یک اربعین گذشت ز چشم انتظاری‌ام

 

پایان گرفت این همه لحظه شماری‌ام

یک اربعین گذشت ز چشم انتظاری‌ام

 

یک اربعین گریسته‌ام، آب رفته‌ام

حالا به خون رسیده دو ابر بهاری‌ام

 

در چند گام مانده به قبرت بریده‌ام

این چند گام مانده می‌آیی به یاری‌ام

 

چل شب برای دیدنت ای صاحب الزمان

گرم نماز و گریه و شب زنده داری‌ام

 

سوغات کهنه پیرهن آوردم از سفر

شرمنده‌ام کنار تو از این نداری‌ام

 

بر نیزه خوانده‌ای به دل خاک هم بخوان

قرآن برای خواهرت ای تشنه قاری‌ام

 

گر سر به زیر آمده‌ام داغ دخترت

گردیده است علّت این شرمساری‌ام

 

محسن عرب‌خالقی



[ سه شنبه 18 آذر 1393  ] [ 8:09 PM ] [ KuoroshSS ]

دائمی باش . . .

 
 
 
سنگ یاری نخورد روز فراغت محکی
 
کاش در حادثه بودیم برای کمکی
 
دائمی باش عزیزم نه رفیق گذری
 
نه به آن شوری شور و نه به این بی نمکی


[ دوشنبه 17 آذر 1393  ] [ 5:52 AM ] [ KuoroshSS ]

ای عشق . . .

 
 
 
ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگویم
 
در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی
 
 
فاضل نظری


[ شنبه 15 آذر 1393  ] [ 7:19 AM ] [ KuoroshSS ]

می‌سوزم و می‌سازم

 

چون نِیْ ز جدایی‌ها گوینده لبی دارم

دور از تو ز هجرانت رنج و طلبی دارم

 

با یادِ رُخت چون شمع می‌سوزم و می‌سازم

زین سوز و گداز آخر بنگر چه شبی دارم

 

یک دم نظری بنما ای ماهِ جهان آرا

از هجر رخت شب‌ها سوزنده شبی دارم

 

از بهر دل مسکین ای دوست بیا بنشین

زان لعل لب نوشین من هم طلبی دارم

 

ای باد صبا برگو با آن مه سنگین دل

کز حسرت دیدارت جانی به لبی دارم

 

بنگر که منِ مجنون آواره به هر هامون

صد چاک ز هجرانت بر تن قَصَبی دارم

 

«خُرّم» ز غزل گویی این نکته یقینم شد

بر نخلِ سخن من هم شیرین رطبی دارم

 

علی‌اکبر ثقفی (خُرّم)



[ شنبه 15 آذر 1393  ] [ 7:02 AM ] [ KuoroshSS ]

ای خوش آن عاشق صادق ...

 
غیرتم می کشد اینگونه که پروانه دهد جان
سوزد و خوش بوَد، الحق که چه مردانه دهد جان
 
ای خوش آن عاشق صادق که به میدان محبّت
غرق خون گردد و در دامن جانانه دهد جان
 
درگه دوست بوَد خانه ی آزادی و امید
زنده آن است که در خدمت این خانه دهد جان
 
گر خزان حمله کند بنده ی آن بلبل مستم
که جدایی نکند از گل و در لانه دهد جان
 
ابوالقاسم الهامی (لاهوتی)


[ پنج شنبه 13 آذر 1393  ] [ 11:01 AM ] [ KuoroshSS ]

ای کاشکی به عالم، تا چشم ...

 
ای کاشکی به عالم، تا چشم کار می کرد
دل بود و آدم آن را قربان یار می کرد
 
زین خوبتر چه می شد گر هر نفَس، به جانان
یک جان تازه می شد عاشق نثار می کرد
 
دل را ببین که نگریخت از حمله ای که آن چشم
بر شیر اگر که می بُرد، بی شک فرار می کرد
 
جان را به زلف، جانان از دست من بدَر برد
دلبر اگر نمی شد این دل چه کار می کرد؟
 
گر مرغ دل ز جانان دزدیدمی چه بودی
تا شاهباز چشمش از نو شکار می کرد
 
شورای دولت عشق فاتح اگر نمی شد
جمهوری دلم را غم تار و مار می کرد
 
دلبر اگر دلم را می خواند بنده، هرچند
آزادی است دینم، دل افتخار می کرد
 
باران دیده ی من در فصل دوری او
صحرای سینه ام را، چون لاله زار می کرد
 
ابوالقاسم الهامی (لاهوتی)


[ پنج شنبه 13 آذر 1393  ] [ 9:42 AM ] [ KuoroshSS ]

هرگز قد مردمان آزاد، با هیچ فشار تا نگردد

 
گر چرخ به کام ما نگردد،
کاری بکنیم تا نگردد
 
گوئیم به او: مطیع ما گرد!
یا می گردد و یا نگردد
 
گر گشت خوش ست، ور نه ما دست
از او نکشیم تا نگردد
 
هرگز قدِ مردمان آزاد
با هیچ فشار تا نگردد
 
در پنجه ی اقتدار مردان
نَبوَد گرهی که وا نگردد
 
گر مرد فنا شود به گیتی،
هرگز اثرش فنا نگردد
 
پرورده ی ناز و نعمت، آگاه
از حالِ دلِ گدا نگردد
 
لاهوتی اگر بمیرد از رنج،
تسلیم به اغنیا نگردد
 
ابوالقاسم الهامی (لاهوتی)


[ پنج شنبه 13 آذر 1393  ] [ 9:29 AM ] [ KuoroshSS ]

نمی دانم چه باید کرد با دل؟

 
نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل!
 
زدستش یک دم آسایش ندارم،
نمی دانم چه باید کرد با دل؟
 
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟
 
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل!
 
از این دل داد من بستان خدایا
ز دستش تا به کی گویم: خدا دل!
 
درون سینه آهی هم ندارم
ستمکش دل، پریشان دل، گدا دل!
 
به تاری گردنش را بسته زلفت
فقیر و عاجز و بی دست و پا دل!
 
بشد خاک و ز کویت بر نخیزد
زهی ثابت قدم دل، با وفا دل!
 
ز عقل و دل دگر از من مپرسید
چو عشق آمد کجا عقل و کجا دل؟!
 
تو لاهوتی، ز دل نالی، دل از تو
حیا کن یا تو ساکت باش یا دل!
 
ابوالقاسم الهامی (لاهوتی)


[ پنج شنبه 13 آذر 1393  ] [ 9:12 AM ] [ KuoroshSS ]

گنبدت از هر کجای شهر سو سو می‌کند

 

گنبدت از هر کجای شهر سو سو می‌کند

دست هر آشفته‌ای را پیش تو رو می‌کند

 

در لباس خادمان مهربانت، آفتاب

صبح‌ها، صحن حرم را آب و جارو می‌کند

 

ماه هر شب کُنج بستِ «شیخ حُرِّ عامِلی»

یاد معصومیّتِ آن بچه آهو می کند

 

یاد معصومیّت آن بچه آهو .. یادِ تو

کوچه‌های شهر را لبریز «یا هو» می‌کند

 

باد هم مثلِ نگهبانِ دَرَت .. بَدْوِ ورود

غُصّه را از شانه‌های خسته، پارو می‌کند

 

عطر نابی می‌وزد از کوچه باغ مرقدت

هر که می‌آید حرم .. این عطر را بو می‌کند

 

* * * *   * * * *

خادمی می‌گفت که .. آقا به وقت بدرقه ..

دست زائر را پُر از گل‌های شب‌بو می‌کند

 

مریم سقلاطونی



[ چهارشنبه 12 آذر 1393  ] [ 7:31 PM ] [ KuoroshSS ]