شب معراج
پاسخ: معراج براي پيامبر اكرم(ص) چند بار اتفاق افتاد اما در مورد تاريخ وقوع اولين آن كه مهمترين هم بوده در ميان مورخان اسلامي اختلاف نظر وجود دارد. بعضي آن را در شب 27 ماه رجب سال دهم بعثت و بعضي آن را در شب هفدهم رمضان سال دوازده بعثت و عده اي نيز آن را در اوائل بعثت ذكر كرده اند. برخي نيز شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان را زمان وقوع آن دانسته اند با اين حال، اختلاف در تاريخ وقوع شب معراج، احتمالا به خاطر اين است كه معراج چند بار براي پيامبر اكرم (ص) اتفاق افتاده است.
توضيح تفصيلي:
معراج يعني سير در عوالم هستي برخورد با اسرار، و اطلاع و احاطه كامل بر حقايق عوالم امكانيه و به دلالت آيات مباركه اسري و سوره مباركه نجم، معراج پيامبر اكرم يكي از اعجاز نبوت آن حضرت ميباشد مكرر براي آن حضرت واقع شد، اما اولين معراج آن حضرت چند سال پس از بعثت و نبوت آن حضرت واقع شده كه قبل از هجرت در شهر مكه و از مسجد الحرام بوده است.
درباره وقت معراج اختلاف جزئي ميان علماي اسلام وجود دارد. برخي سه سال قبل از هجرت وقوع معراج را گزارش نمودهاند و برخي يكسال قبل از هجرت[1] كه به احتمال قوي قول دوم ارجح ميباشد.
در مسئله معراج نبوي آن چه بسيار مهم است، اعتقاد به معراج است چنان كه امام صادق ـ عليه السلام ـ ميفرمايد: ليس من شيعتنا من انكر اربعة اشياء: المعراج و المساله في القبر، و خلق الجنة و النار و الشفاعه و منقول است از امام رضا ـ عليه السلام ـ : من كذب بالمعراج فقد كذب رسول الله [2]
لذا چون بحث از زمان معراج بحثي صرفاً تاريخي است و در بحث هاي تاريخي هماهنگي سخن و وحدت نظر يا وجود ندارد يا بسيار اندك است، به ويژه در موضوعاتي كه از تحقيق عميق برخوردار نبوده و به گستردگي كاويده نشده است زمان و مكان معراج بحثهايي است كه در چنين وضعي قرار دارد. و دستخوش اختلاف و تعدد آراء گرديده، تا آن جا كه در اين باره بيش از ده قول مطرح گرديده است برخي يك سال پيش از بعثت را ادعا كردهاند[3] زهري پنج سال پس از بعثت را قبول كردهاست،[4] ابن اسحق يك قول نقل كرده است و زمان آن را درآشكار كردن دعوت به اسلام از طرف پيامبر دانسته است؛[5] يعقوبي پيش از مرگ ابوطالب را زمان معراج دانسته؛[6] براساس روايتي از امام اميرالمؤمنين علي ـ عليه السلام ـ سال سوم بعثت تعيين شده است.[7]
استاد سبحاني براساس استناد به قول ابن هشام و ابن اسحاق سال دهم بعثت را قطعي دانسته است؛[8] اما برخي از مورخان 18 ماه پيش از هجرت[9] و برخي 16 ماه پيش از هجرت[10] و برخي يكسال دانسته اند.
مرحوم شيخ عباس قمي وقوع معراج نبوي را قبل از هجرت در مكه دانسته كه يا در شب هفدهم ماه رمضان يا بيست و يكم ماه رمضان 6 ماه پيش از هجرت و يا در ماه ربيعالاول دو سال بعد از بعثت دانسته است.[11]
هاشم معروف الحسيني مينويسد: معراج نبوي شب شنبه 17 ماه رمضان سال 13 بعثت واقع شده اگر چه اختلاف زيادي در كيفيت وقوع و تاريخ آن بين مسلمين وجود دارد.[12] درنتيجه بايد گفت كه به نظر مي رسد معراج در سال هاي اخير بعثت و قبل از هجرت در ماه رمضان واقع شده است اما مهم اعتقاد و التزام به معراج است چراكه از نظر شيعه زمان وقوع آن چندان مهم نيست بلكه مضامين بلند معراج و آن چه را كه پيامبر اكرم از حقايق و اسرار هستي كشف كرده مهم است.
[1] . ابن اثير الكامل، بيروت، دار صادر، 1399، ج2، ص51.
[2] . علامه مجلسي، بحارالانوار، بيروت، دارالوفاء، چاپ دوم، 1403، ص312.
[3] . فخر رازي، تفسير كبير، ج 20، ص 146، و تفسيركشاف، ج 2، ص 646.
[4] . مسلم، صحيح، ج 2، ص 209.
[5] . همان، ص 210، ابن هشام، سيره، ج 2، ص 37.
[6] . يعقوبي، تاريخ، ج 2، ص 26.
[7] . مجلسي، پيشين، ج 18، و آملي، جعفر مرتضي، الصحيح من السيره، ج 1، ص 271، و الميزان، ج 13، ص 31.
[8] . سبحاني، فروغ ابديت، ج 1، ص 384 - 385.
[9] . سيرة الحلبيه ج 1، ص 278.
[10] . ر.ك: اديب بهروز، محسن، معراج از ديدگاه قرآن و روايات، تهران، سازمان تبليغات، چ اول، 74، ص 64.
[11] . قمي، عباس، منتهي الآمال، قم، هجرت، چ دوم، 1409، ج 1، ص 109.
[12] . هاشم معروف الحسيني، سيرة المصطفي ، بيروت، دارالقلم، چ سوم، 1981م، ص 237.
ادامه مطلب
فرزندان پسر پیامبر(ص)
پاسخ: جناب ابراهيم تنها فرزند پسر پيامبر اكرم(ص) نبوده بلكه آنحضرت فرزندان پسرديگري نيز داشته است كه البته آنان نيز در كودكي از دنيا رفته اند.
علامه مجلسي مي نويسد: در اين رابطه گفته شده كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، سه پسر و چهار دختر داشته است و در ميان همسران او، تنها دو نفر صاحب فرزند شدند؛ از خديجه شش فرزند به نامهاي قاسم، عبداللَّه، ام كلثوم، رقيه، زينب و فاطمه زهرا (س)و از ماريه يك پسر.( بحارالانوار، ج 22، ص 151.)
البته برخى به اشتباه مدعىاند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)، از خديجه به جز چهار دختر، چهار پسر به نامهاى قاسم، عبداللَّه، طيب و طاهر داشت ولي اين مطلب صحيح نمي باشد و آنحضرت از خديجه تنها دو پسر به نامهاى قاسم و عبداللَّه بيشتر نداشت و طيب و طاهر القاب عبداللَّه هستند.(اعلام الورى، ج 1، ص 275.)
اما در مورد زندگينامه جناب ابراهيم
پيامبر گرامي اسلام(ص) در سال ششم هجري تصميم گرفتند رسالت جهاني خويش را اعلام كنند و همه مردم مناطق مختلف جهان را به اسلام دعوت نمايند، و لذا گروهي از مسلمانان را به عنوان نماينده به سوي حاكمان و پادشاهان آن روز جهان اعزام فرمودند و به هر يك نامه اي نوشته و آنان را به اسلام دعوت كردند و اعلام كردند كه اگر مسلمان بشويد سالم مانده و بر حكومت خود ابقاء خواهيد شد مضون همه نامه ها تقريبا همين بود.
در همين راستا حاطب بن ابي بلتعه به سوي مصر حركت كرد تا نامه پيامبر(ص) را به مقوقس حاكم اسكندريه تسليم نمايد. او نامه پيامبر را گرفت و پس از خواندن نامه، آن را در جايگاهي از عاج قرار داد و بر آن مهر زد و به كنيز خود داد تا از آن محاظفت نمايد. سپس با احترام به نامه پيامبر(ص) جواب داد كه: «ما مي دانستيم پيامبري باقي مانده و فرستاده ات را گرامي داشتيم» مقوقس همراه آن نامه دو كنيز براي پيامبراكرم(ص) هديه فرستاد كه يكي ماريه قبطيه بود و ديگري خواهر وي به نام «سيرين» و غلامي نيز به نام جريح را مأمور كرد كه خدمتگزار آنان باشد. حاكم اسكندريه هر چند با ادب و احترام جواب پيامبر را داد و با احترام تمام فرستاده پيامبر(ص) را باز گرداند ولي اسلام را نپذيرفت.
ماريه كه برخي وي را دختر شمعون دانسته اند به دست رسول گرامي(ص) مسلمان شد و حضرت وي را به عنوان هسمر خود برگزيد. ماريه كه شايد بتوان گفت همان نام مريم مي باشد از قبيله «قبطيه» درمصر مي باشد و لذا به «ماريه قبطيه» معروف است.
ماريه قبطيه بسيار مورد توجه و احترام پيغمبر اكرم(ص) بوده، او در جمع همسران رسول اكرم(ص) بعد از حضرت خديجه(ع) دومين خانمي بود كه از آن حضرت صاحب فرزند شد و همين نيز حساسيت زنانه برخي از همسران پيامبر اكرم(ص) را برانگيخت و افرادي مانند عايشه دختر ابوبكر و حفصه دختر عمر آشكارا به وي رشك مي بردند و از سر حسادت به ناروا وي را متهم مي كردند!( براي مطالعه بيشتر رك: الطبقات الكبرى، ج 8 ص 212ـ213؛ المنتخب من كتاب أزواج النبي صلى الله عليه وسلم ، ج 1 ص 57)
به هر حال خداى تعالى از اين كنيز در سال هشتم هجري فرزند پسرى به حضرت محمد(ص)عطا فرمود كه نامش را ابراهيم گذارد، ولى تقديرات الهى در سال نهم، پس از آنكه هيجده ماه از عمر ابراهيم گذشت او را از پيغمبر باز گرفت و مرگش فرا رسيد، گفته شده وفات وي به علت مريضي بوده است اما جزئيات آن ذكر نشده است.
مرگ وى حضرت محمد (ص)را سخت داغدار كرد بدانسان كه در فقدان او گريست و اين چند جمله را كه امام صادق(ع)از آن حضرت روايت كرده است در مرگ او بر زبان آورد:
تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول ما يسخط الرب، و انا بك يا ابراهيم لمحزونون) فروع كافى، ج 1، ص 55.)
چشم گريان، و دل محزون و اندوهناك است ولى سخنى كه موجب خشم پروردگار گردد بر زبان جارى نخواهم ساخت، اما بدان اى ابراهيم كه ما در فقدان و مرگ تو اندوهناك و محزون هستيم.
و چون برخى به آن حضرت اعتراض كردند كه اى رسول خدا مگر تو ما را از گريه نهى نكردى؟ فرمود: نه، من نگفتم در مرگ عزيزانتان گريه نكنيد، زيرا گريه نشانه ترحم و مهربانى است و كسى كه دلش به حال ديگران نسوزد و مهر و محبت نداشته باشد مورد رحمت الهى قرار نخواهد گرفت.
آنچه من گفتهام اين است كه در سوگ و فقدان عزيزان خود فرياد نزنيد و صورت خود را مخراشيد و گريبان چاك نزنيد و از سخنانى كه نشانه اعتراض و نارضايتى از داستخوددارى كنيد.( سيره حلبيه، ج 3، صص 347 و 348)
«و بدين ترتيب پاسخ افرادى را كه در طول قرنهاى بعدى نيز به گريه كنندگان در مصيبت اندوهبار فرزندان ديگر آن حضرت چون حضرت سيد الشهداء(ع)و ديگر شهداى واقعه طف و غيره اشكال گرفتهاند نيز بيان فرمود».
به هر ترتيب رسول خدا(ص)دستور داد تا ابراهيم را غسل داده حنوط و كفن كنند سپس جنازه او را برداشته به قبرستان بقيع آوردند و در جايى كه اكنون به نام«قبر ابراهيم»معروف است دفن كردند.
در تواريخ آمده است: در آن روز كه ابراهيم از دنيا رفتخورشيد گرفت و مردم مدينه گفتند: خورشيد به خاطر مرگ ابراهيم گرفته است!
رسول خدا(ص)براى رفع اين اشتباه و مبارزه با اين موهومات و خرافات به منبر رفت و مردم را مخاطب ساخته فرمود:
«ايها الناس ان الشمس و القمر آيتان من آيات الله يجريان بامره، مطيعان له، لا ينكسف لموت احد و لا لحياته، فاذا انكسفا او احدهما صلوا»
اى مردم همانا خورشيد و ماه دو نشانه از نشانههاى قدرت حق تعالى هستند كه تحت اراده و فرمان او هستند و براى مرگ و حيات كسى نمىگيرند و هر زمان ديديد آن دو يا يكى از آنها گرفت نماز بگزاريد.
و بدين ترتيب اين موهوم و خرافه را از ذهن آنها بيرون برد - با اينكه در ظاهر اين سخن به نفع آن حضرت بود - و اگر يك مرد سياسى به معناى روز و دنيا طلبى بود مىتوانست از اين انديشه موهوم به نفع خود بهرهبردارى كند و آيندگان نيز هر گونه مىخواهند قضاوت كنند!چنانكه رفتار مردان سياستبه معناى روز و منطق آنها چنين است .
براى اطلاع بيشتر به كتابهاى بحار الانوار(ج 79، ص 103)و سيرة المصطفى(صص 482 به بعد)مراجعه نماييد .
ادامه مطلب
زندگي پيامبر اكرم(ص) قبل از بعثت
پاسخ: گر چه اين سؤال نيازمند بحث مبسوط است و از ديدگاههاي مختلف كلامي، فلسفي، عرفاني وقرآني قابل طرح و تحليل است. امّا به دليل رعايت اختصار به طور خلاصه به مطالبي اشاره ميشود:
1. اولاً، به نظر ميرسد كه درباره سؤال ياد شده، كاملتر پاسخ را خداوند در قرآن كريم داده، آن جا كه فرموده است: الله اعلم حيث يجعل رسالته(انعام: 124.) در اين آيه بدين نكته اشاره شده كه خداوند ميداند چه كسي شايستگي نبوت و لياقت رسالت الهي را دارد. براي نزديك شدن مطلب به ذهن بنا چار مسأله را در قالب مثال بايد مطرح نمود، گر چه فاصله اين مثال با ممثل از زمين تا آسمان است، همان طوري كه هر شاگرد لياقت دريافت معدل 20 را ندارد، و هر كس سزاوار نشستن بر كرسي استادي در دانشگاه را پيدا نميكند، و هر ورزشكاري شايسته دريافت مدال طلا و جام زرين مسابقه را ندارد، و بايد در هر كدام از مثالهاي ياد شده شرايط، امتياز و لياقت آن را احراز كند تا بتواند به جاي بزرگان تكيه بزند و به گفته حافظ شيرازي:
تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
تا كه اسباب بزرگي همه آماده شود
از دقت در همين مثالها معلوم خواهد شد كه چه كسي ميتواند به مقام نبوت و رسالت برسد:
گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض
ور نه هر سنگ و كلوخ لؤلؤ و مرجان نشود
ثانياً، اگر پاسخ ياد شده با اين تقرير بيان شود شايد گوياتر باشد: همان طوري كه هر لامپ به اندازه ظرفيت خود ميتواند جريان الكتريسيته دريافت كند و اگر از اندازه ظرفيت او بيشتر بشود لامپ منفجر ميگردد. جان و روان آدميان نيز چنين است و هر كسي به اندازه ظرفيت وجودي خود ميتواند فيض الهي را دريافت كند، لذا انبيا به دليل استعداد وجودي و ظرفيت هستي خود ميتواند هدايت، رحمت، نبوت، رسالت و كلام خدا را بدون واسطه يا به واسطه جبرئيل از خداوند دريافت كند. امّا ساير افراد بشر به طور غير مستقيم و به واسطه پيامبران الهي حكم خدا را دريافت ميكنند و هرگز توان و ظرفيت آن را ندارند كه به طور مستقيم در معرض تابش نور وحي و تجلي كلام الهي قرار گيرد. به همين جهت است كه هر كسي به اندازه توان و ظرفيت خود كمال دريافت ميكند.
بيان ياد شده نبايد موجب اين توهم شود كه چرا خداوند به همه كس ظرفيت و لياقت پيامبر شدن را نداده است. زيرا اولاً، در نظام آفرينش هرگز جا براي تبعيض نيست، آن چه وجود دارد تفاوت است. ثانياً، هر موجود مظهر يك اسم از اسماي الهي است، و پيامبر اكرم مظهر اسم اعظم الهي است اسم الله است و آن همه اسما و صفات ديگر را در خود جمع كرده است. پس كسي كه مظهر اسم جامع همه اسماء است، سزاوار است كه پيامبر خاتم باشد.( امام خميني، روح الله، مصباح الهدايه الي الخلافه و الولايه، با مقدمه سيد جلال آشتياني، نشر مؤسسه آثار امام، 1372 ش، ص 89(
ثالثاً، در بعضي از روايات آمده است: «بالعدل قامت السموات و الارض».( مطهري، مرتضي، عدل الهي، قم، نشر صدرا، چاپ دهم، 1357 ش، ص 60) نظام هستي بر اساس عدالت استوار است. بنابراين در تمام شئون نظام آفرينش عدل برقرار است، لذا خداوند سبحان نيز مقام نبوت را به افرادي ميدهد كه سزاوار آن است و اگر به هر كسي بدهد خلاف عدل خواهد بود.
ثالثاً، طبق ديدگاه عرفا هر كسي بر اساس اقتضا و ظرفيت عيني ثابت شان كه همان صور علميه آنان است وجود پيدا ميكند به عنوان مثال حرف «دال» بايد به كمر خميده باشد و كسي حق ندارد بگويد چرا همانند «الف» راست قامت نيست. زيرا اگر مثل الف راست قامت خلق ميشد ديگر او «دال» نبود. بلكه الف بود.
رابعا، خداوند وجود اشيا را به آنان ميدهد، ظرفيت و حد وجوديشان لازمه همان وجود آنان است كه به صورت جعل مستقل انجام نميشود. بلكه به اصطلاح فلاسفه، ذاتي آنان است و هر موجود حد وجودي خاصي دارد.
برهان مسأله آن است كه مسئوليت الهي و اجتماعي هر كس به اندازه معرفت و روحيه اجتماعي و توان فكري و علمي اوست. اگر قرار باشد هر مسئوليتي به هر كسي داده شود، نظام عالم بر هم خواهد خورد و اين خلاف حكمت الهي است. پس چون مسئوليتها برابر معرفتها تقسيم شده است، اگر انسان بتواند به خوبي از عهده وظايفي كه فعلاً بدانها موظف و مكلف هستند برآيد، آن گاه معلوم خواهد شد كه توان و استعدادهاي وجودي وي چه اندازه و شايسته كدام سمت بوده است.
از آن چه گفته شد معلوم گرديد كه اگر چه انبياي الهي همه از جنس بشراند لذا در قرآن از قول پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ آمده: «انا بشر مثلكم». امّا آنها ظرفيت و لياقت و شايستگيهاي خاصي داشتهاند كه هر كس به آن مقامات نميرسند.
ادامه مطلب
تاریخ رحلت و شهادت حضرت رسول اكرم (ص)
رحلت يا شهادت پيامبر اكرم(ص)
درباره اين موضوع در ميان نويسندگان و مورخان اختلاف مي باشد و بعضي از نويسندگان فقط به بيان اين جمله كه مريض شد و از دنيا رفت اكتفاء كرده اند. و بعضي قائلند كه حضرت مسموم شده و به شهادت رسيدند. كه اكثرا هم همين قول دوم را قبول دارند.
در كتب تاريخي نقل شده است كه يهوديان چندين مرتبه تصميم گرفتند كه پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ را به شهادت برسانند ولي هر مرتبه پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ توسط جبرييل از اين توطئه آگاه مي شد و يهوديان به مقصود خود نمي رسيدند و در پايان جنگ خيبر نيز گروهي از بزرگان قوم يهود زينب دختر حارث را كه از اشراف يهود بود و پدر خود حارث و برادر خود مرحب و شوهر خود سلام بن مشكم را از دست داده بود تحريك كردند تا شايد به مقصود خود كه نابودي رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ و در نتيجه نابودي دين تازه تأسيس اسلام بود نايل شوند ولي اگر چه اين عمل نيز به شهادت آني و فوري آن حضرت منجر نشد ولي باعث مسموميت آن حضرت گرديد و در نهايت در دراز مدت به شهادت آن حضرت انجاميد.
مورخ بزرگ «محمد بن عمر واقدي» در كتاب مغازي، واقعه رحلت و شهادت پيامبر را چنين نقل مي كند:
چون رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ خيبر را گشود و آرام گرفت، زينب، دختر حارث شروع به پرس و جو كرد كه محمد كدام قسمت گوسفند را بيشتر دوست دارد؟ گفتند: شانه و سردست را، زينب گوسفندي را كشت، و سپس زهر كشندة تب آوري را كه با مشورت يهود فراهم آورده بود به تمام گوشت و مخصوصاً شانه و سردست آن زد و آن را مسموم كرد. چون غروب شد و رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ به منزل خود آمد پس متوجّه زينب شد از او پرسيد، كاري داري؟ او گفت: اي ابوالقاسم! هديه اي برايت آورده ام ( اگر چيزي را به پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ هديه مي كردند از آن مي خوردند و اگر صدقه بود از آن نمي خوردند) پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ دستور فرمود تا هديه او را گرفتند و در برابر آن حضرت نهادند. آن گاه فرمود: نزديك بياييد و شام بخوريد! ياران آن حضرت كه حاضر بودند نشستند و شروع به خوردن كردند. پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ از گوشت بازو خوردند و «بُشْر بن براء» هم لرزيد. همين كه پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ و بشر لقمه هاي خود را خوردند، پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ به ياران خود فرمود: از خوردن اين گوشت دست برداريد كه اين بازو به من خبر مي دهد كه مسموم است. و «بشر بن براء» گفت: اي رسول خدا، به خدا سوگند كه من هم از همين يك لقمه فهميدم، و علّت آن كه آن را از دهان بيرون نينداختم براي اين بود كه خوراك شما را ناگوار نسازم، و چون شما لقمه خود را خورديد جان خودم را عزيزتر از جان شما نديدم. وانگهي اميدوار بودم كه اين لقمه كشنده نباشد، بشر هنوز از جاي خود برنخاسته بود كه رنگش مانند عباي سياه شد و يك سال بيمار بود و نمي توانست حركت كند و بعد هم به همين علّت مرد. همچنين گفته اند كه «بشر بن براء» هماندم مُرد و پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ پس از سه سال ديگر زنده ماندند.
رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ زينب را فرا خواندند و پرسيدند: شانه و بازوي گوسفند را مسموم كرده بودي؟ گفت: چه كسي به تو خبر داد؟ فرمود: خود گوشت. گفت آري. پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ فرمود: چه چيزي تو را به اين كار واداشت؟ گفت: پدر و عمو و همسرم را كشتي و بر قوم من رساندي آن چه رساندي. با خود گفتم اگر پيامبر باشد كه خود گوشت به او خبر مي دهد كه چه كرده ام، و اگر پادشاه باشد از او خلاص مي شويم.
در مورد سرنوشت زينب مطالب مختلفي نقل شده است. برخي از راويان گفته اند: رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ دستور فرمود تا او را كشتند و برخي از راويان گفته اند: پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ او را عفو فرمود. سه نفر هم دست بر طعام برده ولي چيزي از آن نخورده بودند. پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ به اصحاب خود دستور داد تا خون بگيرند و آنها ميان سر خود را تيغ زدند و پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ هم زير كتف چپ خود را خون گرفت و هم گفته اند كه از پس گردن خود خون گرفت.
گويند: مادر بُشْر بن براء مي گفت: در مرضي كه منجر به مرگ پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ شد به ديدنش رفتم رسول خدا تب شديدي داشت، پيامبر فرمود: همان طور كه اجر و پاداش ما دو برابر است بلا و سختي ما هم دو چندان است. مردم مي پندارند كه من گرفتار ذات الجنب شده ام، و حال آن كه چنين نيست و خداوند آن بيماري را بر من مسلط نكرده است و اين ريشخندي شيطاني است. اين اثر لقمه اي است كه من و پسرت خورديم، از آن روز بيماري در من ريشه دوانده است. تاكنون كه پاره شدن رگ قلبم نزديك شده است. بنابراين رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ از دنيا رفت در حالي كه شهيد بود... (محمد بن عمر واقدي، مغازي، ترجمه دكتر مهدوي دامغاني، نشر دانشگاهي، ج2، ص517 الي 519. )
علاوه بر «واقدي»، «ابن هشام»( ابن هشام، السيرهَ النبويّه، بيروت، دارالقلم، ج3، ص352) ، «طبري»( محمد بن جرير طبري، تاريخ الطبري، دارالكتب العلميه، ج2، ص138) و «ابن اثير»( ابن اثير، الكامل في التاريخ، دارالاحياء التراث العربي، ج1، ص598ـ599؛ نويسنده در پاورقي اين كتاب اين واقعه را از قول ديگر مورّخان و محدثّان نيز نقل مي كند بعد از نقل اين مطلب كه اين روايت از ابن اسحاق مي باشد مي گويد: بيهقي در كتاب دلايل النبوه اين مطلب را از طريق ابي نفره از جابر نقل مي كند. و عبدالرزاق در تأليف خود از معمر از زهري و ابن حجر در الفتح و مسلم در كتب خود و النووي در شرح مسلم و... اين حادثه را بيان مي كنند (رجوع شود به پاورقي كتاب الكامل في التاريخ، ج1، ص598 ) اين واقعه را نقل كرده اند ولي اين سه مورّخ بيان كرده اند كه رسول خدا لقمه را بيرون انداختند و از آن گوشت چيزي تناول نكردند ولي آن زهر خطرناك به آب دهان پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ مخلوط شد و همين باعث شهادت آن حضرت گرديد. (ظاهراً اسناد اين سه مورخ از يك فرد و آن هم ابن اسحاق مي باشد).
«يعقوبي» مورّخ بزرگ ديگر جهان اسلام نيز اين جريان را در تاريخ خود ذكر مي كند ولي فقط به مسموميت آن حضرت اشاره مي كند ولي از شهادت آن حضرت سخن نمي گويد.( تاريخ يعقوبي، ترجمه محمد ابراهيم آيتي، انتشارات علمي و فرهنگي، ج1، ص416)
مورّخان و محدّثان شيعه نيز بيشتر به اين سمت رفته اند كه علت مرگ رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ همان گوشت مسمومي بوده است كه زينب «دختر حارث» به آن حضرت خورانيده بود.
علامه مجلسي (ره) در كتاب «جلاء العيون» نقل مي كند كه:
«در احاديث معتبر وارد شده است، آن حضرت به شهادت از دنيا رفت. چنان چه «صفار» به سند معتبر از حضرت صادق ـ عليه السلام ـ روايت كرده است. (مجلسي، محمد باقر، جلاءُ العيون، ص82ـ83) مرحوم «ثقة الاسلام كليني» نيز در كتاب با ارزش «اصول كافي» به اصل توطئه از قول امام باقر ـ عليه السلام ـ اشاره مي كند. (كليني، اصول كافي؛ مجلسي، بحارالانوار، ج2؛ و در كتب ديگر خود در باره اين واقعه احاديثي نقل نموده است كه دلالت بر شهادت آن حضرت دارند)
برخي از اخبار و نقل ها نيز حكايت از آن دارند كه پيامبر گرامي اسلام توسط برخي منافقين در ميان مسلمين مسموم گرديده و به شهادت رسيدند.
در كتاب «فروغ ابديت» نيز بعد از نقل اين واقعه در پاورقي آمده است:
«معروف اين است كه پيامبر در كسالت وفات خود مي فرمود : اين بيماري از آثار غذاي مسمومي است كه آن زن يهودي پس از فتح براي من آورد. زيرا اگرچه پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ اولين لقمه را بيرون انداخت ولي آن زهر خطرناك با آب دهان پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ كمي مخلوط شد و روي دستگاه هاي بدن آن حضرت اثر خود را گذاشت.( سبحاني، جعفر، فروغ ابديت، قم، دفتر تبليغات اسلامي، ج2، ص664)
مرحوم شيخ طوسي در كتاب تهذيب الأحكام مينويسد :
محمد بن عبد الله (صلي الله عليه وآله ) ... در روز دوشنبه 28 صفر سال دهم هجري در حالي از دنيا رفت كه مسموم شده بود .( تهذيب الأحكام - الشيخ الطوسي - ج 6 - ص 2 )
و نيز مرحوم علامه حلي در كتاب المنتهي مينويسد :
اما اين كه چه كسي و در چه زماني آن حضرت را سمّ داده است ، همانند بسيار ديگر از زواياي زندگي آن حضرت براي ما روشن نيست .( منتهى المطلب (ط.ق) - العلامة الحلي - ج 2 - ص 887 )
در نتيجه اين كه از مجموع آنچه بيان شد به اين نتيجه مي رسيم كه وفات پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ طبيعي نبوده است و آن حضرت به وسيله سم به شهادت رسيده اند، اما از آنجايي كه اين سم در دراز مدت كار خود را كرده بود و تا حدودي مرگ را طبيعي نشان داده بود، بيشتر كلمه وفات را به جاي شهادت به كار برده اند ولي حق اين است كه كلمه شهادت در مورد ايشان هم به كار گرفته شود.
ادامه مطلب
اصحاب صفه
پاسخ:«اصحاب صفه» عنوان جمعى از مسلمانان پاكباخته و تهيدستى است كه در صدر اسلام و زمان پيامبر اسلام(ص) در ركاب آن حضرت بودند و چون در مدينه خانه و آشيان و آشنايى نداشتند، در گوشه اى از مسجد، سكويى ساخته شده بود كه در همان جا روزگار مى گذراندند و به عبادت مشغول بودند، هنگام جهاد هم به ميدان رزم مى شتافتند. آنچه پيش رو داريد، ترجمه فشرده اى است از جزوه «اصحاب الصفه» تأليف «ابوتراب الظاهرى» كه در عربستان چاپ شده است. گرچه درباره اين مسلمانان فداكار و حاضر در صحنه، بايد كاوشى عميق تر انجام گيرد تا روحيات و رفتار آنان «اسوه» مسلمانان تهيدست و جانباز قرار گيرد، ليكن فعلاً به همين حد اكتفا مى شود تا به يارى خداى بزرگ در آينده گامهاى بلندترى برداشته شود و در اين زمينه تحقيقات جامع ترى صورت گيرد. (مترجم) در روايت است كه «اصحاب صفه»، گروهى تهيدست بودند.
رسول خدا(ص) به ياران خود فرمود: «هر كس در خانه غذاى دو نفر را داشته باشد، سومى را ببرد و هر كس به اندازه چهار نفر غذا دارد، پنجمى و ششمى را ببرد.» ابوبكر، سه نفر را برد و رسول خدا(ص)، ده نفر را. و به نقل ديگرى آن حضرت فرموده است: «اهل صفه» مهمانان اسلامند، بى خانمان و تنگدستند. هرگاه «صدقه»اى به دست آن حضرت مى رسيد، خود از آن بر نمى داشت و همه را براى آنان مى فرستاد، ولى هرگاه «هديه»اى براى پيامبر مى آوردند، هم خود بر مى داشت و هم براى آنان مى فرستاد. طلحة بن عمرو مى گويد: هرگاه كسى به حضور پيامبر مى رسيد، اگر در مدينه آشنايى داشت، به خانه او مى رفت وگرنه، به جمع اهل صفه مى پيوست. و گفته است: من در ميان اهل صفه بودم، همراه با مردى ديگر، هر روز از سوى پيامبر به اندازه يك «مد» خرما براى ما مى رسيد. «ابورافع» نقل كرده است: چون حضرت فاطمه، حسين را به دنيا آورد، روزى عرضه داشت: يا رسول اللَّه! آيا براى فرزندم عقيقه اى بدهم؟ حضرت فرمود: نه، ولى موى سرش را بتراش و هموزن آن را به بينوايان و مساكين اهل صفه، صدقه بده. برخى گفته اند: هفتاد نفر از اهل صفه بودند كه هيچ يك، ردا نداشتند. روايت است كه حضرت رسول(ص) نزد اصحاب صفه آمد و پرسيد: حالتان چطور است؟ خوبيم يا رسول اللَّه . فرمود : امروز خوبيد، روزى هم خواهد آمد كه براى هر يك از شما ظرفى از غذا بياورند و ظرفى ببرند و آن گونه كه كعبه پوشش دارد، خانه هاى شما هم پرده خواهد داشت. اى پيامبر، آيا ما در حال ديندارى به اينها خواهيم رسيد؟ آرى. پس آن روز، ما خوبيم. صدقه مى دهيم و بنده آزاد مى كنيم. نه، امروز شما بهتريد؛ هرگاه به دنيا برسيد، بر يكديگر حسادت خواهيد داشت و رابطه ها قطع و آميخته به دشمنى خواهد شد. و نيز آورده اند: در كنار مسجد پيامبر، سكويى براى مسلمانان تهيدست ساخته شد. مسلمانان هر چه در توان داشتند، به آنان خير و احسان مى رساندند. پيامبر خدا نيز مى آمد و خطاب به آنان مى فرمود: سلام بر شما اى اهل صفه چطوريد؟ خوبيم، يا رسول اللَّه. امروز، شما بهتر از آن روزيد كه ظرف هاى غذا را براى شما بياورند و ببرند و لباسهاى گوناگون داشته باشيد و خانه هايتان را پرده پوش كنيد. آن روز بهتريم، خداوند به ما عطا مى كند و ما هم شكر مى كينم. نه! امروز بهتر از آن روزيد. ابو نعيم در حُليةالاولياء گفته است: تعداد اصحاب صفه، به اقتضاى شرايط و زمانها متفاوت بوده است. گاهى غريبه هاى بى خانمان كه به آنجا مى آمدند، كم بودند و گاهى تعدادشان فزونى مى گرفت. ولى حال اغلب آنان تنگدستى و فقر بود. آنان فقر را برگزيده بودند. هرگز دو لباس و دو نوع غذا نداشتند... گاهى جمعى از آنان براى نماز، يك لباس داشتند، لباس بعضى تا زانو مى رسيد و برخى بلندتر. «واثلة بن اسقع» گفته است: من خود از اصحاب صفه بودم و هيچ يك از ما لباس كاملى نداشتيم. «سعد بن عباده» گاهى شبها هشتاد نفر از آنان را براى غذاى شام به خانه اش مى برد. به نقل عقبة بن عامر: پيامبر نزد ما آمد، ما در صفه بوديم، فرمود: كدام يك از شما دوست دارد هر روز به «بطحا» و «عقيق» برود و دو ناقه كوهاندار بياورد، بى آنكه گناه يا قطع رحم كرده باشد؟ گفتيم: همه ما اين كار را دوست داريم اى رسول خدا. فرمود: چرا به مسجد نمى رويد تا دو آيه قرآن بخوانيد يا قرآن بياموزيد، كه اين از دوشتر برايتان بهتر است. نويسنده «حليةالاولياء» در پى نقل اين كلام، مى افزايد: از اين حديث چنين برمى آيد كه پيامبر اسلام، با اين سخن مى خواست آنان را از انگيزه هاى دنياگرايى باز دارد و به آنچه برايشان مفيدتر و به حالشان مناسب تر است وا دارد. ابو سعيد خدرى آورده است: ما جمعى از مسلمانان ناتوان اهل صفه بوديم. و مردى بر ما قرآن مى خواند. پيامبر اكرم(ص) نزد ما آمد. افراد اهل صفه، پشت هم پنهان مى شدند، چون بدون لباس كافى بودند و خجالت مى كشيدند. پيامبر با دستش اشاره كرد و همه دايره وار جمع شدند و به دور او حلقه زدند. فرمود: چه مى كرديد؟ مردى از ما قرآن و دعا براى ما مى خواند. به كار خويش ادامه دهيد. سپس فرمود: خدا را شكر كه در ميان امتم كسانى را قرار داده كه مرا دستور فرمود تا همراه آنان صبر و شكيبايى و مقاومت كنيم... بشارت باد فقيران با ايمان را كه روز قيامت پانصد سال پيش از توانگران نجات يافته و در بهشت، متنعم مى شوند و هنوز ثروتمندان گرفتار حسابند. پس از نزول اين آيه پيامبر برخاست و در پى آنان رفت. آنان را در آخر مسجد يافت كه مشغول ذكر خداوند بودند. فرمود: حمد خدايى را كه من نمردم تا آنكه فرمانم داد خويش را به همراه گروهى از امتم صابر سازم. زندگى با شماست، مرگ هم با شماست (يعنى در هر حال با شما و در كنار شما هستم).
نام اصحاب صفه
در كتابهاى تاريخ، نام برخى از اين مسلمانان باايمان و فداكار و تهيدست چنين آمده است:
1 - اوس بن اوس ثقفى، كه در سالهاى آخر، همراه گروهى از «ثقيف» به مدينه آمد.
2 - اسماء بن حارثه اسلمى، كه به اتفاق برادرش هند، خدمتگزار پيامبر بودند و در سال 60 هجرى در بصره درگذشت، در حالى كه هشتاد سال عمر داشت.
3- بلال بن رباح، از مسلمانان پيشتاز و شكنجه شده در راه خدا كه مؤذّن و خزانه دار پيامبر بود و در جنگ بدر هم حضور داشت.
4 - براء بن مالك انصارى كه در جنگ احد و ديگر معركه ها هم حضور داشت و دلير و تكسوار بود. همو بود كه در جنگ مسلمانان با مسيلمه كذاب، پيشنهاد كرد مرا داخل سپر گذاشته و با نيزه ها بلندم كنيد و داخل باغى كه سنگر دفاعى دشمن است بياندازيد. او را از اين طريق به داخل باغ انداختند و او در داخل با آنان جنگيد تا آنكه در را گشود و در اين حادثه بيش از هشتاد زخم برداشت. خالد، يك ماه به مداواى زخمهاى او مشغول بود.
5 - ثوبان، غلام پيامبر كه از وفاداران قانع و عفيف بود. رواياتى هم از رسول خدا(ص) نقل كرده است. روزى پيامبر خدا(ص) فرمود: هر كس يك چيز را از من قبول كند من هم ضامن بهشت او مى شوم. وى گفت: من حاضرم يا رسول اللَّه. پيامبر فرمود: شرط من آن است كه از هيچ كس چيزى طلب نكنى. گفته اند: گاهى كه ثوبان سوار بر مركب خود بود و تازيانه اش به زمين مى افتاد، هرگز از كسى درخواست نمى كرد كه به او بدهد، خودش پائين مى آمد و برمى داشت.
6 - ابوذر غفارى چهارمين نفرى بود كه مسلمان شد. وقتى به مدينه آمد تنها بود و عبادت پيشه و خدمتگزار پيامبر بود. چون فراغت مى يافت، به مسجد مى رفت و به اهل صفه مى پيوست. وى از بهترين ياران رسول اللَّه بود و زبانى حقگو و صريح داشت. در زمان عمر بن خطاب در فتح بيت المقدس هم شركت كرد.
7 - جُعَيل بن سراقه ضمرى، كه مورد عنايت رسول اللَّه بود.
8 - حُذيفه بن يمان، او و پدرش از مهاجرين بودند. اهل شناخت و بصيرت و علم و عبادت بود. پيامبر او را بين هجرت و نصرت مخيّر ساخت. او انتخاب كرد كه بماند و از ياوران پيامبر گردد. از سوى پيامبر، به مأموريتهاى ويژه مى رفت. پيامبر، مخفيانه نام منافقان را به وى گفته بود.
9 - حارثة بن نعمان انصارى، او در جنگ «بدر» هم حضور داشت و در جنگ «حنين» نيز يكى از هشتاد نفرى بود كه فرار نكردند و در يارى و دفاع از پيامبر استقامت نشان دادند. وى در جنگ جمل در بصره هم حضور داشت و در آن، مجروح شد. در آن روزگار، آخر عمر خود را مى گذراند. حارثه از بهترين افراد نيكوكار نسبت به مادرش بود. در دوران پيرى و نابينايى هم به دست خود، به مساكين كمك مى كرد.
10 - حنظلة بن ابى عامر (حنظله غسيل الملائكه) كه در جنگ احد به شهادت رسيد.
11 - حكم بن عُمير ثمالى، كه بعدها ساكن شام شد. حديثهاى حكمت آميزى از رسول خدا(ص) روايت كرده است.
12 - خبّاب بن ارَتّ، كه از مسلمانان نخستين (به قولى، ششمين مسلمان) و از مهاجرين زجر ديده و شكنجه شده صدر اسلام بود. آثار شكنجه آن دوران، تا مدّتها در بدنش باقى بود. از مجاهدانى بود كه در جنگ بدر و ساير جنگها شركت داشت.
13 - ابو ايوب انصارى (برخى او را اهل عقبه دانسته اند، نه اصحاب صفه) نامش «خالد بن يزيد» بود. همان كه خانه اش در آغاز هجرت پيامبر، مدّتى محّل اقامت آن حضرت بود تا آنكه مسجدالنبى ساخته شد. در جنگ بدر نيز حضور داشت. در قسطنطنيّه از دنيا رفت.
14 - دكين بن سعيد مزنى، به روايتى وى همراه چهارصد نفر به حضور پيامبر آمدند. بعدها ساكن كوفه شد.
15 - ابولبابه انصارى (رفاعه) در جنگ بدر حضور داشت.
16 - سلمان فارسى وى از صحابه برجسته رسول اللَّه و از خردمندان روزگار و عابدان بزرگ بود.
17 - سعيد بن عامر جمحى، از مهاجرانى بود كه فقر را برگزيد. در مدينه خانه اى نداشت. از دنيا و كالاى فانى آن خود را آزاد ساخته بود.
18 - ابو سعيد خدرى (نامش سعد بن مالك بود). صبر و عفاف را برگزيد، هر چند مى توانست توانگر باشد و مرّفه.
19 - سالم، غلام ابو حذيفه، كه در يمامه شهيد شد و در آن جنگ، پرچمدار بود و دستش قطع شد. وى از مسلمانان با سابقه بشمار مى رفت.
20 - شداد بن اسيد، كه از مهاجران بود و هنگامى كه نزد رسول خدا آمد، آن حضرت وى را در «صفّه» جاى داد.
21 - صفوان بن بيضاء، از مجاهدان بدر بود و پيامبر او را همراه سريه «عبداللَّه بن جحش» به مأموريت نظامى فرستاد. برخى شهادتش را در جنگ بدر دانسته اند.
22 - صهيب بن سنان. گفته اند او از مسلمانان نخستين بود كه براى اسلام آوردن به حجاز هجرت نمود.
23 - طخفه بن قيس. ساكن مدينه شد و در صفّه هم جان سپرد. او از اصحاب صفه اى بود كه مهمان پيامبر مى شد.
24 - طلحة بن عمرو بصرى. چون در مدينه كسى را نداشت، ساكن صفه شد و از سوى پيامبر به او طعام داده مى شد.
25 - عبداللَّه بن مسعود كه از مسلمانان اوليه و اصحاب قرآن شناس پيامبر بود. وى در روزگار عثمان از دنيا رفت.
26 - عبداللَّه بن ام مكتوم. پس از جنگ بدر به مدينه آمد و ساكن صفه شد.
27 - عبداللَّه بن عمرو بن حرام، كه در جنگ احد به شهادت رسيد.
28 - عقبة بن عامر. همنشين با اهل صفه بود. به مصر رفت و همان جا درگذشت.
29 - عمرو بن عوف. در جنگها شركت داشت. رواياتى هم از رسول خدا(ص) نقل كرده است.
30 - ابوالدرداء. وى از عالمان عابد و صحابه وارسته بود و پيشواى قاريان و قاضى دمشق بود. و از كسانى بود كه آيات قرآن را بر پيامبر بازخوانى مى كرد و در حال حيات پيامبر، از گردآورندگان قرآن بود.
31 - عُكاشه بن مِحصَن اسدى. از بدريان نخستين بود و در جنگهاى گوناگون شركت داشت و در ايّام جنگ با «اهل ردّه» كشته شد.
32 - عرباض بن ساريه. چشمى گريان داشت و اهل جهاد و عبادت بود و در فضيلت او و جمعى ديگر از مسلمانانى كه عاشق جهاد بودند ولى امكانات جنگ را نداشتند وگريه مى كردند، آيه نازل شد.
33 - فضالة بن عُبيد انصارى. رسول خدا(ص) به او و جمعى ديگر از اصحاب صفّه مى فرمود: اگر بدانيد كه نزد خدا چه پاداشى داريد، از اين وضع تهيدستى ناراحت نمى شويد و دوست مى داريد كه تنگدست تر باشيد.
34 - مصعب بن عمير، جوان مهاجرى بود كه به خاطر ايمان، از پدر و مادر جدا شد و به مسلمانان پيوست. پيامبر اسلام پيش از هجرت، او را به عنوان معلّم قرآن به سوى مردم يثرب فرستاد.
35 - مسعود بن ربيع، كه اهل قرائت قرآن بود.
36 - وابصة بن معبد جهنى، وى با فقرا نشست و برخاست مى كرد و مى گفت: اينان برادران من در دوران رسول اللَّه(ص) بودند. و...گروهى ديگر. نام اصحاب صفه بيش از اينهاست؛ براى رعايت اختصار، به همين اندازه اكتفا شد.
ادامه مطلب
ازدواج با زینب بنت جحش
پاسخ: در جواب اين سؤال، به مطالب زير توجه فرماييد:
الف) زيد بن حارثه، برده بود و پيامبر اسلام او را آزاد كرد. وقتي كه آن حضرت مبعوث شد، زيد را به اسلام دعوت كرد و او هم پذيرفت. پس از آن كه زيد مسلمان شد، پدرش نزد ابوطالب آمد و گفت: اي ابوطالب به برادرزاده ات بگو: يا زيد را بفروشد و يا اين كه آزاد كند. ابوطالب اين درخواست را به پيامبر رساند. پيامبر اسلام فرمود: زيد آزاد است، هر كجا مي خواهد برود. زيد بن حارثه به همراه پدرش نرفت و ماندن در خدمت پيامبر را ترجيح داد. پدر زيد از اين كه او پيامبر را انتخاب كرد، ناراحت شد و به مردم گفت: اي مردم! گواه باشيد كه از اين لحظه به بعد، زيد پسر من نيست. رسول خدا وقتي اين عمل را از پدر زيد ديد فرمود: اي مردم! بدانيد كه زيد پسر من است و از آن به بعد زيد را زيد بن محمد مي گفتند . پيامبر او را دوست مي داشت و جزو اهل بيت پيامبر به شمار مي رفت .
ب) در آن زمان رسم اين بود كه اشراف زاده ها و صاحبان مقام، با افرادي كه «برده» و يا «آزاد شده» بودند ازدواج نمي كردند. زينب، دختر عمه پيامبر اسلام(ص) و نوه عبدالمطلب بود. اينگونه دخترها اشراف زاده به حساب مي آمدند و زيد بن حارثه برده آزاد شده و پسر خوانده بود. آداب و رسوم آن زمان اجازه نمي داد كه اينگونه جوانان با هم ازدواج كنند. مأموريت اصلي پيامبر هدايت مردم به راه خدا و شكستن سنت ها و آداب جاهلي آن زمان بود. پيامبر اسلام شخصا به منزل دختر عمه اش رفت و از او براي زيد خواستگاري كرد .(1)
وقتي كه پيامبر مسأله خواستگاري را مطرح كرد، در آغاز زينب و برادرش چنين تصور كردند كه پيامبر براي خودش مي خواهد و هر دو هم راضي شدند ؛ ولي وقتي كه فهميدند براي زيد بن حارثه خواستگاري مي كند قبول نكردند و زينب گفت: من از او برترم (2)
در اين باره آيه آمد و اعلام كرد كه هيچ زن و مرد مؤمني حق ندارد در برابر درخواست پيامبر از خود استقلال نشان بدهد (3)
پس از نزول اين آيه زينب و برادرش عبدالله رضايت دادند و زينب همسر زيد شد و به اين ترتيب، يكي از سنت هاي جاهلي و باطل مردم آن زمان، با اين ازدواج باطل شد و مردم فهميدند كه از نظر اسلامي هيچگونه عيبي نيست در اين كه يك اشراف زاده با يك برده آزاد شده ازدواج كند. اين ازدواج دوام نياورد و به طلاق منجر شد. پيامبر اسلام بارها زيد را از طلاق دادن نهي كرد ولي اين دو نتوانستند با هم زندگي كنند و از هم جدا شدند. اين جدايي براي دختر عمه پيامبر بسيار سنگين بود چون طلاق دهنده او به ظاهر يك برده آزاد شده است نه يك انسان شريف گرچه از نظر معنوي زيد داراي مقامات بلندي بود ولي به صورت ظاهر يك برده آزاد شده است. در قرآن آمده است كه پيامبر به زيد فرمود: «امسك عليك زوجك و اتق الله؛ همسر خود را نگهدار و از خدا بترس»(4)
ج) در زمان پيامبر اسلام ، يكي از اين رسم ها ي بجاي مانده جاهلي اين بود كه هيچ كس حق نداشت با زن پسر خوانده اش ازدواج كند. آنان زن پسر خوانده را مانند زن پسر واقعي مي دانستند. حال پيامبر اسلام(ص) بايد اين رسم را نيز لغو مي كرد. او از سوي خدا مأمور شد كه زينب، دختر عمه اش خويش و همسر طلاق گرفته پسر خوانده اش را به همسري بگيرد تا آن رسم باطل از بين برود. پيامبر هم به دستور خدا زينب را براي خود به همسري گرفت و به اين ترتيب آن رسم هم باطل و لغو شد. قرآن مي گويد: «فَلَمَّا قَضَى زَيْدٌ مِّنْهَا وَطَرًا زَوَّجْنَاكَهَا لِكَيْ لَا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْوَاجِ أَدْعِيَائِهِمْ إِذَا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَرًا : وقتي كه زيد بهره خود از همسرش را برد و طلاق داد ما او را به همسري تو درآورديم تا مؤمنان درباره همسران طلاق داده شده پسر خوانده هايشان در سختي نباشند»(5)
اين آيه نشان مي دهد كه ازدواج پيامبر با زينب به دستور خدا بوده است تا آن رسم باطل جاهلي از بين برود و بفهمند كه انسان مي تواند با همسر طلاق گرفته پسر خوانده اش ازدواج كند و همسر پسر خوانده؛ مانند پسر واقعي نيست. پيامبر اسلام(ص) با اين ازدواج علاوه بر اين كه آن سنت باطل عرب را از بين برد، مشكل زينب را هم حل كرد چون زينب افتخار مي كرد كه به همسري پيامبردر آمده است؛ در حالي كه ديگران رغبتي با ازدواج با او نشان نمي دادند و مي گفتند كه او زن يك برده آزاد شده است و ازدواج انسان هاي شريف با اينگونه طلاق داده شده ها، رسم نبود!
د) از سوي دشمنان اسلام درباره ازدواج پيامبر با زينب مطالب افسانه اي زيادي مطرح شده است و هدف آنان كوبيدن شخصيت پيامبر اسلام است و اگر كسي پيامبر اسلام را بشناسد به باطل بودن آن مطالب پي مي برد. برخي نوشته اند كه پيامبر براي پرسش از احوال زيد به خانه او آمد. همين كه در را باز كرد چشمش به زينب افتاد. پيامبر با ديدن جمال زينب گفت: «سبحان الله خالق النور تبارك الله احسن الخالقين» اين جمله را دليلي بر علاقه قلبي پيامبر به زينب دانسته اند ولي اين روايت، افسانه و ساختگي است و شواهدي، افسانه بودن آن را نشان مي دهد. اولا، زينب دختر عمه پيامبر بود و در محيط خانوادگي، با پيامبر بزرگ شده بود. چنين نبود كه پيامبر زينب را نديده باشد و براي اولين بار در خانه زيد ديده باشد. پيامبر اسلام(ص) خودش زينب را براي زيد خواستگاري كرده بود. نه جمال زينب از پيامبر مخفي بود و نه مشكلي براي ازدواج پيامبر با زينب وجود داشت. اصلا زينب نمي خواست با زيد ازدواج كند و خيلي هم علاقه داشت كه همسر پيامبر شود و حتي آن لحظات اول كه براي زيد خواستگاري مي شد، زينب فكر كرد پيامبر براي خودش خواستگاري مي كند و خيلي هم خوشحال شد ولي بعد فهميد كه براي زيد خواستگاري مي كنند و اول قبول نكرد ولي با آمدن آيه قرآن پذيرفت. پس اين نادرست است كه گفته شود پيامبر از جمال و كمال زينب بي خبر بود. ثانيا، وقتي كه زيد براي طلاق زينب نزد پيامبر آمد و مشورت خواست، پيامبر او را از طلاق منع كرد. اين نشان مي دهد كه آن داستان ساختگي است وگرنه نهي نمي كرد. ثالثا، قرآن به صراحت هدف اين ازدواج را كوبيدن سنت جاهلي معرفي مي كند نه دلباختگي پيامبر به زينب(6)
براي آگاهي بيشتر درباره ازدواج هاي پيامبر ر.ك:
1. همسران رسول خدا، عقيقي بخشايشي ازدواج النبي، دكتر موسي شاهين
2. زنان پيامبر، عماد زاده
3. نگرشي كوتاه به زندگي پيامبر اسلام، مؤسسه در راه حق
4. نساء النبي و اولاده، محمد جواد السعيدي
پي نوشت:
1. سبحاني ، فروغ ابديت، ص 521 .
2. طباطبايي، الميزان، ج 16، ص 326، بحث روايي؛ مكارم، تفسير نمونه، ج 17، ص 316.
3. احزاب، آيه 36.
4. احزاب، آيه 36.
5. احزاب، آيه 37.
6. تفسير نمونه، ج 17، ص 325.
ادامه مطلب
حديث قرطاس
پاسخ: وقتي وفات رسول خدا نزديك شد، در خانه آن حضرت مرداني بودند كه در بين آنان عمر بن خطاب هم حضور داشت . پيامبر فرمود: كاغذي بياوريد تا كتابي بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد. در اين هنگام عمر بن خطاب گفت: مريضي او شدت يافته است ، قرآن نزد ماست و كتاب خدا ما را كافي است. اهل خانه اختلاف كردند. برخي بر قول عمر بن خطاب اصرار ورزيدند و عدهاي خواهان اطاعت از امر پيامبر(ص) بودند. هنگامي كه اختلاف و نزاع زياد شد پيامبر(ص) فرمود: از نزد من برخيزيد و برويد.( طبقات كبري، ابن سعد، ج 2، ص 242 )اين روايت در صحيح بخاري، مسند احمد بن حنبل، صحيح مسلم، طبقات كبري و غير اينها به تفصيل آمده است. در ايجا اين سوال پيش مي آيد كه پيامبر صلي الله عليه و اله وسلم ميخواستند چه بنويسندكه عمربن خطاب مانع شد؟
نووي شارح صحيح مسلم مي گويد : علما اختلاف دارند كه هدف پيامبر از نوشتن نامه چه بود . برخي گفتهاند كه پيامبر مي خواست صراحتا بنويسد كه خليفه بعد از من كي است تا هيچ نزاعي و فتنهاي بعد از پيامبر بر نخيزد .
ابن حجر عسقلاني ، متوفاي 852 مي نويسد :پيامبر اكرم مي خواست اسامي خلفاي بعد از خودش را نام ببرد تا اختلافي بين آنها ايجاد نشود . همين تعبير را عيني در كتاب عمدة القاري ، ج2 ، ص171 آورده است . قسطلاني در ارشاد الساري شرح صحيح بخاري ، ج1 ، ص207 مي گويد : من كتابي بنويسم كه در آن تصريح كرده باشم ائمه بعد از خودم را .
كرماني ، مشهور به شمس الأئمه در شرح صحيح بخاري به نام الكوكب الدراري في شرح صحيح البخاري ، ج2 ، ص172 مي گويد : پيامبر اراده كرد كه اسم خليفه بعد از خودش را بنويسد تا مردم اختلاف و تنازع نكنند .
احمد امين مصري از شخصيتهاي معاصر ، بعد از تحقيق به اين نتيجه رسيده است : پيامبر اكرم مي خواست امام بعداز خودش را معين كند تا راه اختلاف بسته شود. يوم الاسلام ص 41 .
خود عمر بن خطاب در عبارتي كه ابن أبي الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج12 ، ص20 آورده ، صراحت دارد كه : پيغمبر اراده كرد كه تصريح كند به اسم ايشان اما من مانع شدم .... با توجه به اين كه رسول خدا در آخرين روزهاي زندگي اش اين خطبه را خواند : ايها الناس اني تارك فيكم الثقلين كتاب الله وعترتي . اي مردم همانا من باقي گذاشتم در بين شما كتاب خدا و عترتم را. حتي جابر مي گويد كه پيامبر مريض بود و توانائي راه رفتن نداشت ، حضرت علي ع و فضل بن عباس دست پيامبر را گرفتند و آن حضرت به مسجد آمد و حديث ثقلين را فرمود . دوباره برگشت به منزل و قبل از رحلت شان جمعيت زيادي جمع شده بودند ،در آن جا فرمود : من در آينده نزديك پيش خدا خواهم رفت ، آگاه باشيد كه كتاب خدا و اهل بيتم را ميان شما باقي گذاشتم ، سپس دست اميرالمومنين عليه السلام را گرفتند و فرمودند: علي با قرآن است و قران با علي، از هم جدا نميشوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند، پس من شما را از انها باز خواست مي كنم: الصواعق المحرقه ، ص124 ، چاپ محمديه مصر و المقتل الحسين ، خوارزمي ، ص164 و تفسير بحر المحيط ، ابو حيان ، ج1 ، ص112
با توجه به اين مطالب روشن ميشود كه پيامبر اكرم در اين نامه(حديث قرطاس) مي خواست همان چيزي را كه قبلاً در حديث ثقلين بيان كرده بودند تاكيد كنند كه : إني تارك فيكم ما إن تمسكتم به لن تضلوا بعدي أحدهما أعظم من الآخر كتاب الله حبل ممدود من السماء إلى الأرض وعترتي أهل بيتي ولن يتفرقا حتى يردا على الحوض فانظروا كيف تخلفوني فيهما صحيح ترمذي ، ج5 ، ص328 ، ح 3874 و تفسير ابن كثير ، ج 4 ، ص113 . مردم من چيزي را در ميان شما مي گذارم كه اگر عمل كنيد ، هر گز گمراه نخواهيد شد .... مشخص است كه مراد رسول اكرم اين بود كه هم توصيه به كتاب كند و هم توصيه به اهل بيت يا حتي نام اهل بيت را هم در اين جا بنويسد . پس اين عبارت عمربن خطاب كه مي گويد : حسبنا كتاب الله ، رد سخن پيامبر بود .
ادامه مطلب
آیا مباهله از دلایل حقانیت دعوت پیامبر اکرم (صلّى اللّه علیه و آله) به شمار میآید؟
خداى متعال در آیه 61 سوره «آل عمران» به پیامبر اکرم (صلّى اللّه علیه و آله) دستور مى دهد: (هر گاه بعد از علم و دانش که [درباره مسیح] براى تو آمده [باز] کسانى با تو در آن به محاجّه و ستیز برخاستند، به آنها بگو: بیایید ما فرزندان خود را دعوت مى کنیم و شما هم فرزندان خود را، ما زنان خویش را دعوت مى نماییم، شما هم زنان خود را، ما از نفوس خود [کسانى که به منزله جان ما هستند] دعوت مى کنیم، شما هم از نفوس خود دعوت کنید، سپس مباهله مى کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار مى دهیم)؛ «فَمَنْ حَاجَّکَ فیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْکاذِبینَ».
ناگفته پیدا است منظور از «مباهله» این نیست که این افراد جمع شوند و نفرین کنند و سپس پراکنده شوند؛ زیرا چنین عملى به تنهایى هیچ فایده اى ندارد، بلکه منظور این است: این نفرین مؤثر گردد، و با آشکار شدن اثر آن، دروغگویان به عذاب، گرفتار شوند و شناخته گردند.
به تعبیر دیگر، گرچه در این آیه، به تأثیر و نتیجه مباهله تصریح نشده، اما از آنجا که این کار به عنوان آخرین «حربه»، بعد از اثر نکردن «منطق و استدلال» مورد استفاده قرار گرفته، دلیل بر این است که: منظور، ظاهر شدن اثر خارجى این نفرین است نه تنها یک نفرین ساده.
مسأله «مباهله» به شکل فوق، شاید تا آن زمان در بین عرب سابقه نداشت، و راهى بود که صد در صد حکایت از ایمان و صدق دعوت پیامبر اکرم (صلّى اللّه علیه و آله) مى کرد.
چگونه ممکن است، کسى که به تمام معنى به ارتباط خویش با پروردگار ایمان نداشته باشد، وارد چنین میدانى گردد؟ و از مخالفان خود دعوت کند: بیایید با هم به درگاه خدا برویم و از او بخواهیم تا دروغگو را رسوا سازد، و شما به سرعت نتیجه آن را خواهید دید که چگونه خداوند دروغگویان را مجازات مى کند؟
مسلماً ورود در چنین میدانى بسیار خطرناک است؛ زیرا اگر دعاى او به اجابت نرسد و اثرى از مجازات مخالفان آشکار نشود، نتیجه اى جز رسوائى دعوت کننده نخواهد داشت.
چگونه ممکن است آدم عاقل و فهمیده اى بدون اطمینان به نتیجه، در چنین مرحله اى گام بگذارد؟
از اینجا است که گفته اند: دعوت پیامبر اکرم (صلّى اللّه علیه و آله) به مباهله، یکى از نشانه هاى صدق دعوت و ایمان قاطع او است، قطع نظر از نتایجى که بعداً از مباهله به دست آمد.
در روایات اسلامى وارد شده هنگامى که پاى مباهله به میان آمد، نمایندگان مسیحیان نجران از پیامبر مهلت خواستند، تا در این باره بیندیشند و با بزرگان خود به شور بنشینند، نتیجه مشاوره آنها که از یک نکته روان شناسى سرچشمه مى گرفت این بود: به نفرات خود دستور دادند: اگر مشاهده کردید محمّد(صلّى اللّه علیه و آله) با سر و صدا و جمعیت و جار و جنجال به مباهله آمد با او مباهله کنید و نترسید؛ زیرا حقیقتى در کار او نیست که متوسل به جار و جنجال شده است.
و اگر با نفرات بسیار محدودى از خاصان نزدیک و فرزندان خردسالش به میعادگاه آمد، بدانید او پیامبر خداست و از مباهله با او بپرهیزید که خطرناک است!
آنها طبق قرار قبلى به میعادگاه رفتند، ناگاه دیدند پیامبر فرزندانش حسن و حسین(علیهما السلام) را در پیش رو دارد، و على(علیه السلام) و فاطمه(علیها السلام) همراه او هستند و به آنها سفارش مى کند هر گاه من دعا کردم شما «آمین» بگویید.
مسیحیان هنگامى که این صحنه را مشاهده کردند، سخت به وحشت افتادند، و از اقدام به مباهله خوددارى کرده، حاضر به «مصالحه» شدند و به شرایط «ذِمّه» و پرداختن مالیات (جِزْیَه) تن در دادند.
منبع: تفسیر نمونه، آیت الله العظمی مکارم شیرازی، دار الکتب الإسلامیه، چاپ چهل و هفتم، ج 2، ص 673.
ادامه مطلب
دلایل واقعه شق القمر/ حجرالاسود به غارت برده شد
ذیحجه از جمله ماههای قمری است که وقایع تاریخی بسیاری در دل آن نهفته است که هر یک اثری عمیق بر تاریخ اسلام گذاشتهاند، از جمله وقوع شق القمر، بخشیدن فدک به حضرت زهرا(س) و به غارت بردن حجرالاسود .
شق القمر
طبق روایات مشهور، مشرکان نزد رسول خدا(ص) آمدند و گفتند: اگر راست مى گویى و تو پیامبرى، ماه را براى ما دو نیم کن، فرمود: اگر این کار را انجام دهم، ایمان مى آورید؟ عرض کردند آرى!!
شب چهاردهم ماه بود پیامبر از پیشگاه پروردگار تقاضا کرد آنچه خواسته اند به او بدهد ناگهان ماه به دو نیم شد و رسول خدا(ص) آنها را یک یک صدا زد و فرمود: ببینید، خداوند در سوره قمر مى فرماید: «اِقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وانْشَقَّ القَمَر واِنْ یَرَوا آیةً یُعْرِضوُا وَ یَقوُلُوا سِحرٌ مُسْتَمِر» یعنى قیامت نزدیک شد و ماه از هم شکافت پیامبر(سوره قمر، آیه 1) آخر الزمان مبعوث شده و بعث آن، دلیل بر نزدیک شدن قیامت است و ماه به معجره او شکافت ولى کافران هنگامى که نشانه بر صدق دعوت پیامبر(ص) را مى بینند اعراض کرده و مى گویند این سحرى همیشگى است که مکرر از او سر مى زند.اکتشافات و مطالعات امروز چنین امرى را نه تنها محال نمى داند بلکه نمونه هاى آنها مشاهده مى شود مثلا پیدایش منظومه هاى شمسى که اول جزء خورشید بودند بعد جدا شدند و نیز شهابها، سنگهاى آسمانى هستند که از کرات جدا مى شوند، این دلیل متقن است که در اجرام آسمانى جدا شدن امکان پذیر است.بخشیدن فدک به حضرت زهرا(س)
در چهاردهم ذیحجه سال هفتم هجرى قمرى فدک به حضرت زهرا بخشیده شد و حضرت پیامبر(ص) در این بخشش شاهد گرفتند. قول دیگر 15 رجب است.
جبرئیل نازل شد و از طرف خداوند عرضه داشت: فدک را به فاطمه(س) عطا کن. پیامبر(ص) به حضرت زهرا فرمود: «خداوند فدک را براى پدرت فتح کرد و چون لشکر اسلام آن را فتح نکرده مخصوص من است. خداوند دستور داده آن را به تو بدهم. از سوى دیگر مهریه مادرت حضرت خدیجه(س) بر عهده پدرت مانده و پدرت در قبال مهریه مادرت و به دستور خداوند، فدک را به تو عطا مى کند. آن را براى خود و فرزندانت بردار و مالک آن باش»حضرت زهرا عرض کرد: تا شما زنده اید بر من و مال من صاحب اختیار هستید. پیامبر فرمود: «ترس از آن دارم که نااهلان تصرف نکردن تو را در زمان حیاتم، بهانه اى قرار دهند و بعد از من آن را از تو منع کنند».حضرت فاطمه عرض کرد: آن گونه که صلاح مى دانید عمل کنید. پیامبر(ص) امیرالمؤمنین(ع) را فرا خواند و فرمود: «سند فدک را به عنوان بخشوده و اعطاى پیامبر بنویس و ثبت کن». على(ع) آن را نوشت و پیامبرو اُم ایمن شهادت دادند، سپس پیامبر(ص) فرمود: اُم ایمن زنى از اهل بهشت است.
به غارت بردن حجر الاسود
چهاردهم ذیحجه سال 317 هجرى قمرى قرامطه به سر کردگى ابوطاهر قرمطى وارد مکه شدند و دست تعدى بر مسلمین بردند و بسیارى را در مسجدالحرام کشتند و در چاه زمزم ریختند.
آنها جامه کعبه را برداشته و بین خود تقسیم کردند، اموال حاجیان و خانه هاى مکه را غارت کردند و در کعبه و حجرالاسود را از جا کندند و حجرالاسود را با خود به هَجر بردند که بیش از بیست سال نزد آنها بود.
امیر بغداد و عراق پنجاه هزار دینار به آنها داد تا حجرالاسود را برگردانند، ولى قبول نکردند، تا اینکه در زمان مطیع الله در سال 339 هجرى قمرى به دستور عبیدالله مهدى اسماعیلى حجرالاسود را به مکه برگرداندند.
ادامه مطلب
شوخی پیامبر(ص) با امام علی(ع)
پاسخ:روايتي را كه ذكر كرديد در برخي منابع روايي وجود دارد كه آن را نقل و بررسي خواهيم كرد. اما پيش از آن توجه به يك نكته لازم به نظر مي رسد و آن اينكه: اينهمه تراوشات ذهني شما در خصوص ايراد گرفتن به اين مسئله جاي شگفتي دارد، كجاي اين شوخي پيامبر اكرم(ص) دروغ گفتن است؟ اصلا معناي دروغ را مي دانيد؟ چه مواردي از آن استثناء شده است؟ در چه جاهايي اشكال ندارد؟ خوب است به جاي اينكه ذهن خود را درگير اينگونه موارد پوچ و بي فايده كنيد، به مسائلي بينديشيد كه هم به درد دنياي شما بخورد و هم به درد آخرت شما.
به هر حال روايت اينگونه نقل شده است:
روزي پيامبر اكرم(ص) و حضرت علي(ع) كنار هم خرما مي خوردند. پيامبر(ص) هر خرمايي را كه مي خورد، به آرامي، هسته اش را نزد هسته هاي علي(ع) مي گذاشتند. هنگامي كه از خوردن خرما دست كشيدند، همه هسته ها جلوي حضرت علي(ع) بود. پيامبر در اين موقع، رو به حضرت علي(ع) كردند و فرمودند: «اي علي! بسيار مي خوري». حضرت علي(ع) در جواب پيامبر فرمودند: «آن كه خرما را با هسته خورده است، پرخورتر است»(الخزائن، ملا احمد نراقي ( نقل از: 1001 داستان از زندگاني امام علي(ع)، محمّد رضا رمزي اوحدي، انتشارات سعيد نوين ).)
در رابطه با اين روايت گذشته از صحت يا عدم صحت سند آن بايد گفت: همه انسان ها شادي را دوست دارند و به كارهايي كه باعث شادي و نشاط مي گردد، علاقه دارند؛ چرا كه شادي كردن، امري غريزي و فطري است. در اسلام نيز به شادي و نشاط پيروانش اهميت زيادي داده شده است. چنانكه پيامبر(ص) و معصومان(ع) هميشه لبخند بر چهره داشتند و با گشاده رويي با مردم برخورد مي كردند و روايت شده است كه رسول خدا(ص) هنگام سخن گفتن، تبسّم مي كردند.
سيره رسول خدا (ص) نيز به گونه اي بود كه به يارانش اجازه مي داد تا در حضور مباركش، گفته هاي طنز آميز ادا كنند. آنان نيز به پيروي از پيامبر (ص) از شوخي هاي ناپسند پرهيز داشتند، ولي از شوخي هاي پسنديده دريغ نميكردند. پيامبر اكرم نيز برخي اوقات با آنان شوخيهاي مناسب انجام مي داد. قيس بن سعد، يار جوان پيامبر (ص ) پس از توصيف شوخ طبعي پيامبر مي گويد: به خدا سوگند! آن حضرت با آن شگفتي و خنده، هيبتش از همه افزون تر بود.
يونس شيباني روايت مي كند كه امام صادق (ع) به من فرمود: شوخي كردنتان با يكديگر چگونه است و من گفتم كم است كه امام فرمود: چرا با هم مزاح نمي كنيد؟ مزاح از خوش اخلاقي است، همانا با شوخي مي تواني برادر ديني ات را مسرور نمايي و رسول خدا (ص) با مردم شوخي مي كرد و منظورش اين بود كه آنان را مسرور سازد.
در حديثي ديگر از امام صادق (ع) نقل شده كه فرمود: مومني نيست مگر اينكه از شوخي بهره اي دارد و رسول خدا (ص ) مزاح ميفرمود ولي جز مطالب حق چيزي نمي گفت.
به هر حال اينگونه رفتار پيامبر نوعي خشنود كردن مومن بوده و اينگونه خشنود كردن نه تنها اشكالي ندارد بلكه ثواب بسيار هم بر آن مترتب است.
ادامه مطلب