دل دیوانه‌ی تنها، دل تنگ

 

سر خود را مزن اینگونه به سنگ

دل دیوانه‌ی تنها، دلِ تنگ

 

منشین در پس این بُهْت گران

مدران جامه ی جان را مدران

مکن ای خسته در این بغض درنگ

دل دیوانه‌ی تنها، دلِ تنگ

 

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی ست

قیل و قال زَغَن و بانگ شباهنگ یکی ست

 

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین

سینه را ساختی از عشقش سرشارترین

آنکه می‌گفت منم بهر تو غمخوارترین

چه  دلآزارترین  شد    چه  دلآزارترین

 

نه همین سردی و بیگانگی از حدّ گذراند

نه همین در غمت اینگونه نشاند

با تو چون دشمن دارد سر جنگ

دل دیوانه‌ی تنها، دلِ تنگ

 

ناله از درد مکن

آتشی را که در آن زیسته‌ای سرد مکن

با غمش باز بمان

سرخ رو باش از این عشق و سرافراز بمان

راه عشق است که همواره شود از خون رنگ

دل دیوانه‌ی تنها، دل تنگ

فریدون مشیری



[ چهارشنبه 27 آبان 1394  ] [ 9:04 AM ] [ KuoroshSS ]

غم نیست کسی را که خدا داشته باشد

 

هر کس که دلی چون دلِ ما داشته باشد

از دست غم آرام کجا داشته باشد

 

رنجورْ پریشی که به جانْ دشمنِ خویش است

دیگر ز که امید دوا داشته باشد؟

 

گر مِهر به مریخ خورَد ماه به ناهید

غم نیست کسی را که خدا داشته باشد

 

تا هر خس و خاری نکند دَعْوِیِ مستی

خوش‌تر که ره عشق بلا داشته باشد

 

ما بنده‌ی رخسارِ نکُوئیم و لیکن

قربان جمالی که صفا داشته باشد

 

غم نیست دلم گر ز جهان هیچ ندارد

تنها اگر ای ماه تو را داشته باشد

 

زندانِ جهان بهر عماد است چو فردوس

گر صحبتِ اربابِ وفا داشته باشد

 

عماد خراسانی



[ سه شنبه 26 آبان 1394  ] [ 7:31 PM ] [ KuoroshSS ]

مه نامهربان

 

ندانم کآن مه نامهربان یادم کند یا نه

خراب انگیز من با وعده‌ای شادم کند یا نه

 

خرابم آنچنان کز باده هم تسکین نمی‌یابم

لبِ گرمی، شود پیدا که آبادم کند یا نه

 

من از یاد عزیزان یک نفَس غافل نِیَم امّا

نمی‌دانم که بعد از من کسی یادم کند یا نه

 

صبا از من پیامی دِه به آن صیّاد سنگین دل

که تا گُل در چمن باقی ست آزادم کند یا نه

 

رهی از گفته‌ام خون می‌چکد امّا نمی‌دانم

که آن بیدادگر گوشی به فریادم کند یا نه

 

رهی معیری



[ سه شنبه 26 آبان 1394  ] [ 8:44 AM ] [ KuoroshSS ]

مرا یاد تو می‌اندازد

 

هر چه زیباست مرا یاد تو می‌اندازد

آن که بیناست مرا یاد تو می‌اندازد

 

تو که نزدیک‌تر از من به منی

دل که شیداست مرا یاد تو می‌اندازد

 

هر زمان نغمه‌ی عشقی‌ست که من می‌شنوم

از تو گویاست، مرا یاد تو می‌اندازد

 

دیگران هر چه بخواهند بگویند که عشق

بی کم و کاست مرا یاد تو می‌اندازد

 

ساعتی نیست فراموش کنم یاد تو را

غم که با ماست مرا یاد تو می‌اندازد

 

علی احمدی



[ دوشنبه 25 آبان 1394  ] [ 5:44 AM ] [ KuoroshSS ]

ما زنده ی عشقیم، نمردیم و نمیریم

 

هر چند که در کوی تو مسکین و فقیریم

رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم

 

خاریم و طربناک‌تر از باد بهاریم

خاکیم و دلآویزتر از بوی عبیریم

 

از نعره‌ی مستانه‌ی ما چرخ پُر آواست

جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم

 

از ساغر خونین شفق باده ننوشیم

وز سفره‌ی رنگین فلک لقمه نگیریم

 

بر خاطرِ ما گرد ملالی ننشیند

آیینه‌ی صبحیم و غباری نپذیریم

 

ما چشمه‌ی نوریم بتابیم و بخندیم

ما زنده‌ی عشقیم نمردیم و نمیریم

 

هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه

روشن دل و صاحب اثر و پاک ضمیریم

 

از شوق تو بی‌تاب‌تر از باد صباییم

بی‌روی تو خاموش‌تر از مرغ اسیریم

 

آن کیست که مدهوش غزل‌های رهی نیست

جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم

 

رهی معیری



[ یک شنبه 24 آبان 1394  ] [ 9:20 PM ] [ KuoroshSS ]

با ما منشین اگر نه بدنام شوی

 
 
 
گر همچو من افتاده‌ی این دام شوی
 
ای بس که خراب باده و جام شوی
 
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
 
با  ما  منشین  اگر  نه  بدنام  شوی
 
 
حافظ


[ یک شنبه 24 آبان 1394  ] [ 9:01 PM ] [ KuoroshSS ]

تک بیت

 
 
 
هر که حاجات خود از غیرِ خدا می‌طلبد
 
او گدائی‌ست که حاجت ز گدا می‌طلبد


[ یک شنبه 24 آبان 1394  ] [ 5:53 PM ] [ KuoroshSS ]

در سایه‌ی لطف تو چه هشیار و چه مست

 
 
 
ای  جمله‌ی  خلق  را  ز بالا  و  ز پست
 
آورده ز لطف خویش از نیست به هست
 
بر درگه لطف تو چه درویش و چه شاه
 
در سایه‌ی عفو تو چه هشیار و چه مست
 
 
فخرالدین عراقی


[ یک شنبه 24 آبان 1394  ] [ 8:52 AM ] [ KuoroshSS ]

علّت غفلت انسان ز خدا آز و هوی‌ست

 

کار آتش به صفِ معرکه بُگْداختن است

نفْسِ سرکش هدفش کار خِرَد ساختن است

 

علّت غفلت انسان ز خدا  آز و هوی‌ست

حاصلِ آز و هوی هستی خود باختن است

 

هیچ کاری به جهان بهر بشر نیست محال

هدف از خلقتِ ما اسبِ عمل تاختن است

 

هر که  با  تیغ  زبان  تیغ  ستم  خیز  کند

حاصلش نسل خود از ریشه برانداختن است

 

راز  بدبختی  و  بیچارگی  نوع  بشر

خویش را از نظر مرتبه نشناختن است

 

سیلی از مالک دوزخ به جهنّم خوردن

مزدِ  سَر از خطِ فرمان خدا تافتن است

 

زادِ راهی به کف ای رهگذر آور که به دهر

کار عمرِ گذران  تیغِ اجل  آختن است

 

پای میزان عمل رمز سرافرازی ما

پرچم بندگی خویش برافراختن است

 

شعر« ژولیده» بُوَد سَنْبُل شخصیّت او

راز آن در گِرو خواندن و پرداختن است

 

ژولیده نیشابوری



[ شنبه 23 آبان 1394  ] [ 10:57 AM ] [ KuoroshSS ]

تک بیت

 
 
 
از عشق مرا عیب کند ناصحِ عاقل
 
غافل که بِهْ از عشق به عالم هنری نیست


[ شنبه 23 آبان 1394  ] [ 10:28 AM ] [ KuoroshSS ]