آن را نمی توانم، این را نمی خواهم

http://www.axgig.com/images/23532078160872176436.jpg

در زمان بایزید بسطامی، کافری در شهر می زیست . همسایگان وی، پیوسته او را به اسلام دعوت می کردند و او همچنان بر آیین خود، پای می فشرد. روزی همسایگان، همگی گرد او جمع شدند و گفتند: بر ما است که خیر تو گوییم و برای تو خیر خواهیم. بدان که اسلام، آخرین دین است و هر که نه بر این آیین است، گمراه است . تو را چه می شود که دعوت ما را پاسخ نمی گویی و بر دین خود مانده ای .
گفت: بارها اندیشیده ام که به دین شما روی آورم؛ ولی هر بار که چنین قصدی می کنم، باز پشیمان می شوم.
گفتند: چیست که تو را از آن نیت خیر باز می گرداند؟ گفت: هر بار پیش خود می گویم اگر مسلمانی، آن است که بایزید دارد، من نتوانم، و اگر آن است که شما دارید، نخواهم. (1)

1) برگرفته از: مولوی، مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 3366 - 3356 .

منبع : حکایت پارسایان  نویسنده : رضا بابایی


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 10 شهریور 1395  ] [ 11:50 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

مدت ها زیست و همه عمر را به عبادت خدای - تعالی - گذراند

http://www.axgig.com/images/90985665496351935021.jpg

عیسی (ع) بر مردی گذشت که به چندین بیماری مبتلا بود: نه چشمی داشت که ببیند و نه پایی که راه رود؛ جذام بر سر و روی او زده بود و پوستش، پیسی داشت . به گوشه ای افتاده بود و می گفت: شکر آن خدای را که مرا عافیت داد و در سلامت نهاد!
عیسی (ع) بدو گفت: ای مرد!چه مانده است از بلا که تو را از آن عافیت باشد؟
گفت: عافیت و سلامت من بیش تر است از کسی که در قلب وی، معرفت به حق نیست .
عیسی (ع) گفت: راست گفتی . پس دست به وی مالید و درست و بینا و راست اندام شد . مدت ها زیست و همه عمر را به عبادت خدای - تعالی - گذراند . (1)

1) سعدی، گلستان و غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 910 .

منبع : حکایت پارسایان  نویسنده : رضا بابایی


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 10 شهریور 1395  ] [ 11:35 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

کاشکی این کوه ریگ، کوه گندم بود

http://www.axgig.com/images/59025105252899439077.jpg

قحطی، همه جا را گرفته بود . قرصی نان یافت نمی شد . در آن حال، مردی از بنی اسرائیل به کوهی از ریگ در بیابان رسید . پیش خود اندیشید که کاشکی این کوه ریگ، کوه گندم بود و من آن را پیش قومم می بردم و آنان را از رنج گرسنگی می رهاندم.
به شهر بازگشت . پیامبر آن روزگار نزدش آمد و گفت: در بیرون شهر چه دیدی و چه خواستی؟ گفت: کوهی دیدم که از سنگ های خرد (ریگ) انباشته بود. در دلم گذشت که اگر این همه، گندم می بود، همه را صدقه می دادم و قحطی را بر می انداختم . پیامبر قوم گفت: بر تو بشارت باد که ساعتی پیش، فرشته وحی بر من نازل شد و گفت که خدای - تعالی - صدقه تو پذیرفت و تو را چندان ثواب داد که اگر تو آن همه گندم می داشتی و به صدقه می دادی، ثواب می داد . (1)

1) برگرفته از: غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 454 .

منبع : حکایت پارسایان  نویسنده : رضا بابایی


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 10 شهریور 1395  ] [ 11:26 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

اکنون در چنان حالی است که دوزخیان نیز از او ننگ دارند

http://www.axgig.com/images/33988176595478889076.jpg

بشر بن منصور، یک روز نماز می گزارد . کسی کنار او نشسته بود و نماز وی را می نگریست . پیش خود، بشر را تحسین می کرد و حسرت می خورد . از درازی سجده ها و حالت او در نماز تعجب می کرد و در دل، به او آفرین می گفت.
بشر نماز خود را پایان داد و همان دم، رو به مردی که در گوشه نشسته بود و او را می نگریست، کرد و گفت: ای جوانمرد!تعجب مکن . کسی را می شناسم که چون به نماز می ایستاد، فرشتگان صف در صف می ایستادند و به او اقتدا می کردند. اکنون در چنان حالی است که دوزخیان نیز از او ننگ دارند. مرد گفت: او کیست؟ گفت: ابلیس . (1)
بزرگی گفت: اگر همه شب بخوابید و بامداد در دل بیم داشته باشید، بهتر از آن است که همه شب تا صبح عبادت کنید و بامداد، گرفتار عجب و کبر باشید . اول گناه که پدید آمد، کبر بود که از شیطان سر زد . (2)

1) برگرفته از: غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 277.
2) همان.

منبع : حکایت پارسایان  نویسنده : رضا بابایی


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 10 شهریور 1395  ] [ 11:23 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]