اگر توكلت نيكو بودى ، راه گم نمى كردى

http://www.axgig.com/images/53064560423669258574.jpg

حماد بن حبيب الكوفى گفت : سالى به حج شدم . از قافله باز افتادم و در بيابان سرگردان شدم . چون شب در آمد به وادى (اى ) رسيدم ، درختى بود در آن وادى . پناه بدان درخت دادم . چون تاريك شد، جوانى را ديدم جامه كهنه سفيدى پوشيده از براى وى چشمه آب پيدا شد، طهارت كرد و در نماز ايستاد. ديدم كه در پيش وى محراب بداشته شد. گفتم : اين ولى (اى ) است از اولياى خدا. من نيز در عقب وى نماز گزاردم ، چون از نماز فارغ شد به من نگريست و گفت : اى حماد! اگر توكلت نيكو بودى ، راه گم نمى كردى . پس دست من بگرفت و گفت : يا حماد! برو. من در عقب وى برفتم . مرا چنان مى نمود كه زمين را در زير قدم من در مى نوردند. چون صبح برآمد، گفت : اينك مكه ، برو. گفتم : بدان خداى كه اميد بر وى دارى كه بگو كه تو كيستى ؟ چون سوگند دادى ، منم على بن الحسين .

منبع : داستان عارفان
مؤ لف : كاظم مقدم


ادامه مطلب


[ جمعه 12 شهریور 1395  ] [ 7:01 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

نماز جماعت یا تخریب خانه

http://www.axgig.com/images/25875950907808210124.jpg

مرحوم شیخ طوسی به نقل از امام جعفر صادق صلوات اللّه علیه حکایت فرماید:
روزی به حضرت امیرالمؤمنین امام علیّ بن ابی طالب علیه السلام خبر رسید: عدّه ای از مسلمانانی که در همسایگی مسجد زندگی می کنند، به نماز جماعت در مسجد حاضر نمی شوند.
پس آن گاه امام، امیرالمؤمنین علیّ علیه السلام در جمع نمازگذاران حضور یافت و بعد از اقامه نماز، ضمن ایراد خطبه ای اظهار داشت:
شنیده ام عدّه ای از افراد، در مساجد ما و در صفوف مؤمنین مشارکت ندارند و با ما به نماز جماعت حاضر نمی شوند.
از این به بعد، کسی حقّ ندارد با آن ها هم غذا و همنشین و هم سخن گردد.
و همچنین کسی حقّ ندارد با ایشان پیمان زناشوئی ببندد و یا به ایشان کمک نماید، تا مادامی که آنان نیز همانند دیگران در جمع مسلمین حضور یابند و در نماز جماعت شرکت کنند.
سپس آن حضرت افزود: چه بسا ممکن است دستور دهم که خانه های چنین افرادی را بر سرشان تخریب کرده و آتش زنند و بسوزانند، مگر آن که از این عملشان دست بردارند و به درگاه الهی توبه نمایند.
امام جعفر صادق علیه السلام در ادامه افزود: مؤمنین به وظیفه خود که امیرالمؤمنین علیّ صلوات اللّه علیه مشخّص نموده بود عمل کردند و با افراد متخلّف ترک معاشرت و معامله نمودند، تا آن که بالأخره، آن ها از عمل خود پشیمان شده؛ و همراه دیگر نمازگذاران در مساجد؛ و نماز جماعت شرکت کردند.
(1)

1- امالی شیخ طوسی: ج 2، ص 308.

منبع : چهل داستان و چهل حدیث از أمیر المؤمنین علی علیه السلام

نویسنده : عبداللّه صالحی


ادامه مطلب


[ پنج شنبه 11 شهریور 1395  ] [ 6:05 PM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

تو نیز بخواب

http://www.axgig.com/images/60439030223771439801.jpg

سعدی (690 - 606 ه.ق) در کتاب گلستان، خاطرات زیبایی از دوران جوانی و کودکی خود نقل می کند که گاه بسیار نکته آموز و دل انگیز است . در یکی از این خاطرات می گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب ها بر می خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم .شبی در خدمت پدر - رحمة الله علیه - نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می خواندم . در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند . پدر را گفتم: از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند . پدر گفت: تو نیز اگر می خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی (1) و عیب آنان گویی و برخود ببالی. (2)

1) برگرفته از: سعدی، گلستان، باب دوم، ص 74 .
2) برگرفته از: گلستان، باب دوم، ص 86 .

منبع :حکایت پارسایان  نویسنده : رضا بابایی


ادامه مطلب


[ پنج شنبه 11 شهریور 1395  ] [ 1:53 PM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

هر صبح و ظهر و شام، تو از این مسجد، اذان می گویی؟

http://www.axgig.com/images/90732815992817559841.jpg

در شهری، مسجدی بود و آن مسجد را مؤذنی که بس ناخوش آواز بود . مسلمانان، او را از گفتن اذان باز می داشتند؛ اما او به اذان خود اعتقادی سخت داشتند و ترک آن را، روا نمی شمرد.
روزی در مسجد نشسته بود و وقت نماز را انتظار می کشید تا بر مناره رود، و بانگ اذان در شهر افکند . ناگاه مردی روی به جانب او کرد. نزدش آمد و نشست . گفت: مؤذن این مسجد تویی؟
گفت: آری .
گفت: هر صبح و ظهر و شام، تو از این مسجد، اذان می گویی؟
گفت: آری .
گفت: این هدایا، از آن تو است . پس جامه ای نو و چندین هدیه دیگر بدو داد. مؤذن گفت: این هدایا از بهر چیست؟
مرد گفت: ما به دین شما نیستیم و آیین دگری داریم. مرا در خانه دختری است بالغ و عاقل که چندی است میل اسلام کرده است . هر چه او را نصیحت می گفتم، سود نداشت. عالمان بسیاری از دین خود، نزد او آوردم تا پندش دهند و او را به حجت و موعظه، از اسلام برگردانند؛ سودی نمی کرد. چنین بود که تا روزی صدای تو را شنید. از خواهرش پرسید که این صدای نامطبوع چیست و از کجا است که من در همه عمر، چنین آواز زشتی از دیر و کلیسا نشنیده ام؟ خواهرش گفت که این بانگ اذان است و اعلام وقت نماز مسلمانان. باورش نیامد . از دیگری پرسید. او نیز همین را گفت . چون یقین گشتش که این بانگ از مسجد مسلمانان است، از مسلمانی دلش سرد شد . من نیز که پدر اویم از تشویش و عذاب رستم و بر خود واجب کردم که صاحب این بانگ را سپاس ها گویم و هدیه ها دهم. اگر بیش از این داشتم، بیش از اینت می دادم .(1)

1) برگرفته از: مولوی، مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 3390 - 3367 .مولوی در ادامه این حکایت می گوید: ایمان بسیاری از مسلمانان، همچون بانگ آن مؤذن است که اساس دین را سست می کند و نامسلمانان را به اسلام بی رغبت و بی اعتنا می کند.

منبع : حکایت پارسایان  نویسنده : رضا بابایی


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 10 شهریور 1395  ] [ 11:53 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]