آب حیات من است خاک سر کوی دوست

 

آب حیات من است خاک سر کوی دوست

گر دو جهان خُرّمی‌ست ما و غم روی دوست

 

وِلوِله در شهر نیست جز شکن زلف یار

فتنه در آفاق نیست جز خَم ابروی دوست

 

داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار

مرهم عشّاق چیست زخم ز بازوی دوست

 

دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا

گوش من و تا به حشر حلقه‌ی هندوی دوست

 

گر مُتفرّق شود خاک من اندر جهان

باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست

 

گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل

روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست

 

هر غزلم نامه‌ایست صورت حالی در او

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست

 

لاف مزن سعدیا شعر تو خود سِحرگیر

سِحر نخواهد خرید غمزه‌ی جادوی دوست

 

سعدی



[ شنبه 30 آبان 1394  ] [ 7:26 PM ] [ KuoroshSS ]

تک بیت

 
 
 
فکرِ  دل   و   مَدّ  نظر   و   وِردِ  زبانم
 
یار است  و  دگر یار  و  دگر یار  و  دگر هیچ


[ شنبه 30 آبان 1394  ] [ 11:31 AM ] [ KuoroshSS ]

نامی که باشد از تبار کیمیاها

 

هر چند که ما را نوشتند از گداها

اصلا نمی آید گدا بودن به ماها

 

ما روسیاهان ارزش خاصّی نداریم

ماها کجا و نوکریِ دلرباها؟!

 

ما هر چقدر اصرار کردیم او نیامد

اصلا چه شد «آقا بیا آقا بیا» ها؟!

 

ماها که هیچ . . این خوب‌ها در انتظارند

کی می‌رسد روزِ وصال آشناها؟!

 

از دوریش  بدجور حال ما خراب است

رونق گرفته باز هم دارُالشفاها

 

من که بدم پس دیدنش روزی من نیست

ای خوش به حال خوب‌ها . . حاجت رواها

 

باشد درست . . آقای ما خیلی کریم است

اما دگر تا کی گنه؟  تا کی خطاها؟

 

طبق احادیث رسیده . . ناظر ماست

بد نیست پیشش ذرّه‌ای شرم و حیاها

 

از بس که بر اعمالِ بد اصرار داریم

رنگی ندارد پیش او دیگر حناها!

 

یک راه حل باقی‌ست آن هم نام زهراست         (علیها السلام) 

نامی که باشد از تبار کیمیاها

 

محمّد فردوسی



[ شنبه 30 آبان 1394  ] [ 6:28 AM ] [ KuoroshSS ]

تک بیت

 
 
 
شمعِ  بزمِ  محفلِ  شاهان  شدن  ذوقی  ندارد
 
ای خوشا شمعی که روشن می کند ویرانه ای را


[ شنبه 30 آبان 1394  ] [ 6:22 AM ] [ KuoroshSS ]

تک بیت

 
 
 
روزِ سیه مرگ شود شمعِ مزارت
 
هر خار که از پای فقیری به در آری


[ شنبه 30 آبان 1394  ] [ 6:18 AM ] [ KuoroshSS ]

دست، گنجینه‌ی مهر و هنر است

 

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان

بی‌گمان دست گرانقدرتر است

 

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوش‌ترین  مایه‌ی  دلبستگی من با اوست

 

دست، گنجینه‌ی مهر و هنر است:

 

خواه بر پرده‌ی ساز

خواه بر چهره‌ی نقش

خواه در گردن دوست

خواه بر دنده‌ی چرخ

خواه بر دسته‌ی داس

خواه در یاری نابینایی

خواه در ساختن فردایی

 

دست، گنجینه‌ی مهر و هنر است

فریدون مشیری



[ جمعه 29 آبان 1394  ] [ 7:19 PM ] [ KuoroshSS ]

یاد من باشد . . .

یادِ من باشد، فردا دم صبح

جور دیگر باشم

بد نگویم به هوا، آب، زمین

مهربان باشم، با مردم شهر

و فراموش کنم، هر چه گذشت

 

خانه‌ی دل، بتکانم از غم

و به دستمالی از جنس گذشت

بزدایم دیگر، تار کدورت، از دل

مشت را باز کنم، تا که دستی گردد

و به لبخندی خوش

دست در دست زمان بگذارم

 

یاد من باشد فردا دم صبح

به نسیم از سر صِدق، سلامی بدهم

و به انگشت، نخی خواهم بست

تا فراموش نگردد فردا

زندگی شیرین است، زندگی باید کرد

گرچه دیر است ولی

کاسه‌ای آب به پشت سر لبخند بریزم، شاید

به سلامت ز سفر برگردد

بذر امید بکارم، در دل

لحظه را دریابم

من به بازار محبّت بروم فردا صبح

مهربانی به خودم عرضه کنم

یک بغل عشق از آنجا بخرم

 

یاد من باشد فردا حتما

به سلامی، دل همسایه‌ی خود شاد کنم

بگذرم از سر تقصیر رفیق، بنشینم دم در

چشم بر کوچه بدوزم با شوق،

تا که شاید برسد همسفری، ببرد این دل ما را با خود

و بدانم دیگر، قهر هم چیز بدی ست

 

یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست

و بدانم که اگر دیر کنم، مُهلتی نیست مرا

و بدانم که شبی خواهم رفت

و شبی هست،  که  نیست،  پس از آن فردایی

 

یاد من باشد

باز اگر فردا، غفلت کردم

آخرین لحظه‌ای از فردا شب

من به خود باز بگویم این را

مهربان باشم با مردم شهر

و فراموش کنم هر چه گذشت

فریدون مشیری



[ جمعه 29 آبان 1394  ] [ 5:17 PM ] [ KuoroshSS ]

دل به دل راهی اگر داشت نکو بود عماد!

 

مست گشتم که شود دل نفسی غافل از او

غافل از اینکه شود باده بلای دل از او

 

سوزش دلکش پروانه و افسانه ی تار

پُر کند باز علی‌رغمِ  دلم محفل از او

 

او دمی نیست به یادِ من و در این دلِ زار

حسرتی مانده که یک لحظه شوم غافل از او

 

به  سفر رفتم  گفتم  برَم از یاد او را

مِهر بر مِهر بیفزود به هر منزل از او

 

ناله از غفلت یار است نه از سوختنم

برق از او آتش از او خرمن از او حاصل از او

 

تا وصالی نبُوَد رنجِ فراق این همه نیست

آه از وصل که شد کارِ دلم مشکل از او

 

نبُوَد حسرتِ فردوس که در دل ما را

مُهرِ مِهری است که هر داغ شود باطل از او

 

دل به دل راهی اگر داشت نکو بود عماد

تا بداند که چه هنگامه بُوَد در دل از او

 

عماد خراسانی



[ پنج شنبه 28 آبان 1394  ] [ 8:32 PM ] [ KuoroshSS ]

یا مگر روز نباشد شب تنهایی را

 

لااُبالی چه کند دفتر دانایی را

طاقت وَعْظْ نباشد سَرِ سودایی را

 

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند

نتواند که کند عشق و شکیبایی را

 

دیده را فایده آنست که دلبر بیند

ور نبیند چه بُوَد فایده بینایی را

 

عاشقان را چه غم از سرزنشِ دشمن و دوست

یا غم دوست خورَد یا غم رسوایی را

 

همه دانند که من سبزه‌ی خط دارم دوست

نه چو دیگر حَیَوان سبزه‌ی صحرایی را

 

من همان روز دل و صبر به یغما دادم

که مقیّد شدم آن دلبرِ یغمایی را

 

سرو بگذار که قدّی و قیامی دارد

گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را

 

گر برانی نرود ور برود باز آید

ناگزیر است مگس دکّه‌ی حلوایی را

 

بر حدیث من و حُسْنِ تو نیفزاید کس

حدّ همین است سخن‌دانی و زیبایی را

 

سعدیا نوبتی امشب دُهُلِ صبح نکوفت

یا مگر روز نباشد شب تنهایی را

 

سعدی



[ پنج شنبه 28 آبان 1394  ] [ 8:46 AM ] [ KuoroshSS ]

یا ایها الرئوف

 

یا أیُّهَا الرَّئُوف و یا أیُّهَا الْکَرِیم

دلداده‌ام به عشق تو دلدار از قدیم

پر می‌زدند به سوی تو دل همره نسیم

عمری‌ست تا که گوشه‌ی بام تو شد مقیم

 

سر را به پیشکش به بَرِ شاه می‌برم

سلطان طوس گر بپذیرد همین کمَم

 

با یک نگاه تا که رهانی دلی ز غم

ای قَادَةَ الْاُمَم که تویی اصل هر کرم

دارد به شوق می‌زند این دل .. حرم حرم

راهی شدم به سوی تو با دل .. قدم  قدم

 

بازم ز شور عشقِ تو بی‌تاب می‌شوم

با یاد گنبد حرمت آب می‌شوم

 

باز آمدم به صحن تو من جامعه بدست

هستم ز خاک و پیش توأم چون غبار پَست

دارم یقین به پیش شما هست، هر چه هست

هر کس که دل به مهر و ولای تو بست، رَست

 

در چشمم التماس نگاهی چو آهو است

ما را مگر که قبله به جز آن دو ابرو است؟

 

"مقام أمْن و مِیِ بی غش و رفیقِ شفیق"

غیر از تو نیست مقصد ما در ره طریق

نام تو گشت زینتِ انگشتر عقیق

"به کُنْهِ آن نرسد صد هزار فکر عمیق"

 

دیدم به جای جای حرم تا گذر فتاد

تیر اجابت است که بر رهگذر فتاد

 

دیدم که مادری به چه حالی زند صدا

گوید به سوی پنجره فولاد، با خدا

حقِّ امام هشتم و سلطانِ دین رضا

طفلِ مریضِ غم زده‌ام را بده شفا

 

در چشم من بهشت، همین صحن‌های توست

بابُ الْجواد و دار و رواق و هوایِ توست

 

این چه حلاوتی ست که هر دم فزون شود

گر جان دهد به پای تو دلداده، چون شود

حتی اگر حلال تو این بار خون شود

باور ندارم آنکه ز جانم برون شود

 

باز آمدم به پیش تو پُر اشک‌تر روَم

شرمنده با سر آمدم و هم به سر روم

 

صحبت ز سر شد و دل من رفت کربلا

آنجا که سر به دامن طفلی گرفت جا

غربت نصیب کنج خرابه ز صد بلا

طفل سه ساله‌ای که به غم گشت مبتلا

 

با دست خسته روی طبق را کنار زد

جان داد و بوسه را به لب زخم یار زد

 

با سر شروع گشت و به سر ختم شد کلام

یعنی که مِهر می شود از هر دو سر تمام

هر دم به سوی مَضْجَعِ پاک تو صد سلام

من آمدم چو بهر زیارت  . .  بیا امام

 

یک بار آمدم، دو سه جا دیدنم بیا

جانِ جواد لحظه‌ی جان دادنم بیا

 

وحید دکامین



[ چهارشنبه 27 آبان 1394  ] [ 6:26 PM ] [ KuoroshSS ]