دل دیوانهی تنها، دل تنگ
سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانهی تنها، دلِ تنگ
منشین در پس این بُهْت گران
مدران جامه ی جان را مدران
مکن ای خسته در این بغض درنگ
دل دیوانهی تنها، دلِ تنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی ست
قیل و قال زَغَن و بانگ شباهنگ یکی ست
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه میگفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حدّ گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانهی تنها، دلِ تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیستهای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش از این عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانهی تنها، دل تنگ
فریدون مشیری