا و حضرت عیسی علیه‏السلام و مریم از تو راضی شوند و فرزندم به دیدارت بیاید به یگانگی خداوند و رسالت پدرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم اقرار کن و کلمه شهادتین (أشهد ان لا اله الا الله و أشهد أن محمداً رسول الله) را بر زبان جاری ساز. وقتی این کلمات را گفتم فاطمه علیه‏السلام مرا به آغوش کشید. روحم آرامش یافت و حالم بهتر شد. آن گاه فرمود:
اکنون در انتظار فرزندم حسن عسکری علیه‏السلام باش. به زودی او را به دیدارت می‏فرستم.
سومین رؤیا و دیدار معشوق‏
آن روز به سختی پایان پذیرفت با فرا رسیدن شب به خواب رفتم. شاید به دیدار دوست نایل شوم. خوشبختانه امام حسن عسگری علیه‏السلام را در خواب دیدم و به عنوان شکوه گفتم:
ای محبوب دلم! چرا بر من جفا کردی و در این مدت به دیدارم نیامدی؟ من که جانم را در راه محبت تو تلف کردم.
فرمود6 نیامدن من به دیدارت هیچ علتی نداشت جز آنکه تو در مذهب نصارا بودی و در آیین مشرکان به سر می‏بردی حال که اسلام پذیرفتی من هر شب به دیدارت خواهم آمد تا اینکه خداوند ما را در ظاهر به وصال یکدیگر برساند.
از آن شب تاکنون هیچ شبی مرا از دیدارش محروم نکرده است و پیوسته در عالم رؤیا به دیدار آن معشوق نایل گشته‏ام.
ماجرای اسیری دختر امپراطور روم‏
بشر می‏گوید: پرسیدم چگونه به دام اسارت افتادید؟
جواب داد:
در یکی از شبها در عالم رؤیا امام حسن عسکری علیه‏السلام به من فرمود: پدر بزرگ تو در همین روزها سپاهی به جنگ مسلمانان می‏فرستد و خودش نیز با سپاهیان به جبهه نبرد خواهد رفت. تو هم از لباس زنانی که برای خدمت در پشت جبهه در جنگ شرکت می‏کنند بپوش و بطور ناشناس همراه زنان خدمتگزار به سوی جبهه حرکت کن تا به مقصد برسی.
پس از چند روز سپاه روم عازم جبهه نبرد شد. من هم مطابق گفته امام خود را به پشت جبهه رساندم.
طولی نکشید که آتش جنگ شعله ور شد. سرانجام سربازان خط مقدم اسلام ما را به اسارت گرفتند.
سپس با قایقها به سوی بغداد حرکت کردیم چنانکه دیدی در ساحل رود فرات پیاده شدیم و تاکنون کسی نمی‏داند که من نوه قیصر امپراطور روم هستم تنها تو می‏دانی آن هم به خاطر اینکه خودم برایت بازگو کردم.
البته در تقسیم غنایم جنگی به سهم پیر مردی افتادم. وی نامم را پرسید چون نمی‏خواستم شناخته شوم خود را معرفی نکردم فقط گفتم نامم نرجس است.
بشر می‏گوید: پرسیدم جای تعجب است! تو رومی هستی؛ اما زبان عربی را بخوبی می‏دانی.
گفت:
آری! پدر بزرگم در تربیت من بسیار سعی و کوشش داشت و مایل بود آداب ملل و اقوام را یاد بگیرم لذا دستور داد خانمی را که به زبان عربی آشنایی داشت و مترجم او بود، شب و روز زبان عرب را به من بیاموزد از این رو زبان عربی را بخوبی یاد گرفتم و توانستم به زبان عربی صحبت کنم.
ملیکه خاتون و هدیه آسمانی‏
بشر می‏گوید:
پس از توقف کوتاه از بغداد به سامراء حرکت کردیم هنگامی که او را خدمت امام علی النقی علیه‏السلام بردم حضرت پس از احوالپرسی مختصر فرمود:
چگونه خدا عزت اسلام و ذلت نصارا و عظمت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و خاندان او را به شما نشان داد؟
پاسخ داد:
ای پسر پیغمبر! چه بگویم درباره چیزی که شما به آن از من آگاه ترید!
سپس حضرت فرمود: به عنوان احترام می‏خواهم هدیه‏ای به تو بدهم. ده هزار سکه طلا یا مژده مسرت بخشی که مایه شرافت همیشگی و افتخار ابدی توست کدامش را انتخاب می‏کنی؟
عرض کرد: مژده فرزندی به من بدهید.
فرمود: تو را بشارت باد به فرزندی که بخ خاور و باختر فرمانروا گردد و زمین را پر از عدل و داد کند پس از آنکه با ظلم و جور پر شده باشد. (69)
ملیکه عرض کرد: پدر این فرزند کیست؟
حضرت فرمود:
پدر این فرزند شایسته همین شخصیتی است که‏
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در فلان وقت در عالم خواب تو را برای خواستگاری نمود. سپس امام هادی علیه‏السلام پرسید: در آن شب حضرت مسیح علیه‏السلام و جانشینش تو را به چه کسی تزویج کردند؟
عرض کرد: به فرزند شما، امام حسن عسکری علیه‏السلام.
فرمود: او را می‏شناسی؟


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0