در روايت اهل سنت و شيعه مستندا نقل شده است كه امّ سلمه همسر پيامبر صلی الله علیه و آله مى گويد : روزى رسول خدا صلی الله علیه و آله مشغول استراحت بودند كه ديدم امام حسين عليه السلام وارد شدند ، و بر سينه پيامبر صلی الله علیه و آله نشستند ، حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمودند : مرحبا نور ديده ام ، مرحبا ميوه دلم ، چون نشستن حسين عليه السلام بر سينه پيامبر صلی الله علیه و آله طولانى شد ، پيش خودم گفتم ! كه شايد پيامبر صلی الله علیه و آله ناراحت شوند ، و جلو رفتم ، تا حسين عليه السلام را بر دارم . حضرت پيامبر صلی الله علیه و آله فرمودند : امّ سلمه تا وقتى كه حسينم خودش مى خواهد بگذار بر سينه ام بنشيند ، و بدان كه هر كس باندازه تار مويى حسينم را اذيّت كند مانند آن است كه مرا اذيّت كرده است . امّ سلمه مى گويد : من از منزل خارج شدم ، و وقتى باز گشتم به اتاق رسول خدا صلی الله علیه و آله ديدم پيامبر صلی الله علیه و آله گريه مى كند ، خيلى تعجّب كردم ! و عرض كردم يا رسول اللّه خداوند هيچگاه تو را نگرياند ، چراناراحتيد ؟ ملاحظه كردم و ديدم حضرت پيامبر صلی الله علیه و آله چيزى در دست دارد ، و بدان مينگرد و مى گريد . جلوتر رفتم و ديدم مشتى خاك در دست دارد . سؤ ال كردم يا رسول اللّه اين چه خاكى است كه تو را اين همه ناراحت مى كند . رسول اكرم صلی الله علیه و آله فرمودند : اى امّ سلمه الان جبرئيل بر من نازل شد و عرض كرد كه اين خاك از زمين كربلا است . و اين خاك فرزند تو حسين عليه السلام است كه در آنجا مدفون مى شود .
يا امّ سلمه بگير اين خاك را و بگذار در شيشه اى ، هر وقت كه ديدى رنگ خاك به خون گرائيد ، آنوقت بدان كه فرزندم حسين عليه السلام به شهادت رسيده است . امّ سلمه مى گويد : آن خاك را از رسول خدا صلی الله علیه و آله گرفتم كه بوى عطر عجيبى ميداد . هنگامى كه امام حسين عليه السلام بسوى كربلا سفر كردند ، من نگران بودم و هر روز به آن خاك نظر مى كردم ، تا يك روز ديدم كه تمام خاك تبديل به خون شده است و فهميدم كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيده اند . لذا شروع كردم به ناله و شيون كررم و آن روز تا شب براى حسين گريستم ، آن روز هيچ غذا نخوردم تا شب فرا رسيد ، از شدّت ناراحتى و غصّه خوابم برد .
در عالم خواب رسول خدا صلی الله علیه و آله را ديدم ، كه تشريف آوردند ولى سر و روى حضرت خاك آلود است ! و من شروع كردم به زدودن خاك وغبار از روى آن حضرت و عرض كردم يا رسول اللّه صلی الله علیه و آله من بفداى شما ، اين گرد و غبار كجاست كه بر روى شما نشسته است . فرمود : امّ سلمه الان حسينم را دفن كردم ! ،
غلامش را فرستاده بود به کربلا اما اکنون با هرآن چه همراهش فرستاده بود بازگشته بود.
غلام برگشته بود اما پر اشک٬ به خود پیچان!
پرسید: چه شد؟ همسرم زهیر را در میان کشته گان نیافتی؟ مگر کفن ندادمت تا او را کفن و دفن نمایی؟
غلام سر افکنده بود. می نالید. چه باید می گفت در وصف آن چه ناباورترین باورنکردنی بود؟!
پس از اشک و آه سر بلند کرد و گفت:
در میان بدن های شهید و خون آلود به دنبال تن زهیر می گشتم تا او را بیرون آورده و طبق فرمان شما کفن نمایم. اما صحنه ای دیدم که توانم را از من ربود. خاک بر سرم کرد و کاش همان لحظه قالب تهی می کردم.
آن وقتی که دیدم بدن مطهر اربابمان حسین بدون سر٬ عریان٬ بی کفن٬ پاره پاره بر زمین افتاده
و من چگونه زهیر را کفن می نمودم در حالی که جسم پاره ی تن رسول خدا به آن حال باشد؟
((واى بر شما اى كوفيان پيمان شكن ! آيا تمام نامه ها، درخواستها و پيمان هايى را كه بسته بوديد و خدا را نيز بر آن گواه گرفته بوديد فراموش كرديد؟ واى بر شما خائنان كه خاندان پيمبرتان را دعوت كرديد و قول مساعدت ، يارى و همكارى داديد، ليكن ، اينك كه سوى شما آمده مى خواهيد او را به ((ابن زياد)) تسليم كنيد؟ واى بر شما كه دنائت را به حدى رسانده ايد كه آب را هم به روى او و خانواده اش بستيد.به خدا قسم ! با ذريه و فرزندان پيامبرتان ، پس از وفاتش بد معامله و رفتارى كرديد)).
ضحاك بن عبدالله مشرقى - از ياران امام (عليه السلام ) مى گويد:((در شب عاشورا كه امام حسين (عليه السلام ) و يارانش به دعا و نيايش مشغول بودند يك گروه از نيروهاى گشتى عمر سعد از نزديكيهاى اردوى امام مى گذرد و مراقب است و حركات و رفتار ياران امام را زير نظر دارد. در همين حال شنيد كه امام حسين عليه السلام ، اين آيه قرآن را تلاوت مى فرمود: (كافران نپندارند اين مهلت و فرصتى كه به آنان داده ايم براى شان خير و نيكى است ، بلكه تا بيشتر در منجلاب گناه فرو روند كه بر آنان عذابى ذلت آور است ، خداوند هرگز مؤ منين را به همين حال رها نمى كند تا آنكه - با امتحانها و آزمايشها - ناپاك را از پاك جدا و متمايز كند).
وقتى آزمون براى مؤ منان ، حتمى است ، آيا كافران و فاسقان از آن معافند؟... هرگز!
هر دو سپاه ، آماده پيكارند و حسين (عليه السلام ) به سپاه دشمن نزديكتر مى شود، مى خواهد حتى از اين فرصت هم استفاده كند و آيات خدا و سخنان حق را به گوش مردم برساند. او كه زندگى خويش را بر سر فكر، ايده ، عقيده و جهان بينى خود نهاده است ، در سخن هم ، آنچه را كه زندگيش و اعتقادش بر آن استوار است ، بيان مى كند و در ميدان جنگ ، خطاب به عمر سعد كه در بين شخصيتهاى كوفه و در مركز ستاد دشمن ايستاده است ، مى گويد:
((ستايش خدايى را سزاست كه دنيا را آفريد و آن را خانه زوال و ناپايدارى قرار داد. دنيايى كه با مردم ، هر روز به رنگى است و هر حال ، به شكلى .
((فريب خورده ))، كسى است كه دنياى گذرا فريبش دهد و بدبخت آن كس است كه دچار فتنه دنيا گردد.
اى مردم ! اين دنيايى كه طمع طمعكاران را در آنى بهم مى زند و اميد هر كس را كه بر دنيا اعتماد كند مى برد، فريبتان ندهد.
مى بينم كه بر كارى گرد آمده ايد كه در آن ، خدايتان را به خشم آورده ايد. خدايمان خوب خدايى است ولى شما بد بندگانى هستيد. زمانى به خدا و پيامبرش ايمان آورديد و به حكمش گردن نهاديد، اما اينك ، براى جنگ با خاندان و عترتش ، صف آرايى كرده و آهنگ كشتن و اسير كردنشان را داريد.
اين شيطانست كه بر شما چيره گشته و عقل و هوش و اراده تان را از سرتان ربوده است و شما را از ياد خداى بزرگ ، غافل كرده است ، مرگ و هلاكت بر شما باد و بر آنچه كه در پى آنيد و به خاطر آن مى جنگيد...)).
امام حسين (عليه السلام ) براى آن كه حجت را تمام كرده باشد و جاى هيچگونه بهانه جويى و عذرتراشى و توجيه براى آنان نماند، پيش اردوى دشمن مى رود و پس از مقدارى دعا و نيايش به درگاه خدا، با صدايى رسا، رو به سپاه دشمن ، مى گويد:
((اى مردم عراق ! سخنم را بشنويد و دركشتنم شتاب نكنيد، تا طبق مسؤ وليتم شما را هشدار و پندى دهم . اگر عذرم را از آمدن به سوى شما پذيرفته و سخنم را تصديق كرديد و انصاف به خرج داديد، سعادتمند مى شويد و راهى براى كشتنم نخواهيد داشت و گرنه ، حتى لحظه اى هم مرا مهلت ندهيد.
سرپرست من خدايى است كه قرآن را فرستاده و او ولى و پشتيبان نيكان است )).
سپس مى گويد:
((اكنون بنگريد كه من كيستم ؟ آنگاه وجدان خويش را به زير تازيانه سرزنش بكشيد و بنگريد، آيا كشتن من و هتك حرمتم برايتان شايسته است ؟!
مگر من پسر دختر پيامبر شما نيستم ؟!
مگر پدرم جانشين و پسر عموى پيامبر و اولين گرونده به او نيست ؟
مگر حمزه ، سالار شهيدان ، عموى پدرم نيست ؟
مگر جعفر طيار، عمويم نيست ؟
مگر اين سخن پيامبر را نشنيده ايد كه درباره من و برادرم امام حسن (عليه السلام ) فرمود: ((اين دو، سروران جوانان بهشتى هستند؟)) در ميان شما هستند كسانى كه اين گفتار را از رسول خدا شنيده اند. آيا اين كافى نيست كه شما را از ريختن خونم باز دارد؟ اكنون از شرق تا غرب ، در روى زمين ، پسر دختر پيامبرى جز من وجود ندارد.
آيا از شما كسى را كشته ام يا مالى را تباه ساخته ام كه به قصاص آن ، مى خواهيد خونم را بريزيد؟!...)).
آنگاه چند نفر از بزرگان اردوى دشمن را صدا مى كند - به نام - و مى گويد:
((مگر شما نبوديد كه برايم نامه نوشتيد كه : همه چيز آماده است و مردم ، همچون ارتشى آراسته و مهيا، حاضر به فداكارى در ركاب تواند، هر چه زودتر بشتاب ؟!)).
- نه ، ما چنين نكرده ايم .
- سبحان الله ! به خدا سوگند كه شما چنين كرده ايد!
آنگاه به حضرت مى گويند:
اگر بخواهى جانت سالم بماند و از اين مهلكه به سلامت برهى و هيچ آسيبى به تو نرسد، به حكومت و امر يزيد گردن بنه ...
امام :
((... نه به خدا! هرگز همچون ذليلان ، با شما بيعت نخواهم كرد و دست شما را به عنوان سرسپردگى ، نخواهم فشرد و هرگز چون بردگان فرومايه ، شما را به رسميت نخواهم شناخت و فرار نخواهم كرد. من از هر متكبر و گردنكشى كه به روز جزا ايمان ندارد، به خداى خويشتن و پروردگار شما پناه مى برم )).
امام ، با نشان دادن قاطعيت و صراحت خويش ، موضع خود را در برابر تسليم برده وار، در مقابل جائران تيره انديش و مهاجمان آلت دست جبهه منافقين ، مشخص مى كند و بر همه روشن مى سازد كه به خاطر حق خواهى و عدالت جويى تصميم بر ادامه اين راه گرفته است . اين اساس عقيده و جهان بينى و ايدئولوژى امام است كه بارها از آن سخن گفته است . در آن وقت كه در وسط راه ، خبر شهادت مجاهد بزرگى چونان ((مسلم بن عقيل )) را در كوفه شنيد، براى تقويت روحيه افراد و نفرات سپاه خويش ، اشعارى را خواند بدين مضمون كه :
((اگر دنيا و زندگى ناپايدار آن ، ارزشى داشته باشد، سراى جاودانه خدا كه پاداش مى دهد، برتر و گراميتر است .
و اگر پيكرها براى مرگ ، ايجاد شده اند پس چه بهتر كه در راه خدا، شخص ، كشته شمشير گردد و اگر روزى ها معين شده است ، حرص و طمع براى چه ...)).
اين فلسفه و جهان بينى عميق امام و يارانش است ، ولى دشمنانش چه ؟ كفى روى آب .
آنان ، دلخوش اند، كه ((هستند)) و اينان شادان ، كه ((رستند)). كافران در زندگى شان فقط ((وجود)) دارند و ((بودن )) برايشان همه چيز است ، ولى ((چگونه بودن )) به هيچوجه ، برايشان مطرح نيست و بزرگترين فاجعه براى انسانيت انسان و هولناكترين سقوط براى او از همينجا ريشه مى گيرد كه لحظه اى نينديشد كه : ((بايد چگونه باشد؟)).
ميدان غرق هياهوست و از هر سويى صدايى برمى خيزد، حسين مى داند كه تاريخ ، اين صحنه را با تمام جزئياتش ثبت خواهد كرد و سخنانش به يادگار خواهد ماند و خطبه هايش ، دستمايه تلاش و جهاد روندگان اين راه خواهد گشت و على رغم توطئه ها و فريبها و تلاشهاى مذبوحانه اى كه براى خاموش ساختن فرياد كربلا و بريدن حلقوم گوياى تاريخ و از يادها بردن نام حسين و كربلا از سوى همه جبهه هاى وابسته به زور و حامى اختناق و ائمه كفر و پيشوايان ضلال انجام مى گيرد، ((مكتب عاشورا)) به آموزشگاه بزرگ زندگى و الهام آزادگى و حق باورى و نبرد با ستم تبديل خواهد شد. از اين رو تا آنجا كه در توان دارد، حماسه مى آفريند و به عاشورا معنا و محتوا مى دهد. و در نطق پر شور ديگرى كه با فريادى همهمه ها را مى خواباند و مردم را دعوت به سكوت مى كند، پس از حمد و ستايش خداوند و سلام بر فرشتگان و پيامبران ، چنين مى گويد:
((نابود باد جمعتان ! كه به هنگام سرگردانى تان ، ما را به فرياد رسى خوانديد و ما شتابان و بى تاب به دادخواهى شما شتافتيم و اكنون ، همان شمشيرى كه ما به دستتان داديم به روى ما كشيديد و آتشى را كه به جان دشمنانمان افروختيم بر ما افكنديد. آلت دست دشمن شديد تا بر سر دوست بكوبيد، دشمنانى كه نه عدالتى براى شما گستردند و نه آرمانى از شما برآوردند. و ما را رها كرديد... و همچون ملخ دريايى براى جنگ هجوم آورديد و چون پروانه گرد آمديد... مرگ و نابودى بر شما باد! اى كنيزپرستان و از حزب رانده شدگان و قرآن دورافكنان و حق پوشان و هواخواهان گناهان و پُف هاى شيطان و قانون شكنان ... شما ميوه درخت پيمان شكنى پدرانتان هستيد.
ناپاك پليدزاده (ابن زياد) مرا ميان دو چيز قرار داده : شمشير كشيدن و جنگيدن (و در پايان شهادت ) يا زندگى مذلت بار... اما ما هرگز تن به ذلت نمى دهيم ، ذلت از ما به دور است و خدا و پيامبر و پاكزادان و آزادمردان اين را بر ما روا نمى شمرند. ما هرگز اطاعت از ناكسان را بر ((مرگ شرافتمندانه )) ترجيح نمى دهيم ...)).
در آسمان ، علامات خطر پديدار شده است . انبوه ابزار و مقدمات جنگى ويرانگر مانند قطعات ابرى كه هزاران صاعقه در دل خود نهفته دارد، هويدا مى گردد.
مردى از اردوگاه بيرون مى آيد... چشمانش مانند ستارگان مى درخشد. و مردى در پى او خارج مى شود... نگران است كه مبادا به وى صدمه اى ناگهانى بزنند.
- تو كيستى ؟
- نافع بن هلال جملى .
- چه شد كه در اين دل شب از خيمه ات بيرون آمدى ؟
- اى پسر پيامبر! از بيرون آمدن تو نگران شدم . تاريكى در دل خود، شمشيرها و خنجرهاى زهرآلودى را پنهان كرده است .
- من بيرون آمدم تا تپه ها و بلنديها را بررسى كنم كه مبادا كمينگاه سواران دشمن در روز حادثه باشد.
حسين صميمانه دست او را مى فشرد:
- اين سرزمينى است كه از پيش به من وعده آن را داده اند. و سپس نگاهى از سر مهر به يار خود مى افكند و مى گويد:
- نمى خواهى از ميان اين دو كوه راه خود را گرفته و جان خود را نجات دهى ؟ نافع ، مانند تشنه اى در كوير كه به آب رسيده باشد خود را بر روى چشمه جاودانگى و حيات ابدى مى اندازد:
- مادرم به عزايم بنشيند اى سرور من !... سوگند به خدايى كه به واسطه تو بر من منت نهاد! هيچ گاه از تو جدا نمى شوم .
مگر نافع در آن شب چه ديده بود؟! چه چيزى براى او كشف شده بود كه از دنيا رسته بود؟... چرا با حسين سفر مى كرد؟... شايد در چشمان حسين ، بهشتى ديده بود از انگورها و نخل ها كه نهرهاى آب از زير درختانش جارى است ...
و حسين به خيمه ها برمى گردد در حالى كه تصميم و عزم در چشمانش موج مى زند... لشكريانى كه از فرات مراقبت مى كنند راه را بر افق مى بندند... چون سيل ويرانگر... سگهاى حريص و گرگهاى درنده ... قبايل وحشى كه انديشه شبيخون و غارت ، آنان را سرمست ساخته است ... كاروان در مقابل طوفانى آتش خيز چه مى تواند بكند؟ هفتاد خوشه سبز در محاصره دسته هاى انبوه ملخ قرار گرفته است .
حسين به هزاران شمشيرى كه براى پرپر ساختن او آمده اند مى نگرد و با تاءسف و اندوه مى گويد:
الناس عبيد الدنيا و الدين لعق على السنتهم يحوطونه ما درت معايشهم .
به پشت سر نگاه مى كند؛ جز گروهى اندك از مؤ منان را نمى يابد؛ هفتاد نفر يا بيشتر و به همان تعداد زنان و كودكان ... و دو راه وجود دارد و ديگر هيچ ... شمشير يا ذلت .
- هيهات منا الذلة ... الموت اولى من ركوب العار.
- بزودى دختران محمد اسير خواهند شد.
- ((والعار اولى من دخول النار)).
گرگهاى گرسنه زوزه مى كشند... براى دريدن آماده مى گردند و قبايل ، خواب شبيخون و شب هاى جنون غارت را مى بينند.
كركسها از راه دور بوى جنگى را استشمام مى كنند كه به زودى اتفاق خواهد افتاد و در آسمان به پرواز درآمده اند... در انتظار به چنگ آوردن صيد خود به سر مى برند...
لاشخورها چون گورستانى وحشتناك دهان باز كرده اند...
قبايل براى شبيخون به مشورت نشسته اند... و به تفاهم مى رسند.
((ابرص )) فرماندهى ستون چپ لشكر را بر عهده مى گيرد و ((ابن حجاج )) به تنهايى عهده دار ستون راست لشكر مى گردد در حالى كه بين اين دو ((مردى هفتاد ساله )) خواب رى و گرگان را مى بيند.
- سرورم ! براى مقابله با اين ها چه انديشيده اى ؟
- شمشير محمد.
- و ديگر چه ؟
- و مردانى كه : (...صدقوا ما عاهدوا الله عليه ...).
- و ديگر چه ؟
- نسلهاى آينده .
و حسين را ديدند كه اسب خود را به جولان درآورده است ... نقشه جنگ را طراحى مى كند.
- خيمه ها را به هم نزديكتر سازيد.
خيمه ها دست در گردن يكديگر مى كنند... مانند بنيانى مرصوص به هم مى پيوندند. و حسين و يارانش خندقهايى را پشت خيام حرم حفر مى كنند و آنها را از هيزم پر مى سازند.
- كه مبادا سواره هاى دشمن بتوانند صدمه اى به خيمه ها برسانند...
- و جنگ فقط در جبهه اى واحد باشد.
كودكان با اندوه به سمت فرات مى نگرند. لبهايى خشك ، آرزوى شبنم دارند... و دخترانى كه نفس در گلويشان حبس شده ، با اضطراب به صداى طبلهاى قبايلى كه خواب شبيخون و غارت مى بينند گوش فرا مى دهند؛ و كركسهاى ديوانه به پرواز درآمده اند... در انتظار لحظه هاى فرود بر شكار خويش هستند و آن لحظات غروبى سرخ فام است كه فرات در پشت نخلهاى برافروخته به رنگ سرخ درآمده است .
شب فرود آمده و سرخى افق به خاكستر مبدل گشته است ... و تاريكى همچون كلاغى در يك غروب پاييزى بر فراز ريگها بال گسترانده است . اندوه ، خيام حرم را در مى نوردد... سايه سنگين خود را گسترده ... و صداى ناله از هر سو بلند است ... و آرزوهاى سبز در انتظار باران و شكوفه و زندگى هستند.
حسين به خيمه خواهرش زينب وارد مى شود... زنى كه پيش از اين ، ناظر شهادت پدر و برادرش بوده است ... اكنون آمده تا از آخرين فرد از اصحاب كسا دفاع نمايد. مى خواهد در همه حوادث با او شريك باشد... مرگ و جاودانگى را با او تقسيم نمايد. نسيمى آرام مى وزد و پرده خيمه را به حركت درمى آورد... گويا مى خواهد قبل از شروع طوفان ، دست نوازش بر سر آن بكشد.
- زينب مى پرسد: آيا از انديشه ها و انگيزه يارانت آگاه هستى ؟ من مى ترسم كه تو را در وقت مصيبت رها كنند.
- به خدا سوگند! آنان را آزموده ام . ايشان را شيرانى شجاع يافتم ... آنان با مرگ در ركاب من چنان انس دارند كه كودك به آغوش مادر.
نافع ، گفتار اندوهگينانه زينب را مى شنود... گفته هاى عقيله بنى هاشم ... نافع ، به سوى مردى شصت ساله مى دود.
- اى حبيب ! بشتاب ... نزد زينب برو... او از مكر و حيله مى ترسد... و بانوان گرد او جمع شده مى گريند.
برقى نافذ در چشمان شيرگونه حبيب اسدى مى درخشد... در يك لحظه شعله هاى خشم نهفته منفجر مى گردد. حبيب فرياد مى زند:
- اى اصحاب حميت و شيران روز مصيبت !
از ميان خيمه ها مردان مسلحى بيرون مى آيند كه برق تصميم و عزمى در چشم آنان شعله ور است كه تاريخ را روشن مى سازد و بزودى با بازوان ستبر خويش بر سرنوشت پيروز مى گردند.
مردان در برابر خيمه اى كه اضطراب آن را به حركت درآورده است مى ايستند.
حبيب فرياد مى زند:
- اى دختران رسول خدا! اين شمشيرهاى جوانان جوانمرد شماست ؛ تصميم دارند كه شمشيرهاى خود را در غلاف نكنند، مگر پس از آنكه بر گردن بدخواهان شما فرود آورده باشند؛ و اين نيزه هاى غلامان شماست ؛ سوگند ياد كرده اند كه آنها را جز در سينه دشمنان شما فرو نبرند...
و از درون خيمه غم ، فرياد استغاثه بلند مى گردد... استغاثه اى كه تاكنون تاريخ و انسانيت در انتظار پاسخ آن است . صداى بانويى كه حق خود را در صلح و آرامش مى طلبد.
- اى مردان پاك سرشت ! از دختران رسول خدا حمايت كنيد.
اگر ابرها در آن صحرا حضور داشتند، بارانى داغ چون اشكهاى كودكان مى باريدند.
و مردان مى گريند... چشمان خشمگينى مى گريند كه به كشتار هولناكى كه ساعاتى بعد تحقق خواهد يافت ، خيره شده اند.
و در سحرگاه آن شب حسين در عالم رؤ يا مى بيند كه سگهايى به وى حمله ور شده اند... جسد او را مى درند و سرسخت ترين آنان خاكسترى رنگ است ...
سپيده دم به خاكسترى مى ماند كه باد، آن را در چشم پاشيده باشد و فرات همچون مارى خروشان در حركت است و قبايلى كه شب را در رؤ ياى غارت سپرى كرده اند، بيدار مى شوند. از دور با چشمانى چون پلنگ به سمت اردوگاه حسينى مى نگرند.
صداهاى فراوانى در هم مى آميزد. هف هف شتران ... و شيهه اسبان ... و صداى شمشيرها و نيزه هاى آماده جنگ و گريه ها...
و حر كه راه را بر كاروان بسته و آن را به سرزمين مرگ كشانده بود، اكنون سراسيمه ايستاده و به گردانهاى انبوه مى نگرد... به آنانى كه آمده اند تا نواده رسول خدا را بكشند. هرگز به ذهن او خطور نكرده بود كه كوفه به قصد كشتن ((منجى )) تا اين حد سقوط كرده باشد.
اسب خويش را به سمت خط مقدم مى راند و به افقى مى نگرد كه حسين در آن جا ايستاده است . از دور او را مى بيند كه لشكر خود را آرايش مى دهد. تعداد آنان هفتاد يا هشتاد نفر بيشتر نيست آيا واقعا حسين مى خواهد بجنگد؟ آيا در معركه اى زيانبار وارد خواهد شد؟
حر صداى حسين را مى شنود كه به لشكريان اندك خويش چنين مى گويد:
ان الله تعالى قد اذن فى قتلكم و قتلى فى هذا اليوم فعليكم بالصبر و القتال ...
مى بيند كه سپاه امام عليه السلام به سه گروه تقسيم مى شوند؛ جناح راست به فرماندهى ((زهير بن قين ))؛ و جناح چپ به فرماندهى ((حبيب بن مظاهر)). ولى حسين ، خود در قلب سپاه ايستاده و پرچم را به دست ((ابوالفضل )) مى دهد. پرچم برفراز سر عباس چون بيرقى برافراشته بر فراز يك لشكر به نظر مى آيد.
قبايل به سمت خيام حرم حمله ور مى شوند... و اسبها تاخت و تاز مى نمايند... غبارى به هوا برخاسته و قلبهاى كوچك در درون خيمه ها به شدت به تپش درآمده است ...
آه ! چه روز وحشتناكى است .
حسين فرمان مى دهد كه در خندقها آتش بيفروزند... شعله هاى آتش بلند مى شود... سوارگان دشمن عقب نشينى مى كنند... از خط آتش هراسان مى گريزند.
ابرص از هزيمت سوارگانش خشمگين مى شود و با لحن نفاق آميزى فرياد مى زند:
((اى حسين ! قبل از روز قيامت به آتش شتافتى ؟!)).
حسين كه گوينده را مى شناسد براى اطمينان بيشتر مى گويد:
- اين كيست ؟ گويا ((شمر بن ذى الجوشن )) است .
- آرى ... اين شمر است .
صداى حسين بلند مى شود:
- اى پسر زن بزچران ! تو سزاوارتر به آتش هستى .
((مسلم بن عوسجه )) تيرى را در كمان مى نهد... تا اين كه ابرص - آن خود فروخته به شيطان - را مورد هدف قرار دهد ولى در آخرين لحظه حسين وساطت مى كند و مى گويد:
- من نمى خواهم آغازگر جنگ باشم .
حسين به خاطر مى آورد كه چگونه در عالم رؤ يا سگى خاكسترى رنگ به جسدش با وحشى گرى چنگ افكنده بود. دستش را به آسمان بلند مى كند... به سمت جهان بى نهايت ... در حالى كه از رخدادهاى توانفرساى زمين شكايت مى كند. كلمات او چون نهر آبى خنك جارى است ... نهرى كه از بهشت عدن مى آيد:
اللهم انت ثقتى فى كل كرب و رجائى فى كل شدة و انت لى فى كل امر نزل بى ثقة و عدة ، كم من هم يضعف فيه الفؤ اد و تقل فيه الحيلة و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو انزلته بى و شكوته اليك رغبة منى اليك عمن سواك ، فكشفته و فرجته فانت ولى كل نعمة و منتهى كل رغبة .
قبايل بر درندگى خود مى افزايند... و شمشيرها از دور برق مى زنند... كينه و رذالت مى بارد... و حر اندك اندك پيش مى آيد. به حسين مى نگرد كه بر ناقه خود سوار شده است ... مى خواهد براى قبايلى كه او را محاصره كرده اند، سخن بگويد. حر كاملا به سخنان اين مرد كه از دورترين نقاط جزيرة العرب آمده و همراه خويش كلمات محمد و عزم على را آورده است ، گوش فرا مى دهد. حسين بر ناقه قرار مى گيرد و مانند يك پيامبر ابتدا قوم خود را موعظه مى كند.
ايها الناس ! اسمعوا قولى و لا تعجلوا حتى اعظكم بما هو حق لكم على و حتى اعتذر اليكم من مقدمى عليكم . فان قبلتم عذرى و صدقتم قولى و اعطيتمونى النصف من انفسكم كنتم بذلك اسعد و لم يكن لكم على سبيل و ان لم تقبلوا منى العذر و لم تعطوا النصف من انفسكم فاجمعوا امركم و شركائكم ثم لا يكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الى و لا تنظرون ، ان وليى الله الذى نزل الكتاب و هو يتولى الصالحين .
كلمات او با شيون و اشكى كه از درون خيمه ها مى جوشد، آميخته مى شود. حسين از ادامه سخن باز مى ايستد و... برادرش ((ابوالفضل )) و فرزندش ((على اكبر)) را فرمان مى دهد:
- بانوان را ساكت كنيد. به جان خودم كه گريه هاى زيادى در پيش دارند... دوباره سكوتى سهمگين بر همه جا حاكم مى شود... سكوتى عجيب كه همه چيز را در بر مى گيرد و فقط نسيمى لطيف است كه كلمات حسين را منتقل مى سازد:
ايها الناس ! ان الله تعالى خلق الدنيا فجعلها دار فناء و زوال متصرفة باهلها حالا بعد حال . فالمغرور من غرته والشقى من فتنته فلا تغرنكم هذه الدنيا فانها تقطع رجاء من ركن اليها و تخيب طمع من طمع فيها. و اراكم قد اجتمعتم على امر قد اسخطتم الله فيه عليكم و اعرض بوجهه الكريم عنكم . و احل بكم نقمته فنعم الرب ربنا و بئس العبيد انتم . اقررتم بالطاعة و آمنتم بالرسول محمد. ثم انكم زحفتم الى ذريته و عترته تريدون قتلهم . لقد استحوذ عليكم الشيطان فانساكم ذكر الله العظيم فتبا لكم و لما تريدون . انا لله و انا اليه راجعون هولاء قوم كفروا بعد ايمانهم . فبعدا للقوم الظالمين .
كلمات در گوشها نفوذ مى كند... در دلها غلغله ايجاد مى كند. حر احساس مى كند كه زلزله اى دنياى او را پر كرده است . صداى ويران شدن كاخ باورهاى پيشين خود را مى شنود.
آيا من كابوس مى بينم ؟... من چه مى بينم ؟... چه مى شنوم ؟... خدايا چه كنم ؟!
ناقه سوار همچنان كلمات را به همراه نسيم ... بر بالهاى انديشه مى فرستد...
- ايها الناس ! انسبونى من انا. ثم ارجعوا الى انفسكم و عاتبوها وانظروا هل يحل لكم قتلى ... الست ابن بنت نبيكم ؟ وابن وصيه وابن عمه ؟ و اول المؤ منين بالله والمصدق لرسوله ؟... اوليس حمزة سيد الشهداء عم ابى ؟ اوليس جعفر الطيار عمى اولم يبلغكم قول رسول الله لى و لاخى هذان سيدا شباب اهل الجنة ؟ فان صدقتمونى بما اقول و هو الحق و الله ما تعمدت الكذب منذ علمت ان الله يمقت عليه اهله و يضر به من اختلقه و ان كذبتمونى فان فيكم من ان ساءلتموه عن ذلك اخبركم . سلوا ((جابر بن عبدالله الانصارى )) و ((ابا سعيد الخدرى )) و ((سهل بن سعد الساعدى )) و ((زيد بن ارقم )) و ((انس بن مالك )) يخبروكم انهم سمعوا هذه المقالة من رسول الله لى و لاخى . اما فى هذا حاجز لكم عن سفك دمى ؟
صداى شيطانى بلند مى شود كه مى خواهد كلمات پيامبران را ببلعد. ابرص فرياد مى زند:
- ما نمى دانيم كه تو چه مى گويى ؟!
- حبيب پير هفتاد ساله پاسخ مى دهد:
- گواهى مى دهم كه تو در اين سخن راست مى گويى . خداوند بر دل تو مهر زده است .
آتشفشان نهضت بار ديگر گدازه هاى خود را به خارج مى فرستد؛
-فان كنتم فى شك من هذا القول ، افتشكون اءنى ابن بنت نبيكم ، فوالله ما بين المشر ق والمغرب ابن بنت نبى غيرى فيكم و لا فى غيركم ، ويحكم ! اتطلبونى بقتيل منكم قتلته ! او مال لكم استهلكته او بقصاص جراحة !.
- قبايل عاجزانه ايستاده اند. در نهاد بشر استعداد انحطاط وجود دارد... انحطاط تا سرحد مسخ ... استعدادى چونان مغناطيس .
كوفه بار سنگين گناه و فريب را بر دوش خود حمل مى كند... قلب كوفه با حسين است ، ولى شمشير كوفه قلب او را پاره مى كند.
حسين با صداى بلند مى گويد: اى شبث بن ربعى ! اى حجار بن ابجر! اى قيس بن اشعث ! اى زيد بن حارث ! آيا شما براى من نامه ننوشتيد كه به سوى شما بيايم ؟ نگفتيد كه ميوه ها رسيده و گلهاى بهارى دميده ! نگفتيد تو به سوى ارتشى مجهز روانه مى شوى ؟!
صداهايى از روى ترس بلند مى گردد... صداى موشهايى ترسان .
- ما ننوشتيم ... ما نگفتيم .
- سبحان الله . چرا، به خدا قسم ، شما گفتيد و نوشتيد... اى مردم ! اگر از آمدن من ناراحت هستيد، رهايم كنيد تا به يك پناهگاهى برگردم .
فرياد قيس بن اشعث بلند مى شود در حاليكه چشمان او از نيرنگ برق مى زند:
- آيا تسليم فرمان پسر عمويت نمى شوى ؟ آنان آسيبى به تو نخواهند رساند. از طرف آنان به تو هيچ ناراحتى نخواهد رسيد.
- تو برادر برادرت هستى . آيا مى خواهى بنى هاشم طالب خونهايى بيشتر از خون مسلم بن عقيل از تو باشند.
لا والله لا اعطيهم بيدى اعطاء الذليل و لا افر فرار العبيد، عبادالله انى عذت بربى و ربكم ان ترجمون اعوذ بربى و ربكم من كل متكبر لا يؤ من بيوم الحساب .
((على اكبر))، پسر جوان امام حسين ، از پدر اذن مى گيرد تا در مبارزه شركت كند. به يك بار، مهر حسين مى جوشد، تكانى در دل و انقلابى در قلب پديد مى آيد. و اشك در چشم حسين ، حلقه مى زند، مى بيند آنكه در برابر اوست جوانش است . اگر به ميدان رود تا چند لحظه ديگر، روى زمين و زير سم اسبان دشمن قرار خواهد گرفت و اين شبيه پيامبر، همچون گلى در چنگ طوفان ، خزان زده و پر پر مى شود.
اين آيه در نظر امام جرقه مى زند و بر دلش مى تابد كه :
((مؤ من بايد خدا و پيامبر و جهاد و مبارزه در راه خدا را به هنگام ضرورت و نياز، بر خانه و كسب و كار و قوم و خويش و زن و فرزند و پدر و برادر و خانواده ، برترى دهد و به سوى جهاد بشتابد...)).
اين الهام و اين بنياد فكرى و ساخت روحى ، امام را چنان فداكار و با گذشت مى سازد كه به قتل عام فرزندان و ياران و اسارت خاندان خود و به آتش كشيده شدن خيمه هايش و سختيها و فاجعه هاى بسيار ديگر، تن در مى دهد و همه را در راه هدف مقدس خويش ((فدا)) مى كند و براى رسيدن به ((جانان ))، ((جان )) مى دهد. و هرچه را كه از ((او)) مى رسد، نيكو مى شمارد و استقبال مى كند.
((على اكبر))، جوانى است دلاور و پرشور و جنگجويى است تكاور و بى همانند. سيمايى ملكوتى دارد و ايمانى بس والا. سخنش ، چهره اش ، راه رفتنش و حركتش ، چهره و سخن و راه رفتن پيامبر را در خاطره ها تجديد مى كند و يادآور آن همه شور و حماسه و حركت و جذبه است . وقتى آرزوى ديدار رسول خدا را مى كنند به اين جوان مى نگرند. احساسى رقيق در دل دارد و در كنار آن نفرتى شديد و كينه اى مقدس از ستم و تبعيض و استضعاف و استثمار و مسخ انسانها و خريدن انديشه ها...
على اكبر، معنويت مجسم است و اين الفاظ به سختى مى تواند چهره ((على اكبر)) را تا اندازه اى بس اندك ، ترسيم كند.
سوار بر اسب مى شود. و آهنگ رفتن به ميدان ، در چشمان جذابش حلقه هاى اشك مى آورد.
- فرزندم ! تو و گريه ؟
- پدر جان ! نمى خواهم گريه كنم ولى فكرى مرا مى رنجاند و اشك در چشمانم مى آورد.
- چه فكرى ، فرزندم ؟
- اينكه مى روم و تو را تنها و بى ياور مى گذارم .
- فرزندم ! من تنها نمى مانم ، به زودى با تو، خواهم بود.
حسين ، چنان با قاطعيت و صلابت و استحكام ، اين سخن را مى گويد كه گويى پسرش را در يك بزم سرور و مجلس ضيافت خواهد ديد. از هم جدا مى شوند.
پسر رشيد و دلاور، روانه ميدان مى شود. پسر از جلو مى رود. نگاه پدر از پشت سر، با حسرتى دردناك ، آميخته با شوقى وصف ناپذير، به قد و بالاى اوست . نگاهش از فرزند جدا نمى شود، نگاه كسى كه از بازگشت او نااميد و ماءيوس است .
آنگاه رو به آسمان كرده آنان را نفرين مى كند: ((خدايا! شاهد باش ! شبيه ترين مردم را به پيامبرت ، در چهره و گفتار و منطق و عمل ، به سوى اين مردم فرستادم . خدايا! جمع اين مردمى را كه از ما دعوت كردند ولى خود به روى ما شمشير كشيدند و از پشت بر ما خنجر زدند و به جبهه دشمن پيوستند، پراكنده ساز و بركات خويش را از اينان برگير و روز خوش بر اينان نياور)).
راستى كدام قلم و كدامين بيان است كه بتواند اين صحنه را مجسم و ترسيم كند؟ صحنه اى كه پسرى در برابر پدر ايستاده و اجازه نبرد مى طلبد، هر دو در يك ((راه ))اند و هر دو نيز در يك ((فرجام مشترك )) با هم . صحنه اينكه اين دو، دست در گردن هم مى اندازند تا پس از اين ((پيوند))، از هم ((جدا)) شوند ولى پس از ساعتى باز هم ((با هم )) خواهند بود. صحنه اى كه دل پسر، در چشمه چشم پدر شناور است و دو قلب ، با هم مى طپند و به يك عشق ، مى بينى كه ((كلمه )) براى توصيف اين حال ، كوچك و محدود است و ناتوان . و آن همه عظمت و ژرفاى ايثار و فداكارى در قالب ((لفظ)) نمى گنجد و ((واژه )) عاجز است و قلم به ناتوانى خود اعتراف مى كند.
((على اكبر)) در صحنه نبرد، با سلحشورى و قدرتى شگرف ، مى جنگد و گروهى را به خاك مى افكند. در بحبوحه توان جوانى است و اوج قدرت جسمى و از نرمى عضلات ، چالاكى بدن و خسته نشدن مچ دست و بازو و پشت و كمر، كه از بايستگى ها و نيازهاى نخستين يك شمشير زن است ، برخوردار مى باشد. هنگام شمشير زدن ، آنچنان با مهارت شمشير فرود مى آورد و چنان سريع و زبردست حمله مى كند و دفاع مى نمايد كه مانورها و حركت ها و نمايش هاى رزمى او مورد توجه قرار مى گيرد و ديد همگان را به خود مى كشد و حتى سربازان جبهه مخالف هم زبان به تحسين مى گشايند و نمى توانند از ابراز شگفتى و اعجاب ، خوددارى كنند.
على در ميدان ، هنگام حمله هايش اين رجز را مى خواند:
((من پسر حسين بن على هستم . به خداى كعبه سوگند كه ما به پيامبر سزاوارتريم و به خدا قسم ! هرگز نبايد ناپاك زاده اى همچون يزيد، بر ما حكومت كند و سرنوشت جامعه اسلامى را در دست گيرد...)).
در حمله هاى پياپى خود، گروه زيادى را مى كشد و در فرصتى كوتاه به اردوگاه امام مى آيد و آب مى طلبد تا لبى تر كند و جانى بگيرد.
فعاليت زياد و نبرد در زير شراره سوزان آفتاب نيمروز، به شدت او را خسته كرده است و سخت تشنه است . از ميدان برمى گردد ولى نه به جهت فرار از جنگ و درگيرى و به خاطر شانه خالى كردن از مسؤ وليت و نبرد و جهاد، بلكه تا با نوشيدن مقدارى آب و با تجديد نيرو، توان بيشترى براى پيگيرى و ادامه مبارزه بازيابد. ولى ... آبى نيست .
دوباره با همان حال به رزمگاه مى شتابد و پيكار مى كند و در پايان اين ستيز، از هر سو مورد هجوم و يورش وحشيانه خون آشامان دشمن قرار مى گيرد و در پى ضربتهاى فراوان آنان از پاى درمى آيد و... بر زمين مى افتد.
گويى ستاره اى از سينه آسمان فرود مى آيد و روى خاك مى نشيند. حسين ، با شتاب به سوى ((على اكبر)) روان مى گردد و چون ياراى تحمل اين را ندارد كه سر فرزند محبوب خود را بر خاك بيند، آن سر خون آلود را بلند مى كند و با گوشه جامه اش تا آنجا كه در امكان اوست خاك و خون را از چهره فرزند، مى زدايد. و در همان نگاه اول مى فهمد كه فرزند، زندگى را بدرود گفته است . ولى در اين حادثه ، هرگز نمى نالد و نمى گريد و به هيچ رو، اشك نمى ريزد، در حالى كه چشم به سوى آسمان مى دوزد در چهره اش اين سخن را مى توانى خواند:
((خدايا! اين قربانى را در راه اسلام بپذير)).
و اين صداى رساى حسين را در دو جبهه مى شنوند و اين روحيه بزرگ حسين ، حيرت تاريخ نگاران را نيز برمى انگيزد.
على اكبر، اولين شهيد از فرزندان ابوطالب است كه در ركاب پدرش حسين بن على ( عليهما السلام ) به فيض شهادت مى رسد.
كوفه ، ترسان است . در حضور ابن زياد كرنش كرده است ... و ابن زياد با تازيانه اش اشاره مى كند... سرها بريده مى شود... دستها قطع مى گردد... و گردنها در مقابل ارقط كج مى شود... او با ارتش خيالى شام پيروز شده است . كوفه به تمامى در دست او اسير گشته است ... با رغبت از او اطاعت مى كند. او در كوفه فرياد مى زند:
- بكشيد خاندان حسين را... (...انهم اناس يتطهرون ).
و بردگان را انتظام مى بخشد... دنياپرستان ، ارتشى بزرگ را تشكيل داده اند كه ((حر)) فرماندهى آن را برعهده دارد.
مسؤ وليت بسيار مهم است ... دستگيرى كاروانيان ... سوارى كه فرماندهى هزار سوار تا دندان مسلح را بر عهده دارد، در بيابان در پى يافتن كاروانى كوچك است .
دست تقدير اين مرد را به طور شگفت انگيزى به اين جا كشانده است ... او را فرمانده كسانى قرار داده كه مى خواهند آزادگى را به قتل برسانند... ولى او ((حر)) است ؛ چنانكه ، مادرش او را حر ناميده است .
حر بيابانها را پشت سر مى گذارد. در پى ماءموريتى كه در اعماق قلبش به آن نفرين مى كند...
ريگهاى بى انتهاى بيابان او را به كوچ فرا مى خوانند... كوچ كردن به سوى خورشيد؛ ولى زمين او را به سوى خود مى خواند چنانكه هزار نفر ديگر را كه پشت سر او هستند، به خود مى كشاند. و حر صداى عجيبى را مى شنود... صدايى از آن سوى ريگها مى آيد:
اى حر! تو را به بهشت بشارت باد.
- كدام بهشت ؟ در حالى كه من عازم جنگ با پسر پيامبر هستم ؟
اسبان له له مى زنند... تشنگى آنان را از پا درآورده است ... و بيابان ملتهب است ... برافروخته است ... آتشى توانفرسا افروخته است و حر به بهشت بشارت داده مى شود. و در افق چنين مى نمايد كه كاروانى به سمت ذى حسم (كوه كوچك ) در حركت است .
خورشيد در دل آسمان ، آتشفشان به پا كرده است ... شعله هاى آن ملتهب است ... و ريگها مشتعل شده اند و اسبان له له مى زنند... چشمان خود را به سرابى دوخته اند كه تشنه ، آن را آب مى پندارد.
حر در ظهر روزى روشن ، مقابل حسين مى ايستد... اسبها به حسين مى نگرند... بوى آب استشمام مى كنند و شيهه مى كشند.
حسين ندا در مى دهد: به اينها آب بدهيد و اسبهاى آنان را نيز سيراب كنيد.
و صدها اسب تشنه از پى يكديگر مى آيند... آب را با ولع مى نوشند... و آتش بيابان فرو مى نشيند.
و حسين سواره عقب مانده اى را كه از راه رسيده و تشنگى او را به زانو درآورده است مى بيند. با زبان اهل حجاز به او مى گويد:
- راويه را بخوابان .
-...؟!
شتر آبكش را بخوابان .
آن تشنه كام ، شتر را مى خواباند؛ ولى وقتى كه مى خواهد آب بنوشد، آب از دهانه مشك مى ريزد. حسين به زبان اهل حجاز مى گويد:
- دهانه مشك را بپيچان .
مرد نمى داند كه چه كند. حسين خود، دهانه مشك را مى پيچاند و آن مرد آب مى آشامد و به اسب خود نيز آب مى دهد.
سكوتى سهمگين با وجود شيهه اسبان بر بيابان حكمفرماست ...همه از يكديگر از راز حضور خود در آن زمين تفتيده ، در آن قطعه از سرزمين خدا مى پرسند.
و ((ابن مسروق )) براى نماز اذان مى گويد.
حسين به حر مى گويد: تو با يارانت نماز مى خوانى ؟
- خير؛ با شما نماز مى خوانيم .
و حسين به امامت مى ايستد... و هزاران جنگجويى كه مى خواهند آن مرد حجازى را دستگير كنند، پشت سر او نماز مى گزارند.
حسين پس از نماز مى گويد:
- ما اهل بيت محمد از اين مدعيان ، به حكومت سزاوارتريم ... از اين ظالمان و ستمگران . اگر از حضور من ناخشنود هستيد و شناختى در حق ما نداريد و راءى شما نسبت به آنچه در نامه هايتان نوشتيد تغيير كرده ، من نيز برمى گردم ...
حر پرسش كنان مى گويد:
- نمى دانم ؛ از چه نامه هايى حرف مى زنى ؟
حسين به ((ابن سمعان )) مى نگرد و دو خورجين پر از نامه ها را مى آورد... هزاران نامه ... كوفيان آنها را نوشته اند؛ در همه نامه ها چنين آمده است :
((اگر به سوى ما بيايى ، غير از ترا به امامت برنخواهيم گزيد)).
حر آهسته و با شرمسارى مى گويد:
من جزو نويسندگان اين نامه ها نيستم ... من ماءموريت دارم كه تو را به كوفه نزد ابن زياد ببرم .
حسين با بزرگ منشى مى گويد:
- مرگ به تو از اين كار نزديكتر است .
كاروان مى خواهد به راه خود ادامه بدهد... كشتيهاى صحرا، بادبانهاى خود را برافراشته اند... حر سر راه را مى گيرد.
- من امر خليفه را اجرا مى كنم .
- مادرت به عزايت بنشيند!
- اگر فرد ديگرى از عرب نام مادرم را بر زبان مى راند نام مادرش را مى بردم ... ولى نمى توانم نام مادر تو را بر زبان برانم ... چرا كه مادر تو زهراى بتول است ...
حر دست به دامان حسين مى زند:
- راه ميانه اى را انتخاب كن ... نه تو را به كوفه برساند و نه به مدينه ، تا من براى ابن زياد نامه اى بنويسم ... شايد خداوند عافيت را نصيب من كند.
كاروان به سوى سرنوشت حركت مى كند... به سمت شهرى كه هنوز متولد نشده است .
هر دو كاروان به آرامى در حركتند... در يك مسير حركت مى كنند. راهى كه تقدير، آن را ترسيم نموده است .
حر آهسته و با اندوه مى گويد: من خدا را درباره جان تو به يادت مى اندازم و تحقيقا گواهى مى دهم كه اگر بجنگى ، كشته خواهى شد.
و حسين آنچه را كه در درون حر موج مى زند، در مى يابد:
- آيا مرا از مرگ مى ترسانى ؟!
اذا مانوى حقا و جاهد مسلما
فان عشت لم اندم و ان مت لم الم
كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما
و حر هدف حسين را درمى يابد... هدفى كه به سوى آن حركت مى كند. از او فاصله مى گيرد... راه ديگرى را انتخاب مى كند... از دور همراه وى در همان راه حركت مى كند... ولى احساس درونى او اين است كه به مردى كه به سمت مرگ حركت مى كند، علاقه مند است ... مردى كه از پيش گفته بود:
من لحق بنا استشهد و من تخلف عنا لم يبلغ الفتح
ظهر عاشوراست ...
دشمن فرصت نماز خواندن هم به سپاه امام نمى دهد. حسين به نماز مى ايستد تا با ابراز نياز به آستان ((الله ))، سرود بى نيازى از هر كس جز او را بر بام بلند زمان ، برخواند و زمزمه عشق را ترنم كند.
سعيد بن عبدالله يكى از همراهان امام خود را سپر بلا مى سازد و سينه خود را آماج تيرها قرار مى دهد تا آن بزرگوار آسيب نبيند. هدف تيراندازها، خود ((حسين )) است ولى تيرها به امام نمى خورد و سراپاى سعيد، غرق در خون است ، سعيد كه اينك زير باران تيرها، از تيرگيها پاك شده و در جوى خونى كه از او جارى است ((غسل شهادت )) كرده است ، بى رمق و بى حال بر زمين مى افتد و اين پيام بر لب دارد:
((خدايا! از من به پيامبرت سلام برسان و به او بازگوى كه از اين تيرهاى جانسوز، در راه دفاع از فرزندش - كه دفاع از ((انسانيت و آزادى )) است - چه ها كشيدم )).
و در اين دمادم ، مجاهدى پير و سالخورده كه خون در رگهايش هنوز جوان و جارى است ، نه چون نهرى راكد، عفن ، ساكن و ساكت ، بلكه رودى پرخروش و پرالتهاب از خون در رگهايش مى دود، با شمشير آخته به آنان حمله مى كند و مى خواند:
((من ، حبيب ، پسر مظاهرم ، فرزند سواركار ميدان نبردم ، در آن هنگام كه آتش جنگ برافروزد. شما گرچه از نظر نيروى رزمى و نفرات جنگجو از ما بيشتر و نيرومندتريد، ليكن ما از شما پرشكيب تر و پرهيزكارتريم ، ما با حق آشكار پيوند خورده ايم و سخن و منطق ما، از روى آگاهى است و نيرومندتر و استوارتر...)).
در گرماگرم اين پيكار، شمشيرى بر فرق ((حبيب بن مظاهر)) فرود مى آيد، موهاى سپيد صورتش ، از خون ، رنگ مى گيرد، دست را بالا مى آورد تا خون را از برابر ديدگانش پاك كند تا بهتر بتواند صحنه نبرد، دوست و دشمن و حريف رزمى را تشخيص دهد و بازشناسد كه ... نيزه اى او را از كار مى اندازد و پيكرش بر خاك مى افتد.
رمقى در تن دارد. خرسند است كه ((جان )) را در راه خوبى از دست مى دهد. از اين داد و ستد - كه جان مى دهد و حيات جاودانه و ابدى مى ستاند - شاد است و راضى . احساس غبن و زيان نمى كند؛ چون مى بيند كه جانش در باتلاقى و شنزارى و يا كويرى فرو نمى رود كه آن را هيچ سودى نباشد، بلكه پاى نهال ((حقيقت ))، خونش را مى ريزند و از اين درخت ، ميوه هاى آگاهى و حركت و حيات و خلود به بار خواهد آمد. با چشمان خون گرفته اش همه جا را به رنگ خون مى بيند. حسين بر بالين او مى نشيند - همچنان كه بر بالين هر كشته و شهيدى از ياران حاضر مى شود - تا ((شكوه شهادت شگفت )) را بر او تبريك گويد.
اينك ، فدايى ديگرى مى خواهد بجنگد. تهاجمى عليه شرك مجسم و پيكارى بر ضد هوسهاى خودكامه زرپرستان گوساله پرست كه فريب سامرى را خورده اند و بانگ ناخوشايند گوساله طلايى ، آنان را به اينجا كشانيد.
سالخورده است ، موهاى سفيد و پرپشت ، سر و صورت او را فراگرفته و ابروان سفيد و انبوهش ، جلوى چشمش را پوشانده است .
نورالائمه آورده كه امام حسين عليهالسلام از كربلا رقعهاى نوشت بهسليمان بن صرد خزاعى كه تو نامه نوشتى و مرا استدعاى آمدن كردى و من اينكآمدهام اگر مرا يارى كنى و عهد خود را به وفا رسانى خود قاعده مروت بهجاى آورده باشى و اگر بىوفايى كنى از اهل كوفه غريب نيست كه با پدر وبرادر و پسر عمم همين كردند حالا لشگر مخالف سر راهها بر من گرفتهانداگر يارى كنيد نيكو باشد و الا من تن به قضاى خدا در داده و بر مرصدالرضاء بالقضا باب الله الاعظمبه قدم اطاعت ايستادهام
درمان رضا به حكم قضا دادنست و بس
پس نامه را به قيس اعرابى داد و قيس نامه را گرفته متوجه كوفه شد و دراثناى طريق راهداران او را گرفته پيش ابن زياد بردند چون چشم قيس بر پسرزياد افتاد نامه را از بغل بيرون آورده بدريد ابن زياد گفت: اين كاغذ چه بود؟ گفت: نامهاى بود كه آورنده آن من بودم گفت: از كجا آورده بودى؟ جواب داد: كه از پيش امام حسين عليهالسلام.
گفت: چرا بدريدى؟ گفت: تا تونخوانى كه اسرار محبان بر دشمنان فاش كردن شرط وفا نيست پسر زياد گفت: تورا از دو كار نيكى بايد كرد تا از چنگ من رهايى يابى يا نامهاى آن كسانكه نامه بديشان آورده بودى با من بگويى يا بر منبر روى و امام حسين وبرادر و پدرش را ناسزا گويى و مرا و يزيد را ستايش كنى. قيس گفت: اظهارنام اهل نامه خود ممكن نيست اما اين كار ديگر بكنم قوم را در مسجد جامع جمع كن و مرا به منبر فرست تا آن چه دانم بگويم پس منادى كردند تا خلايق به مسجد جامع حاضر شدند و منبر در صحن مسجد نهادند و قيس به بالاى منبربرآمده خداى را به صفات جلال و جمال ستايش كرد و بر حضرت رسالت صلّى اللهعليه و آله و سلم درود فرستاد و در ابتلاى حق سبحانه و تعالى مر انبيا واوليا را حديثى چند فرو خواند پس گفت: اى قوم بدانيد كه رسول حضرت امام حسينم و مرا فرستاده تا مردم اين ولايت را با وى بيعت دهم كه وى از يزيدسزاوارتر است به خلافت زيرا كه فرزند رسول خداست صلّى الله عليه و آله وسلم پس بشتابيد و يارى وى كنيد كه در كربلا با اندك مردمى فرود آمده ولشگر مخالف بسيار است خوشا صاحب دولتى كه از هجوم بلا انديشه ناكرده روىبه بيابان كربلا آورد.
پس در ايستاد و مذمت يزيد و ابن زياد آغاز كرد خروشاز اهل كوفه برآمده خبر به ابن زياد رسيد و فرستاد تا او را از منبر به زير آورده به بالاى كوشك بردند و شربت شهادت چشانيدند و چون خبر قتل وى به امام حسين رسيد بسيار بگريست و او را دعاى خير گفت .



كاروان امام پس از دور شدن از قصر بنى مقاتل ، همچنان پيش رفت تا سرانجام وارد دشت كربلا شد. كربلا براى امام نامى آشنا بود. امام با شنيدن نام كربلا ، طبعا به ياد سخن پدرش على (ع) افتاد كه به هنگام عزيمت از كوفه به سوى صفين ، چون وارد صحراى كربلا شده بود ، گفته بود كه : (( اين سرزمين جاى پياده شدن و استقرار كسانى است كه خونشان را در همين جا خواهند ريخت و آنان وارد بهشت خواهند شد. ))
حتى با فرض آنكه امام در آن زمان كه پدرش سخنان بالا را بر زبان مى راند ، مصداق آن پيشگويى را كاروان حسينى نمى دانست ، اما اكنون كه قواى حر را در اطراف خويش و سپاه عمربن سعد را در راه مى يافت ، ديگر هيچ ترديدى نداشت كه سخنان على (ع) درباره او و همراهانش درست بوده و اينك خطاب به همراهانش گفت :
اندوه و بلا ، چون پدرم در هنگام عزيمت به سوى صفين در حالى كه من هم در كنارش بودم بر اين سرزمين گذشت ، ايستاد و نام آنجا را پرسيد. نام اين سرزمين را به او گفتند ، پس گفت : اينجا جاى فرود آمدن آنان و محل ريختن خون ايشان است...
هنوز امام گامى فراتر نگذاشته بود كه پيك عبيدالله از كوفه رسيد و در پاسخ كسب تكليف حر به او دستور داد كه امام حسين (ع) را در زمينى بى آب و علف متوقف سازد و تحت نظر بگيرد. كربلا درست همان ويژگيهايى را داشت كه عبيدالله نوشته بود؛ بنابراين حر نيز بى درنگ از امام و يارانش خواست تا راه خويش را ادامه نداده و در همان سرزمين توقف كنند.
امام حسين (ع) چون از دستور تازه اى كه به حر رسيده بود آگاه شد ، از وى كشتار ايشان خواهند زد. پس زهير بن قين پيشنهاد كرد تا پيش از رسيدن قواى ابن سعد ، با همين نيروى موجود ، عليه حر و قوايش وارد نبرد شوند تا شايد راهى براى خروج از محاصره و امكانى براى نجات از چنگال سپاه كثيرى كه در راه بود ، پيدا كنند.
درست است كه قواى حر چندين برابر نيروهاى امام بود و غلبه بر آنان نيز دشوار بود ، اما اين انديشه زهير نيز نادرست نبود كه مى گفت اگر نتوانيم راهى براى نجات خويش از محاصره قواى حر پيدا كنيم ، قطعا در مقابل سپاه عمر بن سعد ناتوان تر خواهيم بود.
امام بى درنگ با پيشنهاد زهير مخالفت كرد و پاسخ داد كه من بر آن نيستم تا آغاز كننده نبرد باشم. اين پاسخ طبعا تمام نيت آن حضرت را در مخالفت با پيشنهاد زهير منعكس نمى كند. واقعيت اين بود كه زهير نيز معتقد نبود كه در صورت اقدام عليه نيروهاى حر ، قواى امام حسين (ع) به پيروزى خواهند رسيد ، بلكه او اين راه را تنها چاره بازمانده در پيش روى كاروان حسينى مى يافت. پس امام نيز در حالى كه اصل سخن زهير را در امكان پيروزى بر سپاه ، فقط به عنوان امرى ممكن و نه قطعى مى يافت ، راه صواب را در آن نمى يافت كه با فرو رفتن در جنگى كه به دليل كثرت قواى دشمن ، احتمال پيروزى خود و يارانش در آن بسيار اندك است ، بهانه اى بسيار ارزشمند به دست عبيدالله بن زياد و يزيد دهد تا آنان بتوانند پس از قتل عام قواى امام توسط سپاه كثير حر ، با خاطرى آسوده مدعى شوند كه حسين در نبرد با ما سبقت جست و پيشقراولان كوفه ناگزير و ناخواسته براى دفاع از خويش به جنگ با فرزند پيامبر مبادرت ورزيدند.
به عبارت ديگر ، سبقت در نبرد با قواى حر ، علاوه بر آنكه به ظن غالب ، قتل عام كاروان حسينى را به همراه داشت و امام حسين (ع) را در انديشه مردم نيز در موضع تهاجمى و نه تدافعى قرار مى داد ، با فراهم ساختن بهانه لازم براى يزيد و عبيدالله ، چهره آنان و نقش مستقيم ايشان در قتل عام امام و همراهانش را هم خدشه دار مى كرد. در يك كلام ، با اقدام امام عليه حر شكست سپاه امام ، حادثه خونين كربلا نه به نام يزيد كه به نام حربن يزيد رياحى ثبت مى شد و خواهيم گفت. كه يزيد پس از شهادت امام حسين (ع) ، كوشيد تا ننگ فاجعه كربلا را از دامن خويش بزدايد و آن را به قساوت ابن زياد نسبت دهد. بى گمان اگر آن فاجعه به دست حر بن يزيد رياحى شكل مى گرفت ، يزيد توفيق چشمگيرى مى يافت تا خويشتن را از دخالت در آن فاجعه تبرئه كند.



اسب امام حسين عليهالسلام به زمين هولناك رسيده بايستاد و هر چند امام تازيانه ميزد گام از گام بر نمىداشت امام حسين پرسيد كه هيچكس مىداند اين چه زمين است يكى گفت: اين را ارض ماريه گويند آن حضرت گفت: شايد نام ديگر داشته باشد گفتند: آرى، اين موضع را كربلا خوانند.
امام حسين گفت: الله اكبر ارض كرب و بلا و سفك الدماء اين زمين كرب و بلا و اين جاى ريختن خونهاى ماست اين محط رجال آل عبا است.
پس حسين فرمود: كه حالا شتران بخوابانيد و بارها باز كنيد و خيمهها بزنيد.
آنگاه امام حسين پاى از مركب بگردانيده همانجا فرود آمد اما چون قدم آن حضرت به خاك كربلا رسيد خاك را رنگ زرد شد و از او غبارى برخاست كه گيسوى مبارك امام حسين پر گرد شد ام كلثوم گفت: اى برادر عجب حالى مشاهده مىكنم و از اين باديه هولى عظيم به دل من مىرسد
پس فرزندان و اقربا چندان گريه كردند و بناليدند كهاهل زمين و آسمان از گريه ايشان به تنگ آمدند و نداى الرضا بالقضاء به گوشايشان رسيده صبر اختيار كردند.
امام فرمود: كه چون چنين است چاره چيست به جز آن كه صبر كنيد و پناه بهخدا بريد آن گاه امام حسين به آنجا فرود آمده بفرمود تا كسان او آن جاخيمه بزدند و نزديك به آب فرات قرار گرفتند.
مرحوم ملاحسين واعظى كاشفى

امام پس از اندكى توقف در بطن عقبه ، آنجا را ترك كرد تا به (( منزل اشراف )) رسيد. در پايگاه روز بعد وقتى كاروان آماده ادامه سفر مى شد ، اما به جوانان همراه خويش دستور داد تا آب كافى برگيرند و آنگاه حركت كنند. دستور امام اجرا شد و آن حضرت و همراهانش همچنان راه كوفه را پيش گرفتند. پس از طى مسافتى چند ، يكى از همراهان امام ، از دور سياهى اى را ديد و فرياد زد كه : الله اكبر امام نيز تكبير گفت و آنگاه پرسيد كه چرا تكبير گفتى ؟ مرد پاسخ داد كه درختان خرما را ديدم.
با پيشروى بيشتر كاروان و اندك دقتى ، معلوم شد كه سياهى مقابل ، نه شهر كوفه كه سپاهيان حربن يزيد رياحى اند كه به دستور حصين بن نمير فرمانده ابن زياد در قادسيه ، به همراه هزار نفر به سوى امام حسين (ع) مى آيند. چنين بود كه به دستور امام ، كاروان راه خود را به سوى (( ذوحسم )) در طرف چپ راه تغيير داد تا زنان و كودكان در آنجا مستقر شوند. اندكى بعد ، اردوى حربن يزيد ، سر رسيدند و چون آثار تشنگى شديد در افراد آن و اسبانشان پيدا بود ، به دستور امام حسين (ع) سيراب شدند. به زودى معلوم شد كه حر وظيفه دارد تا امام و كاروان همراه او را تحت نظر شديد قرار دهد و اجازه ندهد تا آنان به سوى كوفه پيش رفته و يا راه مراجعت پيش گيرند.
با فرا رسيدن وقت نماز ظهر ، امام براى نماز آماده شد. نماز ظهر وسپس نماز عصر به امامت امام حسين (ع) و در حالى كه افراد دو سپاه به همراه حر به امام اقتدا كردند ، برگزار گرديد. امام پس از پايان هر دو نماز با سپاهيان حر سخن گفت و علت حركتش به سوى كوفه را اين گونه شرح داد:
اما بعد: اى مردم ، اگر از خدا مى ترسيد و حق براى صاحبان آن مى شناسيد ، خشنودى خداى را بجوييد و بدانيد كه ما اهل بيت ، بر تصدى حكومت شايسته تر از آنانى هستيم كه ادعاى ولايت بر شما را مى كنند ، چرا كه آنان با شما جز ستم و بيدادگرى كارى نمى كنند. اگر شما از حكومت ما ناخشنوديد و حق ما را انكار مى كنيد و نظرتان بر خلاف مطالبى است كه در نامه هايتان نوشته و با رسولان خويش نزد من فرستاده ايد؛ از شما روى برتافته و بازخواهم گشت.
حر فرمانده پيشقراولان سپاه كوفه ، پس از شنيدن اين سخن امام ، پاسخ داد كه او نه در شمار نويسندگان نامه بوده و نه از نوشتن آن نامه ها اطلاع داشته است ، به دستور امام حسين (ع) ، عقبه بن سمعان ، خورجين مملو از نامه هاى كوفيان را در مقابل حر خالى كرد. بدون شك حر در اعلام بى خبرى از نامه هاى كوفيان به امام حسين (ع) حقيقتى را كه او و افراد سپاهش از آن مطلع بودند ، كتمان مى كرد. مگر ممكن بود كه قريب به بيست هزار نفر از مردم شهرى به امام حسين (ع) نامه نوشته و روزهاى زيادى در بيعت با مسلم بن عقيل باشند و آنگاه حر و تمامى افراد سپاه او از دعوت كوفيان بى اطلاع بمانند؟
اما به وضوح مى دانست كه حر اجازه بازگشت وى به سوى حجاز را نخواهد داد. او مامور بود تا در صورتى كه نتواند امام را دستگير كند و به نزد عبيدالله بن زياد ببرد ، بدون جنگ با آن حضرت ، با محاصره و مراقبت دائمى از امام ، آن حضرت را تا زمانى كه سپاه كوفه فرا مى رسند ، تحت نظر قرار دهد و مانع از آن گردد تا نقشه نهايى يزيد و عبيدالله به اجرا در نيايد. پس به همين دليل نيز در سخنان خويش با حر و كوفيان همراهش ، تاكيد كرد كه اگر كوفيان همچنان بر بيعت خود پايدارند ، وى آماده است تا در كنار آنان قرار گيرد و در صورتى كه آنان بيعت خويش را شكسته اند ، خواستار مراجعت به سوى حجاز است.
امام به طرح اين دو پيشنهاد ، در واقع از يك سو پايبندى خويش بر دعوت كوفيان و آمادگى خويش براى قرار گرفتن در كنار آنان جهت برانداختن قدرت امويان را اعلام مى داشت و بر آن بود تا با اين اعلام آمادگى و تمايل بر رساندن خود به سوى كسانى كه بيعت خويش با آن حضرت را شكسته بودند ، آخرين بهانه ها را از كوفيانى كه شخصيت آنان با تذبذب اجين شده بود ، بگيرد. و از سوى ديگر با طرح پيشنهاد بعدى مبنى بر آمادگى خود براى بازگشت به حجاز ، راه بهانه جويى قاتلان خود و يارانش را نيز مسدود كند تا آنان پس از پديد آوردن فاجعه كربلا و شهادت فرزند رسول خدا و همراهانش ، نتوانند مدعى گردند كه به دليل اصرار حسين بن على بر طغيان و سركشى ، چاره اى جز بستن راه او به سوى كوفه و كشتن وى را نداشتند.
چون حر هيچ كدام از دو پيشنهاد امام حسين (ع) را نپذيرفت ، سرانجام امام و حر چنين توافق كردند كه راهى براى حركت پيش گيرند كه نه به كوفه و نه به حجاز ختم شود. حر در اين حال همچنان منتظر رسيدن پيك كوفه و دريافت وظيفه خويش در مقابل امام حسين (ع) بود. به روايت ابومخنف از عقبه بن ابى العيزار ، پيش از حركت كاروان در حالى كه سپاه هزار نفرى حربن يزيد رياحى نيز در اطراف كاروان بودند ، امام ، خطبه اى را خواند كه مضامين آن هم دلالتى آشكار است بر آگاهى امام از آينده خود و يارانش و هم مبين شالوده و مبانى نهضت حسينى.
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
![]() ماجرای جواهرفروش فرانسوى و نذری امام حسین(ع) در بین عزاداران مشغول عزادارى شدم و با صاحب عزا نذر كردم كه اگر به كرامت خود جواهرات سرقت شدهام را به من برساند سال آینده صد لیره طلا نذر روضه خوانى را مىپردازم. |
|
بر صاحبان خرد، پوشیده نیست كه طبع انسانى را به داستان و سرگذشت دیگران رغبتى بسزاست و از شنیدن و خواندن قصه ها لذتى وافر مى برد، از اینرو در سابق بازار قصه گویى رونقى داشته و شغل رسمى بوده و در این دوره هم بیشتر نشریات و مطبوعات براى جلب توجه خوانندگان، به نقل داستانهاى مهیج و رمانهاى سراسر دروغ مىپردازند و یا داستانهاى ساختگى مجلات خارجى را ترجمه مىنمایند و تعجب اینجاست با آنكه همه مىدانند كه اینها سراسر دروغ و ساختگى است، در عین حال با اشتیاق و ولع تمام مىخوانند یا گوش مىگیرند و این نیست مگر همانى كه اشاره شد كه طبع انسان اصولا به قصهها و سرگذشتها مایل است در حالى كه مى توان این غریزه را در راه صحیح به كار انداخت و از آن به بهترین وجه ، بهره هاى فراوان برد. از این غریزه مى توان براى عبرت گرفتن و بیدار شدن دلها از خواب غفلت نهایت استفاده را نمود و بدون اینكه به تحریف و جعل داستانهاى دروغى احتیاجى باشد از سرگذشت پیشینیان و دیگران اندرز گرفت چنانچه در قرآن مجید سرگذشت واقعى و قضایاى حقیقى پیشینیان را مكرر یادآور شده و از اقوام عاد و ثمود و نوح و فرعون و لوط در جاهاى متعدد، بحث فرموده و از عاقبت بدشان سخن گفته و دیگران را اندرز مى دهد كه از چنین عقوبتهایى برحذر باشند. آنچه در ادامه میخوانید ماجرای نذر کردن یک فرانسوی برای برپایی مراسم روضه خوانی برای امام حسین(ع) است که مرحوم آیت الله دستغیب شیرازی آنها را نقل کردهاند: جناب شیخ محمد حسن مولوى قندهارى كه داستانهایى از ایشان ذكر شد نقل مىفرماید كه: پنجاه سال قبل، 14 محرم منزل آقاى ضابط آستانه مقدس رضوى(ع) در عیدگاه مشهد، مرحوم مغفور شیخ محمد باقر واعظ حكایت نمود كه در ماه محرمى از جانب تاجرهاى ایرانى مقیم پاریس براى خواندن روضه و اقامه عزادارى دعوت شدم و رفتم . شب اول محرم یك نفر جواهرفروش فرانسوى با زوجه و پسر خود در مركز ایرانى ها كه من آنجا بودم آمد و از آنها تمنّا كرد كه من نذرى دارم! شیخ روضه خوان خود را به این آدرس، ده شب بیاورید كه براى من روضه بخواند. حاضرین از من اجازه گرفتند قبول نمودم چون از روضه ایرانیها فارغ بودم حاضرین مرا برداشته با فرانسوى به خانهاش بردند، یك مجلس روضه خواندم هموطنان استفاده نموده و گریه كردند. فرانسوى و فامیلش مغموم و مهموم گوش مىدادند، فارسى نمىفهمیدند و تقاضاى ترجمه را نمىنمودند تا شب تاسوعا به همین منوال بود. شب عاشورا به واسطه اعمال مستحبه و خواندن دعاهاى وارده و زیارت ناحیه مقدسه، منزل فرانسوى نرفتیم فردا آمد و ملول بود عذر آوردیم كه ما در شب عاشورا اعمال ویژه مذهبى داشتیم قانع شد و تقاضا كرد پس براى شب یازدهم به جاى شب گذشته بیایید تا ده شب نذر من كامل شود. روضه كه تمام شد یكصد لیره طلا برایم آورد، گفتم قبول نمىكنم تا سبب نذر خود را نگویید. گفت: محرم سال گذشته در بمبئى صندوقچه جواهراتم را كه تمام سرمایهام بود دزد برد، از غصه به حد مرگ رسیدم، بیم سكته داشتم، در زیر غرفه من جاده وسیع بود و مسلمانان ذوالجناح بیرون كرده سر و پاى برهنه سینه و زنجیر زده عبور مىكردند، من هم از پله فرود آمده بین عزاداران مشغول عزادارى شدم، با صاحب عزا نذر كردم كه اگر به كرامت خود جواهرات سرقت شدهام را به من برساند سال آینده هرجا باشم صد لیره طلا نذر روضه خوانى را مىپردازم . چند قدمى پیمودم شخصى پهلویم آمد با نفس تنگ و رنگ پریده، صندوقچه را به دستم داد و گریخت حالم خوش شد، مقدارى راه رفتن را ادامه دادم و به خانه ام وارد شدم، صندوقچه را باز كردم و شمردم یك دانه را هم دزد تصرف نكرده بود. بابى انت وامى یا اباعبداللّه ! |
تبدیل تربت کربلا به خون
خواب ام الفضل

ام الفـضل لبابه بنت حارث زوجه عباس عموى پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم در خـواب دید كه قطعه اى از گوشت بدن رسول خدا از بدن شریفش جدا شد و در دامن ام الفـضل افـتـاد خـدمـت رسول خـدا عـرض كرد خـواب دیده ام . رسول اكرم صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: چه خواب دیده اى ؟
ام الفـضل خـواب خـود را تـعـریف كرد پیامبر فرمود: رؤیاى صادق است بزودى فاطمه صاحب پسرى خواهد شد كه تو او را در دامن خود پرورش مى دهى ، وقتى امام حسین متولد گـشت و ام الفـضل نگـهدارى او را به عـهده گـرفـت روزى حسین را خدمت پیامبر برد و رسول خـدا او را بغـل گـرفـتـه و چـشمـانش پـر از اشك شد، ام الفـضل گـفـت پـدر و مـادرم به فـدایت چـرا شمـا را گـریان مـى بینم ؟ رسول خـدا صلى الله عـلیه و آله و سلم فـرمـود: جبرئیل نزد من آمد و مرا آگاه ساخت كه امتم بزودى این فرزندم را خواهند كشت.1
ام سلمه و خاك قبر حسین علیه السلام
انس خدمتگذار رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم از آن حضرت روایت كرده كه فرمود: یكى از فرشتگان مقرب پروردگار اجازه گرفت تا مرا زیارت كند و آن روز پیامبر در خانه ام سلمه و نوبت او بود. رسول خدا ام سلمه را فرمود: در را ببند كسى وارد نشود، ام سلمـه جلو در بود كه حسین وارد شد و دوان دوان خـود را در دامـن رسول خدا افكند حضرت او را مى بوئید و مى بوسید، فرشته الهى به پیامبر گفت این فرزندت را امت تو مى كشند اگر بخواهى محل كشته شدنش را به شما نشان مى دهم سپس سرزمـین كربلا را به حضرت نشان داد و یك قـبضه از خـاك مـحل قـبر حسین را به پـیامـبر تـسلیم كرد، رسول خدا آنرا بوئید و فرمود سرزمین كربلاست پـیامـبر تـربت را به ام سلمـه داد و فـرمـود هرگـاه این خـاك تـبدیل به خون شد بدان كه حسینم شهید گردیده.2 ام سلمه خاك را در شیشه اى قـرار داد، مـى گـوید: شبى كه حسین در صبحگاهش به شهادت رسید ندائى شنیدم كه مى گفت :
|
ایها القـاتـلون جهلا حسینا
|
| فـابشرو بالعـذاب و التذلیل |
|
قـد لعـنتـم عـلى لسان
|
| داود و مـوسى و حامـل الانجیل |
سلمـى یكى از زنان انصار نقل مى كند: روزى بر ام سلمه وارد شدم او را گریان دیدم گفتم : چرا گریه مى كنى ؟
فـرمـود: رسول خـدا صلى الله عـلیه و آله و سلم را در خواب دیدم كه سر و صورت و محاسنش خاك آلود است پرسیدم یا رسول الله چرا ترا این چنین مى بینم ؟ فرمود: شهادت فرزندم حسین را در كربلا مشاهده نمودم
1 ـ اى كسانیكه از روى جهالت حسین را كشتید شما را به عذاب و خوارى بشارت باد.
2 ـ بدرستـى كه داود و مـوسى صاحب كتـاب انجیل شما را لعنت كرده اند .
ام سلمـه مـى گـوید از شنیدن این اشعار گریان شدم و به سراغ شیشه رفتم دیدم تغییر نكرده است لحظه به لحظه از آن خـبر مـى گـرفـتـم تـا در آن روز دیدم شیشه تبدیل به خون شده است.

و در روایت دیگـر از ام سلمه نقل مى كند كه شبى پیامبر از نزد ما غایت شد و پس از مدت درازى برگشت در حالیكه گرد آلود بود و مشتش گره كرده ، گفتم چرا گرد آلود به نظر مـى رسید؟ فـرمـود: به سرزمین عراق جایى كه آنرا كربلا مى گویند رفتم و قتلگاه فـرزندم حسین و گروهى از فرزندان و اهل بیت خود را مشاهده كردم و اینكه در دست من است مـشتـى از خـاك قتلگاه است كه خون آنها در آنجا به زمین ریخته مى شود و آن مشت خاك سرخ رنگـى بود كه به من داد و فرمود آن را محفوظ نگهدار من آن خاك را در شیشه اى ریختم و درب آن را بستـم و هنگامى كه حسین علیه السلام از مكه معظمه بسوى عراق حركت فرمود هر روز و شب شیشه محتوى خاك را مى نگریستم و براى مصیبت حسین گریه مى كردم تا آنكه روز دهم مـحرم كه امـام حسین به شهادت رسید اول روز شیشه را نگـاه كردم بحال خـود بود ولى در آخـر وقـت خـاك مـحتوى شیشه را بصورت لخته خون دیدم صدا را به ضجه و ناله بلند كردم ولى از ترس دشمن موضوع را پوشیده داشتم و آن روز را هرگز از یاد نخواهم برد.3
پیامبر در خواب ام سلمه و ابن عباس
سلمـى یكى از زنان انصار نقل مى كند: روزى بر ام سلمه وارد شدم او را گریان دیدم گفتم : چرا گریه مى كنى ؟
فـرمـود: رسول خـدا صلى الله عـلیه و آله و سلم را در خواب دیدم كه سر و صورت و محاسنش خاك آلود است پرسیدم یا رسول الله چرا ترا این چنین مى بینم ؟ فرمود: شهادت فرزندم حسین را در كربلا مشاهده نمودم .
و همـچـنین از ابن عـباس روایت شده كه نیمـه روزى رسول خـدا صلى الله علیه و آله و سلم را در خواب دیدم كه غبارآلود و ژولیده مو است و شیشه اى در دست دارد و خـون هایی را از زمـین جمـع كرده در شیشه مـى ریزد، سؤال كردم یا رسول الله این خونها چیست ؟ فرمود: اینها خون حسین و اصحاب او است و این روز جمعه دهم محرم سال 61 هجرى بود.4
تهیه و تنظیم: گروه دین و اندیشه تبیان
پی نوشت ها:
1. ارشاد مـفـید ص 250 - بحار ج 44 ص 246 - حیات الامام الحسین ج 1ص 97 - طبقات ج 8 / ص 204.
2. بحار ج 44 / ص 229 - حیات الامام الحسین ج 1 / ص 100 - عقد الفرید ج 4 / ص 383 - صواعق المحرقة ص 190.
3. ارشاد مفید ص 250.
4. ینابیع الموده ص 320 - الصواعق المحرقة ص 191.
عمروبن جناده کودکی یازده ساله بود که پدرش جناده بن حارث در حمله اولی به شهادت رسیده بو.د .
وی پس از شهاد ت یاران حسین (ع) و تنها ماندن آن حضرت بر اثر تشویق مادرش ، خدمت حضرت ابا عبدالله رسید و اجازه مبارزه را از پیشگاه مولای خود طلب نمود . امام حسین (ع ) فرمود : این کودکی است که پدرش پیش از این به شهادت رسیده بود و شاید مادرش راضی به خروج او نباشد . عمرو گفت : آقا ! مادرم مرا به این کار وادار کرد . او شمشیر به دستم داد و مرا روانه جنگ درراه شمانمود . بالاخره در اثر وساطت مادرش او از پیشگاه امام حسین اجازه رفتن به میدان نبرد را به آن کودک شیردل داد . آن کودک قهرمان در حالیکه رجز میخواند به دشمن یورش برد .
امیری حسین و نعم الحسین
سرور فؤاد البشیر النذیر
علی و فاطمه و ا لده
فهل تعلمون له من نظیر
له طلعه مثل شمس الضحی
له غره مثل بدر ومنیر
رهبرم حسین است وه چه ره خوبی
او مایه شادابی قلب پیامبر نذیر و بشیر بود
علی وفاطمه پدر و مادر اویند
آیا برای او همتایی سراغ دارید
او چهره درخشان همچون آفتاب
و پیشانی تابان همچو ماه دارد
عمروبن جناده با چابک و دلاوری جنگید تا اینکه به شهادت رسید . دشمنان سر بریده اش را به سوی لشکر امام حسین پرتاب نمودند . مادرآن کودک سر بریده اش را گرفت و به او خطاب کرد : آفرین بر تو ! ای فرزندم ، ای مایه شادابی دلم ، ای نور چشمم .
آنگاه سر پسرش را به سوی دشمن پرتاب کرد و یک نفر از آنان را با آن سر به درک واصل نمود . پس از آن عمودی را از خیمه برداشت و بردشمن تاخت ، در حالیکه این رجز را میخواند :
انا عجوز سیدی ضعیفه خاویه بالیه نجیفه اضربکم یضر به عنیفه دون بین فاطمه الشریفه
ای سید ومولای من ، من عجوزه ای ضعیف و لاغرم . دشمنان با این با این عمود ضربتی محکم بر شما فرود میآورم و از فر زندان فاطمه شریف حمایت میکنم .
این زن فداکار دو نفر را با عمد زد و به جهنم واصل کرد . امام حسین امر فرمود تا او را به خیمه گاه برگردانند و درباره او دعا نمود .
منبع:خط شکنان


