آن شبها آسمان طوس حال و روز ديگري داشت انگار آسمان هم از آن چه پيش رو بود خبر داشت. شبها تاريکتر از هميشه مي شد و اندوهي بزرگ ستارگان را در بر گرفته بود مأمون حالا ديگر بيشتر از هر زماني نسبت به امام حساس شده بود همه نقشه هايش درباره امام نقش بر آب شده بود و با اينکه امام را وليعهد خود کرده بود اما باز هم نتوانسته بود به آنچه مي خواهد برسد ديگر برايش غيرقابل تحمل بود که ببيند امام زنده است و تهديدي براي او و حکومت اوست پس بايد کاري مي کرد و امام را براي هميشه از سر راه خود برمي داشت. با خود فکر کرد: نه اين گونه نمي شود بايد براي هميشه کاري کنم که او ديگر نتواند مزاحم من و حکومتم باشد و به نقشه اي که کشيده بود دوباره فکر کرد.

















