چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمی‌کنی؟

 

چرا تو ای شکسته دل، خدا خدا نمی‌کنی؟

خدای چاره ساز را، چرا صدا نمی‌کنی؟

 

به هر لبِ دعای تو، فرشته بوسه می‌زند

برای درد بی‌امان، چرا دعا نمی‌کنی؟

 

ز پرنیان بسترت، شبی جدا نبوده‌ای

پرند خواب را ز خود، چرا جدا نمی‌کنی؟

 

به قطره قطره اشک تو، خدا نظاره می‌کند

به وقت گریه‌ها چرا خدا خدا نمی‌کنی؟

 

سحر ز باغ ناله‌ها، گل مراد می‌دمد

به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی‌کنی؟

 

دلِ تو مانده در قفس، جدا ز آشیان خود

پرنده‌ی اسیر را چرا رها نمی‌کنی؟

 

ز اشک نقره فام خود، به کیمیای نیمه شب

مسِ سیاهِ قلب را چرا طلا نمی‌کنی؟

 

به بندِ کبر و ناز خود، از آن اسیر مانده‌ای

که روی عجز و بندگی به کبریا نمی‌کنی؟



[ سه شنبه 29 دی 1394  ] [ 7:54 PM ] [ KuoroshSS ]

افسوس که عمر خود تباهی کردیم

 
 
افسوس که عمر خود تباهی کردیم
 
صد قافله‌ی گناه، راهی کردیم
 
در دفتر ما نمانْد یک نکته سفید
 
از بس به شب و روز سیاهی کردیم
 
 
شیخ بهایی


[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 10:05 PM ] [ KuoroshSS ]

. . . مردی

 
 
گر به دولت برسی مست نگردی مردی
 
گر به ذلّت برسی پست نگردی مردی
 
اهلِ عالم همه بازیچه‌ی دست هوسند
 
گر تو بازیچه‌ی این دست نگردی مردی
 
 
بَدْرُالدین جاجرمی


[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 7:25 AM ] [ KuoroshSS ]

تک بیت

 
 
 
دسته‌های گُل نهادن بر مزار من چه سود
 
در زمانِ بودنم یک شاخه گُل دستم بده
 
 
جهانبخش پازوکی


[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 12:07 AM ] [ KuoroshSS ]

تک بیت

 
 
 
 
صبر در هجرانِ آن آرامِ جان باشد گناه
 
زنده بودن در فراقِ او گناهی دیگر است
 
 
فیض کاشانی


[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 11:59 PM ] [ KuoroshSS ]

چرا مردم قفس را آفریدند؟

 

چرا مردم قفس را آفريدند ؟

چرا پروانه را از شاخه چيدند ؟

چرا پروازها را پر شکستند ؟

چرا آوازها را سر بريدند ؟

 

پس از کشف قفس ، پرواز پژمرد

سرودن بر لب بلبل گره خورد

کلاف لاله سر در گم فرو ماند

شکفتن در گلوی گل گره خورد

 

چرا نيلوفر آواز بلبل

به پای ميله‌های سرد پيچيد ؟

چرا آواز غمگين قناری

درون سينه‌اش از درد پيچيد ؟

 

چرا لبخند گل پرپر شد و ريخت ؟

چه شد آن آرزوهای بهاری ؟

چرا در پشت ميله خط خطی شد

صدای صاف آواز قناری ؟

 

چرا لای کتابی ، خشک کردند

برای يادگاری پيچکی را ؟

به دفترهای خود سنجاق کردند

پر پروانه و سنجاقکی را ؟

 

خدا پر داد تا پرواز باشد

گلويی داد تا آواز باشد

خدا می‌خواست باغ آسمان‌ها

به روی ما هميشه باز باشد

 

خدا بال و پر و پروازشان داد

ولی مردم درون خود خزيدند

خدا هفت آسمان باز را ساخت

ولی مردم قفس را آفريدند

 

قيصر امين پور



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 10:38 PM ] [ KuoroshSS ]

بازآی

 

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌ست

با یاد تو دَمساز دل من دَمِ سردی‌ست

 

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌ست

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

 

از راهروان سفر عشق در این دشت

گلگونه سِرِشکی‌ست اگر راهنوردی‌ست

 

در عرصه‌ی اندیشه‌ی من با که توان گفت

سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردی‌ست

 

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد

جز درد که دانست که این مرد چه مردی‌ست

 

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بی‌درد ندانی که چه دردی‌ست

 

چون جام شفق موج زند خون به دل من

با این همه دور از تو مرا چهره‌ی زردی‌ست

 

مهرداد اَوِستا



[ چهارشنبه 23 دی 1394  ] [ 8:29 PM ] [ KuoroshSS ]

آتش در نیستان

 

یک شب آتش در نِیِستانی فتاد

سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

 

شعله تا سرگرم کار خویش شد

هر نِی‌ْای شمعِ مزار خویش شد

 

نِیْ به آتش گفت: کاین آشوب چیست؟

مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

 

گفت آتش بی‌سبب نفروختم

دَعْویِ بی‌معنی‌ات را سوختم

 

زان که می‌گفتی نِیَم با صد نُمود

همچنان در بندِ خود بودی که بود

 

با چنین دَعْویٖ، چرا ای کم عیار

برگ خود می‌ساختی هر نوبهار

 

مرد را دردی اگر باشد خوش است

دردِ بی‌دردی علاجش آتش است

 

مجذوب علی‌شاه همدانی



[ دوشنبه 21 دی 1394  ] [ 9:33 PM ] [ KuoroshSS ]

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنّایی

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نروَد جایی

 

یا چشم نمی‌بیند  یا راه نمی‌داند

هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

 

دیوانه‌ی عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کآن جا نتوانَد رفت اندیشه‌ی دانایی

 

امید تو بیرون بُرْد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

 

زیبا ننماید سرو اندر نظرِ عقلش

آن کش نظری باشد با قامتِ زیبایی

 

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی

 

زنهار نمی‌خواهم کز کُشتن امانم دِه

تا سیرترَت بینم،  یک لحظه مدارایی

 

در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست

بیمست که برخیزد از حُسْنِ تو غوغایی

 

من دست نخواهم بُرْد إلّا به سرِ زلفت

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

 

گویند تمنّایی از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنّایی

 

سعدی



[ شنبه 19 دی 1394  ] [ 8:41 AM ] [ KuoroshSS ]