مثل همیشه چشم به راه نگاه توست

 

نقّاره‌ها ز شوق تو دارند گفتگو

پیچیده در رواق سَحر، عطر سبز هو

 

از خویش می‌شوند رها فوج کفتران

در سایه سار این همه سیمرغ آرزو

 

در آستان قدسی‌ات ای قبله‌گاه مِهر

هستند لحظه‌های حرم، دائمُ الْوُضو

 

بنگر غریبِ خسته‌ی حیرت نصیب را

در ازدهام آینه‌ها، غرق جستجو

 

این سایه‌ی مُکدّر و درمانده آمده ست

از خاک درگه تو کند کسبِ آبرو

 

دل را دخیل بسته به لبخند روشنت

واکن گره ز بغض فرو خفته در گلو

 

مثل همیشه چشم به راه نگاه توست

این زائرِ نشسته در ایوان رو به رو

 

حسن یعقوبی



[ چهارشنبه 9 اردیبهشت 1394  ] [ 10:23 PM ] [ KuoroshSS ]

زنده‌ی جاوید

 

زنده‌ی جاوید کیست؟ کشته‌ی شمشیر دوست

کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست

 

گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق

آید از آن کشتگان زمزمه‌ی دوست دوست

 

بنده‌ی یزدان‌شناس، موت و حیاتش یکی‌ست

زآنکه به نور خداش پرورشِ طبع و خوست

 

گوش دل مؤمن است سامع صوت خدا

گرچه ز آواز خلق، مُلک پُر از های و هوست

 

عاشق وارسته را با سر و سامان چه کار؟

قصّه‌ی ناموس و عشق صحبت سنگ و سبوست

 

عاشق دیدار دوست اوست که همچون حسین

زردی رخسار او سرخ ز خون گلوست

 

دوست به شمشیر اگر پاره کند پیکرش

منّت شمشیر دوست بر بدنش مو به موست

 

گر به اسیری برند عترت او دشمنان

هرچه ز دشمن بر او دوست پسندد، نکوست

 

تا بتوانی «فؤاد» در غم او گریه کن

بر تو از این آبِ رو نزد خدا آبروست

 

 

فؤاد کرمانی



[ چهارشنبه 9 اردیبهشت 1394  ] [ 9:57 PM ] [ KuoroshSS ]

از آن ساعت

 

از آن ساعت که خود را ناگزیر از تو جدا کردم

تو بر نی بودی و دیدی چه‌ها دیدم، چه‌ها کردم

 

گمان بر ماندن و قبر تو را دیدن نمی‌بردم

ولی فیض زیارت را تمنّا از خدا کردم

 

به یادم مانده آن روزی که می‌جستم تو را امّا

تنت پیدا به زیر سنگ و تیر و نیزه‌ها کردم

 

تو را ای ‌آشنایِ دل اگر نشناختم آن روز

مرا اکنون تو نشناسی، وفا بین تا کجا کردم

 

تن چاک تو را چون جان گرفتم در برم امّا

برای حفظ اطفالت، تو را آخر رها کردم

 

به سان شمع، آبم کرد بانگ آب‌آب تو

اگرچه تشنه بودم چشمه‌های چشم وا کردم

 

میان خیمه‌های سوخته همچون دلم آن شب

نماز خود نشسته خواندم و بر تو دعا کردم

 

شکسته جای مُهرت را، ز بی‌مهری به نی دیدم

شکستم فرق خویش و اقتدا بر مقتدا کردم

 

ولی هرگز ندادم عجز را ره در حریم دل

سخنرانی میان دشمنان چون مرتضی کردم

 

 

علی انسانی



[ چهارشنبه 9 اردیبهشت 1394  ] [ 9:47 PM ] [ KuoroshSS ]

ای همسفر ای همنفس ای روح امیدم

 

ای همسفر  ای همنفس  ای روح امیدم

بردار سر از خاک  من از شام رسیدم

 

هرچند که تیرِ سخنم  کُشت عدو را

خود مثلِ کمان در غمِ هجرِ تو خمیدم

 

روزی که عدو بُرد مرا از سرِ نعشت

آمد به لبم جان و  دل از خویش بریدم

 

گردید دلِ سوخته‌ام طشتِ پُر از خون

در طشتِ طلا تا سر خونین تو دیدم

 

یک بار نلرزیدم و زانوم نشد خم

صد کوهِ بلا را به سر دوش کشیدم

 

از حالِ دلِ سوخته‌ام باز چه پرسی؟

کز خصمِ ستمکار شنیدی چه شنیدم

 

آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است

این روی کبودِ من و  این موی سپیدم

 

یک روز چو تو در بغلِ فاطمه بودم

یک روز پیاده به روی خار دویدم

 

از مقتلِ خون تا دمِ دروازه‌ی ساعات

یک گام نلرزیدم و یک دَم نبریدم

 

با آن همه  وقتی به لبت چوبِ جفا خورد

برخواستم و پیرهن خویش دریدم

 

من «میثم» دل سوخته‌ام دخترِ زهرا

در حشر فقط مرحمتِ توست امیدم

 

 

غلامرضا سازگار (میثم)



[ چهارشنبه 9 اردیبهشت 1394  ] [ 9:05 PM ] [ KuoroshSS ]

حضرت سلطان علیه آلاف التحیة و الثناء

 

بوی گل آید و دلتنگ خراسان نشوی؟!

می شود بغض فرو داری و باران نشوی؟

 

او طبیبی ست که نزدش بروی، می خواهی

تا ابد محضر او باشی و درمان نشوی

 

فاتح قلّه ی مقصود نخواهی شد اگر

پای بوس حرم حضرت سلطان نشوی

 

کنج ایوان طلایش بنشینی، هرگز

طالب داشتن مُلک سلیمان نشوی

 

آه ای باد! که دور حرمش می گردی

ذکر هو هو به لب آور که پریشان نشوی

 

او مسیحای محمّد صفتِ یوسف روست

سر فرود آر که چون آینه حیران نشوی

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و علی جمیع الانبیاء و المرسلین

قلب او قبله ی دل هست و نمازت ردّ است

گر به تکبیر لبش گوش به فرمان نشوی

 

هشتمین باب بهشت است و محال است به دل

عشق او داشته باشی و غزل خوان نشوی

 

محمّد فرّخ طلب



[ چهارشنبه 9 اردیبهشت 1394  ] [ 12:50 AM ] [ KuoroshSS ]

زیارت

 

ز نینوای تو رفتم   چو نی، نوا کردم

چنان که بادیه‌ها را  چو نینوا کردم

 

به هرکجا که نشستم گریستم ز غمت

به هرطرف که دویدم تو را صدا کردم

 

ز خارهای‌ مُغیلان بپرس کز داغت

چقدر اشک فشاندم، چه ناله‌ها کردم

 

طواف پیکر بی‌سر به زیر خنجرها

زیارت سر بی‌تن به نیزه‌ها کردم

 

نتیجه دادنِ خونت به عهده‌ی من بود

که صبر کردم و بر عهد خود وفا کردم

 

تو خواستی به نمازِ شبم دعات گویم

تو را به جانِ تو در هر نفس دعا کردم

 

به نیزه، خواندنِ قرآنِ تو رُبود دلم

اگرچه سوختم از غم   ولی صفا کردم

 

به دست بسته بسی تازیانه خوردم تا

طناب ظلم ز دست سکینه وا کردم

 

 

سیّدرضا مؤیّد



[ سه شنبه 8 اردیبهشت 1394  ] [ 8:32 PM ] [ KuoroshSS ]

در سپهر خاطر ما آفتابی دیگر است

 
در رخ پیران روشندل شبابی دیگر است
ساغر مردان حق پُر از شرابی دیگر است
 
گرچه از مردم جدا بودن عذابِ زندگی ست
لیک خود دیدار نامحرم عذابی دیگر است
 
می رسد از کاروانِ عُمر ما بانگِ رحیل
با تو گوید رهنوردان را شتابی دیگر است
 
از سفیهان گر شنیدی یاوه ای غمگین مباش
ژاژ خایان را سکوتِ ما جوابی دیگر است
 
کاتبِ حقّ یک زمان از فعلِ ما غافل نماند
در کتاب آفرینش خود حسابی دیگر است
 
دلپذیرِ اهل معنی نیست نقشِ زندگی
نکته سنجان را در این ره انتخابی دیگر است
 
روح من هرگز نفرساید ز ظلمت ها «شفق»
در سپهر خاطر ما آفتابی دیگر است
 
مجید شفق


[ سه شنبه 8 اردیبهشت 1394  ] [ 6:51 PM ] [ KuoroshSS ]

ناله ی جویبار

 
گرچه روزی تیره تر از شام غم باشد مرا
در دل روشن صفای صبحدم باشد مرا
 
زرپرستی خواب راحت را ز نرگس دور کرد
صرف عشرت می کنم گر یک درم باشد مرا
 
خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر
تا دلی بی آرزو باشد چه غم باشد مرا
 
در کنار من ز گرمی بر کناری ای دریغ
وصل و هجران و غم و شادی به هم باشد مرا
 
در خروش آیم چو بینم کج نهادی های خلق
جویبارم ناله از هر پیچ و خم باشد مرا
 
گر چه در کارم چو انجم عقده ها باشد «رهی»
چهره ی بگشاده ای چون صبحدم باشد مرا
 
رهی معیری


[ دوشنبه 7 اردیبهشت 1394  ] [ 10:29 PM ] [ KuoroshSS ]

فَابْکِ لِلْحُسَین (سلام الله علیه)

 

گر سوخته‌ست بال و پرت فَابْکِ لِلْحُسَین

گر مانده داغ بر جگرت، فَابْکِ لِلْحُسَین

 

وقتی در آستانه‌ی پاییز برگ‌ریز

گل ریخته‌ست دور و برت، فَابْکِ لِلْحُسَین

 

با یاد یک چمن گلِ پرپر، به کربلا

افتد به باغ اگر گذرت، فَابْکِ لِلْحُسَین

 

تا هم‌رکاب قافله‌ی نینوا شوی

در ابتدای هر سفرت، فَابْکِ لِلْحُسَین

 

تصویر آتش و عطشِ دجله و فرات

تا جلوه کرد در نظرت، فَابْکِ لِلْحُسَین

 

با یادِ تشنه‌کامی گل‌های باغ وحی

افتد به آب اگر نظرت، فَابْکِ لِلْحُسَین

 

آتش گرفت خیمه‌ی پروانه‌های عشق

با خاطرات شعله‌ورت، فَابْکِ لِلْحُسَین

 

وقتی به یاد شام غریبان نشسته‌ای

بر زانوی غم است سرت، فَابْکِ لِلْحُسَین

 

تا عاقبت به خیر شوی، ای شکسته دل

هر شب بگو به چشم ترت، فَابْکِ لِلْحُسَین

 

این درس را امام به «اِبْنِ شَبیب» داد

محبوب بود و راه نشان حبیب داد

 

 

محمّدجواد غفورزاده



[ دوشنبه 7 اردیبهشت 1394  ] [ 10:19 PM ] [ KuoroshSS ]

چشم به راه من و تو

 

دلِ سوزان بُوَد امروز گواهِ من و تو

کز ازل داشت بلا، چشم به راهِ من و تو

 

من به تو دوخته‌ام دیده، تو بر من، از نی

یک جهان راز، نهفته به نگاه من و تو

 

اُسرا با من و رأس شهدا با تو به نی

چشم تاریخ ندیده‌ست سپاه من و تو

 

روی تو  ماهِ من و  ماهِ تو عبّاس  امّا

ابرِ خون ساخته پنهان رُخِ ماهِ من و تو

 

آیه خواندن ز تو، تفسیر ز من، تا دانند

که به جز گفتنِ حق نیست گناهِ من و تو

 

هر دو نَستوه چو کوهیم بَرِ سیل امّا

عشق، دلگرم شد، از سردی آهِ من و تو

 

" مُدّعی خواست که از بیخ کنَد ریشه‌ی ما "

بی‌خبر زان که غروب است پگاه من و تو

 

 

علی انسانی



[ دوشنبه 7 اردیبهشت 1394  ] [ 9:42 PM ] [ KuoroshSS ]