داستانهای کوتاه جنگ تحمیلی
خوشا آنان که با شهادت رفتند
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 29 آذر 1388  توسط احمد یوسفی

   شب چله را با بچه ها ، داخل سنگري که نزديک پل مارد داشتيم ، شروع کرده بوديم که پرويز از راه رسيد . همگي خوشحال شديم  .

بعد از چاق سلامتي و احوا لپرسي گفتم : آقا پرويز تو که بايد پس فردا ميومدي ؟

ساک و وسايلش را زمين گذاشت و با چهره اي متبسم  گفت :  دلم براتون تنگ شده بود . مي دونستم که شب چله بدون من به شما خوش نمي گذره ، برا همين زودتر از موعد اومدم .  حالا مگه اشکالي داره ؟

- نه اتفاقا خوب کاري کردي . اگه دستت پر باشه که حسابي تحويلت مي گيريم .

مجتبي که چشم از صورت پرويز بر نمي داشت رو به من کرد و گفت : احمد آقا، مگه پرويز نگفت توي اين چند روزي که مرخصي مي رم ريشامم کوتاه مي کنم .

نگاهي به پرويز انداختم و گفتم :

- چيکار با ريشاش داري؟

- مگه شما شهيد منوچهر معصومي رو يادتون رفته ، از لابه لاي ريشاي بلندش گاز شيميايي به داخل ماسکش نفوذ کرد و شهيدش کرد .

- ببينم ! پرويز ،  راست ميگه ،چرا  به  قولت عمل  نکردي ؟

او در حالي که لباسهايش را  بيرون مي آورد و در ساکش جا مي داد با لبخند گفت : ماشين اصلاح با خودم آوردم .

مجتبي که خيلي حساس تر از ما بود . رو به پرويز کرد وگفت :

- اون دفعه هم همينو گفتي ولي کي عمل کني خدا مي دونه .

اکبر که تا حالا حرفي نزده بود .گفت :

- با با ! حالا چرا نمي ذارين سوغاتي ها رو رو کنه . به نظر من پرويز خان اين ريش هارو از همه ي ما بيشتر دوست داره والا ولشون مي کرد و ميومد .

پرويز بعد از اين پا و آن پا کردن  دستي به ريش هاي بلندش کشيد و گفت :

-نه درست نگفتي ، چون نه ، تونستم از ريشام دل بکنم و نه از شما . پس نتيجه مي گيريم که شما رو هم ، اندازه ي ريشام دوست دارم .

همگي زديم زير خنده . پرويز زيپ بغل ساکش را باز کرد و سوغاتي هاي شب چله ي  بروجرد را  بيرون آورد . راستي که سنگ تمام گذاشته بود .

اکبر نايلون گندم شاهدانه ها را از جلوي ساک برداشت و شروع به باز کردن آن کرد. وقتي نايلون بازشد بوي معطر شاهدانه ها در سنگر پيچيد .

همگي کيف کرديم . من انگار پاي تنوري که ننه براي پختن نان روشن کرده بود نشسته بودم و برشته شدن شاهدانه ها را که براي يلدا آماده مي شد نگاه مي کردم . بوي نان تازه و برشته شدن گندم ها مشام هر کسي را قلقلک مي داد . براي يک لحظه خودم را در خانه حس کرده بودم . آخ که چه مي چسبيد زبان خيس زدن به گندم شاهدانه هاي روي کرسي و گوش دادن به متل هاي  پدر بزرگ .

با ديدن سوغاتي هاي پرويز هر کدام از بچه ها چيزي گفت . مجتبي بعد از سبک سنگين کردن بسته هايي که پرويز از ساکش در آورده بود گفت :

ببينم آرد نياوردي ؟

پرويز سگرمه هايش را در هم کشيد و گفت :

- من هي فکر کردم يه چيزي جا گذاشته باشم ! ولي شما که چيزي نگفتيد .

- ما بگيم ؟ خودت بايد فکر مي کردي ، مگه ما گفته بوديم ، کشمش و قره قوروت و گردو و اين جور چيزا رو با خودت بيار ؟

-نه .

- خب ديگه پس لازم نبود آرد رو هم بگيم .

اکبر که طاقتش تمام شده بود توي نايلون دست کرد و مقداري از گندم هاي برشته شده را کف دستش ريخت ، بعد در حالي که با نوک  زبان آنها را جمع مي کرد و مي خورد به ما نگاه کرد و. گفت : بخورين ديگه . آقا مجتبي ايراد بني اسرائيلي مي گيره ، آخه من نمي دونم آرد رو مي خواد چيکار ؟!

مجتبي با قيافه ي حق به جانب گفت : حتما نياز بود که من گفتم .

من هم مثل اکبر طاقت نياوردم و شروع به خوردن تنقلات کردم . و وقتي ديدم جر و بحث اين دو نفر دارد به درازا مي کشد گفتم :

- نکنه مي خواستي با آرد حلوا درست کني ؟

او دهان پر از کشمشش را باز کرد و و با صداي گرفته گفت :

- نه بابا آخه من ديدم امشب همه چيز داريم الا پدر بزرگي که برامون قصه بگه . مي خواستم با آرد ريشاي پرويز رو سفيد کنم و بشينيم پاي متل هاي اون .

اين دفعه بيشتر خنديديم . خود پرويز هم دلش را گرفته بود و شانه هايش از فرط خنده بالا و پائين مي شد .

شب با اذان صبح فراري شد و بعد از نماز صبح به رختخواب رفتيم .

ساعت هفت صبح بود که با صداي سرباز حسيني بيدار شدم . مي گفت فرمانده يگان کارتان دارد .

دست و صورتم را شستم و به دفتر فرماندهي رفتم .

دو ساعت طول کشيد تا به سنگر برگشتم . بچه ها هنوز خواب بودند . خيلي دوست داشتم دوباره بخوا بم و کمي از خوابهاي هدر رفته را جبران کنم ولي نمي شد . بسته خوابم را جمع کردم و مجتبي را بيدار کردم .

-گوش کن آقا مجتبي . يه ماموريت جديد ابلاغ شده ، بايد جلو بريم .

مجتبي که به زور چشمهايش را باز کرده بود و به حرفهايم گوش مي داد گفت :

- کدوم منطقه بايد بريم ؟

-معلوم نيست ، شما زودتر به دنبال آماده کردن وسايل .

قصد داشتم هر سه نفر کادري که مي بايست به ماموريت بروند همگي از بچه هاي سنگر خودمان باشند . به همين خاطر اکبر را هم بيدار کردم  و خودم ، مجتبي و اکبر را براي کار مناسب ديدم  .

پرويز که با سرو صداي ما بيدار شد و از جريان با خبر شد گفت :

- بدون من هيچکس هيچ جا نمي ره .

- عزيز من تو هنوز از نظر يگان تو مرخصي هستي و کسي حضور تو رو نداده .

-من اين حرفها حا ليم نيست . الان ميرم درستش مي کنم .

پرويز که لباس پوشيد و خارج شد به اکبر گفتم : اکبر جان پس شما بگير بخواب . خودت که خوب مي شناسي پرويز رو . هميشه يه مرغ يه پا رو با خودش حمل مي کنه .

با اصرارهاي من اکبر لباس هايش را بيرون آورد .

وقتي راهي شديم همه چيز آماده بود . تويوتاي گل گرفته و مين ياب هاي مرتب و نه نفر سرباز سرحال و آماده .

خرمشهر را که پشت سر گذاشتيم به حاشيه جنوبي کارون و نهايتا به آخرين پست انتظامات رسيديم . در آنجا نفري را براي راهنمايي ما تا محل انجام ماموريت گذاشته بودند . با راهنما و بدون خودرو به راه افتاديم . بعد از طي مسافتي از او پرسيدم :

ببخشيد مي شه بپرسم الان کجا هستيم ؟

-حاشيه ي اروند .

-فاصله تا نيروهاي عراقي چند کيلومتره ؟

- بستگي داره ، بعضي جاها 700متر ، بعضي ديگه 500 شايد هم کمتر .

- تا حالا گشتي به جلو فرستادين ؟

- بله ، تقريبا هر شب .

-به ميدون مين برخورد نکردن ؟

-دقيقا نمي دونم .

-حاج آقا صا لح نيا رو مي شناسي؟

-بله ، هم فرمانده و هم سرور ماست .

با صحبت به خط رسيديم . نيروهاي خيلي زيادي در اينجا مستقر شده بودند .راهنما من را به طرف سنگر حاج آقا برد . چون فاصله خط تا نيروهاي عراقي کم بود از مجتبي و پرويزخواستم  تا بچه هارا پراکنده ودر جاي امني قرار دهند ولي با اين وجود باز هم نگران اوضاع بودم.

مخصوصا حالا که انفجارات پياپي خمپاره، سنگر حاج آقا را به لرزه درآوره بود .

حاج آقا من را با نقشه ي منطقه توجيه کرد وگفت :

- فرصت بسيار کم و حساسيت کار  فوق ا لعاده زياده . بايد به اميد خدا نيروهاي ما از معبر شما ، به راحتي سر پلهاي دشمن را تصرف نمايند .

 در آخرين لحظه صورتم را بوسيد گفت :

- احمدجان. دشمن از صبح تا به حال دو بار از مواد شيميايي استفاده کرده . مراقب اوضاع باشيد . گروه گشتي ستوان مرادي را همراهتون مي فرستم ، خدا پشت وپناهتون .

صداي غرش توپخانه وخمپاره اندازها سکوت وآرامش زيباي کارون را در هم شکسته بود و عرصه را بر ماهيان تنگ کره بود .

 

نوروز رزمندگان

  با کمک راهنما بچه ها را از سنگر ها بيرون آورديم از اين که همگي سا لم بودند بسيار خوشحال شدم . توصيه هاي حاج آقا را در مورد مواد شيميايي را گوشزد کردم وبا راهنمايي بلدمان به راه افتاديم .

تاريکي شب مانع از تخمين مسافت مي شد. نور آتش وصداي شليک چند خمپاره از سنگر هاي آنان نگراني ام را بيشتر کرد . راهنما بدون معطلي گفت :

-هوشيار باشيد، ممکن است ما راديده باشند.

 صداي شليک ها به  شليک مواد شيميايي شبيه بود.

همگي زمين گير شديم با دستپاچگي ماسک ها رازديم و روي زمين دراز کشيديم ومنتظر وقايع بعدي بوديم .در تاريکي شب دست پرويز را ديدم که ماسک را از چهره اش برداشت وبا سينه خيز خودش را به  من رساند وگفت :

- احمد جان ، بيا از فرصت استفاده کن وبا اين ماشين صورتم رااصلاح کن .

نمي دانستم بخندم و يا به فکر بچه ها باشم ماشين اصلاح را از او گرفتم وشروع به کوتاه کردن ريشهاي پرويز کردم . تقريبا چهارتا خيابان يک طرفه وپيچ ودست انداز را در تاريکي گذرانده بودم که فهميدم بچه ها بلند شده ، ماسکها را برداشته وآماده حرکت به جلو هستند. نمي دانستم با صورت نيمه کار ه او چه کنم .

چند قدم راه رفتيم منوري بالاي سرمان روشن شد . روي زمين دراز کشيديم وفرصتي ناخواسته دست داد تا بقيه ريشهاي بلند وپر پشت او را اصلاح کنم .

آقاي مرادي که با دو متر فاصله از من در جلو حرکت ميکرد ايستاد، وقتي به هم رسيديم گفت :

- بچه هاي ما همينجا سنگر مي گيرن تا شما ، کارو تموم کنيد .

مجتبي وپرويز را با فاصله زياد از هم و با شش نفر از سربازان جهت کاوش گذاشتم وخودم با بقبه سربازان از سمت چپ شروع کرديم . هر سه نفر تقريبا در يک زمان از دستک هاي سيم خاردار عبور کرديم . به کار بچه ها اميد داشتم به قول معروف هردويشان مين را درسته قورت مي دادند .

 سکوت عجيبي روي  خط عراقي ها پاشيده شده بود فقط گاهگاهي  صداي امواج  راديويي که روي بيسيم سنگر استراق سمع عراقي ها مي افتاد، سکوت را مي شکست . انگار همگي در خواب بودند ما هم اجازه نداشتيم خواب آنها را بر هم بزنيم .

 معبر که تمام شد با اشاره من همگي به عقب برگشتيم .

ستوان مرادي را با روي معبر ها آوردم وعلامت گذاري هاي ميدان را به او نشان دادم .

به بنه يگان که رسيديم  ، پرويز گفت :

- آخه احمد آقا ، آگه منو نمي آورديد چه کسي مين بغل گوش آقاي حليم جاسم بوقلمون رو خنثي ميکرد .

همه سربازها خنديدند مجتبي که باز هم در چهره پرويز دقيق شده بود گفت :

- ببينم تو کي اين شاهکار رو کردي که ما نفهميديم ؟

بعد بلند بلند خنديد وصورت او را به من نشان د اد . من که تازه متو جه منظور مجتبي شده بودم صورت نصفه نيمه پرويز را که ديدم روده بر شدم دلم را گفتم حالا نخند وکي بخند . 

   

      احمد يو سفي       
     هنر مردان خدا


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 24 آذر 1388  توسط احمد یوسفی

سحر است. نماز را در حرم امام مى خوانيم و راه مى افتيم. رسممان است كه صبح روز اوّل برويم سر خاك. مى رسيم. هنوز آفتاب نزده، امّا همه جا روشن است. آقا آمده اند; زودتر از بقيّه، زودتر از ما .

شما چرا اين موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختيد؟

دلم براى صيادم تنگ شده. مدتيه ازش دور شده ام .

تازه ديروز به خاك سپرده ايمش



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 24 آذر 1388  توسط احمد یوسفی

یاران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌شان از مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لاله‌های سرخ دشت‌های این خاک به یمن آنان به پا ایستاده‌اند.

یاران غریبانه رفتند؛ اما هنوز بوی عطر جانمازشان شعر سپید یاس را می‌سراید. یاران رفتند و هنوز نام و یادشان زینت‌بخش کوچه‌های شهر است.

... و، من و تو،!

در این ساحل باشکوه و امن آنان ایستاده‌ایم و در این حضور عطرآگین و آسمانی‌شان در آرامشیم و از سرخی آنان دشت‌های‌مان سرخ و لاله‌گون است.

آنان مردان همیشه جاویدان این دیار دلیرانند. آنان آینه‌های تمام‌نمای راه عزت و شرف من و تواند. ... نگاه کن! نور از پیشانی‌های به خاک افتاده آنان می‌طرواد. برخیز! دست در دست هم دهیم و در امتداد مهر بمانیم!


سبکبالان



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ جمعه 20 آذر 1388  توسط احمد یوسفی


چهره شاهدان غبار گرفت
عشق را موج انفجار گرفت
چفیه، پوتین، پلاك، سنگر، كو
زیر رگبار دیده ی تر كو
خشم و لبخند شور و عشق و جنون
روح ایمان و جسم غرقه به خون
جبهه و جنگ یادمان رفته ست
آن دل تنگ یادمان رفته ست
سر به چاه امل فرو بردیم
« دیگران كاشتند و ما خوردیم »
به ریا و دروغ خو كردیم
مثل نعشی لهیده بو كردیم
یادمان رفت مرد میدانیم
شعله ای از وجود انسانیم
یادمان رفت سوز و اشك و دعا
شب حمله رمز یا زهرا
چفیه تا خورده قمقمه تنهاست
جبهه مثل غریبی زهراست

گرچه در خاك جبهه پیچیده

عطر خون حسین فهمیده
هان كجایید عاشقان بلا
تشنگان زیارت مولا
حاج یوسف چرا نمی مانی
كربلا كربلا نمی خوانی
گر چه دیریست زیر چتر امان
كوزه ی آب هست و سفره نان
ما همان دشمنان قابیلیم
وارث خون سرخ هابیلیم
سربی دردسر نمی خواهیم
زندگی بی خطر نمی خواهیم

 

                                                                                                                             منیره درخشنده






ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 12 آذر 1388  توسط احمد یوسفی


- آهااااى‏ى‏ى... سرباز!
نعره سرگروهبان، غلامحسين را از فكر بيرون مى‏آورد.غلامحسين از جا كنده مى‏شود و به او نگاه مى‏كند. يكى ازسربازها را زير مشت و لگد گرفته است. سرباز هوار مى‏كشد.هيچ‏كس جرأت جلو رفتن ندارد. سرگروهبان يكريز فحش‏مى‏دهد. غلامحسين جلو مى‏دود و مچ دست سرگروهبان راتوى هوا مى‏قاپد. كاسه چشمان سرگروهبان از خون پرمى‏شود. زل مى‏زند تو چشمان نافذ غلامحسين و آنگاه مچ‏دستش را از لاى انگشتان او بيرون مى‏كشد. بعد لب ودهانش را مچاله مى‏كند و تفى به زمين مى‏اندازد. سرباز،ناله‏كنان پا به فرار مى‏گذارد.
سرگروهبان، كاغذى را با خشم جلو چشمان غلامحسين‏پاره‏پاره مى‏كند.
- زنده‏زنده چالت مى‏كنم...
- اون اعلاميه را من بهش دادم.
- حساب تو را هم مى‏رسم... تو همين روزها...
- چه كار مى‏كنيد؟... من امشب فرار مى‏كنم... مى‏آييد يانه؟
- شوخى‏بردار نيست اين كار. فكر بعدش را كرده‏اى؟مجازاتش، يا حبس است يا اعدام. تازه ايلام يك شهركوچكه. زود گير مى‏افتيم.
اين را جواد مى‏گويد و به محمود و حميد كه به‏تفنگ‏هايشان خيره شده‏اند، نگاه مى‏كند.
غلامحسين، كلاهش را به كف دستش مى‏كوبد و باصدايى خفه مى‏گويد:
- فرمان امام خمينى است...
بعد نگاه مى‏كند به سيم‏خاردارهاى بالاى ديوار.
- خود دانيد... اجبار نيست.
صداى ايست دژبانِ جلو در شنيده مى‏شود. محمود،دست روى شانه غلامحسين مى‏گذارد و مى‏گويد:
- سرگروهبان است... خدا رحم كند... بهتر است برويم‏داخل آسايشگاه.
ابرها كه مثل گليم كهنه نخ‏نخ شده‏اند، توى هم‏مى‏پيچند. ماه، كدرتر از شب‏هاى گذشته است.
غلامحسين، نگاهى به ساعتش مى‏كند و خود را به پشت‏درخت‏ها مى‏رساند. باد، صداى شاخ و برگ درخت‏ها را درمى‏آورد.
- كاش رگبارى بزند.
كسى از بيرون فرياد مى‏كشد. صداى باز و بسته شدن درپادگان شنيده مى‏شود. غلامحسين، دندان‏هايش را به هم‏فشار مى‏دهد و با يك خيز به ميله‏هاى بالاى ديوار چنگ‏مى‏اندازد.
همهمه‏اى از پايين خيابان شنيده مى‏شود. يك دسته مردِسفيدپوش در حال دويدن هستند.
- بايد خودم را به آنها برسانم.
دو گلوله توى دل آسمان شليك مى‏شود. مردهاى‏سفيدپوش به همديگر مى‏چسبند. غلامحسين خود را به‏پشت آنها مى‏رساند.
كسى دست گذاشته روى زنگ و بر نمى‏دارد.غلامحسين، بهت‏زده به پدر و برادرش محمد نگاه مى‏كند.
- كى مى‏تواند باشد؟!
مادر از جا بلند مى‏شود و چادر به سر مى‏كشد.
- من مى‏روم دم در؛ شما اون تفنگ‏ها را قايم كنيد.
غلامحسين از جا كنده مى‏شود و دست مى‏اندازد به‏دستگيره در اتاق.
- خودم مى‏روم... حتماً با من كار دارند.
- تو نبايد بروى. شايد مأمورى كسى باشد.
اين را پدر مى‏گويد و غلامحسين را كنار مى‏زند. مادر،دست غلامحسين را مى‏گيرد و آرام مى‏گويد:
- اصلاً در را باز نكنيد. هر كسى باشد، مى‏رود.
غلامحسين، سلاحى را كه در دست دارد، پشتش‏مى‏گيرد و مى‏گويد:
- نه، شايد اتفاقى افتاده باشد...
بعد جلوتر از پدر به طرف در مى‏رود.
با باز شدن در، جواد هيكل استخوانى‏اش را تومى‏اندازد.
- چته؟ چرا اين طور مى‏كنى؟!
- گاردى‏ها دارند همافرها را قتل‏عام مى‏كنند.
جواد اين را مى‏گويد و ليوان آبى را كه مادر غلامحسين به‏دستش داده، سر مى‏كشد. غلامحسين، نگاهى به تفنگ‏اش‏مى‏اندازد و رو به پدر مى‏گويد:
- با اين تفنگ‏هايى كه از پادگان عشرت‏آباد آورده‏ايم،مى‏توانيم به همافرها كمك كنيم.
محمود با چشمان گشاد شده به در تكيه مى‏دهد ومى‏گويد:
- يعنى تو به اين راحتى مى‏خواهى تفنگت را از دست‏بدهى؟!
غلامحسين با لبخند مى‏گويد:
- اين تفنگ مال من نيست... مال بيت‏المال است.
خيابان‏هاى نزديك پادگان نيروى هوايى از آدم موج‏مى‏زند. گاردى‏هاى سر تا پا مسلح، تك‏تك يا دسته‏دسته‏روى ديوار، جلوى در پادگان و ميان جمعيت ديده‏مى‏شوند. چشمانشان قرمز است و صورت‏هاى از ته‏تراشيده‏شان از خشم گنده شده. هر چند دقيقه يك بار تيرى‏شليك مى‏كنند و به طرف مردم هجوم مى‏برند. از همه جابوى باروت به مشام مى‏رسد. فرياد همافرها كه داخل‏پادگان زندانى شده‏اند، شنيده مى‏شود. مردم به خشم‏آمده‏اند.
- مى‏كشم... مى‏كشم... آن كه برادرم كشت...
غلامحسين از لابه‏لاى مردم مى‏گذرد و خود را به رديف‏جلو مى‏رساند. سرتا پايش خيس عرق است.
- بايد خودم را به داخل پادگان برسانم.
اين را زيرلب مى‏گويد و به طرف در پادگان مى‏دود. درِپادگان بر اثر هجوم مردم و گاردى‏ها باز و بسته مى‏شود.
غلامحسين، همافرى را مى‏بيند كه ميان چند گاردى‏محاصره شده است. خون به صورتش هجوم مى‏آورد. فريادمى‏كشد:
- مرگ بر شاه... مرگ بر شاه...
مردم كه به خشم آمده‏اند، يكهو به طرف در پادگان‏هجوم مى‏برند. غلامحسين از فرصت استفاده مى‏كند و خودرا داخل پادگان مى‏اندازد. چشم مى‏چرخاند تا همافرى راكه در محاصره گاردى‏ها بود، ببيند. مى‏بيندش. آهسته‏آهسته به پشت درخت‏ها مى‏رود. سلاحش را بالا مى‏گيرد وبه همافر جوان نشان مى‏دهد.
فرياد مردم، بلندتر از پيش به گوش مى‏رسد. خيلى‏هاداخل پادگان شده‏اند. گاردى‏ها، وحشت‏زده به مردم نگاه‏مى‏كنند. غلامحسين، همافر را صدا مى‏زند:
- برادر ارتشى... برادر ارتشى...
همافر سر بر مى‏گرداند به طرف غلامحسين. غلامحسين‏دوباره سلاحش را بالا مى‏گيرد. سپس آن را به طرف او پرت‏مى‏كند. همافر، تفنگ را در هوا مى‏قاپد. گاردى‏ها با چشمان‏گشاد شده عقب مى‏كشند. غلامحسين از خوشحالى روى‏پاهايش بند نيست
رهپویان وصال


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 12 آذر 1388  توسط احمد یوسفی
رؤياي شهادت

نيمه شب «احد» از خواب پريد و مرا صدا زد و گفت:«بلند شو» گفتم:«چه شده؟» گفت:«الان در خواب ديدم که شهيد شده‌ام و برايم يقين شد که من فردا شهيد خواهم شد».
تا صبح بيدار مانديم و مشغول دعا و راز و نياز با خدا شديم گويي در انتظار شهادت لحظه‌شماري مي‌کرد فرداي همان روز بال در بال ملائک به آسمان پرواز کرد.
شهيد احد آقاياري



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 9 آذر 1388  توسط احمد یوسفی


 

گفت و گو با مادر شهید محمد رضا شفیعی مختصری از خودتان بگویید؟ اهل كجا هستید؟ چند فرزند دارید و زندگی را چگونه شروع كردید؟ بنام خدا، من مادر شهید محمدرضا شفیعی هستم، اهل قم و محله پامنار هستیم، از ابتدای زندگی با فقر و تنگدستی شروع كردم، شوهرم چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی داشت به او حسین بلندگو هم می گفتند. اول زندگی چند تیكه طلا داشتم فروختم و 100 متر زمین خریدیم، شروع كردیم با شوهرم به ساختن.

 



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 9 آذر 1388  توسط احمد یوسفی


 

 

پیكر یكی از شهدا به ‌نام احمدزاده را كه براساس شواهد دوستانش پیدا كرده بودیم و هیچ پلاكی و مدركی نداشت تحویل خانواده‌اش دادیم. مادر او با دیدن چند تكه استخوان، مات و مبهوت فقط می‌گفت: این بچه‌ من نیست حق هم داشت او درهمان لحظات تكه ‌پاره‌های لباس شهید را می‌جست كه ناگهان چیزی توجه‌اش را جلب كرد. دستانش را میان استخوان‌ها برد و خودكار رنگ و رو رفته‌ای را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودكار را پاك كرد. سریع مغزی خودكار را درآورد و تكه كاغذی را كه داخل بدنه آن لوله شده بود خارج ساخت. اشك در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند كه چه شده، دیدیم برروی كاغذ لوله شده نام احمدزاده نوشته، مادر آن را بوسید و گفت: این دست‌خط پسر من است. این پیكر پسرمه، خودشه.



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 8 آذر 1388  توسط احمد یوسفی
مستان الست تا ابد مدهوشند
جان در كف اخلاص به حق ميكوشند
يادآور جنگهاي صدر اسلام
در راه خدا سرخ كفن مي پوشند


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 8 آذر 1388  توسط احمد یوسفی


برخيز كه آهنگ سفر بايد كرد 
مردانه ز موج خون گذر بايد كرد 
بر درگه دوست نقد جان بايد ريخت
در مسلخ عشق ترك سر بايد كرد


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 3 آذر 1388  توسط احمد یوسفی
  • تعداد بازديد :
  • 1432
  • يکشنبه 13/8/1386
  • تاريخ :

از تبار لاله هاحمد یوسفی

هفتمین مین را که  خنثی کردم و به دست صابر دادم ، سیخک را برداشتم و با عجله شروع به سیخک زدن زمین کردم .هنوز یک متر پیشروی نکرده بودیم که دستی از پشت  شانه ام را نوازش کرد و گفت :

خسته نباشی برادر .

با تعجب سر برگرداندم ، در تاریکی مطلق شب نمی شد او را شناخت .

گفتم :

ببخشید شما ؟!

از نیروهای تک کننده گردان میثم هستم .

شما اینجا چکار دارید ؟ ! مگر میدان مین را نمی بینید ؟

به همین خاطر آمدم ، گفتم شاید کمکی از دستم ساخته باشد .

بی زحمت اگر شما همان عقب منتظر باشید ، کمک بزرگی به ما کرده اید .

  خیلی خوب حالا چرا اخم می کنی . لبخند بزن دلاور .

از اینکه در این جوش وخروش جنگ مزاحم کارم شده بود اعصابم به هم ریخته بود ولی چاره ای نداشتم و مجبور بود آرام صحبت کنم چون فاصله ما با عراقی ها خیلی کم بود ،علاوه بر آن یک گردان از نیروهای تک کننده هم منتظر بودند تا هر چه زودتر میدان پاکسازی شود و علیات شروع شود .وقتی دیدم ایشان بر نمی گردند از حرص سیخک را به زمین کوبیدم و گفتم :

ببین اخوی ، الان موقع خوش و بش و جای اینجور حرفها نیست . اصلا شما نباید بدون اجازه به این محل می آمدی .

با همان لحن متین و آرامش گفت :

من هم دوره ی تخریب را گذرانده ام . برای اینکه راه زودتر برای بچه ها باز شود  اگر اجازه بدهید من هم به شما دو نفر کمک کنم .این بار صابر پا درمیانی کرد و گفت :

سر گروهبان حالا چه اشکال دارد . دلش را نشکن .

 هشتمین مین را از زمین خارج کردم و در حال خنثی کردن آن به صابر گفتم :

یاالله زودتر حالا وقت این کارها نیست . من از کجا این آقا را  توی این تاریکی شب  بشناسم  اصلا از کجا معلوم که ستون پنجمی نباشد ؟

 بخدا جزوه گردان میثمم ، به حاج آقا رحیمی التماس کردم که بگذارد بیایم و به شما کمک کنم .

چرا وظیفه خودت را انجام نمی دهی ؟ و چه اصراری به کمک ما داری ؟!

می خواهم در پاکسازی جاده کربلا من هم سهمی داشته باشم .

 اسم کربلا را که آورد بدنم لرزید . بی اختیار بلند شدم شانه اش را گرفتم و او را به زمین نشاندم .و گفتم :

خیلی خوب حالا با چه وسیله ای زمین را می گردی ؟

 با این سر نیزه .

 دستانش را به آسمان بلند کرد و بعد از اینکه خدایش را سپاس گفت ، سر نیزه اش را بیرون آورد و شروع به سیخک زدن زمین کرد . مقداری که جلو رفت صابر گفت :

سر گروهبان ! سیم تله !

گفتم : خیلی آرام از نزدیکترین  محل به مین ، سیم را قطع کن .کاملا مواظب باش .

صابر سیم را که قطع کرد . مین منور روشن شد . خیلی  دستپاچه شدیم و ناچار روی زمین دراز کشیدیم این آقایی که هنوز اسمش را نمی دانستیم خودش را به مین رساند و با قرار دادن کلاه آهنیش روی مین مانع از نور افشانی  مین شد . در دلم به او احسنت گفتم ولی بی احتیاطی صابر و روشن شدن مین منور باعث شد عراقیها به جنب و جوش بیفتند و رگبارهای پیاپی و بدون هدف خود را به محلی که منور روشن شده بود بگیرند . آنها برای اینکه مطمئن شوند کسی به میدانشان نفوذ نکرده است، منورهای زیادی را بالای سرمان فرستادند ، ما هم فقط باید به زمین می چسبیدیم و تکان نمی خوردیم .

سعی کردم زیر نور منور ها چهره ی غریبه ی مددرسان را ورانداز کنم  ولی او هم کاملا صورتش را به زمین چسبانده بود و منتظر بود که هرچه زودتر نور منورها فروکش کند .اوضاع که کمی عادی شد به صابر و غریبه گفتم :

سریع بلند شوید لطف خداوند شامل حالمان شد و خوشبختانه عراقی ها متوجه حضورمان نشده اند ، والا عملیات لو می رفت .

 چند متر دیگر از میدان را پیشروی کردیم . فاصله ما تا سنگر های عراقی به کمتر از دویست متر رسیده بود . نوار سفید را به جلو غلطاندم و گفتم :

راستی برادر نگفتی اسمت چیست ؟

  اسمم به چه درد شما می خورد . یک بنده گناهکار خدا هستم .

  لااقل بدانیم با چه اسمی صدایت بزنیم .

  چون گردانم میثمه بگویید ، میثم

   فکر نمی کردم اینقدر در کار مین برداری ماهر باشی ! فاصله ات با ما زیاد شده من مجبورم بلند حرف بزنم . کمی آرامتر برو تا ما هم برسیم .

صدای پای بچه ها را میشنوی ؟ اگر ساعت از دوازده بگذرد ترمز های آنها از کار می افتد .  خوب گوش کردم به صابر گفتم :

صابر جان زودتر ، آمدند .

 با عجله چند متر دیگر را پاکسازی کردیم .

حالا گردان تک کننده میثم کاملا به ما چسبیده بود . ما هم تا بریدن آخرین سیم خاردارها فاصله چندانی نداشتیم . میثم که زودتر از ما در محور خودش به سیم خاردار رسیده بود آرام و با عجله به طرف ما آمد و گفت :سر گروهبان شما بروید و سیم خاردارها را قطع کنید ، من این دو سه متر را پاکسازی می کنم .

بدون معطلی بلند شدم صابر را با خود به طرف سیم ها بردم و آنها را با انبر چیدیم صدای روشن شدن تانکهای عراقی به وضوح شنیده می شد و این جابجایی من را به این شک دچار کرده بود  که نکند عراقی ها از حمله مطلع شده باشند !

از پشت سرم صدای یا مهدی ادرکنی یکی از نیروها را شنیدم و با شلیک آر پی جی  او یکی از تانکهای عراقی  مورد اصابت قرار گرفت . گردان سراسیمه حمله کرد. میثم که آخرین مین را پیدا  می کرد با هجوم بچه ها تنها راه حل را  انداختن خودش به روی مین دید تا بدن مطهرش تکه تکه شود و عملیات بچه های گردانش متوقف نشود .

بوی گوشت سوخته بدن میثم با فریاد یا حسین بسیجیان در هم آمیخته بود و جنگ به پیروزی نزدیک می شد . صبح پیروزی باقی مانده بدنش را به هر کس نشان می دادیم از نامش چیزی نمی گفتند  . و میثم چه گمنام زندگی کرد وچه گمنام شهد شهادت نوشید.

 

نویسنده: احمد یوسفی (هر گونه برداشت منوط به اجازه کتبی از نویسنده است)

 

لینک:

نافله

لیلی ام را برده اند



ادامه مطلب