داستان های بحارالانوار ، ارزش کار
علی پسر ابیحمزه میگوید:
امام موسیبن جعفر را دیدم در زمین خود کار میکرد، وجود مبارکش را عرق فرا گرفته بود. گفتم:
فدایت شوم! کارگران کجا هستند؟
امام فرمود:
ای علی! کسانی با دست کار کردهاند که از من و پدرم بهتر بودند.
پرسیدم:
آنها کیانند؟
فرمود:
رسول الله و امیرالمؤمنین علیهالسلام و اجداد من همه با دست کار میکردند، کار کردن روش پیامبران و فرستادگان خدا و بندگان صالح است.(73)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم روزی وارد مسجد شد و مشاهده فرمود دو جلسه تشکیل یافته است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
جوانی با قاتل پدرش وارد محضر امام سجاد (علیه السلام) شد و گفت: این شخص پدر مرا کشته است. قاتل در ضمن محاکمه به قتل اعتراف کرد و امام حکم قصاص را صادر نمود و فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی اصحاب در کنار وجود مقدس پیامبر گرد آمده بودند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به آنها فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی مهمانی بر حضرت وارد شد، هنگام مشغول خوردن غذا با مهمان بود چراغ خاموش شد نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
زهرای مرضیه علیها السلام به پدرش پیامبر خدا بسیار احترام میکرد و در برابر او به طور کامل ادب را رعایت مینمود. بانوی اسلام میفرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مردی خدمت امام کاظم (علیه السلام) رسید و عرض کرد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت موسی از مصر فرار کرد و به مدین آمد، در آنجا با دختر حضرت شعیب پیغمبر ازدواج نمود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت دانیال علیه السلام یکی از پیغمبران بود قبرش در شوش است. روزی یکی از پادشاهان به خدمت او رسید و گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پس از جنگ خندق و جبرئیل فرمان جنگ با بنی قریظه را آورد(154) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابابصیر، صحابه ارجمند امام صادق علیه السلام میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عبدالرحمن بن عوف میگوید نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
وقتی که پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله و سلم دعوتش را در مکه آشکار کرد گروهی از سران قریش نزد عموی پیامبر، آمدند و گفتند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام جواد علیهالسلام نخستین امامی است که در خردسالی (تقریباً در هشت سالگی) به منصب امامت رسید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بشر پسر سلیمان که از فرزندان ابو ایوب انصاری و یکی از شیعیان مخلص و همسایه امام علی النقی و امام حسن عسکری علیهالسلام بود میگوید: روزی کافور، خدمتگزار حضرت علی النقی علیهالسلام نزد من آمد و گفت: امام تو را به حضورش خواسته است چون خدمت حضرت رسیدم و در مقابلش نشستم، فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، ارزش دانش اندوزی
یکی، جلسه علم و دانش است، که در آن از معارف اسلامی بحث میشود و دیگری جلسه دعا و مناجات است، که در آن خدا را میخوانند و دعا میکنند.
پیمغبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
این هر دو جلسه خوب است و هر دو را دوست دارم، آن عده دعا میکنند و این عده راه دانش میپویند و به بیسوادان آگاهی و آموزش میدهند، ولی من این گروه دوم را بر گروه اول که صرفاً به دعا و مناجات مشغولند ترجیح میدهم، زیرا من خود از جانب خداوند برای تعلیم و آموزش بر انگیخته شدهام.
آنگاه رسول گرامی صلی الله علیه و آله و سلم به گروه تعلیم دهندگان پیوست و با آنان در مجلس علم نشست.(5)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ارزش تعلیم و تعلم در اسلام
قاتل باید کشته شود.
ولی چون قاتل آدم شرور به نظر نمیرسید و جوان نیز جوانی مودب و فهمیدهای بود، امام از او خواست که قاتل را ببخشد و از قصاص او در گذرد.
جوان راضی نشد و در گرفتن خون پدر اصرار ورزید.
امام به او فرمود:
اگر او حقی بر ذمهی تو دارد به خاطر حقش از خون او درگذر و گناهش را ببخش.
جوان: آری، ای پس پیغمبر! او را بر حقی است ولی حقش به اندازهای نیست که من به خاطر آن از خون پدرم درگذرم.
لکن حاضرم در مقابل حقی که بر من دارد از خونش درگذرم و با گرفتن دیه که (معادل هزار مثقال طلاست) او را ببخشم.
امام: او چه حقی بر ذمهی تو دارد؟
جوان: ای فرزند رسول خدا! او به من عقاید حقه را آموخته و درسهایی از توحید، رسالت پیامبر اسلام، امامت علی بن ابی طالب و ائمهی طاهرین را تعلیم داده است.
امام: عجب! او حقی به این بزرگی بر گردن تو دارد؟ به خدا سوگند! حقی که او بر تو دارد به جز خون انبیاء و ائمهی هدی با خون تمام مردم روی زمین، از اولین تا آخرین که کشته شوند برابری میکند.
سپس به قاتل گفت:
آیا تو حاضری ثواب مسائل دینی یاد دادنت را به من بدهی تا من بدهی تو را بپردازم و تو از کشته شدن نجات یابی؟
قاتل: پسر پیغمبر شما نیازی به ثواب دین آموزی من نداری، من که گناهان بزرگی مرتکب شدهام به ثواب آموزشم محتاجم. زیرا غیر از گناهانی دیگر که انجام دادهام، گناه بزرگی را که بر اثر قتل مرتکب شدهام، گذشته از این، طرفم خودش شخص مقتول است نه فرزندش، که به خونخواهی او بر خواسته است.
بدینگونه قاتل به هیچ قیمتی از ثواب آموزشش صرف نظر نکرد.
آنگاه امام رو به جوان فرمود:
بندی خدا! میان گناهی که این مرد نسبت به تو مرتکب شده و حقی که بر ذمهی تو دارد سنجش به عمل آور، گر چه او پدر تو را کشته و او را از لذت زندگی در این دنیا و تو را از لذت مصاحبت و دیدار او در این چند روز دنیا محروم گردانیده است، ولی ببین او چه چیز گرانبهایی به تو داده! او به تو سرمایهی جاودانی آموخته است تا در پرتو آن وارد بهشت ابدی گردی و از عذاب دائم جهنم نجات یابی تازه اگر در مصیبت پدرت شکیبایی و تحمل نشان دهی، خداوند پاداش تو را میدهد که با او همنشین گردی.
بنابراین لطف و احسانی که دربارهی تو انجام داده به مراتب از میزان جنایتی که بر تو روا داشته برتر و بالاتر است.
اکنون توجه داشته باش اگر حاضری در مقابل خوبی که او به تو کرده او را ببخشی و از خونش بدون گرفتن دیه درگذری، حدیثی از فضایل پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برای شما هر دو نقل میکنم که آن حدیث از دنیا و آخرت و هر چه در آن است، با ارزشتر میباشد. و اگر نمیتوانی او را ببخشی، من خودم، از مال خودم، دیهی او را به تو میپردازم ولی حدیث را فقط برای او نقل میکنم و به تو نمیگویم تا در نتیجه منفعتی از دست تو برود که هرگاه به حساب آن برسی از جهان و هر چه در آن است با ارزشتر است.
جوان: پسر پیغمبر من تحمل چنین خسارتی را ندارم، من او را بدون گرفتن دیه و بی هیچ قید و شرطی تنها به خاطر رضای خداوندی و حقی که بر ذمهی من دارد از قصاصش میگذرم. من او را میبخشم تا از برکات سخن شما بهرهمند شوم. اینک لطف بفرمایید و حدیث فضیلت پیغمبر را بر ما نقل کنید.
امام با نقل حدیث فضیلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) جوان را راضی کرد و قاتل را از قصاص نجات بخشید(81).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، احمقترین احمقها
آیا میخواهید به شما از زیرکترین زیرکها و احمقترین احمقها خبر دهم؟
همه با اشتیاق عرض کردند: آری.
حضرت فرمود:
زیرکترین زیرکها کسی است که پیش از مرگ خود را به حساب بکشد و کردار نیک برای پس از مرگ انجام دهد.
و احمقترین احمقها کسی است که از هوسهای نامشروع پیروی کند و در عین حال از درگاه خدا آروزی آرزوها (بهشتی شدن) را بکند(20).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، احترام مهمان
مهمان دست دراز کرد تا چراغ را درست کند امام رضا (علیه السلام) او را از این کار منع کرد و خودش به اصلاح چراغ پرداخت و فرمود:
ما قومی هستیم از مهمان خویش کار نمیکشیم(123)
89
پندهای امام جواد (علیه السلام) در کنار بستر بیمار
یکی از اصحاب امام جواد (علیه السلام) مریض بود حضرت آمد و بر بالین او نشست و دید او گریه میکند و دربارهی مرگ بی تابی مینماید
امام فرمود:
ای بنده خدا ترس شما از مرگ به خاطر این است که نمیدانی مرگ چیست؟ آیا چرک و کثافت تو را فرا گیرد و موجب ناراحتی تو گردد و جراهات و زحمتهای پوستی در بدن تو پدیدار گردد و بدانی شستشو در حمام همه این آلودگیها و زخمها از بدن تو پاک میکند آیا نمیخواهی به حمام بروی و از زخمها و آلودگیها پاک گردی؟ و یا میل داری که به حمام نروی و با همان آلودگیها و زخمها بمانی
بیمار عرض کرد:
البته که دوست دارم در این صورت به حمام بروم و بدنم را بشویم امام فرمود:
مرگ برای مؤمن همان حمام است و آن آخرین مرحله پاکسازی از گناه و آلودگی و شستشوی ناپاکیها در این دنیا است
بنابراین وقتی به سوی مرگ رفتی و مرگ تو را درک کرد در حقیقت از همه اندوه و گرفتاری نجات یافته و به وادی سرور و خوشحالی وارد شدهای
مریض از فرمایشات امام جواد (علیه السلام) قلبش آرام گرفت و خاطرش آسوده شد و شاد و خرم گردید و آرامش روحی پیدا نمود و حالت نگرانی و دلهرهاش از بین رفت(124)
آری اگر انسان از لحاظ ایمان و عمل خود را آماده سفر آخرت کند از مرگ واهمه نخواهد داشت
90
یک معجزه از امام جواد (علیه السلام)
ابو هاشم جعفری میگوید
همراه امام جواد (علیه السلام) به مسجد رفتیم در حیاط مسجد درخت سدر خشکیدهای بود.
امام جواد (علیه السلام) آب طلبید و پای آن درخت، وضو گرفت، آب وضوی حضرت به پای آن درخت ریخت، درخت در همان سال سبز و خرم شد و میوه داد(125)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، احترام پدر از دیدگاه فاطمه
هنگامی که آیهیلا تجعلوا دعاء الرسول بینکم کدعاء بعضکم بعضا: پیامبر خدا را همانند خود به نام صدا نزنید بلکه (یا رسول الله) بگویید(46).
من حیا نمودم که به پدرم بگویم (ای بابا) از این رو، گفتم (یا رسول الله) رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از من روی برگرداند و این کار چند بار تکرار شد سرانجام به من فرمود:
فاطمه! این آیه در مورد ستمکاران مغرور قریش نازل شده، نه در مورد تو و نسل تو، و تو از من هستی و من از توام.
بنابراین تو بگو: یا ابه لانها احیی للقلب و ارضی للرب؛
ای بابا، زیرا این گونه خطاب تو، دل را زنده کرده و مایهی خشنودی پروردگار میگردد(47).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، اثر صدقه در زندگی
ده نفر عائله دارم تمامشان بیمارند، نمیدانم چه کنم و با چه وسیله گرفتاریشان را بر طرف سازم؟
امام (علیه السلام) فرمود:
آنان را به وسیله صدقه و احسان به نیازمندان مؤمن در راه خدا، معالجه کن که هیچ چیزی سریعتر از صدقه حاجت را بر آورده نمیکند و هیچ چیز برای بیمار سودمندتر از صدقه نمیباشد.(104)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، اثر دیدنیها در نوزاد
پس از ده سال به حضرت شعیب گفت:
من ناگزیرم به وطن باز گردم و از مادر و خویشانم دیدار کنم، در این مدت که در خدمت شما بودم، مزد من چیست؟
شعیب پیغمبر گفت:
امسال هر گوسفندی که زایید و نوزاد او ابلق سیاه و سفید بود، مال تو باشد.
موسی با اجازه شعیب هنگام جفتگیری گوسفندان، جوبی را در زمین نصب کرد و پارچه دورنگی بر سر آن افکند، همین پارچه دو رنگ روبروی گوسفندان بو، هنگام انعقاد نطفه در نوزاد آنها اثر کرد، و آن سال همه نوزادهای گوسفندان ابلق شدند، آن سال به پایان رسید، موسی اثاث و گوسفندان و اهل و عیال خود را آماده ساخت و به سوی مصر حرکت نمود(147).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، اثر اندیشه در نطفه
من بسیار دوست دارم که فرزندی مانند تو خوش سیما و نیک سیرت داشته باشم .
دانیال پیامبر به او گفت:
من در قلب شما چه موقعیتی دارم؟
پادشاه گفت:
جایگاه بسیار خوب داری، و موقعیت عظیم تو در دل من جای گرفته است.
دانیال گفت:
هنگامی که با همسرت آمیزش نمودی، در آن حال تمام فکر و اندیشهات را متوجه من کن سیمای ظاهر و باطن مرا در درون خود به طور کامل تصور نما.
پادشاه به این دستور عمل کرد، در نتیجه دارای پسری شد که شبیه ترین انسانها به دانیال بود(146).
این همان مطلبی است که دانش ژنیتیک به آن پی برده، میگوید: فکر زن و مرد هنگام آمیزش در نطفه آنها اثر میگذارد.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ابولبابه و ستون توبه
پیامبر (صله الله علیه و آله و سلم) با عدهای از مسلمانان به سوی بنی قریظه حرکت نمود سپاه اسلام قلعهی آنان را محاصره کردند محاصره به درازا کشید ناگزیر از حضرت تقاضا کردند ابولبابه را (که قبلاً با آنان پیمان و سابقه دوستی داشت) نزد ما بفرست تا این باره با او مشورت کنیم سپس تصمیم خود را در جنگ یا تسلیم شدن اعلان نماییم. پیغمبر نیز به ابولبابه فرمود: ای ابولبابه! نزد دوستان سابق خود برو و با آنان صحبت کن و ببین چه میگویند ابولبابه نزد آنان رفت هنگامی که زنها و بچهها او را دیدند شروع به گریه و زاری کردند او میتوانست از موقعیت به نفع هر دو دسته (مسلمان و یهود) استفاده کند مثلاً جنگ را به صلح بکشاند ولی این منظره ابولبابه را تحت تاثیر گذاشت و دلش به حال آنها سوخت
بنی قریظه گفتند: ابولبابه ما چه کار کنیم؟ تسلیم شویم و یا جنگ کنیم؟ ابولبابه با دست به گلوی خود اشاره کرد یعنی اگر تسلیم شوید کشته خواهید شد او این جمله را که گفت همان لحظه سخت پشیمان شد که چرا به خدا و پیامبر او خیانت ورزید از قلعه بیرون آمد دیگر نتوانست به محضر رسول خدا(صله الله علیه و آله و سلم) (برود و یکسره به مدینه بازگشت و وارد مسجد پیغمبر شد و با ناراحتی شدید کردن خود را به یکی از ستونها مسجد(155) بست و به گریه زاری پرداخت
سپاه اسلام فاتحانه از جنگ بنی قریظه برگشت ماجرای ابولبابه را به حضرت رسانیدند فرمود: اگر نزد ما میآمد از خداوند برایش طلب آمرزش میکردیم اما حالا که به درگاه الهی پناه برده خداوند در رد و یا قبول توبهی او سزاوار است ابولبابه روزها را روزه میگرفت و هنگام افطار دخترش برای او غذا میبرد و به اندازهای که از خطر گرسنگی جان به در برد چیزی میخورد و برای قضای حاجت و تجدید وضو او را از ستون باز میکرد دوباره خود را به ستون میبست و میگفت: من خود را از این ستون باز نخواهم نکرد مگر اینکه بمیرم یا خداوند توبهام را بپذیرد
روزی که پیغمبر در خانه ام سلمه بود آیه (156) درباره قبولی توبه ابولبابه بر پیامبر نازل شد
خبر پذیرش توبه را به ابولبابه مژده دادند بسیار شادمان شد مسلمانان خواستند دست و پایش را باز کنند نگذاشت گفت: نه، نمیگذارم شما در این باره دخالت کنید تا رسول خدا(صله الله علیه و آله و سلم) (با دست مبارک خود مرا باز کند و به دست مبارکش آزاد شوم)
حضرت تشریف آورد و فرمود: ای ابولبابه خداوند توبه تو را پذیرفت آنگاه با دست خود ریسمان را از گردن او باز کرد.
ابولبابه عرض کرد: یا رسول الله! مایلم به شکرانه قبولی توبهام تمام اموال خود را بین فقرا تقسیم کنم.
حضرت فرمود: نه.
- دو سهم آن را بدهم. فرمود: خیر.
- نصف آن را صدقه بدهم. فرمود: نه.
- یک سوم آن را تصدق کنم. در این وقت این آیه مبارکه نازل شد خذ من اموالهم صدقة تطهرهم و تزکیهم بها از اموال آنان به عنوان صدقه بپذیر تا پاک و پاکیزه گردند(157)
آنگاه ثلث اموال او را پذیرفت و میان مستمندان تقسیم نمود(158)
(آری قدرت ایمان است که میتواند انسان را چنان کنترل کند که هرگز اندیشه خیانت را در مغز خود راه ندهد و ضامن اجراء اصلاحات جامعه میگردد.
اگر ایمان و ترس را بازرس وجدان در او نباشد هیچ قدرتی نمیتواند در تمام شئونات زندگی در خلوت و جلوت حافظ و نگهبان افراد بشر باشد)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ابو بصیر و ضمانت بهشت
مردی از شهر شام نزد ما آمد و من مذهب شیعه را به او عرضه کردم و او پذیرفت، یک وقت پیش او رفتم، دیدم در حال جان دادن است.
به من گفت:
ای ابا بصیر! آنچه را که تو گفتی، پذیرفتم. اکنون قضیه بهشت من چه میشود؟
گفتم:اناضامن لک علی ابی عبدالله علیه السلام بالجنه: من بهشت را از طرف امام صادق علیه السلام برای تو ضمانت میکنم.
ابو بصیر میگوید:
طولی نکشید وی از دنیا رفت. و من محضر امام صادق علیه السلام رفتم پیش از آنکه من سخن بگویم، امام آغاز سخن کرد و فرمود:
قد و فی لصاحبک بالجنه: بهشتی را که برای دوستت ضامن شده بودی، به او دادند.(109)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ابوجهل چگونه کشته شد
در جنگ بدر در صف مسلمانان به جانب راست و چپ مینگریستم ناگاه دیدم درمیان دو کودک کم سن و سال (حدوداً کمتر از 14 سال) قرار گرفتهام، یکی از آن دو کودک به من گفت:
ای عمو ابو چهل(136) را میشناسی
گفتم: آری میشناسم، برادر زاده! با ابوجهل چه کار داری
گفت
به من گفتهاند که او به پیغمبر اسلام (صله الله علیه و آله و سلم) دشنام داده است سوگند به خدا که جانم در تحت قدرت اوست اگر ابوجهل را بشناسم تا او را نکشم آرام نمیگیریم
سپس کودک دیگر نیز این حرف را زد من از جرأت و شهامت این دو کودک سخت تعجب کردم طولی نکشید ناگهان ابوجهل را دیدم که در میدان تاخت و ناز میکند او را به آن دو کودک نشان دادم
آنها مثل برق به سوی ابوجهل حمله بردند و با شمشیری که در دست داشتند او را کشتند
آنگاه به محضر پیامبر خدا باز گشتند و خبر کشته شدن ابوجهل را به حضرت دادند
رسول خدا(صله الله علیه و آله و سلم) به آنها فرمود:
ایکما قتله کدامیک از شما او را کشته است؟
هریک از آن دو گفتند: من کشتم
حضرت فرمود: آیا شمشیرهای خود را از خون پاک نمودهاید؟
گفتند: نه.
پیامبر خدا شمشیرهای آنها را نگاه کرد دید هر دو به خون رنگین است.
فرمود:
کلا کما قتله هر دوی شما را کشتهاید.
این دو کودک هر دو معاذ نام داشتند (معاذ بن عمرو و معاذ بن عفراء) و حدود 14 سال داشتند(137)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، استقامت در راه هدف
ای ابوطالب! برادر زاده تو ما را ناسزا میگوید، عقاید جوانان ما را فاسد کرده و در میان ما اختلاف افکنده است.
اگر کمبود مالی دارد ما آن قدر ثروت در اختیارش میگذاریم که ثروتمندترین مرد قریش گردد.
ابوطالب پیشنهاد مشرکان را به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رساند. رسول خدا فرمود:
اگر آنها خورشید را در دست راست منو ماه را در دست چپ من بگذارند و بگویند دست از هدف خود بردار، هرگز نمیپذیرم. ولی به جای این همه وعده ها یک جمله مرا عمل کنند تا در پرتو آن به عرب حکومت کنند و غیر عرب نیز آئین آنها را بپذیرد، در آخرت فرمانروای بهشت باشند.(13)
-ابوطالب پیام حضرت را به مشرکان ابلاغ نمود.
گفتند: یک جمله سهل است ما حاضریم ده جمله بپذیریم، بگو آن جمله چیست؟
پیامبر توسط حضرت ابو طالب به آنها پیام داد آن جمله این است:
تشهدون ان لا الله الا الله و انی رسول الله :
گواهی دهید که معبودی جز خداوند یکتا نیست و من پیامبر خدا هستم.
مشرکان از این پیام سخت به وحشت افتادند، گفتند:
ما سیصد و شصت خدا را ترک کنیم و یک خدا بپذیریم، به راستس این سخن تعجب آور است!
در این وقت این آیات نازل شد:(14) مشرکان مکه تعجب کردند که پیامبری از همان نژاد عرب برای پند آنان آمده و آن کافران گفتند: او ساحر دروغگو است... و این ادعای محمد در توحید و یگانگی جز بافندگی چیزی دیگری نیست.
به این ترتیب پیامبر بزرگ اسلام به هیچ وعدهای دست از هدف خود بر نداشت تا پیروز گشت و به ما این درس داد که در راه هدف استقامت داشته باشیم.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، یک مناظره جالب
در عین حال، چون علمشان از جانب خداوند بود بر تمام اهل فضل از لحاظ علم و دانش برتری داشت.
مخالفین آن حضرت مناظرات و گفتگوهایی با آن بزرگوار انجام میدادند و گاهی سوالات مشکلی مطرح مینمودند تا به خیال باطل خودشان او را در صحنه مبارزه علمی شکست دهند. بعضی از آنها هیجانانگیز و پر سر و صدا بوده، از جمله مناظره یحیی بن اکثم قاضی القضات کشورهای اسلامیاست.
بنا به دستور مأمون خلیفه عباسی مجلس مناظرهای تشکیل یافت. امام جواد علیهالسلام حاضر شد و یحیی بن اکثم نیز آمد و در مقابل امام نشست.
یحیی بن اکثم به خلیفه نگریست و گفت:
- اجازه میدهی از ابو جعفر (امام جواد علیهالسلام) پرسشی بکنم؟
مأمون گفت: از خود آن جناب اجازه بگیر.
یحیی از امام اجازه خواست.
امام علیهالسلام فرمود: هر چه میخواهی سوال کن.
یحیی گفت: چه میفرمایید درباره شخصی که در حال احرام حیوانی را شکار کرده است؟
امام جواد علیهالسلام فرمود: این شکار را در خارج حرم کشته است یا در داخل حرم؟
آیا آگاه به حکم حرمت شکار در حال احرام بوده یا ناآگاه؟
عمداً شکار کرده یا از روی خطا؟ آن شخص آزاد بوده یا بنده؟
صغیر بوده یا کبیر؟
اولین بار شکار کرده یا چندمین بار اوست؟
شکار او از پرندگان بود یا غیر پرنده؟
از حیوان کوچک بوده یا بزرگ؟
باز هم میخواهد چنین عملی را انجام دهد یا پشیمان است؟
شکار او در شب بوده یا در روز؟
در احرام حج بوده یا در احرام عمره؟
یحیی بن اکثم از این همه آگاهی متحیر ماند و آثار عجز و ناتوانی در سیمایش آشکار گردید و زبانش بند آمد طوری که حاضران مجلس ضعف و درماندگی او را در مقابل امام علیهالسلام به خوبی فهمیدند.
بعد از این پیروزی، مأمون گفت: خدا را سپاسگزارم که هر آنچه در نظرم بود همان شد.
آن گاه رو به خویشاوندان خود کرد و گفت: حال آنچه را که قبول نداشتید پذیرفتید؟ (چون آنان میگفتند امام جواد علیهالسلام به امامت لایق نیست).
پس از صحبتهایی که در مجلس به میان آمد مردم پراکنده شدند. تنها گروهی از نزدیکان خلیفه مانده بودند. مأمون به امام علیهالسلام عرض کرد:
-فدایت شوم! اگر صلاح بدانید احکام مسائلی را که در مورد کشتن شکار در حال احرام مطرح شد را بیان کنید تا بهرهمند شویم.
امام جواد علیهالسلام فرمود: آری! اگر شخص محرم در حل (بیرون از حرم) شکار کند و شکار او از پرندگان بزرگ باشد، باید به عنوان کفاره یک گوسفند بدهد و اگر در داخل حرم بکشد، کفارهاش دو برابر است (دو گوسفند). اگر جوجهای را خارج از حرم بکشد، کفارهاش برهای است که تازه از شیر گرفته شده باشد. اگر در داخل حرم بکشد، باید علاوه بر آن بره، بهای جوجه را هم بپردازد. اگر شکار از حیوانات صحرایی باشد چنانچه گورخر باشد کفارهاش یک گاو است و اگر یک شتر مرغ باشد باید یک شتر کفاره بدهد. اگر هر کدام از اینها را در داخل حرم بکشد، کفارهاش دو برابر میشود. اگر شخص محرم عملی انجام دهد که قربانی بر او واجب گردد، چنانچه در احرام عمره باشد، باید آن را در مکه قربانی کند و اگر در احرام حج باشد، باید قربانی را در منی ذبح کند و کفاره شکار بر عالم و جاهل یکسان است. منتها در صورت عمد (علاوه بر وجوب کفاره) معصیت نیز کرده است؛ اما در صورت خطا گناه ندارد.
کفاره شخص آزاد بر عهده خود اوست، اما کفاره برده را باید صاحبش بدهد. بر صغیر کفاره نیست ولی بر کبیر کفاره واجب است. آن کس که از عملش پشیمان است، گناهش در آخرت بخشیده میشود؛ ولی کسی که پشیمان نیست عذاب خواهد دید.
مأمون گفت: آفرین بر تو ای ابا جعفر! خدا خیرت بدهد. اگر صلاح میدانی شما نیز از یحیی بن اکثم بپرس، همچنان که او از شما پرسید. در این هنگام امام علیهالسلام به یحیی فرمود: بپرسم؟
یحیی پاسخ داد: فدایت شوم! اختیار با شماست. اگر دانستم جواب میدهم و اگر نه، از شما استفاده میکنم.
امام علیهالسلام فرمود: به من بگو! در مورد مردی که در اول صبح به زنی نگاه کرد در حالی که نگاهش به آن زن حرام بود و آفتاب که بالا آمد زن بر او حلال گشت هنگام ظهر باز بر او حرام شد و چون وقت عصر فرا رسید بر او حلال گردید و موقع غروب آفتاب باز بر او حرام شد و در وقت عشاء حلال شد و در نصف شب بر وی حلال گردید و در طلوع فجر بر او حلال گشت این چگونه زنی است و به چه دلیل بر آن مرد گاهی حلال و گاهی حرام میشود؟
یحیی گفت: به خدا سوگند! پاسخ این سؤال را نمیدانم و نمیدانم به چه دلیل حلال و حرام میشود. اگر صلاح میدانید خوب جواب آن را بیان فرمایید تا بهرهمند شویم.
امام علیهالسلام فرمود: این زن کنیز مردی بوده است. در صبحگاهان مرد بیگانهای به او نگاه کرد، نگاهش حرام بود و چون آفتاب بالا آمد کنیز را از صاحبش خرید و بر او حلال شد و هنگام ظهر او را آزاد کرد بر وی حرام گردید و موقع عصر با او ازدواج نمود بر او حلال شد و در هنگام غروب او را ظهار (61) نمود بر او حرام گردید و در وقت عشاء کفاره ظهارش را داد بر او حلال شد و در نیمه شب او را طلاق داد بر او حرام گشت و در سپیده دم رجوع نمود، زن بر او حلال شد (62)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، یک مأموریت کاملاً محرمانه
ای بشر! تو از فرزندان انصار هستی از همان دودمانی که در مدینه به یاری پیغمبر خدا بر خاستند و محبت ما اهلبیت همیشه در خاندان شما بوده است. بدین جهت شما مورد اطمینان ما میباشید اکنون مأموریت کاملاً محرمانهای را بر عهده تو میگذارم که فضیلت ویژهای برای تو است و با انجام آن بر دیگر شیعیان امتیازی داشته باشی.
پس از آن حضرت نامه به خط و زبان رو مینوشت مهر کرد و به من داد و کیسه زرد رنگی که دویست و بیست دینار سکه طلا در آن بود بیرون آورد سپس فرمود:
این کیسه طلا را نیز بگیر و به سوی بغداد حرکت و صبح روز فلان، در کنار پل فرات حاضر باش هنگامی که قایقهای حامل اسیران به آنجا رسید، میبینی گروهی از کنیزان را برای فروش آوردهاند. عدهای از نمایندگان ارتش بنی عباس و تعداد کمی از جوانان عرب به قصد خرید در آنجا گرد آمدهاند و هر کدام سعی دارد بهترینش را بخرد.
در این موقع تو نیز شخصی به نام عمر بن زید (برده فروش) را مرتب زیر نظر داشته باش. او کنیزی را برای فروش به مشتریان عرضه میکند که دارای نشانههای چنین و چنان است؛ از جمله: دو لباس حریر پوشیده و به شدت از نامحرمان پرهیز میکند. هرگز اجازه نمیدهد کسی به او نزدیک شود یا چهره او را ببیند.
آن گاه صدای ناله او را از پس پرده میشنوی که به زبان رو میگوید: وای که پرده عصمتم دریده شد و شخصیتم از بین رفت.
یکی از مشتریان به برده فروش خواهد گفت: من او را به سیصد دینار میخرم زیرا عفت و حجابش مرا به خرید وی بیشتر علاقمند کرد. کنیز به او خواهد گفت: من به تو میل و رغبت ندارم اگر چه در قیافه حضرت سلیمان ظاهر شوی و دارای حشمت و سلطنت او باشی دلت بر اموالت بسوزد و بیهوده پول خود را خرج نکن!
برده فروش میگوید، پس چه باید کرد؟ تو که با هیچ مشتری راضی نمیشوی؟ من ناگزیرم تو را بفروشم.
کنیز اظهار میکند چرا شتاب میکنی؟ بگذار خریداری که قلبم به وفا و صفای او آرام گیرد و دل بخواه من باشد پیدا شود.
در این وقت نزد برده فروش برو و به او بگو یکی از بزرگان نامهای به خط و زبان رومی نوشته و در آن بزرگواری سخاوت نجابت و دیگر اخلاق خویش را بیان داشته است اکنون این نامه را به کنیز بده تا بخواند و از خصوصیات و اخلاص نویسنده آن آگاه گردد. اگر مایل شد من از طرف نویسنده نامه وکالت دارم این کنیز را برای ایشان بخرم.
بشر میگوید: من از محضر امام خارج شدم و به سوی بغداد حرکت کردم و همه دستورات امام را انجام دادم.
وقتی نامه در اختیار کنیز قرار گرفت نامه را خواند و از خوشحالی به شدت گریست. روی به عمر بن زید برده فروش کرد و گفت:
باید مرا به صاحب این نامه بفروشی من به او علاقمندم. قسم به خدا! اگر مرا به او نفروشی خودکشی میکنم و تو مسؤول هلاکت جان من خواهی بود. این قضیه سبب شد تا من در قیمت آن بسیار گفتگو کنم و سرانجام به همان مبلغی که مولایم (امام) به من داده بود به توافق رسیدیم.من پولها را به او دادم و او نیز کنیز را که بسیار شاد و خرم بود، به من تحویل داد.
من همراه آن بانو به منزلی که برای وی در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم؛ اما کنیز از نهایت خوشحالی آرامش نداشت نامه حضرت را از جیبش بیرون میآورد و مرتب میبوسید. آن را بر دیدگانش میگذاشت و به صورتش میمالید.
گفتم: ای بانو! من از تو درشگفتم. چطور نامهای را میبوسی که هنوز صاحبش را ندیده و نمیشناسی؟
گفت: ای بیچاره کم معرفت نسبت به مقام فرزندان پیغمبران! خوب گوش کن و به گفتارم دل بسپار تا حقیقت برای تو روشن گردد.
خاطرات شگفتانگیز یک دختر خوشبخت!
نام من ملکیه دختر یشوعا هستم. پدرم فرزند پادشاه روم است. مادرم از فرزندان شمعون صفا وصی حضرت عیسی علیهالسلام و از یاران آن پیغمبر به شمار میآید. خاطرات عجیب و حیرت انگیزی دارم که اکنون برای تو نقل میکنم: من دختری سیزده ساله بودم که پدر بزرگم - پادشاه روم - خواست مرا به پسر برادرش تزویج کند.
سیصد نفر از رهبران مذهبی و رهبانان نصارا که همه از نسل حواریون حضرت عیسی علیهالسلام بودند و هفتصد نفر از اعیان و اشراف کشور و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان ارتش و بزرگان مملکت را دعوت نمود. با حضور دعوت شدگان در قصر امپراطور روم جشن شکوهمند ازدواج من آغاز گردید. آن گاه تخت شاهانهای را که با جواهرات آراسته بودند در وسط قصر روی چهل پایه قرار دادند داماد را با تشریفات ویژهای روی تخت نشاندند و صلیبها را بر بالای آن نصب کردند و خدمتگزاران کمر به خدمت بستند و اسقفها در گرداگرد داماد حلقه وار ایستادند. انجیل را باز کردند تا عقد ازدواج را مطابق آئین مسیحیت بخوانند. ناگهان صلیبها از بالا بر زمین افتادند و پایههای تخت درهم شکست داماد نگون بخت بر زمین افتاد و بیهوش گشت رنگ از رخسار اسقفها پرید و لرزه بر اندامشان افتاد بزرگ اسقفها روی به پدرم کرد و گفت: پادشاها! این حادثه نشانه نابودی مذهب مسیح و آیین شاهنشاهی است چنین کاری را نکن و ما را نیز از انجام این مراسم شوم معاف بدار! پدرم بزرگم نیز این واقعه را به فال بد گرفت. در عین حال دستور داد پایههای تخت را درست کنند وصلیبها را در جایگاه خود قرار دهند برادر داماد بخت برگشته را روی تخت بگذارند بار دیگر مراسم عقد را برگزار نمایند هر طور است مرا به ازدواج در آورند تا این نحس و شومی به میمنت داماد از خانواده آنها بر طرف شود.
مجلس جشن بار دیگر به هم ریخت
به فرمان امپراطور روم بار دیگر مجلس را آراستند. صلیبها در جایگاه خود قرار گرفت. تخت جواهر نشان بر روی چهل پایه استوار گردید. داماد جدید را بر تخت نشاندند بزرگان لشکری و کشوری آماده شدند تا مراسم این ازدواج شاهانه انجام گیرد. امام همین که انجیلها را گشودند تا عقد ازدواج ما را مطابق آیین مسیحیت بخوانند.
ناگهان حوادث وحشتناک گذشته تکرار شد صلیبها فرو ریخت پایههای تخت شکست داماد بدبخت از تخت بر زمین افتاد و از هوش رفت. مهمانان سراسیمه پراکنده شدند و مجلس جشن به هم ریخت و بدون آنکه پیوند ازدواج ما صورت بگیرد پدر بزرگم افسرده و غمناک از قصر خارج شد و به حرمسرا رفت و پردهها را انداخت.:
رؤیای سرنوشت ساز
من نیز به اتاق خود برگشتم شب فرا رسید. به خواب رفتم در آن شب خوابی دیدم که سرنوشت آیندهام را رقم زد.
در خواب دیدم؛ حضرت عیسی علیهالسلام و شمعون صفا و گروهی از حواریون در قصر پدر بزرگم گرد آمدهاند و در جای تخت منبری بسیار بلند که نور از آن میدرخشید قرار دارد.
در این وقت، حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و داماد و جانشین آن حضرت علی علیهالسلام و جمعی از فرزندانش وارد قصر شدند حضرت عیسی علیهالسلام از آنان استقبال نمد و حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم را به آغوش گرفت و معانقه کرد. در آن حال حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
ای روح الله! من آمدهام ملیکه دختر وصی تو شمعون را برای این پسرم (امام حسن عسکری علیهالسلام) خواستگاری کنم.
حضرت عیسی علیهالسلام نگاهی به شمعون کرده و گفت:
ای شمعون سعادت به تو روی آورده با این ازدواج مبارک موافقت کن و نسل خودت را با نسل آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم پیوند بزن!
شمعون اظهار داشت: اطاعت میکنم.
سپس حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم در بالای منبر قرار گرفت و خطبه خواند و مرا به فرزندش (امام حسن عسکری علیهالسلام) تزویج نمود.
حضرت عیسی علیهالسلام حواریون و فرزندان حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم همگی گواهان این ازدواج بودند.
هنگامی که از خواب بیدار شدم از ترس جان خوابم را به پدر و پدر بزرگم نگفتم زیرا ترسیدم از خوابم آگاه شوند مرا بکشند.
بدین جهت ماجرای خوابم را در سینهام پنهان کردم به دنبال آن آتش محبت امام حسن عسکری علیهالسلام چنان در کانون دلم شعله ور گشت که از خوردن و آشامیدن بازماندم کم کم رنجور و ضعیف گشتم عاقبت بیمار شدم دکتری در کشور روم نماند مگر آن که پدر بزرگم برای معالجه من آورد ولی هیچ کدام سودی نبخشید چون از معالجهها مأیوس شد از روی محبت گفت: نور چشمم! آیا در دلت آرزویی هست تا بر آورده سازم؟ گفتم:
پدر مهربانم! درهای نجات را به رویم بسته میبینم اما اگر از شکنجه و آزار اسیران مسلمان که در زندان تواند دست برداری و آنان را از قید و بند زندان آزاد ساری امیداوارم حضرت عیسی علیهالسلام و مادرش مرا شفا دهند.
پدرم خواهش مرا قبول کرد و من نیز به ظاهر اظهار بهبودی کردم و کم کم غذا خوردم پدرم خوشحال شد و بیشتر از پیش با اسیران مسلمان مدارا نمود.
رؤیای دوم پس از چهارده شب
بعد از چهارده شب بار دیگر در خواب دیدم که بانوی بانوان حضرت فاطمه زهرا علیهالسلام و مریم خاتون و هزار نفر از حواریون بهشت تشریف آوردند. حضرت مریم روی به من فرمود: این سرور بانوان جهان، مادر همسر تو است.
من دامن حضرت زهرا علیهالسلام را گرفته و گریستم و از نیامدن امام حسن عسکری علیهالسلام به دیدنم شکایت کردم.
حضرت فاطمه علیهالسلام فرمود:
تا وقتی که تو در دین نصارا هستی فرزندم به دیدار تو نخواهد آمد و این خواهرم مریم از دین تو به خدا پناه میبرد. حال اگر میخواهی خدا و حضرت عیسی علیهالسلام و مریم از تو راضی شوند و فرزندم به دیدارت بیاید به یگانگی خداوند و رسالت پدرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم اقرار کن و کلمه شهادتین (أشهد ان لا اله الا الله و أشهد أن محمداً رسول الله) را بر زبان جاری ساز. وقتی این کلمات را گفتم فاطمه علیهالسلام مرا به آغوش کشید. روحم آرامش یافت و حالم بهتر شد. آن گاه فرمود:
اکنون در انتظار فرزندم حسن عسکری علیهالسلام باش. به زودی او را به دیدارت میفرستم.
سومین رؤیا و دیدار معشوق
آن روز به سختی پایان پذیرفت با فرا رسیدن شب به خواب رفتم. شاید به دیدار دوست نایل شوم. خوشبختانه امام حسن عسگری علیهالسلام را در خواب دیدم و به عنوان شکوه گفتم:
ای محبوب دلم! چرا بر من جفا کردی و در این مدت به دیدارم نیامدی؟ من که جانم را در راه محبت تو تلف کردم.
فرمود6 نیامدن من به دیدارت هیچ علتی نداشت جز آنکه تو در مذهب نصارا بودی و در آیین مشرکان به سر میبردی حال که اسلام پذیرفتی من هر شب به دیدارت خواهم آمد تا اینکه خداوند ما را در ظاهر به وصال یکدیگر برساند.
از آن شب تاکنون هیچ شبی مرا از دیدارش محروم نکرده است و پیوسته در عالم رؤیا به دیدار آن معشوق نایل گشتهام.
ماجرای اسیری دختر امپراطور روم
بشر میگوید: پرسیدم چگونه به دام اسارت افتادید؟
جواب داد:
در یکی از شبها در عالم رؤیا امام حسن عسکری علیهالسلام به من فرمود: پدر بزرگ تو در همین روزها سپاهی به جنگ مسلمانان میفرستد و خودش نیز با سپاهیان به جبهه نبرد خواهد رفت. تو هم از لباس زنانی که برای خدمت در پشت جبهه در جنگ شرکت میکنند بپوش و بطور ناشناس همراه زنان خدمتگزار به سوی جبهه حرکت کن تا به مقصد برسی.
پس از چند روز سپاه روم عازم جبهه نبرد شد. من هم مطابق گفته امام خود را به پشت جبهه رساندم.
طولی نکشید که آتش جنگ شعله ور شد. سرانجام سربازان خط مقدم اسلام ما را به اسارت گرفتند.
سپس با قایقها به سوی بغداد حرکت کردیم چنانکه دیدی در ساحل رود فرات پیاده شدیم و تاکنون کسی نمیداند که من نوه قیصر امپراطور روم هستم تنها تو میدانی آن هم به خاطر اینکه خودم برایت بازگو کردم.
البته در تقسیم غنایم جنگی به سهم پیر مردی افتادم. وی نامم را پرسید چون نمیخواستم شناخته شوم خود را معرفی نکردم فقط گفتم نامم نرجس است.
بشر میگوید: پرسیدم جای تعجب است! تو رومی هستی؛ اما زبان عربی را بخوبی میدانی.
گفت:
آری! پدر بزرگم در تربیت من بسیار سعی و کوشش داشت و مایل بود آداب ملل و اقوام را یاد بگیرم لذا دستور داد خانمی را که به زبان عربی آشنایی داشت و مترجم او بود، شب و روز زبان عرب را به من بیاموزد از این رو زبان عربی را بخوبی یاد گرفتم و توانستم به زبان عربی صحبت کنم.
ملیکه خاتون و هدیه آسمانی
بشر میگوید:
پس از توقف کوتاه از بغداد به سامراء حرکت کردیم هنگامی که او را خدمت امام علی النقی علیهالسلام بردم حضرت پس از احوالپرسی مختصر فرمود:
چگونه خدا عزت اسلام و ذلت نصارا و عظمت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و خاندان او را به شما نشان داد؟
پاسخ داد:
ای پسر پیغمبر! چه بگویم درباره چیزی که شما به آن از من آگاه ترید!
سپس حضرت فرمود: به عنوان احترام میخواهم هدیهای به تو بدهم. ده هزار سکه طلا یا مژده مسرت بخشی که مایه شرافت همیشگی و افتخار ابدی توست کدامش را انتخاب میکنی؟
عرض کرد: مژده فرزندی به من بدهید.
فرمود: تو را بشارت باد به فرزندی که بخ خاور و باختر فرمانروا گردد و زمین را پر از عدل و داد کند پس از آنکه با ظلم و جور پر شده باشد. (69)
ملیکه عرض کرد: پدر این فرزند کیست؟
حضرت فرمود:
پدر این فرزند شایسته همین شخصیتی است که
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در فلان وقت در عالم خواب تو را برای خواستگاری نمود. سپس امام هادی علیهالسلام پرسید: در آن شب حضرت مسیح علیهالسلام و جانشینش تو را به چه کسی تزویج کردند؟
عرض کرد: به فرزند شما، امام حسن عسکری علیهالسلام.
فرمود: او را میشناسی؟
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))