 |
زمين، زورق سيمگون سپهر |
|
پاسي از شب گذشته بود و مهتاب، زمين را رنگ زده بود. امام از پنجرهي کاخ به باغ سيمگون مينگريست؛ به درختان بالا بلند و جويبار آوازخوان. دو چهره رو به روي هم بودند: امام و ماه. موجي از عواطف در چشمان امام ديده ميشد. همان واژگاني از لبانش شنيده ميشد که در حال نيايش يا تفکر بسيار بر زبان ميراند:«اي گنج بينوايان! اي نجات دهنده کشتي شکسته! تو کسي هستي که سياهي شب و روشنايي روز و مهتاب و پرتو خورشيد و صداي برگ درختان و طنين آب در مقابلت فروتني کردهاند. ياالله... ياالله... ياالله!» امام چهره برگرداند. او با خليفه قرار ملاقات داشت. خليفه زمان ملاقات را آن شب معين کرده بود؛ چه شبي! چه شب پر دغدغهاي. به زودي حضرت با کسي ديدار ميکرد که تکيه بر پوستهي قرآن زده بود و نميتوانست در ژرفاي آن غوطهور شود. در اين جهان گسترده، مفاهيم بيکران چنان در قالبهاي [ صفحه 86] کوچک جا ميگيرند که آفريدههاي بزرگ در چشم کوچک آدمي؛ تا چشم، تنها پنجرهاي باشد بر گلستان انديشه؛ آفريدهاي که پروردگار رازش را در آن نهفته است. افرادي مانند اباقره، در حقيقت قربانيان اين نگرش کوتهبينانه به قرآن بودند. قربانيان دسيسهاي که در سايهسار درخت نفرين شدهي خاندان اموي رشد کرد؛ درختي که در دل دوزخ روييد. هنگامي که مرد گندمگون ظاهر شد، پير و جوان، همه برخاستند. چشمها، دلها و تمام توجهها معطوف وي شد. مأمون احساس ميکرد نيرويي ناپيدا ميخواهد بر او چيره شود. آن شخصيت والا در نقطهاي از کمال مطلق جا گرفته بود. احساس کمال در چشمانش ميدرخشيد. اباقره بسان روباهي، آماده بود تا خيز بردارد. ذهنش کاملا آماده بود؛ چرا که مأمون از وي خواسته بود تا با يک پرسش، امام را شکست دهد. با اين که امام نزديک خليفه نشسته بود، اما به نظر ميرسيد که دو جبهه وجود دارد و مأمون فرماندهي جبههي ضد امام است. از اين رو، عموي حضرت - محمد بنجعفر (ع) - اندکي نگران بود. اباقره لباسش را مرتب کرد تا براي آغاز درگيري، نخستين پرسش را مطرح سازد. - بگو، خدا با چه زباني با حضرت موسي (ع) سخن گفت؟ - خدا بهتر ميداند که چه زباني بوده است؛ سرياني يا عبري؟ اباقره زبانش را بيرون آورد و گفت: «منظورم اين زبان گوشتي است!» - خدا به دور است از آنچه ميگويي! پناه بر خدا از اين که پروردگار همانند آفريدههايش باشد و يا مانند مردم سخن بگويد. او وجودي والا، بينظير از نظر وجود، گوينده و انجام دهنده است. - چگونه؟ - سخن آفريننده با آفريده شده، غير از سخن گفتن آفريدهها با يکديگر است. او با ياري سقف دهان و زبان حرف نميزند؛ اما ميگويد: «بشنو!» پس با ارادهاش با موسي سخن گفت و به او فرمان داد؛ بي آن که واژهاي را بر زبان آورد. [ صفحه 87] - دربارهي کتابها چه ميگويي؟ - تورات، انجيل، زبور، فرقان و هر کتابي که فرو فرستاد، سخنان خداست که همانند نور و هدايت براي راهنمايي مردم فرستاد. همه پديد آمدند... - همهي کتابها[ي آسماني] از بين ميروند؟ - همهي مسلمانان بر اين نکته اتفاق نظر دارند که جز خدا، همه چيز نابود ميشود و غير از خدا، همه چيز آفريدهي خداست. تورات، انجيل، زبور و فرقان اثر خداوندند. آيا نشنيدهاي که مردم ميگويند: «خداي قرآن!» و قرآن روز رستاخيز ميگويد: «خداوندگارا! اين فلاني است؛ روزها[با خواندن من] او را تشنه و شبها [به خاطر من بيدار مانده] او را بيدار نگه داشتهام. پس ميانجيگري مرا دربارهي او بپذير!»؟ همچنين، تورات، انجيل و زبور، همه بعد [از آفرينش] پديد آمدند. آفرينندهاي دارند بي نظير که مردم خردمند را هدايت ميکند. کسي که گمان ميکند کتابهاي آسماني از آغاز با خداوند بودهاند، فکر ميکند که خدا، ازلي و يکتا نيست؛ چرا که کلام با او بوده و ابتدا ندارد و از خدا بينياز است... [1] . - اگر خداوند فقط در آسمانها نيست، چرا مردم در هنگام نيايش، دستان خود را به سوي آسمان ميگشايند؟ - مردم پروردگار را به شيوههاي گوناگون نيايش ميکنند. پروردگار پناهگاههايي [براي مردم] دارد که به آن پناه ميبرند. از مردم خواسته است تا با گفتار، دانش، کردار، جهتگيري و مانند آنها نيايش کنند. از آنان خواسته است تا با نمازگزاردن به سوي کعبه، انجام حج و عمره عبادت کنند... از [ صفحه 88] آفريدههايش خواسته است که در هنگام درخواست، دعا و خواهش، دستان خويش بگشايند و با حالت تهيدستي به سوي آسمان بالا برند تا نشانهي بندگي و فروتني باشد. - چه کساني به خدا نزديکند؟ فرشتگان يا مردم؟ - اگر منظورت از نظر مسافت است، همهي چيزها و اشيا نسبت به او مساوي به شمار ميآيند. اين، کار او است و با انجام برخي از کارها، از کارهاي ديگر غافل نميشود. کيهان را همانگونه مديريت ميکند که فرودست آن را. براي آغاز آن چنان برنامهريزي ميکند که براي پايانش؛ البته بدون آن که برايش رنج، دشواري، هزينه، خستگي و يا نياز به مشورت داشته باشد. اگر قصدت ابزار است، آن که بيشتر از همه از آفريدگار پيروي ميکند و به پروردگار از همه نزديکتر است. شما روايت کردهايد که نزديکترين حالت بنده به خدا، سجدهي وي است. نقل کردهايد که چهار فرشته با هم روبهرو شدند؛ يکي از آنها از فراز آفرينش و ديگري از فرودست آن؛ يکي از شرق آفرينش و ديگري از غرب آن. آنها از يکديگر پرسشهايي کردند. هر يک گفتند: «از نزد خدا آمدهام ومرا براي فلان کار فرستاد.» اين نشان ميدهد که جايگاه پروردگار قابل تشبيه و همانند سازي نيست. - آيا اين حديث دروغ است که ميگويد: «هرگاه خداوند خشمگين ميشود، فرشتگاني که عرش را حمل ميکنند، ميفهمند؛ زيرا سنگينياش را حس ميکنند. پس به سجده در ميآيند و چون خشم برطرف ميشود، به جايگاه خويش برميگردند.»؟ حضرت از رواياتي که در بستر زمان ساخته شدند تا چهرهي دين را بيالايند، غمگين بود. پس با صدايي اندوهگين و خشمناک فرمود: «به من بگو، پروردگار والا از روزي که ابليس را نفرين کرد تا امروز و تا رستاخيز، از او و ياورانش خرسند است يا خشمگين؟» - از آنها بر آشفته است. - پس چگونه به خويش جرأت ميدهي خدايت را به دگرگوني از حالي به [ صفحه 89] حالي ديگر توصيف کني و حالتهايي را که براي بندگان رخ ميدهد، به او نسبت دهي؟ خدايي که با نابود شوندگان نابود نميشود و با دگرگون شوندگان دگرگون نميشود، دور از کاستيهاست. اباقره سر به زير افکنده بود. گويي به پرسشها، شبهها و استدلالهاي ويران شدهاش مينگريست. برق پيروزي در چشمان عموي امام درخشيد؛ اما خليفه با آن که شادماني دروغيني را نشان ميداد، همچنان مبهوت بود. [ صفحه 90]
| |
|
 |
تفاوت تدبر در قرآن و به سخن در آوردن آن |
|
در بوستان يکم شرايط و موانع شناخت قرآن بيان گرديد و روشن شد که قرآن ريسمان الاهي است که يک طرف آن به دست خداوند سبحان و طرف ديگرش به دست مردم است و محتواي آن مرزي نداشته، قلمروش محدود نمي گردد و مسلم است که شناخت چنين کتابي درجاتي دارد که به مراتب خود کتاب مربوط مي شود، و هر که داراي شرايط عمومي بوده، از موانع پيراسته باشد، بر تدبر در قرآن و استنباط عقايد درست همراه با برهان هاي عقلي قرآني و نيز روشن ساختن احکام عمليه و امثال آن توانمند مي گردد. ملاحم و اخبار غيبي و تأويل و آن چه به اين امور بر مي گردد، از آن دسته علوم قرآني است که از الفاظ استنباط نمي شود و از ظاهر اقوال روشن نمي گردد و صورت عبارات از آن حکايت ندارد و اشاره به آن ارشاد نمي کند. از اين رو، با صرف تدبر به آن ها نمي توان دست يافت. زيرا شخص متدبر تنها به مقداري دست مي يابد که ظاهر آيات بدان دلالت دارد، حتي اگر بعضي از آيات را به بعضي ديگر ضميمه کند و آن را مفسر آن بعض ديگر قرار دهد؛ اما آن چه از حوزه ي ظهور الفاظ بيرون باشد، براي وي استنباط پذير نيست. چون شخص متدبر در منطوق الفاظ قرآن غور مي کند، ولي در باطن آن که غير از الفاظ آن است، توان تأمل ندارد.
>توانمندي معصوم بر استنطاق قرآن >مانع استنطاق >انسان کامل، مترجم قرآن >ضرورت رجوع مردم به امام >جايگاه معصومان همراه با نيکوترين جايگاه قرآن >عترت، وارثان قرآن >همانندي سنت با قرآن در داشتن متشابهات >همراهي هميشگي انسان کامل با قرآن
| |
|
 |
ابر اندوه برچهرهي مهر |
|
فضل، قدم در کاخ هفتمين خليفهي عباسي نهاد. از شادي در پوستش نميگنجيد. کار هرثمه يکسره شده بود. فقط طاهر بنحسين مانده بود؛ آن هم بماند براي چند روز ديگر که ضربهي نهايي را فرود ميآورد. ماهها بود که انديشهاي پنهاني را در سر ميپروراند؛ انديشهاي که برادرش حسن [1] نيز از آن بي خبر بود. اينک مأمون به موضوعي ميانديشيد که کار فضل را آسان ميکرد. درخشش هراسناک از چشمان فضل تابيد؛ اما بي درنگ جايش را به نخستين لبخند دروغين در برابر مأمون داد. خليفهي جوان نيز با لبخندي دروغين در مقابل او برخاست؛ لبخندي که نيرنگش کمتر از لبخند وزير نبود! پس از آن که فضل در نزديکي خليفه نشست، بازي شروع شد. هر دو در آن بازي چيره دست بودند. مأمون براي راهيابي در دل فضل گفت: «ديگر خيالت از جهت هرثمه راحت باشد؛ او الآن در زندان است.» - همان طور که خدمتتان عرض کردم، او با شما روراست نبود. من افکار اين فرماندهان را ميخوانم. - اما علويان همواره ما را نگران ميکنند. شنيدم که ابراهيم - پسر امام هفتم - در مکه شورش کرده است. جاسوسها به من خبر دادهاند که او اينک در راه يمن است. مأمون پس از لحظهاي درنگ، سخنش را پي گرفت. - به اين موضوع خيلي انديشيده ام. خطر حقيقي در اين علويان است. [ صفحه 41] مردم خيال ميکنند که آنها پيغمبرند. داستانهاي شگفتانگيزي از زهد آنها نقل ميکنند. تو ميداني چرا؟ -...؟! چون آنان دور از چشم مردمند. پنهاني زندگي ميکنند. اگر ميان مردم باشند، مردم عيبهاي آنان را ميبينند و درمييابند از آن جا که دنيا آنها را از خودش رانده است، آنان هم دنيا را به يک سو نهادهاند. وزير وانمود کرد که از اين نکته بي اطلاع است و گفت: «اما اي اميرمؤمنان! آنها هرگز آشکار نخواهند شد. با آن کاري که رشيد با آنان کرد، چگونه آشکار باشند؟ رشيد آنها را آواره کرد. ما آنچه را که پدرانمان کاشتهاند، درو ميکنيم.» مأمون به او خيره ماند. لحظهاي بعد گفت: «من ميدانم که چگونه آنها را آشکار کنم! به آنان اماننامه ميدهم.» - علويان هيچ گاه گول اين موضوع را نميخورند. هرگز آن را باور نميکنند. - اگر يکي از آنها را وليعهد خودم قرار بدهم، آن وقت چي؟ وزير همچون عقرب گزيدهاي به خود لرزيد و گفت: «چي؟ چه ميشنوم؟» - آري! تصميم گرفتهام که يکي از آنها را به ولايت عهدي خود منصوب کنم. اگر اين کار را انجام دهم، آنان احساس آرامش ميکنند و آشکار ميشوند. - اما سرورم، اين کار خطرات زيادي دارد. عباسيان هنوز گناه کشتن برادر را بر شما نبخشيدهاند، چه طور ميخواهيد ديگري را بر سلطنت و خلافت آنها چيره کنيد؟ - من به خاطر عباسيان اين کار را خواهم کرد. نميبيني که علويان همه جا سر به شورش برداشتهاند؟ مردم با آنان هستند. عواطف خراسانيان را نميبيني؟ آنها ما را دوست دارند، چون بين ما و پسر عموهايمان تفاوتي نميگذارند. مويههاي خراسانيان را در سوگ يحيي بنزيد فراموش کردهاي؟ [ صفحه 42] مگر نه اين بود که تا هفت شبانه روز هر پسري به دنيا ميآمد، نام زيد را براو مينهادند؟ [2] . مأمون سيلابوار سخن ميگفت و فضل خاموش بود. او ادامه داد: «من ده غزال را با يک تير شکار کردم. اين کار هم هوش تو را ميطلبد.» فضل با دورانديشي به نگريست. -...؟! - نميبيني که خليفه تا چه حد به دنيا بياعتناست و ولايت عهدي را به يکي از فرزندان علي واگذار کرده است؟ فضل که نقشهي خليفه را دريافته بود، گفت: «آري، ميبينم.» - نميبيني که خليفه چه قدر به آراي عمومي احترام ميگذارد؟ - آري، ميبينم. - تازه! نميبيني که خليفه حق را گرفت و آن را به صاحبش پس داد؟ - آري، مي بينم. انديشهي سهل از کار بازمانده بود و ديگر فکرش نميدرخشيد؛ اما چون نميخواست ابله به نظر آيد، گفت: «چه کسي را براي وليعهدي برگزيدهاي؟» - علي بنموسي الرضا را.... سهل همچون مار گزيده، لرزيد و گفت: «چي؟! علي بنموسي؟ مردي که پدرت، پدرش را کشت؟!» - چه اشکالي دارد؟ فضل خاموش ماند. نميدانست چه بگويد. دلش ميخواست مأمون دست کم ولايت عهدي را به شخص ديگري بسپرد. او امام را چندان نميشناخت همين موضوع هراس او را بيشتر ميکرد. خليفه رشتهي افکار وزير را گسست. - اگر اين کار را نکنم، تا هر وقت که حتي يک علوي انقلابي هست، ابا سراياهاي بسياري اين جا و آن جا ظهور خواهند کرد. -...! [ صفحه 43] - چه شده است فضل؟ سابقه نداشت که ساکت باشي! - خليفه خودش ميداند که چه کار دارد ميکند. - پس تو موافقي وزير عزيزم؟! - اين کار شما، جرم مرا نزد خاندانت در بغداد افزون ميکند. - اما احترام تو را هم نزد خراسانيان افزون ميسازد. اين مطلب را فراموش نکن پسر سهل! مأمون در درياي بيکران افکار خود غرق شد. سرش را پايين افکند و به قاليچهي پر نقش و نگار ايراني خيره ماند. فضل دريافت که بايد برود و خليفه را با نقشهي تازهاش تنها بگذارد. هنوز آن روز به پايان نرسيده بود که رجاء بنضاحک - از فرماندهان مأمون - راز مأموريتش را براي رفتن به مدينه دريافت. از وقتي که سر جعد [3] را در عيد قربان گوش تا گوش بريده بودند، تفسير و بازگرداندن معناي قرآن به راه ديگري ميرفت؛ راهي دور از روح کلمات. ديگران که بعد از وي آمدند، تنها با پوستهي قرآن سر و کار داشتند. آناني که قرآن را مينوشيدند، انديشهها و دلهايشان پر فروغ ميشد. نسلها آمدند ورفتند و کار به جايي رسيد که تنها ظاهر قرآن معيار بود و نه جان و گوهر پنهان آن. پسر جهم [4] در آن شب پاييزي با پرسشهاي تازهاي دربارهي روزگار خود، به خانهاش در مدينه آمد. ستارهي معتزله[5] در روزگاري که تفسير به رأي، تکيه به برداشتهاي عقلي و معناي ظاهري، قانون - تفسير شده بود در آسمان انديشه ميدرخشيد. اتاق گلين، بوي خاک باران خورده ميداد. امام هشتم در گوشهي اتاق نشست. چهرهاش همانند ماه در شب تابستان بود. سراسر اتاق را مرداني پر کرده بودند که از سرزمينهاي گوناگون با پرسشهاي متفاوت آمده بودند. امام به مردي که از مرزهاي روم آمده بود، نگريست. مرد جابه جا شد و پرسيد: «عدهاي از دشمنان صلح کردند؛ اما سپس پيمان شکستند. مرزبانان [ صفحه 44] به آنان هجوم بردند. بچهها و زنهايشان را اسير گرفتند. آيا خريدن اين زنان و کودکان جايز است؟» امام از انگيزههاي پيمان شکني پرسيد. - چرا پيمان شکستند؟ به خاطر کينه توزي با اسلام؟ يا مسلمانان به آنها ستم کردند و آنان سر به شورش برداشتند؟ اگر از دشمناني هستند که دشمنيشان آشکار است، ميتواني بخري؛ اما اگر رانده شده هستند و مظلوم واقع شدهاند، خريدن اسيرانشان جايز نيست. [6] . کسي که از بغداد آمده بود، پرسيد: «خواهرم پيش از مرگ وصيت کرد که پولش را به مسيحيان بدهم. ميخواهم آن را به مسلمانان بدهم.» امام پاسخ داد: «همان طور که وصيت کرده است، انجام بده. خدا ميفرمايد: گناهش بر گردن همان کساني است که [وصيت را] دگرگونش ميکنند.» [7] . جواني پرسيد: «چه وقت براي زفاف مناسبتر است؟» - رسم اسلامي، زفاف شبانه است؛ زيرا خداوند شب را براي آرامش قرار داده است و زنان خود آرامش [بخش] اند. [8] . کامل مردي پرسيد: «آيا مرد ميتواند به موي سر خواهر زنش بنگرد؟» - نه! مگر اين که او پيرزن باشد. - خواهر زن و بيگانه يکي هستند؟! - آري! [9] . مردي کوفي پرسيد: «آيا مسلمان ميتواند زني يهودي يا مسيحي را براي مدت کوتاهي به عقد خويش در آورد؟» - وقتي آزاد زن مسلماني را - که مقامي بس ارجمندتر از غير مسلمان دارد - ميتواند، چرا غير مسلمان را نتواند به عقد خويش در آورد؟ ديگري پرسيد: «دزدي وارد خانهي زن بارداري شد. زن به او چاقو زد و دزد کشته شد. چه بايد کرد؟» - خون دزد هدر است. [10] . [ صفحه 45] ديگري سؤال کرد: «آيا کسي که براي حفظ دينش به جايي هجرت ميکند تا دينش را حفظ کند، ميتواند به محل سابق خود برگردد؟» - آيا برگشت حرام است؛ زيرا باعث برگشتن از دين و ترک ياري پيامبران و پيشوايان ديني ميشود. افزون بر اين، اين کار او باعث تباهي دينش [به خاطر دور افتادن از مرکز فرهنگ اسلامي] ميشود. از اين روي، اگر کسي اسلام شناس شد، حق ندارد همنشين جاهلان شود؛ زيرا به خاطر آن که دانش خويش را به کار نميگيرد، از اين که در زمرهي نادانان در آيد، در امان نيست. [11] . مردي برخاست تا سؤالي را که نوشته بود، به امام بدهد. امام لحظاتي به نوشته نگريست و سپس رو به جانب مرد کرد. او اينک در جايش نشسته بود. امام فرمود: «اين کار همسنگ کفر است؛ مگر اين که همسطح بينوايان شوي و ستم را از ستمديدگان رفع کني.»[12] . سکوتي شگرف خيمه زد. چشمها به چهرهاي مينگريستند که درخشش سيماي پيامبران را داشت. امام بي آن که کسي بپرسد، گفت: «مردي از پدرم پرسيد: چرا روز به روز بر طراوات قرآن افزوده ميشود [و برداشتهاي مستدل تازهاي از آن به عمل ميآيد]؟ او فرمود: زيرا آفريدگار آن را نه براي دورهاي خاص و نه بر مردماني خاص فرو فرستاد. پس قرآن در هر زماني تازه و تا روز رستاخيز براي همهي مردم با طراوت است.»[13] . پسر جهم سرفهاي کرد و جابه جا شد. او که مهياي بحثي طولاني بود، چنين آغاز کرد: «اي فرزند رسول خدا (ص)!پيامبران را پارسا و بي گناه ميداني؟» - آري. - پس سخن خدا را چگونه تعبير کنيم که فرمود: «و بدينسان آدم از فرمان پروردگارش سر پيچي کرد و گمراه شد.»[14] آنها نيز از لحاظ نافرماني دستورات خداوند، مانند ديگر مردم هستند. اين آدم بود که سرکشي کرد؛ اين هم يونس [ صفحه 46] پيامبر بود که گمان برد خدا به او دست نخواهد يافت؛ آن هم يوسف بود که قصد زن عزيز مصر را کرد؛ اين هم محمد بود که آنچه را آفريدگار آشکار کرده بود، در دلش پنهان داشت. اينها سخناني است که خدا خودش در قرآن گفته است. ابر اندوه بر آن پيشاني گندمگون آشکار شد. سخنان امام آرام، تأثير گذار و لبريز از اندوهي آسماني اين چنين جاري شد: «نه کارهاي زشت به پيامبران الهي نسبت بده و نه کتاب خدا را با ديدگاه خود معني کن. پروردگار والا فرمود: وحال آن که تأويل آن را جز خداوند و راسخان در دانش نميدانند.»[15] قرآن، بروني دارد و دروني. اما اين که فرمود: «و بدينسان آدم از فرمان پروردگارش سرپيچي کرد»، او آدم را آفريد تا پيشواي مردم و خليفه او در کرهي خاکي باشد. او را که براي بهشت نيافريده بود. نا فرماني آدم در بهشت بود؛ نه زمين و عصمت پيامبران بايد در کرهي خاکي باشد تا فرامين خداوندي سامان گيرند. وقتي آدم به زمين فرود آمد، از اشتباه در امان بود؛ به دليل فرمودهي خداوند: «خداوند، آدم ونوح و آلابراهيم و آلعمران را بر جهانيان برگزيد.» [16] . اما اين که فرمود: «و ذوالنون [/صاحب ماهي/يونس/] را [ياد کن] که خشمگنانه به راه خود رفت، و گمان کرد هرگز بر او تنگ نميگيريم.» [17] ظن در اين آيه به معناي يقين است و نه گمان؛ و معناي آيه چنين است: «او يقين داشت که آفريدگار هرگز از روزي دادن به او کوتاهي نخواهد کرد.» مگر اين آيه را نخواندهاي که: «و اما چون او را [به بلا ومحنت] بيازمايد و روزي او را بر او تنگ گيرد»؟ [18] يعني: «در دادن روزي بر او سخت گرفت.» اگر يونس گمان برده بود که خدا به او دست نخواهد يافت، کافر شده بود. اما اين که دربارهي يوسف فرمود: «آن زن آهنگ او [يوسف] کرد و او نيز... آهنگ او ميکرد.» [19] يعني: «زليخا انديشه گناه در سر داشت و يوسف انديشهي کشتن آن زن را؛ در صورتي که زليخا او را ناگزير به اين کار ميکرد؛ چرا که زنا گناه بسيار بزرگي است؛ پس خداوند زنا و کشتن را از يوسف دور کرد.»چنان [ صفحه 47] که خودش فرمود: «اين گونه [کرديم]تا نابکاري و ناشايستي را از او بگردانيم»؛ [20] يعني کشتن و زنا را. پسر جهتم سرش را به زير افکند. تو گويي در پي چاره بود. لحظاتي بعد سرش را بالا گرفت و پرسيد: «پس در بارهي داود پيامبر چه ميگويي که خدا فرمود: «و داود دانست که ما او را آزمودهايم.» [21] ومفسران ميگويند: او در محراب مشغول نماز بود. شيطان به صورت زيباترين پرنده بر او آشکار شد. داود نمازش را شکست و برخاست تا پرنده را بگيرد. پرنده به خانهاي و از آن جا به پشت بام پرواز کرد. داود براي گرفتنش به پشت بام رفت. پرنده در خانهي اوريا فرود آمد. همسر اوريا در حياط خود را ميشست. چون چشم داود به او افتاد، شيفتهاش شد. اوريا رزمندهاي در جبههي داود بود. داود به فرمانده نوشت تا اوريا را به خط مقدم بفرستد. فرستاد و اوريا کشته شد. داود با همسر اوريا ازدواج کرد!» اشک در چشمان امام حلقه زد. - انا لله و انا اليه راجعون. به پيغمبري از پيامبران الهي نسبت بياعتنايي به نماز دادي؛ تا آن جا که به دنبال پرنده رفت و بعد به کاري زشت روي آورد و سپس مرتکب قتل شد. - پس اشتباهش چه بود، اي فرزند پيامبر (ص)؟ - داود گمان کرد که آفريدگار دانشمندتر از او نيافريده است. خداوند دو فرشته فرستاد که پنهاني وارد محراب شدند و به او گفتند: «اصحاب دعوايي هستيم که بعضي از ما بر ديگري ستم کرده است. پس در ميان ما به حق داوري کن و بيداد مکن وما را به راه راست راهنمايي کن. [يکي از آنان گفت:] اين دوست من است که نود و نه ميش دارد، و من يک ميش تنها دارم. او ميگويد که آن را هم به من واگذار کن و با من درشتگويي ميکند.» [22] . داود شتابناک بر عليه کسي که ضد او ادعا شد، قضاوت کرد و گفت: «به راستي با خواستن ميش تو و افزودنش به ميشهاي خود، در حق تو ستم کرده است.» [23] . او دليلي از ادعا کننده نخواست و از کسي هم که عليه او [ صفحه 48] ادعايي شده بود، نپرسيد که آيا مطلب صحت دارد يا نه. اين اشتباه داود در قضاوت بود. نشنيدهاي که پرودگار ميفرمايد: «اي داود! ما تو را در روي زمين خليفهي [خود] برگماشتهايم. پس در ميان مردم به حق داوري کن و از هوي و هوس پيروي مکن.» [24] . - پس داستان اوريا چه بود؟ - درزمان حضرت داود هر گاه شوي ميمرد، زن نبايد تا پايان عمر شوهر ميکرد. به نخستين کسي که خداوند اجازهي ازدواج با زن بيوه را داد، داود بود تا با همسر اوريا که در جنگ کشته شده و عدهاش پايان يافته بود، ازدواج کند. اين کار بر مردم گران آمد. - سرورم، پس اين سخن خداوند چيست که محمد (ص) را مخاطب قرار داد و گفت: «و از مردم بيم داشتي، حال آن که خداوند سزاوارتر است به اين که از او بيم داشته باشي»؟ [25] . - خداوند سبحان اسامي همسران رسول خدا (ص) در اين جهان و آن جهان را به آن حضرت فرمود. يکي از آنان، زينب دختر جحش بود. در آن زمان، زينب همسر زيد بنحارثه بود. پيامبر نام زينب را پنهان داشت و نگفت تا منافقين نگويند که: او دربارهي زن شوهرداري ميگويد که همسر او و يکي از «امالمؤمنين»ها خواهد شد. خداوند والا به او فرمود: «و از مردم بيم داشتي، حال آن که خدا سزاوارتر است به اين که از او بيم داشته باشي.» يعني: «اهميت به حرف مردم نده!» از طرف ديگر، خداوند ازدواج کسي را بر عهده نگرفت جز ازدواج آدم با حوا و زينب با رسول خدا را؛ به دليل اين آيه: «آنگاه چون زيد از او حاجت خويش برآورد، او به همسري تو درآورديم.»؛ [26] وعلي (ع) با فاطمه (س). پسر جهم از احساس لطيفي سرشار شد. حقيقتها بسان خورشيد طلوع کردند. چشمانش از اشکهايي شسته شدند که علتش را نميدانست. سخناني که شنيده بود، جان و دلش صفا داده بودند. -اي فرزند پيامبر خدا! من به درگاه خداوند توبه ميکنم از اين که ديگر [ صفحه 49] سخني - جز آنچه شما گفتهاي - دربارهي پيامبران الهي بگويم. فاطمه از پشت پرده به سخنان برادرش گوش ميسپرد. جانش چنان آيات آسماني را مي نوشيد که غنچهاي، گرماي دلانگيز آفتاب را. [ صفحه 50]
| |
|
 |
سر قبول کردن حضرت رضا وليعهدي مأمون را |
|
پس از وفات حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم شيعهي اهل بيت و دوستداران آنها در اطراف حضرت علي عليهالسلام، امام حسن عليهالسلام و امام حسين عليهالسلام جمع شدند [ صفحه 149] و با شادي آنان شاد بودند و با اندوه آنان غمناک ميشدند، با هر که آنها ميجنگيدند، جنگ ميکردند و با هر که آنها صلح ميکردند، صلح مينمودند تا اين که حضرت امام حسين عليهالسلام شهيد شدند، بعد از آن ائمه اهل بيت قيام نکردند بلکه آنها از حضرت سجاد عليهالسلام گرفته تا امام حسن عسکري عليهالسلام فقط به نشر معارف اسلامي ميان مسلمانان قناعت کردند و به پيروان خود دستور دادند که از جنگ و قتال دوري کنند منتها حکومتهاي وقت، کساني را که عليه ظلم و ستم آنها ابراز نفرت ميکردند رها نميساختند اين بود که واقعه حره در سال 62 هجري قمري در مدينه اتفاق افتاد. بعد از آن شيعياني که از ياري امام حسين عليهالسلام خودداري کرده بودند، از عمل خود توبه کردند و براي طلب خون امام حسين عليهالسلام قيام نمودند. بعد هم قيام مختار پيش آمد که قاتلين حضرت امام حسين عليهالسلام را نابود کرد. به طور کلي در رأس هيچ کدام از اين قيامها از اهل بيت عليهمالسلام کسي نبودند و از عترت حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم بودند مانند زيد بن علي بن الحسين عليهالسلام که عليه هشام قيام کرد و در کوفه شهيد شد و در سال 122 مصلوب گشت و بعد از او يحيي بن زيد قيام کرد که جسد او را سوزاندند و به آب فرات انداختند. [1] . [ صفحه 150] نتيجه خروج يحيي هم قتل و دار کشيدن در دروازه جوزجان [2] بود و در ايام يزيد بن وليد (ناقص)، عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر در کوفه، قيام کرد و مردم را به بيعت با امام عليهالسلام دعوت نمود. وقتي که اهل کوفه را در جنگ سرکوب کرد به طرف اصفهان حرکت نمود و به نيروهاي خليفه در کوفه، بصره، همدان، قم، ري و فارس غلبه نمود و مردم را براي بيعت با خود دعوت کرد نه براي بيعت امام رضا عليهالسلام. همهي بنيهاشم به گرد او جمع شدند و از کساني که به نزد او آمدند سفاح و منصور بودند، پس هر کس از آنها اقدامي عليه او ميکرد، او را به زنجير ميکشيد و هر کس از او صله ميخواست به وي صله ميداد اين وضع ادامه داشت تا اين که مروان حمار، سپاهي زياد براي سرکوبي او فرستاد، اهل اصفهان به مروان در جنگ کمک کردند در نتيجه او به خراسان فرار کرد. معلوم ميشود که امتناع مردم اصفهان از ياري او به واسطه بدخلقي و زشتي اخلاقش بوده است ديگر اين بود که مردم را براي بيعت با آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم دعوت نميکرد بلکه براي بيعت با خود دعوت مينمود. اصفهاني در مقاتل الطالبين گفته: که اين شخص (عبدالله بن معاويه) از اصفهان به خراسان عزيمت نمود و در راه به مردي از اهل مرو وارد شد و [ صفحه 151] از او طلب ياري کرد، آن مرد به وي گفت: آيا تو از اولاد پيامبري؟ گفت: نه، گفت: آيا تو همان ابراهيم امام هستي که در خراسان به قيام او دعوت ميشود گفت: نه: آن مرد گفت من نميتوانم به تو کمک کنم، سرانجام عبدالله بن معاويه در سال 127 هجري قمري کشته شد.
| |
|
 |
تحليل رواني حالت عجب و خودپسندي و غائله هاي سوء آن |
|
در طي حديثي که از امام رضا عليه السلام روايت شده است آن حضرت درجات و آثار و غائله هاي سوء عجب و خودپسندي وعشق به خويش را گزارش فرمود، و در حقيقت به تحليل رواني اين رذيلت اخلاقي پرداخت: احمد بن نجم راجع به عجبي که اعمال و کردارها و کوششهاي انسان را به تباهي مي کشاند از امام رضا عليه السلام سؤال کرد. امام عليه السلام در پاسخ فرمود: عجب داراي مرتب و درجات و آثار گونه گون رواني است: يکي از آن درجات اين است که از رهگذر وجود اين حالت در انسان، اعمال زشت و کردارهاي نادرست از ديدگاه يک فرد معجب آن چنان با زيورهاي پوشالي و پنداري آراسته مي شود که آنها را خوش و زيبا و درست تلقي مي کند و تصور مي کند که فردي درست کار و نيکوکردار است، و هر عمل زشتي را که انجام مي دهد آنها را از نظر رواني زيبا و پسنديده و نيکو برمي شمارد. ديگر آن که فردِ مُعجِب حتي در ايمان به پروردگارش گرفتار خودپسندي مي شود و در برابر خدا به خود مي بالد که به او ايمان دارد، و بر خدا به خاطرِ ايمانش منّت مي گذارد و از او طلبکار مي شود! در حالي که خداي راست که بر او منّت نهد و از اين که او را به نعمت ايمان برخوردار ساخته است بر او منّت گذارد. امام رضا عليه السلام در طي اين عبارات کوتاه حالات رواني يک فرد معجب را براي ما تفسير فرموده است که او آن چنان در حب و عشق به خويشتن به سر مي برد و آن قدر در علاقه به خود و پسند خويشتن گرفتار ترکتازي و توسني مي گردد ـ که نه تنها خود را برتر از ديگران مي داند و بر آنها منّت مي گذارد ـ تصور مي کند که چون به خدا ايمان دارد بايد بر او منت نهاده و مي پندارد که حتي مي تواند پروردگارش را مشمول منّت و احساس خود قرار دهد! چنين پنداري را نبايد جز به عنوان يک تصور جنون آميز به چيز ديگري تلقي کرد، و به عبارت ديگر؛ اين حالت ناهنجار رواني همان حالتي است که در روانشناسي معاصر از آن به نارسيسيسم (Narcissism) تعبير مي شود که فرد در حب به خويشتن تا آن جا پيشروي مي کند که عاشق خود مي گردد و گرفتار شيفتگي و دلدادگي نسبت به خود مي شود، و خويشتن را تا سر حد پرستش دوست مي دارد. اصولاً فردي که به بيماري رواني عجب و خود دوستي مفرط مبتلاست گناهان و جرمهاي سنگين را ـ که خود مرتکب آنها مي شود ـ خُرْد و ناچيز مي شمارد، و احسانهاي ريز و اندک را کلان و بزرگ و فزون از حد تلقي مي کند. و کارهاي زشتي را که دستش بدانها آلوده است به عهده فراموشي مي سپارد، و اين انحراف رواني تا آن جا جلو مي رود که او خير و خوبي را شر و بدي، و شر و بدي را خير و خوبي معرفي مي کند، و از درون خير و نيکي، شر و بدي را بر سر پا مي کند، و بر چهره خير نقاب شر، و بر سيماي شر ماسک خير را مي پوشاند. يک فرد خودپسند ـ چون دچار غرور نيز مي باشد و تا حد خودپرستي خويشتن را دوست مي دارد ـ حتي خود را فريب مي دهد؛ لذا در فضايي از اوهام زندگاني مي کند و با مصالحي تهي از واقعيّت، اين فضا را براي خود معماري مي نمايد و سرانجام در يک پرتگاهي پيش بيني نشده سقوط مي کند، و آن چنان شخصيت رواني اش تباه مي گردد که اعاده سلامت آن سخت دشوار و احياناً غير ممکن خواهد گشت. نبي اکرم صلي الله عليه و آله و سلم سه چيز را عامل نابودي شخصيت انسان برشمرده که يکي از آنها عبارت از عجب انسان به خويشتن، يعني خود پسندي و خويشتن پرستي است. سخن امام رضا عليه السلام اين نکته را بازگو مي کند که فرد مُعجب را بايد به خاطر عُجب و نيکو پنداشتن اعمالش يک فرد نابسامان از نظر رواني دانست؛ چرا که او ره گم کرده و با عينک عجب و خودپسندي، زشت را زيبا مي بيند، وچاه را راهي هموار مشاهده مي کند. اين بيانِ حضرت ثامن الحجج عليه السلام که فرمود: ان يزيّن للعبد سوء عمله فيراه حَسناً فيُعجبه و يحسب انّه يُحسن صُنعاً ملهم از وحي الهي است که همه جوانب و ابعاد حقايق را بيانگر است: چرا که همواره گفتار الهي در لابلاي سخنان اين امام بزرگوار چهره مي نمود، اگر چه کمتر سخن مي گفت و بيشتر در حال سکوت و تفکر به سر مي برد، اما هرگاه لب به سخن مي گشود سخنانش از قرآن و وحي مايه مي گرفت، چنان که سخنان کوتاه فوق، از آياتي که در زير ياد مي شود قَبَس برگرفته و از آنها پرتو مي گيرد، آن جا که خداوند متعال مي فرمايد: افمن زيّن له سوء عمله فرآه حسناً فان الله يضلّ من يشاء وَ يهدي من يشاء (فاطر 8)، آيا آن که رفتار و کردار بدش از نظرش آراسته شد و آن را زيبا و نيکو مي بيند [همانند کسي است که زشت و زيبا را تشخيص مي دهد و به تشخيص خود عمل مي کند؟] خدا هر که را بخواهد گمراه مي سازد و هر که را بخواهد هدايت مي کند. و يا فرموده است: قل هل ننبئکم بالاخسرين اعمالاً، الّذين ضلّ سَعيُهم في الحيوة الدّنيا و يَحسبون انَّهم يُحسنون صُنعاً (کهف 103، 104)، بگو آيا مي خواهيد راجع به کساني که از لحاظ اعمال، زيانکارترين افراد به شمار مي روند براي شما گزارش کنم؟ آنان کساني هستند که سعي و کوشش آنها در امر زندگاني دنيا در بيراهه قرار گرفته و تصور مي کنند که درستکار و نيکو کردار مي باشند. حسن بن جهم گويد: از امام رضا عليه السلام شنيده ام که مي فرمود: مردي در ميان بني اسرائيل زندگاني مي کرد، و علي رغم آن که مدت چهل سال خداي را بندگي کرد عبادت او در درگاه الهي مورد قبول واقع نشد؛ لذا با خود مي گفت: خدايا هر کاري را به خاطر تو انجام داده ام، و هر گناهي که از من سر مي زند از ناحيه تو است؛ پس چرا به اعمال من با ديده قبول نمي نگري؟! خداوند متعال به او پاسخ داد: اگر تو در مقام نکوهش از خويشتن برمي آمدي بهتر از آن بود که با چنين حالت رواني و با روحيه عجب و خودپسندي، مرا چهل سال بندگي کرده باشي. امام صادق عليه السلام نيز فرمود: گناه مؤمن [در صورتي که باعث ناراحتي و پشيماني او گردد] بهتر از عجب و خودپسندي او است، اگر نه چنين مي بود، هيچ فرد باايماني به گناه گرفتار نمي آمد. عُجب و خودپسندي باعث مي شود که انسان عمل شايسته خود را فزون از حد، بزرگ و شکوهمند پنداشته و دستخوش بهجت و سرور نسبت به آن گردد، و خويشتن را از هر گونه خرده و کمبود و تقصير مُبرّي تلقي کند. اگر اين ابتهاج، با تواضع در برابر خدا توأم باشد و از اين که به عمل صالحي توفيق يافت بر خدا منت ننهد؛ بلکه در حال امتنان از خدا باشد مي توان چنان عملي را با ديده قبول نگريست و در انتظار پاداشي در برابر آن به سر برد. همان گونه که امام رضا عليه السلام حالات رواني معجب را تحليل فرمود قهراً به اين نتيجه مي رسيم که معجب در برابر خداي متعال آن چنان دچار غرور و خود فريبي مي گردد که مي پندارد خدا بايد و خواه و ناخواه! او را از پايگاه رفيعي در روز قيامت برخوردار سازد و تصور مي کند به خاطر اعمال صالحي ـ که بايد آنها را از منن و عطايا و نعم الهي برشمرد ـ مي تواند بر پروردگار خود منت نهد، و به بهانه ايمان خويش، از خداوند، حق و حقوقي را به سانِ طلبکاران خواستار گردد. علاوه بر آن که بايد گفت اين انحراف رواني باعث مي گردد که او از استفاده و مشورت با ديگران و استمداد از تفکر و تدبير آنان محروم بماند؛ چون عجب و غرور، وي را به استبداد در رأي سوق مي دهد؛ لذا از سؤال و استفاده از کسي که عالمتر از اوست استنکاف مي ورزد، و رأي نادرست و افکار و نظريات پوچ و سخيف خويش را انديشمندانه و سنجيده مي شمارد. آفتها و عوارضي که بايد آنها را زاده و نتيجه عجب دانست بي شمار است که يکي از آنها عبارت از تباهي مساعي و کوششهاي انسان مي باشد، و بايد اين حالت را عاملي ضدّ ارزش دانست که باعث مي گردد همه کوششها و جدّ و جهدهاي آدمي از اعتبار ساقط شود. اسحق بن عمار از امام صادق عليه السلام روايت کرده است که آن حضرت فرمود: مرد عالم و دانشمندي نزد مرد عابدي رسيد و به او گفت: نمازت چگونه است [و کمّاً و کيفاً تا چه حدودي در اداء اين فرضيه موفق هستي]؟ عابد گفت: گريه و حزن و اندوه و انديشناکي تو تا چه پايه است؟ عابد گفت: آن قدر مي گريم تا اشک از ديدگانم فروريزد؟ عالم گفت: خنديدن و دلشاد بودنِ تو ـ درصورتي که از خداوند متعال خائف و بيمناک باشي ـ بهتر از آن است که زندگاني را با گريستن بياميزي؛ لکن گرفتار مباهات به خويشتن و عجب و خودپسندي باشي. فردي که گرفتار به خود باليدن است اعمال و کردارش به سوي خدا اوج نمي گيرد، (بلکه تا فروترين حدّ ـ از نظر درجه و اعتبار ـ سقوط مي کند و بي بها و تهي از ارزش مي گردد). گويا سعدي با الهام از چنان احاديثي سخنان زير را به رشته نظم آورده که: سخن ماند از عاقلان يادگار ز سعدي همين يک سخن گوش دار گنهکار انديشناک از خداي بسي بهتر از عابد خودنماي که آن را جگر خون شد از سوز درد که اين نکته بر طاعت خويش کرد ندانست بر بارگاه غني سر افکندگي به ز کبر و مني بر اين آستان، عجز و مسکيني ات به از طاعت و خويشتن بيني ات همان گونه که امام رضا عليه السلام فرمود انسان معجب در خودپسندي تا حدّ دور دستي بلند پروازي مي کند [که سرانجام به سقوط و نابودي او منجر مي گردد] او در اين بلند پروازي حتي نسبت به خدا در موضع يک فرد «منّان» جا خوش مي کند. علي بن ميسره مي گفت: امام صادق عليه السلام مي فرمود: از منّان بودن بر حذر باشيد. گفتم: قربانت گردم، منّان بودن چگونه است؟ فرمود: يکي از شما راه مي رود و يا پشت بر زمين مي نهد و پاهاي خود را بالا مي گيرد، [و آن چنان احساس امنيت و رفاه دروني مي کند و از خود راضي مي گردد] که مي گويد: خدايا من فقط آهنگ رضاي تو دارم! همان امام عليه السلام فرمود: آن که براي احدي فضل و فزوني نشناسد بايد او را مُعجب به خويشتن و گرفتار خود کامگي در رأي برشمرد. از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است که فرمود: اگر گناه براي مؤمن از عجب و به خود باليدن بهتر نمي بود، خداوند متعال ابداً ميان بنده و ميان گناه او آزادي به وجود نمي آورد. امام صادق عليه السلام مي فرمود: براي من جاي بسي شگفتي است که فردي از رهگذر عمل خويش به عجب گرفتار مي آيد؛ ولي نمي داند که اين انحراف رواني او چه فرجام سوئي را براي او بارور مي سازد. کسي که دچار عجب مي باشد و اعمال خويش را از درون مي ستايد، تحقيقاً از راه و رسم هدايت و راه يابي به حق، به يکسو مي افتد و لذا مزايايي را براي خويش مدعي مي گردد که فاقد آن است، و قهراً بايد او را دروغگويي حرفه اي برشمرد. نخستين و کمترين عکس العمل و بازتاب سوئي که معجب را آماج خود قرار مي دهد، اين است که دستاويزِ باليدن را خداوند متعال از او سلب مي کند تا به او بفهماند که موجودي حقير و ناتوان است، و ناگزير خود بر خويشتن گواهي دهد که سخت حقير و بي مقدار مي باشد، همان گونه که با ابليسِ خودستا و خودپسند چنين کرد. عُجب عبارت از درختي است که بذر و دانه آن کفر است، و کاشتگاه و کشتزار آن عبارت از نفاق، و موادي که آن را تغذيه و سيراب مي کند، عبارت از درخواستها و توقعات نابحق وبي جا و ظلم و ستم مي باشد، و تنه و شاخه و ساقه هاي آن را جهل و ناآگاهي مي پردازد، و برگهاي آن بيراهگي و گمراهي است. و سرانجام، بَر و ميوه آن عبارت از لعنت و محروميت و دورباش از زحمت خدا و جاودانگي در آتش دوزخ مي باشد. فردي که معجب به نفساست، و خويشتن و رأي و نظر خود را مي ستايد احمقي بيش نيست؛ چون نمي تواند به انحراف رواني خود پي ببرد. و در نتيجه بصيرت خويش را در بينش حالاتي که بايد خود را از آنها برهاند از دست مي دهد، زيرا او گناهان خود را ناچيز تلقي مي کند و نسبت به آنها در بي تفاوتي بسر مي برد. عمل صالح و پاکيزه عبارت از عملي است که انسان در انجام آنها به ياد توفيق الهي باشد و اين احساس در او به وجود مي آيد که پيشرفت او در آن عمل از برکات توفيق خداوند متعال است، و نبايد به خود مغرور گشته و از رهگذر آن دچار خودپسندي گردد و بر خدا منت گذارد. باري رهنمودها و سيرت هاي الگوساز تربيتي و اخلاقي امام رضا عليه السلام آن چنان غني و پربار و فراوان است که بررسي هر يک از آنها به فرصت دور و درازي نياز دارد، و استقصاي همه آنها و بررسي و تحقيق علمي راجع به تک تک آنها نه تنها در اين مجال نمي گنجد؛ بلکه بر اطلاعات و معارفي عميق مبتني است که بضاعت مزجاةِ اين بنده بدانها سخت نارساست؛ لذا به پاره اي ارشادات اخلاقي و تربيتي آن امام بزرگوار اشاره کرده و با مرور بر آنها مستفيض شديم.
| |
|
 |
مجالس مناظره و مباحثه حضرت با علماء |
|
مأمون به فضل بن سهل دستور داد مجمعي از علما و مؤلفين مانند جاثليق، رأس الجالوت، رؤساي صائبين، هيربد بزرگ، علماي زرتشت، قاضي رومي و عدهاي از متکلمين (علماي کلام) تشکيل شود، وقتي که اينها حاضر شدند و به نزد مأمون راهنمائي شدند مأمون گفت: آيا حاضريد با پسر عم بدني من مناظره کنيد؟ آنها گفتند حاضريم، گفت فردا صبح که شد همهتان در اين جا حاضر شويد هيچ کس نبايد فردا از حضور تخلف کند، بعد کسي را نزد امام عليهالسلام فرستاد که به وي بگويد، اصحاب مقالات و اهل اديان غير اسلامي در پيش من جمعاند، فردا صبح نزد ما بيا، اگر دوست داري با آنها مناظره کن اگر هم مايل نيستي مانعي ندارد. [1] . امام عليهالسلام به قاصد مأمون گفت [2] نظرتان در اين باره که پسر عمت اينها را عليه ما جمع کرده چيست؟ نوفلي گفت مأمون ميخواهد تو را امتحان کند و من در اين جريان ميترسم، امام عليهالسلام خنديد و فرمود آيا ميخواهي بداني وقتي مأمون ديد من با اهل هر دين با دين خودش احتجاج و استدلال ميکنم از اين کارش پشيمان خواهد شد. [ صفحه 167] وقتي که مجلس تشکيل شد و حضرت رضا عليهالسلام بر همه آنها پيروز شد و مجلس پراکنده شد محمد بن جعفر صادق عليهالسلام از مأمون ترسيد که به حضرت رضا حسد برد و او را مسموم کند يا بلاي ديگري بسرش بياورد، به امام عليهالسلام سفارش کرد که عمويت از اين کار کراهت دارد، دوست دارم خود را حفظ کني. روايت شده: که سليمان مروزي متکلم خراسان (عالم به علم کلام) به مأمون وارد شد، مأمون او را اکرام کرد و صله داد، بعد برايش گفت: پسرعموي من از حجاز نزد من آمده، او علم کلام را و علماي کلام را دوست ميدارد، مانعي ندارد که تو تا روز ترويه [3] نزد ما بماني تا با او مناظره کني؟ سليمان گفت يا اميرالمؤمنين (خطاب به مأمون) من اکراه دارم در مجلس تو در ميان جماعت بنيهاشم از او مسئلهاي سئوال کنم و نتواند جواب دهد آنگاه ميان مردم مقامش پائين بيايد. مأمون گفت من بدين جهت به تو متوسل شدم که به مقام علمي تو آگاهم، مقصود من جز اين نيست که نگذاري او بتواند حجتي بياورد سليمان گفت باشد يا اميرالمؤمنين، ما را در يک جا جمع کن ولي ما را تنها نگذار و مراقب باش، مأمون کسي را نزد امام رضا عليهالسلام فرستاد که به حضرت بگويد که از اهل مرو کسي نزد ما آمده، او يکي از اصحاب کلام در خراسان ميباشد اگر ميخواهي با او مناظره کني بيا (مؤلف نتيجه [ صفحه 168] مناظره را ذکر نکرده اما کيست که نداند نتيجه چه بوده).
| |
|
 |
در معناي اخلاص |
|
قال عليهالسلام: و لا معرفه الا باخلاص. ترجمه: و حاصل نميشود معرفت حق تعالي مگر با اخلاص. شرح: قال الله تعالي: و ما امرو الا ليعبد الله مخلصين له الدين. و قال الله تعالي: الا لله الدين الخالص... خالص را در لغت معني کردهاند هر چيزيکه مصفي باشد و ممزوج بچيز ديگري نشود چه آنچيز ديگر پستتر باشد و يا نباشد و عمل خالص يعني مجرد از جميع شوائب. و لا تريد ان يحمدک عليه الا الله، و اين تجريد را عرف عمل خالص مينامند. و بعضي از محققين و مفسرين اخلاص را بقربت معني کردهاند يعني: ابقاع الطاعه خالصا لله وحده. خواجه عبدالله انصاري در منازل السائرين اخلاص را چنين معني کرده است: الاخلاص تصفيه العمل من کل شوب و بعد سه درجه براي اخلاص قرار داده است. درجهي اول - آنکه عمل را از خود نبيند، بلکه محض موهبت حق تعالي بداند که خداوند بدست او جاري فرموده است، و لا حول و لا قوه الا بالله الي آخر کلماته.. [ صفحه 393] قال اميرالمؤمنين عليهالسلام: طوبي لمن اخلص لله العباده و الدعاء، و لم يشتغل قلبه بما تري غياه و لم ينس ذکر الله بما تسمع اذناه و لم يحزن صدره بما اعطي غيره. و قال الباقر عليهالسلام: ما اخلص عبد الايمان بالله اربعين يوما او قال ما اجمل عبد ذکر الله اربعين يوما الا زهده في الدنيا و بصره دائها و دواءها و اتيت الحکمه في قلبه و انطق بها لسانه. سيد بزرگوار بحر العلوم رضوان الله عليه رساله مرقوم فرمودهاند در سير و سلوک و آن رساله خطي است و نزد اين جانب موجود است مناسب ديدم مقداري از آن رساله نقل کنم: قال السيد قدس سره: اما عالم خلوص پس بدانکه خلوص و اخلاص بر دو قسم است: اول - خلوص دين و اطاعت از براي خداي تعالي. دوم خلوص خود از براي او و اشاره باول است کريمهي ليعبدو الله مخلصين له الدين. و اين قسم در مبادي درجات ايمان است و بر هر کس تحصيل آن لازم و عبادت بدون آن فاسد و يکي از مقدمات وصول بقسم دوم است. و بر دومي اشاره شده است: که الا عباد الله المخلصين چون خلوص را از براي خود بنده ثابت فرموده. و در اول - از براي دين اثبات کرده و بنده را خالص کننده آن قرار داده است. و همچنين اشاره بقسم دوم است حديث: من اخلص لله يعني: [ صفحه 394] خود خالص شود و اول بصيغهي فاعل اداء ميشود و ثاني بصيغهي مفعول اداء و اين قسم از خلوص مرتبهايست داراي مرتبه اسلام و ايمان و نميرسد بآن مگر منظور بنظر عناية الله و موحد حقيقي نيست مگر صاحب اين مرتبه و ماداميکه سالک باين عالم داخل نشده دامن او از خوار خواره شرک مستخلص نشود، و ما يؤمن اکثرهم بالله الا و هم مشرکون و بنص کتاب الله سه مرتبه از براي صاحب اين مرتبه ثابت است. اول - آنکه از محاسبه محشر آفاقي و حضور در آن عرصه معاف و فارغ است، فانهم لمحضرون الا عباد الله المخلصين، چو اين طايفه بتوسط عبور بر قيامت عظماي انفسيه حساب خود را پس دادهاند پس حاجت بمحاسبهي ديگر ندارند. دوم - آنچه از سعادت و ثواب بهر کس عطا کرده شود مقابل عمل و کردار اوست مگر اين صنف از بزرگان، که کرامت و الطاف بر ايشان وراي طور عمل و فوق پاداش کردار اوست و ما تجزون الا ما کنتم تعملون الا عباد الله المخلصين. سوم - اين مرتبهاي است عظيم و مقامي است کريم و در آن اشاره بمقامات رفيعه و مناصب منيعه است و آن آنست که ايشان را ميرسد که ثناي الهي با آنچه سزاوار آن ذات مقدس است بجا آورند. سبحان الله عما يصفون الا عباد الله المخلصين. يعني: ايشان ميتوانند که ثناي الهي را يا آنچه سزاوار بارگاه اوست بجا آورند و صفات کبريائي را بشناسند و اين غايت مخلوق است و نهايت منصب ممکن، و تا ينابيع حکمت بامر خداوند بي ضنت از زمين دل ظاهر نشود بنده اين [ صفحه 395] جرعه را بتواند چشيد و تا طي مراتب عالم ممکنات را نکند و ديده در مملکت وجوب و لاهوت نکشايد بآن مرتبه نتواند رسيد آري تا کشور امکان را درنبرد پا بر بساط عند ربهم نتواند گذاشت و لباس حيوة ابديه نتواند پوشيد و حال آنکه بندگان مخلصين را حيوة ابديت ثابت و در نزد پروردگار خود حاضرند. و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون. و رزق ايشان همان رزق معلوم است که در حق مخلصين فرمود اولئک لهم رزق معلوم و قتل في سبيل الله اشاره بهمين مرتبه از خلوص است و اين دو رزق متحد است و قرين کون عند الرب است که عبارت ديگر قرب است که حقيقت ولايت که مصدر و شجره اصل نبوت است که انا و علي من شجره واحده و نبوت متفرع بر آن است و متولد از آن بلکه آن نور است و اين شعاع و آن صورت است و اين عکس و آن عين است و اين اثر چه ولي مخاطب بخطاب اقبل است و نبي به خطاب ادبر بعد از اقبل پس نبوت بي ولايت صورت نبندد و ولايت بدون نبوت ميشود و در حق مخلصين است که: ليس بينهم و بينه ان ينظروا الي ربهم الا رداء الکبرياء و کلام خاتم انبياء (ص) رايت ربي عز و جل ليس بيني و بينه الا حجاب من ياقوته بيضاء في روضه خضراء. هر دو از يک حجاب بيش نيست اگر چه در حجاب هم تفاوت باشد و در اين بشارت عظيم است مخلصين را که بشرف جوار سيد المرسلين [ صفحه 396] مشرفند و اين عالمي است فوق عالم ملائکهي مقربين چون حضرت رسول (ص) از جبرئيل پرسيد: هل رأيت الرب؟ قال: بيني و بينه سبعون حجابا من نور لو و دنوت واحد الا حرقت زياده بر اين نتوان در حق مخلصين بيان کرد چو عبارت از آن قاصر و اقهام خلق غير ما متحمل است الي آخر کلمات السيد (قدس سره). آنچه نوشته شد يا اخلاص در عبوديت و بندگي خداوند بود و يا اخلاص در خود عبد بود و لکن فرمايش امام عليهالسلام اخلاص در معرفت خداوند و شناسائي حق متعال است پس حمل کلام امام را باخلاص در عبوديت معني ندارد بلکه مراد اخلاص در معرفت و شناسائي حق تعالي است. و اينک ميپردازيم بمعناي اخلاص در معرفت. پس ميگوئيم: اخلاص در معرفت آن است که ذات مقدس حضرت سبوح قدوس صرف الحقيقه المقدسه چيزي باو چسبيده نيست صفات عين ذات اوست داراي معاني و احوال نيست. قال في التجريد و المعاني و الاحوال و الصفات الزائد الخ... و قال العلامه في شرح قول العلامه نصيرالدين الطوسي. اقول: ذهبت الاشاعره الي ان لله تعالي معان قائمه بذاته هي القدره و العلم و غيرهما من الصفات يقتضي القادريه و العالميه و الجيه الي ان قال و جماعه من المعتزله اثبتوا لله تعالي صفات زائده علي الذات و هذه المذاهب کلها ضعيفه انتهي. صفات زائده بر ذات معنايش تعدد قدماء است يعني قدماء ثمانيه و حکماء گفتهاند که معتزله قائل بنيابت شدهاند يعني ذات نائب مناب [ صفحه 397] صفات است از باب مثال خاصيت علم اتقان فعل است و اين اتقان مترتب بر ذات خود حق است بدون صفت علم يعني ذات قائم مقام علم است، و يا مثلا حدوث عالم مترتب است بر ذات مقدس بدون صفت قدرت و هکذا در باقي صفات. و در حقيقت اين جماعت نافي صفات حقند مگر بطور مجاز و منشأ توهم آنها اين است که اين صفات اعراض ميباشند که قائم بغيرند و حق تعالي منزه است از اين معاني.
| |
|
 |
بودن خداوند با مخلوق باحاطه علميه است نه بالذات |
|
قال الصادق عليهالسلام: في تفسير هذه الآيه هو واحد احدي الذات بابن من خلقه و بذلک وصف نفسه و هو بکل شيء محيط بالاشراف و الاحاطه و القدره و لا يعزب عنه مثقال ذره في السموات و لا في الارض و لا اصغر من ذلک و لا اکبر بالاحاطة بالعلم لا بالذات لان الاماکن محدوده تحويها حدود اربعه فاذا کان بالذات لزمه الحوايه. در اين حديث مبارک امام ششم عليهالسلام بينونت ذاتيه را دو مرتبه تصريح فرموده اول احديت ذاتيه که مقتضاي او بينونت ذاتيه است و خداوند فرموده و توصيف کرده است ذات خود را ليس کمثله شيء. و در دوم معيت را باحاطهي علميه تفسير فرموده نه باحاطهي ذاتيه و بسط و انبساط وجود که مقالهي حکماء است و بعد تعليل فرموده که احاطه ذاتيه و بسط و انبساط وجود که مقالهي حکماء است. و بعد تعليل فرموده که احاطهي ذاتيه مستلزم حوايه است. و عن محمد بن نعمان عن الصادق عليهالسلام: في قوله تعالي و هو الله في السموات و الارض قال عليهالسلام کذالک هو في کل مکان قلت بذاته فقال ويحک ان الاماکن اقدار فاذا قلت في مکان بذاته لزمک ان تقول في اقدار و غير ذلک و لکن هو بائن من خلقه محيط بما خلق علما و قدرة و احاطة و سلطانا. اقول: در تمام روايات اهل بيت وحي و عصمت عليهمالسلام: نهي شديد شده است از اينکه تعبير از خداوند بسنخيت بين خالق و مخلوق نشود يا آنکه از خداوند تعبير بوجود شده باشد. [ صفحه 428] قال اميرالمؤمنين: وجوده اثباته و دليله آياته، نه اينکه خداوند وجود باشد و بعد براي وجود مراتب قائل شوند و خداوند را حقيقه الوجود بدانند و بقيه را مراتب متوسطه و ضعيفه بدانند و بعد مطلب کشانده شود بوحدت وجود و يا اتحاد و يا حلول چنانچه مفصلا در اين رساله گذشت، بلکه خداوند مباينت کلي با مخلوق دارد.
| |
|
 |
همه کمالات فهميدن دين و تفقه در اوست |
|
در اين خطبهي مبارکه ميفرمايد: بر تو باد اي بندهي خدا آنچه را که قرآن از صفات خداوند بيان فرموده و آنچه را که پيغمبر خدا از معرفت خداوند فرموده است، پس اقتدا کن و طلب روشنائي کن بنور هدايت و اين نعمت را شکرگذاري کن پس فرمود عظمت خداوند بمقدار عقل خودت قياس مکن که هلاک خواهي شد. و بدان اي بندهي خدا که راسخين در محکم کساني هستند که وارد نميشوند در چيزهائي که از آنها پوشيده شده است و اقرار ميکند به ناداني خودشان و ميگويند مؤمن ميباشيم بآنچه خداوند فرموده و خداوند آنها را مدح فرموده بر اين اظهار عجزشان از چيزهائيکه احاطهي علمي به آنها ندارند و از آنها تعبير به راسخين در علم فرموده چون ترک کردند چيزي را که مکلف بآن نيستند و به بحث و کنه او نپرداختهاند. بيان: اين فرمايشات نصيحت است براي آنهائيکه وارد در علوم غريبه ميشوند از قبيل جفر و رمل و کيميا و ليميا و احضار ارواح و احضار و تسخير جن و تسخير آفتاب و تسخير ملائکه و امثال اينها کما اينکه اين ناچيز مدتي در پي جفر و رمل و کيميا و تسخير ارواح بودهام و لکن خدا و رسول خدا اين علوم را از ما نخواستهاند بلکه تمام کمال، تفقه در دين است. قال الباقر عليهالسلام: الکمال کل الکمال التفقه في الدين. و بالاتر از اين روش حکماء و صوفيه است که دست انداختهاند بکنه [ صفحه 423] خداوند و صفات خداوند و حقيقت الوجود را خداوند ميدانند و با آن رياضات شاقهي صوفيه که هيچ حديثي و روايتي بآن نحوه وارد نشده و اختراعاتي است از نزد خود آنها و مکرر در اين رساله نوشتهايم و اين جانب با اکابر صوفيه و اقطاب باصطلاح خودشان مجالس و بحثهاي زياد تا آنکه يک نفر از آنها در آخر، گفت دعا بفرمائيد خداوند ما را هدايت کند. بالجمله ما مکلف هستيم بفرمايشات قرآن و رسول خدا و ائمهي دين و آنچه احکام الهيه است و آنچه رئيس مذهب امام جعفر صادق روحي له الفداء فرمودهاند عمل کنيم ما مکلف هستيم خدائي که قرآن و رسول خدا و انبياء و ائمهي دين سلام الله عليهم اجمعين فرمودهاند او را بستائيم. اما مکلف نيستيم خدائي که آخوند ملاصدرا معرفي ميکند و يا شيخ اشراق معرفي ميکند او را بشناسيم و بسيار جاي تأسف است که بعضي از اساتيد حکمت که ما پيش آنها تلمذ نموديم چنان کلمات حکماء را وحي منزل ميدانستند که مطابق با فرمايشات ائمه بلکه بالاتر ميدانستند. قال ابو عبدالله عليهالسلام: ان الله عز و جل يقول و الي ربک المنتهي، فاذا انتهي الکلام الي الله فامسکوا، روايت را کافي مستندا نقل فرموده است. و قال ابو عبدالله من نظر في الله کيف هو هلک، اين روايت هم در کافي موجود است. باز در کافي مستندا عن محمد بن مسلم عن ابيجعفر صلوات الله عليه: اياکم و التفکر في الله و لکن اذا اردتم ان تنظروا فانظروا الي عظم عظيم خلقه. [ صفحه 424] قال سئلت اباجعفر عليهالسلام عن قول الله تعالي: اذا رأيت الذين يخوضون في آياتنا، الآيه... قال عليهالسلام: الکلام في الله و الجدال في القرآن فاعرض عنهم حتي يخوضوا في حديث غيره روايت کافي است.
| |
|
 |
توجيه رواياتي که موهم تشبيه است |
|
و عن الصادق عليهالسلام: حين سئله رجل عن قول الله عز و جل کل شييء هالک الا وجهه. قال عليهالسلام: ما يقولون فيه. قلت: يقولون يهلک کل شييء الا وجهه. فقال عليهالسلام: يهلک کل شييء الا وجهه الذي يؤتي منه و نحن وجه الله الذي يؤتي منه. و في روايه اخري عنه عليهالسلام: نحن وجه الله الذي لا يهلک و عن خثيمه قال سئلت ابا عبدالله عليهالسلام، عن قول الله عز و جل کل شيء هالک الا وجهه؟ قال عليهالسلام: دينه و کان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليهالسلام دين الله و وجهه و عينه في عباده و لسانه الذي نطق به و يده علي خلقه و نحن وجه الله الذي يؤتي منه. و عن الصادق عليهالسلام: ان اميرالمؤمنين قال في خطبة انا الهادي و انا المهدي و انا عين الله و لسانه الصدق و يده و انا جنب الله الذي يقول - ان تقول نفس يا حسرتي علي ما فرطت في جنب الله و انا يد الله المبسوطة علي عباده بالرحمه و المغفره و انا باب حطة الله. قال الباقر عليهالسلام: انه قال معني جنب الله انه ليس شيء اقرب الي الله من رسوله و لا اقرب الي رسوله من وصيه فهو في القرب کالجنب و قد بين الله تعالي ذالک في کتابه بقوله ان تقول نفس يا حسرتي علي ما فرطت في جنب الله يعني ولاية اوليائه. [ صفحه 408] محمد بن مسلم قال سئلت اباجعفر عليهالسلام: فقلت قوله عز و جل، يا ابليس ما منعک ان تسجد لما خلقت بيدي؟ فقال (ع): اليد في کلام العرب القوه و النعمه، قال الله تعالي و اذکر عبدنا داود ذالايد. و قال تعالي: و السماء بنيناها بايداي بقوه و قال تعالي: و ايدهم بروح منه اي قواهم، يقال لفلان عندي ايادي کثيره اي فواضل و احسان و له عندي يد بيضاء اي نعمه. و عن هشام المشرقي عن الرضا عليهالسلام: قوله تعالي بل يداه مبسوطتان. فقلت له يدان هکذا و اشرت بيدي الي يديه؟ فقال عليهالسلام: لو کان هکذا لکان مخلوقا. و اما القبضه فعن الصادق عليهالسلام في قول الله تعالي و الارض جميعا قبضه يوم القيمه. فقال عليهالسلام: لسليمان بن مهران يعني ملکه لا يملکها معه احد و القبض من الله في موضع آخر المنع - و البسط من الله تعالي الاعطاء و التوسع. قال الله عز و جل و الله يقبض و يبسط و اليه ترجعون. يعني يعطي و يوسع و يمنع و يضق و الفيض منه تعالي في موضع آخر الاخذ کما قال تعالي: و يأخذ الصدقات اي يقبلها من اهلها و يثيب عليها. قلت له فقوله عز و جل و السموات مطويات بيمينه؟ قال عليهالسلام: اليمين اليد و اليد القدره و القوه، يقول عز و جل و السموات مطويات بقدرته و قوته سبحانه و تعالي عما يشرکون. [ صفحه 409] و عن الصادق عليهالسلام: عن الروح التي في آدم في قوله تعالي فاذا سويته و نفخت فيه من روحي، قال: هذه روح مخلوقه لله و الروح التي في عيسي بن مريم مخلوقه لله. و عن الباقر عليهالسلام: في حديث الي ان قال و انما اضافه الي نفسه لانه اصطفاه علي سائر الارواح کما اصطفي بيتا من البيوت فقال بيتي و قال لرسول من الرسل خليلي و اشياه ذالک و کل ذالک مخلوق مصنوع محدث مدبوب مدبر. اقول: روايات اين باب را هم اگر بخواهيم ذکر کنيم از وضع رساله خارج خواهد شد و بهمين اندازه که ذکر کرديم غني و کفاية لاهلها.
| |
|
|
 |
آمار و اطلاعات |
|
| |