راه ناتمام

سه شنبه 26 آبان 1388  11:36 AM

راه ناتمام

قيصر امين‌پور

آن‌روز

بگشوده بال و پر

با سر به سوي وادي خون رفتي

گفتي:

ديگر به خانه باز نمي‌گردم

امروز من به پاي خود رفتم

فردا

شايد مرا بياورند به شهر

بر روي دست‌ها

اما؛

حتي تو را به شهر نياوردند

گفتند:

چيزي از او به جاي نمانده

جز راه ناتمام!


با نامه‌هايت بوي باران مي‌فرستادي

دوشنبه 25 آبان 1388  6:37 PM

با نامه‌هايت بوي باران مي‌فرستادي

نجمه بنائيان بروجني ـ بروجن

يك جفت پوتين مانده با يك پيرهن تنها

با خاطرات كهنة اين پيرزن تنها

يادش به خير، آن روز از قرآن ردش مي‌كرد

با كاسة آبي كه مي‌لرزيد و... زن تنها

در چشم‌هايش خيره ماند و: زود برگردي

سخت است توي غربت اين شهر، من تنها...

شب‌هاي سختي بود، باور كن براي تو

دلتنگ بودم، ياد چشمانت، صداي تو

روحم فرو مي‌ريخت، هي ديوانه‌ام مي‌كرد

اما صبورم كرده انگاري خداي تو

تكرار مي‌كردم كه امشب... نه، نه فردا صبح

حتماً مي‌آيي يا خودت، يا نامه‌هاي تو...

 

با نامه‌هايت بوي باران مي‌فرستادي

بويي شبيه نان و ريحان مي‌فرستادي

هر وقت تنهايي مرا اندوهگين مي‌كرد

روز تولد مي‌شدي، جان مي‌فرستادي

در پاكتي كه بوي باروت و شهادت داشت

با خاك‌هاي جبهه، ايمان مي‌فرستادي

سر كرده‌ام با يك دهه پاييز، دور از تو

با روزهاي سرد و دردانگيز، دور از تو

ارديبهشت از چشم‌هايم شرم خواهد كرد

مرداد هم، آذر و بهمن نيز دور از تو

در صفحه‌هاي خستة تقويم مي‌ميرند

مثل من از غصه‌ات لبريز، دور از تو

من خواب ديدم خانة ما مثل سنگر شد

در عكس‌هايت، هر چه تو يك جور ديگر شد

دستي تكان دادي و دور و دورتر رفتي

تصويرت انگاري به خون غلتيد و پرپر شد

تو مثل يك نور سپيد از پيش من رفتي

مثل كسي كه ناگهان شكل كبوتر شد!

شكل كبوتر شد كه پابرجا بماني تو

مثل شكوه و آبي دريا بماني تو

دور از تمام چشم‌هاي شور و بد ـ تنها

مثل نگيني سبز بر دنيا بماني تو

شكل كبوتر شد كه‌اي آباد، اي ايران

تا زنده است و زنده‌اي، زيبا بماني تو


زخم

یک شنبه 24 آبان 1388  11:21 AM

زخم

كيقبادي‌، عباس‌ ـ اصفهان

ماييم‌ و يك‌ بهار چمن‌هاي‌ سوخته‌

آيينه‌‌دار دشت‌ و دمن‌هاي‌ سوخته‌

ماييم‌ و يك‌ بهار گل‌ از خم‌ّ خون‌چكان‌

ماييم‌ و يك‌ قطار بدن‌هاي‌ سوخته‌

يعقوب‌ را بگوي‌ كه‌ چشم‌ انتظارِ كيست‌؟

از راه‌ مي‌رسند كفن‌هاي‌ سوخته‌

آن‌ داغ‌ سخت‌ را كه‌ دل‌ كوه‌ مي‌گداخت‌

گفتند مردمان‌ به‌ دهن‌هاي‌ سوخته‌

بر شانه‌ مي‌برند شهيد قبيله‌ را

دل‌هاي‌ داغدار و بدن‌هاي‌ سوخته‌

اين‌ عصر كربلاست‌ نه‌ صبح‌ قيامت‌ است‌

خورشيد خون‌ گرفته‌ و تن‌هاي‌ سوخته‌

آمد بهار و داغ‌ دل‌ لاله‌ تازه‌ شد

در حيرتم‌ ز تازه‌ شدن‌هاي‌ سوخته‌


ردّ معطر

شنبه 23 آبان 1388  6:03 PM

ردّ معطر

حيدري، زهرا ـ مهاجران، مركزي

تقديم‌ به‌ جانبازان‌ شيميايي‌

 

رد معطر و نجيب‌ تو را گم‌ كرده‌ام‌

در ازدحام‌ اين‌ همه‌ بو...

به‌ جا نمي‌آورم‌ سرفه‌هايت‌ را

در گستاخي‌ اين‌ همه‌ صدا...

اينجا پر از سلاح‌هايي‌ است‌

            كه‌ در خداحافظ‌ تو، جان‌ مي‌گيرند

و كبوتران‌ چاهي‌ دلتنگي‌

كه‌ از دهان‌ تو پَر مي‌كشند

و در كرانه‌هاي‌ خاكستري

                                    گم‌ مي‌شوند

براي‌ ديدنت‌ از بلندي‌هاي‌ زاگرس‌ بالا مي‌روم‌

هواي‌ پاك‌ سر مي‌كشم


فردا، از آن‌ ماست‌

جمعه 22 آبان 1388  11:17 AM

فردا، از آن‌ ماست‌

حسام مظاهري، محسن ـ اصفهان

تقديم به شهيد حاج‌حسين خرازي

 

آن‌ مرد رفت‌ و گفت‌:

«اين‌ راه‌، رفتني‌ است‌؛

            حتي‌ بدون‌ يا

            حتي‌ بدون‌ سر

                        حتي‌ بدون‌ دست‌»

آن‌ مرد رفت‌ و گفت‌:

«در امتداد آن‌

پيمان‌ِ در الست‌

            بايد ز جان‌ رهيد

                        بايد ز دل‌ گسست‌»

آن‌ مرد رفت‌ و گفت‌:

«مولايمان‌ حسين‌

چشم‌ انتظار ماست‌

                        برخيز همسفر

                        فردا از آن‌ ماست‌.»


اميد مهدي‌نژاد

پنج شنبه 21 آبان 1388  8:01 PM

اميد مهدي‌نژاد

بيا و قافله‌ها را به راه برگردان

به پايتخت زمين پادشاه برگردان

به بادهاي پريشان امانتي بسپار

عصاي معجزه در دست روي صحنه بيا

و مار شعبده را در كلاه برگردان

بياد گلة بي‌پاسبان حيران را

از آستانة كشتارگاه برگردان

ستاره از رمق افتاد، شب مضاعف شد

چراغ راهنما را به ماه برگردان

به يك اشاره قطار غرور انسان را

از انتهاي همين ايستگاه برگردان

ميان خيل خدايان تازه، گم شده‌ام

مرا به آن طرف لا اله برگردان


روي‌ موج‌ جنون‌

چهارشنبه 20 آبان 1388  8:33 PM

روي‌ موج‌ جنون‌

محمدپور، اسماعيل‌ ـ رشت

جمله‌اش‌ مبتدا نمي‌خواهد، لحظه‌هايش‌ پر از خبر شده‌ است‌

تيترهاي‌ عزيز بنويسيد، سرفه‌‌هايش‌ شديدتر شده‌ است‌

بنويسيد «داشت‌ مي‌سوزد!»، بنويسيد «داشت‌ مي‌ميرد!»

در نفس‌هاي‌ لختة اين‌ مرد، گاز اعصاب‌ شعله‌ور شده‌ است‌

چشم‌‌هايش‌ دو تيلة ساكت‌، دست‌هايش‌ دو تكه‌ چوب‌، آري‌

دوست‌ دارد بغل‌ كند او را، تازه‌ اين‌ روزها پدر شده‌ است‌

دوست‌ دارد بغل‌ كند او را، دوست‌ دارد كه‌ حس‌ كند او را

دوست‌ دارد كه‌ حس‌ كند بابا، ديگر آمادة سفر شده‌ است‌

گاه‌ خيره‌ به‌ دور مي‌گريد...، گاه‌ خيره‌ به‌ خويش‌ مي‌خندد...

گريه‌ و خنده‌، هر دو را عشق‌ است‌، عشق‌ اين‌گونه‌ دردسر شده‌ است‌

بيست‌ويك‌ سال‌ روي‌ موج‌ جنون‌، بيست‌ويك‌ سال‌، ربّنايش‌ خون‌

... و دعايي‌ كه‌ مرگ‌ مي‌خواهد، ... و دعايي‌ كه‌ بي‌ اثر شده‌ است‌


خاك بهشت

جمعه 24 مهر 1388  11:15 PM

خاك بهشت

مهدي فرجي

اين خاك بهشت است كه قيمت شدني نيست

ريگ ملكوت است؛ عقيق يمني نيست

افتاده ابوالفضل ابوالفضل در اين دشت

ديگر علم هيچ يك انداختني نيست

در خاك؛ تو را دفن نكرديم و دميدي

اين گل؛ گل خودروست؛ گل كاشتني نيست

يك دست تو اين گوشه و يك دست تو آن سو

بين‌الحرميني كه در آن سينه‌زني نيست

دعوت شدة مجلس خوباني و آنجا

رختي به برازندگي بي‌كفني نيست

برخاستي و جان تو را خواست؛ وگرنه

هر رود به صحرا زده درياشدني نيست


  • تعداد صفحات :2
  • 1  
  • 2