از وقتی پدرش رفته بود هر شب دلش بهانه او را می گرفت. آرام و قرار نداشت. احساس غریبی می کرد. شنیده بود که پدر به کوفه می رود، اما کوفه را تا کنون ندیده بود.
چشمانش را بست و در خیال خود، پدر را دید که بر سرای «سلیمان» ایستاده و مردم مشتاقانه با او بیعت می کنند. او نامه امام را می خواند:
از وقتی پدرش رفته بود هر شب دلش بهانه او را می گرفت. آرام و قرار نداشت. احساس غریبی می کرد. شنیده بود که پدر به کوفه می رود، اما کوفه را تا کنون ندیده بود.
چشمانش را بست و در خیال خود، پدر را دید که بر سرای «سلیمان» ایستاده و مردم مشتاقانه با او بیعت می کنند. او نامه امام را می خواند:
من شما را به سوی خدا و رسول خدا دعوت می کنم. من به شما اعلام می کنم که سنت رسول اکرم(ص) به نابودی گراییده است. دعوت مرا بپذیرید، ندای مرا اجابت کنید. فرمانم را با گوش طاعت بشنوید تا شما را به سوی سعادت و صلاح رهنمون باشم.
زمزمه های تمجید و تحسین بزرگان به گوشش رسید.
لبخندی زد و به خواب رفت.
* * *
دوباره شب است و لرزیدنهای دل بی تاب او.
اگر نامردی چون «عبیداللّه بن زیاد» به کوفه رود چه خواهد شد؟
حتما سپاهی مسلح و مجهز از شام می طلبد، منادیی به کوچه ها و خیابانها می فرستد تا مردم را به بیعت با یزید فرا خواند، آن وقت کوفیان از ترس جانشان، مسلم را رها می کنند...
نه، خدا نکند، اهل کوفه دوباره چنین جفایی را بر آل پیامبر(ص) روا دارند.
* * *
دست خودش که نیست. وقتی به بستر می رود فکر و خیال به سراغش می آید. نگاهش را به نقطه ای از سقف می دوزد.
پدر را می بیند، نمازش را سلام می دهد اما هیچ کس به او اقتدا نکرده است، تنهای تنهاست. رویش را برمی گرداند و دعا می کند کسی مسلم را یاری کند.
کسی چون هانی!
* * *
شب شگفت ترین آفریده خداست و با همه تاریکی اش، دست کم برای او، یادآور روشنای پدر است. اما افسوس!
مسلم را خسته می یابد خسته و تشنه.
او بر در خانه ای تکیه زده و آب می طلبد.
زنی در را به رویش می گشاید.
دختر با مهربانی به تصویر زن می نگرد تا خوابش ببرد.
* * *
باز هم شب دیرپا، سر رفتن ندارد و او هر بار که پلکهایش را روی هم می گذارد، پدر را می بیند.
با سر و روی خونین.
حلقه های به هم آویخته اشک در نگاه مسلم، دلش را به آتش می کشد.
او می داند که پدر برای مظلومیت امام می گرید.
لعنت خدا بر این فریب خوردگان دنیاطلب!
* * *
وقتی گرمی دستان امام را بر گیسوانش احساس کرد دانست که پدر را هرگز نخواهد دید.
این دست، این نوازش، این برق نگاه، جز برای یتیمی او نیست.
یادش آمد:
چندین هزار نامه و دعوت و تمنا را برای امام، کوفیان گفتند: به سوی ما روی آور؛ باشد که پروردگار متعال در سایه تو ما را به حقیقت راهبری کند.
یادش آمد:
پاسخ امام را. فرمود: اکنون، پسر عم خود مسلم بن عقیل را که همچون برادر من مورد اعتماد و اطمینان است به سوی شما می فرستم.
یادش آمد:
مسلم را، پدرش را، نماینده متعمد امام را، که می رفت تا مضمون نوشته ها را تأیید و تصدیق کند.
او کوچک ترین فرزند عقیل بود.
جوانی از آل هاشم.
محبوب و محترم.
* * *
دیگر شبها خواب پدر را نمی بیند.
خواب مردانی را می بیند که کعبه شان حسین است.
مردانی که برای حسین احرام بسته اند و به حسین لبیک گفته اند و به طواف او آمده اند.
مردانی که هروله و وقوف و سعی شان برای اوست.
موعود - اسفند 1382، شماره 42 - خواب پدر