روح اللّه حبیبیان
یکی می گفت: بهتر بود همان روز اول بازمی گشتیم و بیش از این، خوار این یهودیان خدانشناس نمی شدیم!
دیگری می گفت: آری! آن مردک یهودی را دیدی چگونه به ما می خندید؟
پابه پای علی علیه السلام در خیبر
روح اللّه حبیبیان
یکی می گفت: بهتر بود همان روز اول بازمی گشتیم و بیش از این، خوار این یهودیان خدانشناس نمی شدیم!
دیگری می گفت: آری! آن مردک یهودی را دیدی چگونه به ما می خندید؟
یکی می گفت: من از اول گفته بودم قلعه های خیبر، با هر قلعه دیگری فرق می کند؛ خودم از یهودیان شنیدم که می گفتند: اگر خیبر را فتح کنید، کلید معبد سلیمان را هم به شما می دهیم.
دیگری می گفت: سر درد شدید پیامبر، بهترین بهانه بود تا از خیر این دژ «قموص» بگذریم و به مدینه برگردیم؛ چرا حضرت فرمان بازگشت نمی دهد، نمی دانم! راستی! دیشب سخن پیامبر را شنیدی؟
ـ مگر حضرت چه فرمود؟
ـ فرمود: «فردا پرچم را به دست کسی خواهم داد که خداوند، این دژ محکم را به دست او می گشاید؛ کسی که خدا و رسول خدا را دوست می دارد و خدا و رسولش هم او را دوست می دارند».
ـ آنجا را ببین! آن علی نیست که پرچم در دست دارد؟ آری! باید فکرش را می کردم که علی، منظور پیامبر است؛ چه دلیرانه می تازد؛ اما چرا تنها؟
ـ یعنی علی می تواند؟
ـ مگر وعده پیغمبر را باور نداری؟
ـ چرا؛ ولی... ولی آخر چه طور ممکن است؟
ـ آنجا را ببین! او چه می کند؟ چرا دست بر حلقه های در گذاشته؟ گویا می خواهد در را با فشار باز کند؛ نه! می خواهد در را از جا بکند!
ـ آخر یهودیان می گویند 40 مرد جنگی، به سختی این در را بلند می کنند؛ آنجا را ببین یهودیان را شاید برای همین است که از بالای دژ، به او می خندند.
ـ خدای من! آه، سبحان اللّه ! آنجا را ببین؛ دیوار قلعه می لرزد؛ این خشت های دیوارند که بر زمین می افتند؛ گویا در قلعه... در
ـ اللّه اکبر! اللّه اکبر! در را کند؛ رسول خدا را ببین چگونه دست به آسمان بلند کرده است و خدای را سپاس می گوید.
گوارا باد بر علی، محبوب خدا و رسول بودن!