همه سربازی‌های دنیا هم تلخ نیست!

از زمانی که یادم میاد اوضاع همینجوری بود. تا میای یه ذره از زندگی لذت ببری و جوونی کنی یه چیزی محکم مث پتک می‌خوره تو سرت که آهای شازده حواست باشه مهلتت داره تموم میشه ها ... هنوز درست و حسابی استراحت نکردی و خستگی کنکور و استرس اعلام نتایج از تنت بیرون نرفته که باید بیای دانشگاه و دوباره کلاس درس و امتحان میان‌ترم و پایان ترم و کوییز و ... ولش کن اصلا، بگذریم، خون خودتو کثیف نکن.

در ادامه مطلب می خوانید...............

 


ادامه مطلب


[ پنج شنبه 23 اردیبهشت 1395  ] [ 4:55 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

هفت سین مهدوی!

لحظات شورانگیزیست پایان فراق و آغاز وصال! روزهایی که همه پا به پای طبیعت در حال تغییرند!

و در پی زدودن کهنگی ها از در و دیوار خانه تن و جانند … انگار تو در این هیاهو ها گم شده ای…

یادمان رفته پیوند طبع خویش و طبیعت را…

حواسمان نیست ،صحنه آرایی دل را برای محبوب!

در ادامه مطلب می خوانید....

 


ادامه مطلب


[ پنج شنبه 23 اردیبهشت 1395  ] [ 4:54 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

دلتو برای او خالی کن تا به خدا برسی.

فکر کن بعد از یک روز پرکار و تحت فشارهای جسمی و روحی شدید به خونه می‌رسی، کیفتو پرت می‌کنی یه گوشه مدتی روی مبل دراز می‌کشی تا کمی جون بگیری تا بتونی به مابقی کارهات برسی،کنترل رو برمی‌داری میزنی شبکه شش تا ببینی دنیا چه خبره… وااااای غوغایه انگار… جنگ…فقر…قتل …کشتار… وااای… تصمیم می‌گیری خاموشش کنی… یه نفسی از عمق وجودت می‌کشی و می‌گی ای بابا!!! ناامیدانه گوشیتو بر می‌داری تا از طریق دنیای مجازی سری به دوستات بزنی.

در ادامه مطلب می خوانید..............

 


ادامه مطلب


[ پنج شنبه 23 اردیبهشت 1395  ] [ 4:51 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

سرمشق انتظار

سکوت کوچه را گام‌های با صلابت دو مرد در هم شکست. زنی در انتهای کوچه پشت در خانه اش ایستاده بود، چادر را روی صورت کشید اما چشم‌هایش گشادتر و گوش‌هایش تیزتر شد تا زمزمه آن دو را بشنود. یکی از آنان دست بر آسمان برده گفت: به خدا قسم ای اباذر علی همان محمد (ص) است و محمد (ص)، علی(ع)… ولایت او همان "خبری عظیمی ست که در آن اختلاف کردند." به خدا قسم؛ اگر علی نبود لحظه‌ای زیستن در این دنیا برای سلمان میسر نمی‌گشت…

در ادامه مطلب می خوانید......

 

 

 


ادامه مطلب


[ پنج شنبه 23 اردیبهشت 1395  ] [ 4:48 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

با او بودن یا نبودن مهم این است!

سال‌ها پیش فیلمی را دیدم که خیلی برایم جذاب و هیجان انگیز بود. داستان فیلم مربوط می‌شد به یک شرکت بزرگ تولید آدم. بله، آدم. در این شرکت که به نوعی تنها کمپانی موجود روی زمین هم بود، آدم‌هایی با شکل‌ها و توانمندی‌های گوناگون تولید می‌شدند، تا در خدمت اهداف همان کمپانی باشند. حقیقتش این بود که آنجا یک کارخانه‌ی بزرگ برده‌سازی- البته به شکلی نو و جدید- بود. چندین سال از تماشای آن فیلم گذشت و من به کلی آن را فراموش کرده بودم تا به یک مجموعه کتا از نیل پستمن برخورد کردم. پستمن، استاد دانشگاه نیویورک، جامعه شناس و پژوهشگر مسائل ارتباط جمعی بود. مطالعه کتاب او مرا ناخود آگاه به یاد همان فیلم انداخت. فیلم کمپانی بزرگ برده‌سازی!

در ادامه مطلب می خوانید.....

 

 

 


ادامه مطلب


[ پنج شنبه 23 اردیبهشت 1395  ] [ 4:43 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

روز موعود نزدیک است...

فرزندم را آب برده و مردمان را خواب ...بخواب فرزندم، این دنیا این قدر بی‌رحم است که هرگز به یاد مرگ تو نخواهد گریست. آدم‌های این دنیا چنان بی‌تفاوت‌اند که هرگز تو را به یاد نخواهد سپرد ...

فراموش نمی‌کنم آن لحظه‌ای که این لباس را تنت کردم و این کفش‌ها را پوشیدی ،مدام به این فکر می‌کردم که آن‌ها را در خاک یونان از پا در میاوری.

 

 

در ادامه مطلب می خوانید.....


ادامه مطلب


[ شنبه 18 اردیبهشت 1395  ] [ 10:40 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

کمی صبور باش، آن ابرهای نزدیک باران دارند.

من، راه و رسم صبوری را بلد نیستم. فقط بلدم غُر بزنم! گفته‌ای بر طول غیبت صبر کنم؛ یعنی اینکه اگر تمام جمعه‌های تقویمم هم ضربدر خورد، باز منتظر بمانم؛ گفته‌ای اگر کم تحمّل‌ها، دائم زیر گوشم کُری خواندند و آمدنت را به مسخره گرفتند، صبور باشم؛ گفته‌ای اگر در مسیر انتظار به بلا و مصیبتی گرفتار شدم، طاقت بیاورم؛ {1} من امّا... از این امتحان‌های ریز و درشت می‌ترسم. از شنیدن وصف آدم‌هایی که در آخرالزمان، قلبشان به بهانه‌ی ناچیزی زیر و رو می‌شود، وحشت دارم. از اینکه آخرکار، اسمم را در لیست «شتاب زدگان» ببینم، قلبم می‌گیرد.

در ادامه مطلب می خوانید......

 

 

 


ادامه مطلب


[ شنبه 18 اردیبهشت 1395  ] [ 10:33 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

من به راه‌های آسمان، داناترم تا راه‌های زمین

گم شده‌ایم. سرگردان در کوچه‌های زمین. نشانی در دست، مبهوت به تمام درهای بسته نگاه می‌کنیم. هیچ‌کدامشان شبیه دری نیستند که ما گم کرده‌ایم. شبیه جایی نیستند که روزی از آن راه افتادیم و حالا دلمان می‌خواهد به آن برگردیم.
مرد ایستاده کنار دیوار کوچه. ما گیج و سردرگم از کنارش رد می‌شویم. دستمان را میگیرد. یک لحظه چشم در چشم می شویم. میگوید: "کجا؟" میگوییم:"رهامان کن! پی جایی میگردیم."

در ادامه مطلب می خوانید....

 


ادامه مطلب


[ شنبه 18 اردیبهشت 1395  ] [ 9:43 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

فوائد یاد امام زمان......

یکی از بچه ها گفت: عذر می خوام من برا اینکه روشن بشم می پرسم یاد حضرت چه فایده ای داره؟ حالا به فرض من تونستم صبح تا شب به یاد ایشون باشم چی میشه؟

دوست ام گفت:سوال خوبی کردی شایدبه علت اینکه ما سعی نمی کنیم زیاد به یاد امام زمان مون باشیم همین ندونستن فایده هاست. دقت کنین"به یاد بودن" یکی از نشانه های دوستی و محبته و هر دوستی به یاد دوستش هست.لابد برای شما هم اتفاق افتاده که گاهی به دوستی برخورد کردیم، او پس از احوال پرسی گفته اتفاقا امروز صبح به یاد تو بودم، همین خبری که او به شما میده و می فهمید به یادتون بوده، شما رو خوشحال می کنه و محبت او رو در دل شما زیاد می کنه. او با این کارش اعلام کرده که واقعا به شما علاقه داره. ما هم هر چه بیشتر به یاد امام زمانمون باشیم، بیشتر به اون حضرت اظهار ارادت و علاقه کردیم.

نکته ی دیگه اینکه دوستی و محبت دو طرفه هست وقتی شما متوجه شدین دوستت تون به یاد شما بوده، شما هم بیشتر به یاد او هستین و گاهی براش دعا می کنین و...

 

در ادامه مطلب می خوانید....


ادامه مطلب


[ دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  ] [ 10:37 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]

صاحب خانه...

آنچه ما کردیم با خود هیچ نابینا نکرد

          در میان خانه گم کردیم، صاحبخانه را

آری، خانه، دنیا و صاحبخانه مولاست، و ما نابیناهایی هستیم که دیدگانمان فقط رنگهای محدود دنیایی را می بیند. ما آن نابیناهایی هستیم که گناهانمان حایل بین ما و امام زمانمان شده و قدرت دیدن نور و درک حضور صاحبخانه را نداریم.


و چقدر قبیح است که وارد خانه ای شوی، بدون اینکه دنبال صاحبخانه بگردی سعی کنی که از نعمتهای داخل خانه استفاده کنی. اینقدر مشغول شوی که صاحبخانه را نبینی و نادیده بگیری.


می خواهم حالت صاحبخانه را تصور کنم. شاید صاحبخانه گوشه ای می ایستد، به رفتارت نگاه می کند، اما تو اصلا متوجه او نیستی؛ می خوری، می آشامی و حتی گناه می کنی. و او آرام نگاه می کند و برایت سر تکان می دهد.

 

در ادامه مطلب می خوانید.....


ادامه مطلب


[ دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  ] [ 10:04 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]