على اكبر نخستين نفر از بنى هشام بود كه به ميدان جنگ رفت، او 19 سال يا 18 سال يا 25 يا 27 سال داشت، نزد پدر آمد و اجازه طلبيد، امام حسين عليه السلام به او اجازه داد، سپس نگاه مايوسانه به اكبرش كرد و دو انگشت اشاره را به طرف آسمان كرد و گفت:
مطابق معتبرترين نقلها اولين كسى كه از خاندان پيغمبر شهيد شد،جناب على اكبر و آخرينشان جناب ابوالفضل العباس بود،يعنى ايشان وقتى شهيد شدند كه ديگر از اصحاب و اهل بيت كسى نمانده بود،فقط ايشان بودند و حضرت سيد الشهداء.آمد عرض كرد:برادر جان!به من اجازه بدهيد به ميدان بروم كه خيلى از اين زندگى ناراحت هستم.جناب ابوالفضل سه برادر كوچكترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد،گفت:برويد برادران! من مى خواهم اجر مصيبت برادرم را برده باشم.مى خواست مطمئن شود كه برادران مادرىاش حتما قبل از او شهيد شده اند و بعد به آنها ملحق بشود.
نوشته اند ابا عبد الله در حملات خودش نقطه اى را در ميدان مركز قرار داده بود. مركز حملاتش آنجا بود.مخصوصا نقطه اى را امام انتخاب كرده بود كه نزديك خيام حرم باشد و از خيام حرم خيلى دور نباشد،به دو منظور.يك منظور اين كه مىدانست كه اينها چقدر نامرد و غير انسانند.اينها همين مقدار حميت ندارند كه لا اقل بگويند كه ما با حسين طرف هستيم،پس متعرض خيمه ها نشويم.مى خواست تا جان در بدن دارد،تا اين رگ گردنش مى جنبد،كسى متعرض خيام حرمش نشود.حمله مى كرد،از جلو او فرار مى كردند،ولى زياد تعقيب نمى كرد،بر مى گشت مبادا خيام حرمش مورد تعرض قرار بگيرد.ديگر اينكه مى خواست تا زنده است اهل بيتش بدانند كه او زنده است. نقطهاى را مركز قرار داده بود كه صداى حضرت مىرسيد.وقتىكه بر مى گشت،در آن نقطه مى ايستاد،فرياد مى كرد:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم».وقتى كه اين فرياد حسين بلند مى شد اهل بيت سكونت خاطرى پيدا مى كردند،مى گفتند آقا هنوز زنده است. امام به اهل بيت فرموده بود تا من زنده هستم هرگز از خيمه ها بيرون نياييد. اين حرفها را باور نكنيد كه اينها دم به دم بيرون مى دويدند،ابدا!دستور آقا بود كه تا من زنده هستم در خيمه ها باشيد،حرف سستى از دهان شما بيرون نيايد كه اجر شما ضايع مى شود.مطمئن باشيد عاقبت شما خير است،نجات پيدا مى كنيد و خداوند دشمنان شما را عذاب خواهد كرد،به زودى هم عذاب خواهد كرد.اينها را به آنها فرموده بود. آنها اجازه نداشتند و بيرون هم نمى آمدند.غيرت حسين بن على اجازه نمى داد.غيرت و عفت خود آنها اجازه نمى داد كه بيرون بيايند،بيرون هم نمى آمدند.صداى آقا را كه مى شنيدند:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم»يك اطمينان خاطرى پيدا مى كردند. چون آقا وداع كرده بودند و يك بار يا دو بار ديگر هم بعد از وداع آمده بودند و خبر گرفته بودند،اين بود كه اهل بيت امام هنوز انتظار آمدن امام را داشتند.
از عصر عاشورا زينب تجلى مى كند.از آن به بعد به او واگذار شده بود. رئيس قافله اوست چون يگانه مرد زين العابدين(سلام الله عليه)است كه در اين وقتبه شدت مريض است و احتياج به پرستار دارد تا آنجا كه دشمن طبق دستور كلى پسر زياد كه از جنس ذكور اولاد حسين هيچ كس نبايد باقى بماند،چند بار حمله كردند تا امام زين العابدين را بكشند ولى بعد خودشان گفتند:«انه لما به» (1) اين خودش دارد مىميرد.و اين هم خودش يك حكمت و مصلحتخدايى بود كه حضرت امام زين العابدين بدين وسيله زنده بماند و نسل مقدس حسين بن على باقى بماند.يكى از كارهاى زينب پرستارى امام زين العابدين است.
السلام عليك يا ابا عبداللّه الحسين(ع)
تابستان سال 61 هجرى قمرى است. بيابانى به نام كربلا. روز از نيمه گذشته است. از صبح جنگى نابرابر بين سپاه حق با سپاه باطل در جريان بوده است. ديگر صداى چكاچك شمشيرها به گوش نمىرسد. اما اسبهاى بىصاحب با شيهه سوزناك خود ولولهاى برپا كرده اند.
(مرگ و نيستى بر شما باد كه در حال سرگردانى از ما كمك خواستيد و ما با شتاب به كمك شما آمديم ولى شما با شمشيرى كه سوگند خورده بوديد در يارى ما بكار بريد، به جنگ ما آمديد و آتشى را كه مىخواستيم با آن دشمن خود و دشمن شما را بسوزانيم، براى سوزاندن ما روشن كرديد! شما با دشمنان خود همدست شديد تا دوستانتان را از پاى درآوريد با اينكه آنها عدل و داد را بين شما رواج ندادند و در يارى آنان نيز اميد خيرى نيست.