ما را بجز خیالت فکری دگر نباشد

 

ما را بجز خیالت، فکری دگر نباشد

در هیچ سر خیالی، زین خوب‌تر نباشد

 

کی شب رُوان کویت آرند ره به سویت

عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد

 

ما با خیال رویت، منزل در آب و دیده

کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد

 

هرگز بدین طراوت، سرو چمن نروید

هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد

 

در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه

جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد

 

گر با تو بر سر و زر، دارد کسی نزاعی

من ترک سر بگویم، تا درد سر نباشد

 

دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها

لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد

 

در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان

باید که در میانه، غیر از نظر نباشد

 

چشمت به غمزه هر دم ، خون هزار عاشق

ریزد چنانکه قطعا کس را خبر نباشد

 

از چشم خود ندارد، «سلمان» طمع که چشمش

آبی زند بر آتش، کان بی‌جگر نباشد

 

سلمان ساوجی



[ شنبه 22 فروردین 1394  ] [ 9:48 PM ] [ KuoroshSS ]

مو سپیدم . . .

 

روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده‌ام

بس که خود را در دل آیینه غمگین دیده‌ام

 

مو سپیدم  مو سپیدم  مو سپیدم  مو سپید

گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده‌ام

 

آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد

حال یوسف را ببینم با کدامین دیده‌ام؟

 

آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند

یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده‌ام

 

بیستون دیشب به چشمم جاده‌ای هموار بود

ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده‌ام

 

سیّد حمیدرضا برقعی



[ شنبه 22 فروردین 1394  ] [ 8:43 PM ] [ KuoroshSS ]

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد

 

در کُنج دلم عشق کسی خانه ندارد

کس جای در این خانه‌ی ویرانه ندارد

 

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد

کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

 

در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست

آن شمع که می‌سوزد و پروانه ندارد

 

دل خانه‌ی عشقست خدا را به که گویم

کآرایشی از عشقِ کس این خانه ندارد

 

گفتم مَه من! از چه تو در دام نیفتی

گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد

 

در انجمن عقل فروشان ننهم پای

دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد

 

تا چند کنی قصّه‌ی اسکندر و دارا

ده روزه‌ی عمر این همه افسانه ندارد

 

رهی معیری



[ شنبه 22 فروردین 1394  ] [ 3:33 PM ] [ KuoroshSS ]

زن

 

گرچه در بازار هستی زیب گوهرهاست زن

کی گهر را قدر او باشد که خود دریاست زن

 

یا ز دریایی کجا آید دگر دریا پدید

باز کم باشد که گویی بحر گوهرزاست زن

 

تا نشانی باشد از اسرار پنهان بهشت

آشکارا رحمتی از عالم بالاست زن

 

نازنینی کو به هر جا عاشقی را مظهر است

روح پرور مادری یا یار روح افزاست زن

 

عقل تاج پادشاهی داد بر سلطانِ عشق

عشق فرمان داد بر هندوی جان مولاست زن

 

دست او می‌گیرد از آئینه‌ی دل‌ها غبار

زندگی را پیش چشم همسرش معناست زن

 

در زلال زمزم عشقش بشوید شوی را

نیست گر جان آفرین حقّا که جان بخش است زن

 

شاخه‌ی سبز و گل زیبا به هم زیباترند

شاخه‌ی سبز است مرد و آن گل زیباست زن

 

پیش دانا در شرافت مرد و زن را فرق نیست

زانکه در اصل از زنان مائیم و باز از ماست زن

 

عزّت زن را اگر می‌خواهی از اسلام پرس

ورنه در معیار بی‌دینان همان کالاست زن

 

گفت پیغمبر که جنّت زیر پای مادر است

در کدامین مکتب دنیا چنین والاست زن

 

نیز فرموده‌ست نادان چیره بر زن می‌شود

وانگهی از دلربایی چیره بر داناست زن

 

اشک زینب چیزی از خون برادر کم نداشت

پاسدار نهضت خونین عاشوراست زن

 

نغمه‌ی شیرین تر از لالا نمی‌داند «حنیف»

پیش این صرّاف، کَنْزِ لؤلؤ لالاست زن

 

محمّد حنیفه نژاد



[ جمعه 21 فروردین 1394  ] [ 9:02 PM ] [ KuoroshSS ]

لذّت یک لحظه مادر داشتن

 

تاج از فرقِ فلک برداشتن

جاودان آن تاج بر سر داشتن

 

در بهشتِ آرزو ره یافتن

هر نفَس شهْدی به ساغر داشتن

 

روز در انواع نعمت‌ها و ناز

شب بُتی چون ماه در بر داشتن

 

صبح از بام جهان چون آفتاب

رویِ گیتی را مُنوّر داشتن

 

شامگه چون ماهِ رؤیا آفرین

ناز بر افلاکِ اختر داشتن

 

چون صبا در مزرعِ سبز فلک

بال در بال کبوتر داشتن

 

حشمت و جاهِ سلیمان یافتن

شوکت و فرِّ سکندر داشتن

 

تا ابد در اوج قدرت زیستن

مُلْکِ هستی را مُسخَّر داشتن

 

بر تو ارزانی که ما را خوش‌تر است

لذّت یک لحظه مادر داشتن

 

فریدون مشیری



[ جمعه 21 فروردین 1394  ] [ 2:27 PM ] [ KuoroshSS ]

ما در این شهر غریبیم . . .

 

ما در این شهر غریبیم و در این مُلْک فقیر

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

 

در آفاق گشادست و لیکن بسته‌ست

از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

 

من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمر

از من ای خسرو خوبان تو نظر باز مگیر

 

گرچه در خِیْل تو بسیار بِهْ از ما باشد

ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

 

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی

باز در خاطرم آمد که متاعی‌ست حقیر

 

این حدیث از سر دردی‌ست که من می‌گویم

تا بر آتش ننهی، بوی نیاید ز عبیر

 

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست

رنگ رخسار خبر می‌دهد از سِرِّ ضمیر

 

عشق پیرانه سَر از من عجبت می‌آید

چه جوانی تو که از دست ببُردی دل پیر

 

من از این هر دو کمانخانه‌ی ابروی تو چشم

بر نگیرم وگرم چشم بدوزند به تیر

 

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند

برو ای خواجه که عاشق نبود پند پذیر

 

سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است

گر نبینی چه بُوَد فایده‌ی چشم بصیر

 

سعدی



[ جمعه 21 فروردین 1394  ] [ 10:24 AM ] [ KuoroshSS ]

با حُسْن فروشان بِهِل این گرمی بازار

 

ما قصِّه‌ی دل جز به بَرِ یار نبردیم

وز یار شکایت سوی اغیار نبردیم

 

معلوم نشد صِدقِ دل و سِرِّ محبت

تا این سر سودا زده بر دار نبردیم

 

ما را چه غم سود و زیان است که هرگز

سودای تو را بر سر بازار نبردیم

 

با حُسْن فروشان بِهِل این گرمی بازار

ما یوسف خود را به خریدار نبردیم

 

ای دوست که آن صبح دل افروز خوشت باد

یاد آر که ما جان ز شبِ تار نبردیم

 

سر سبزی آن خرمن گل باد اگر چند

از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم

 

بی‌رنگی‌ام از چشم تو انداخت اگر نه

کی خون دلی بود که در کار نبردیم

 

تا روشنی چشم و دلِ «سایه» از آن روست

از آینه‌ای مِنّتِ دیدار نبردیم

 

هوشنگ ابتهاج (سایه)



[ پنج شنبه 20 فروردین 1394  ] [ 9:23 PM ] [ KuoroshSS ]

أیُّهَا الْعَزیز

 

پُر کن دوباره کِیْل مرا أیُّهَا الْعَزیز

آخر کجا روم به کجا أیُّهَا العَزیز

 

رو از من شکسته مگردان که سال‌هاست

رو کرده‌ام به سوی شما أیُّهَا العَزیز

 

جان را گرفته‌ام به سر دست و آمدم

از کوره راه‌های بلا أیُّهَا العَزیز

 

وادی به وادی آمده‌ام از درت مران

وا کن دری به روی گدا أیُّهَا العَزیز

 

چیزی که از بزرگی تو کم نمی‌شود

این کاسه را .. فَاَوْفِ لَنا .. أیُّهَا الْعَزیز

 

خالی‌تر از دو چشم من این جان نیمه جان

محتاج یک نگاه تو أیُّهَا العَزیز

 

ما جان و مال باختگان را رها مکن

بگذار بگذرد شب ما أیُّهَا العَزیز

 

مریم سقلاطونی



[ پنج شنبه 20 فروردین 1394  ] [ 8:49 PM ] [ KuoroshSS ]

یا ایها الساقی

 

نه در توصیف شاعرها، نه در آواز عشاقی

تو افزون‌تر از اندیشه، فراوان‌تر از اغراقی

 

وفاداری و شیدایی، علمداری و سقایی

ندارند این صفت‌ها جز تو دیگر هیچ مصداقی

 

به خوبی تو حتی معترف بودند بدخواهان

یزید آنجا که می‌گوید «الا یا ایها الساقی»

 

تمام کودکان معراج را توصیف می‌کردند

مگر پیداست از بالای دوش تو چه آفاقی؟

 

چنان رفتی که حتی سایه‌ات از رفتنت جا ماند

رکاب از هم گسست از بس برای مرگ مشتاقی

 

فرار از تو فراری می‌شود در عرصه‌ی میدان

چنان رفتی که بعد از آن بخوانندت «هو الباقی»

 

بدون دست می‌آیی و از دستت گریزانند

پُر از زخمی هنوز اما برای جنگ قبراقی

 

به سوی خیمه‌ها « یا عُدَّتی فی شِدَّتی» برگرد

که تو بی‌مشک سقایی، که تو بی‌دست رزاقی

 

شنیدم بغضِ بی‌گریه به آتش می‌کشد جان را

بماند باقی روضه درون سینه‌ام باقی

 

 

سیدحمیدرضا برقعی


ادامه مطلب ندارد
[ پنج شنبه 20 فروردین 1394  ] [ 8:34 PM ] [ KuoroshSS ]

سر کوی تو، به جان تو قسم! جای من است

 

سر کوی تو، به جان تو قسم! جای من است

به خم زلف تو، در میکده مأوای من است

 

عارفان رخ تو جمله ظَلومند و جَهول

این ظلومی و جهولی، سر و سودای من است

 

عاشق روی تو حسرت زده اندر طلب است

سر نهادن به سر کوی تو، فتوای من است

 

عالم و جاهل و زاهد، همه شیدای توأند

این نه تنها رقم سِرّ سُوِیدای من است

 

رخ گشا، چهره نما، گوشه ی چشمی انداز

این هوای دلِ غمدیده ی شیدای من است

 

مسجد و صومعه و بتکده و دیر و کنیس

هر کجا می گذری، یادِ دل آرای من است

 

در حجابیم و حجابیم و حجابیم و حجاب

این حجاب است که خود، رازِ مُعمای من است

 

 

امام خمینی رحمة الله علیه


ادامه مطلب ندارد
[ پنج شنبه 20 فروردین 1394  ] [ 9:05 AM ] [ KuoroshSS ]