یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
چون به شما علاقه دارم ، به روی چشم

در تاریخ جنگ های بین المللی و مذهبی ، حفظ اسرار از شاخصه های مهم پیروزی طرفین بوده . كه عدم بی اعتنایی به رعایت آن بعضاً‌ خسارات جبران ناپذیری را به بار آورده است . در جنگ عراق علیه جمهوری اسلامی ایران ، عملیات (والفجر8) رعایت این اصل مهم در كنار اصل غافلگیری ، فتح بندر استراتژیك فاو را در پی داشت . ابراهیم حالت عجیبی داشت و بیشتر اوقات در حال ذكر و دعا بود و كمتر حرف می زد . نخل های بوفلفل شاهد ذكر و مناجات شبانه اش بوده اند و محرم اسرار او در نیمه های شب آن هنگامی كه اشك شوق وصال مولا از چشم های او جاری می شد . ابراهیم به شهید محمدتقی عظیمی كه فرمانده گروهان شهید دستغیب از گردان امام حسین (ع) را بر عهده داشت ، تذكر می داد كه حتماً 48 ساعت قبل از شروع عملیات به من اطلاع بده و محمد تقی می گفت خلاف مقررات است ، ولی چون به شما علاقه زیادی دارم چشم .
شاید گفتن اسرار یك عملیات بزرگی چون والفجر 8 دور از تحمل و تدبیر یك فرمانده باشد ، ولی كسی كه تمام وجودش را وقف اسلام و انقلاب نموده است خود اسراری دارد و دلدادگی با مولا و خود سرّی است كه از درون خود دارد . شهید تقی 48 ساعت قبل از شروع عملیات به ابراهیم اطلاع می دهد كه خلاصه شب موعود فرا رسیده است و ابراهیم با شنیدن این خبر چهره اش خندان می شود و از تقی تشكر می كند . ابراهیم در این ساعات مانده به شروع عملیات كارش ذكر و دعا در میان نخل های بوفلفل بود و كسی نمی دانست كه او از خدا چه می خواهد . خلاصه شب عملیات فرا می رسد و هنگام عزیمت است و وداع عاشقان و طلب شفاعت خواستن از یكدیگر . هنگام سوار شدن قایق ها ، شهید تقی به ابراهیم می گوید : ابراهیم تو چرا اصرار داشتی زمان عملیات را بدانی . ابراهیم گفت : می خواستم در این ساعات آخر عمرم بهتر با خدایم حرف بزنم. شهید ابراهیم كیانی و شهید محمد تقی عظیمی در همین عملیات به فیض بزرگ شهادت نائل می شوند .
«به روان پاك همه ی شهدای عملیات فاو درود می فرستیم.»
راوی : نور محمد كلبادی نژاد




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 14 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]




امداد الهی

عملیات لو رفت و معبرهایی كه برای عملیات باز شده بود ، توسط نیروهای عراقی شناسایی شد. وقتی عراقی‌ها فهمیدند كه رزمندگان قصد انجام عملیات را دارند، تلاش كردند كه به رزمندگان بفهمانند كه ما از انجام عملیات با خبر هستیم تا از این طریق آن‌ها را از انجام آن منصرف كنند. با این‌كه بچه‌ها فهمیده بودند كه عملیات لو رفته است ولی این امر هیچ خللی در روحیه و اراده بچه‌ها ایجاد نكرد. آن‌ها تصمیم گرفتند به هر شیوه ممكن منطقه را از وجود نیروهای عراقی پاك كنند. برای همین ، همه نیروها خود را برای انجام یك عملیات گسترده آماده كردند و برای آن آرام و قرار نداشتند. برای شركت در عملیات لحظه‌شماری می‌كردند . قبل از عملیات هوا ابری شد و باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. باران نیروهای عراقی را كلافه كرده بود. آن‌ها به گمان این‌كه رزمندگان در این شرایط جوی توانایی انجام عملیات را ندارند، فرمان آماده باش را لغو كردند و به سنگرهای خود برگشتند و مشغول استراحت شدند. بالاخره دستور حركت صادر شد و بچه‌ها هم از این فرصت استفاده كردند و به طرف دشمن به راه افتادند و خودشان را به محل استقرار دشمن رساندند. بارش باران موجب شد كه دشمن متوجه سر و صدای ناشی از جابجایی بچه‌ها نشود. وقتی بچه‌ها به نقطه مورد نظر رسیدند. بعد از مدتی ابرها كنار رفت و آسمان صاف شد. با بیرون آمدن ماه از پشت ابر، زمین مثل روز روشن شد و شرایط برای یك حمله جانانه آماده گشت. پس از هماهنگی‌های لازم دستور حمله صادر شد و بچه‌ها به طرف سنگرهای دشمن حركت كردند. با نزدیك شدن به سنگر دشمن رزمندگان شروع كردند به الله‌اكبر گفتن و تیراندازی كردن. فریاد الله‌اكبر بچه‌ها ، چنان ترسی در دل نیروهای عراقی در حال‌استراحت ایجاد كرده بود كه آن‌ها دست و پایشان را گم كرده بودند. حتی نتوانستند مقاومتی در برابر رزمندگان انجام دهند. تا آن‌ها بیایند بجنبند در عرض 10 دقیقه خط دشمن شكسته شد و تعدادی زیادی از نیروهایش نابود شدند و تلفات سنگینی به آن‌ها وارد شد.
احمد احمدی
منبع:نشریه سبز و سرخ




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 14 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]
سرباز امام زمان (عج ) اشتباه نمی كند

سال 1362 در تیپ مالك اشتر، آماده برای انجام یك عملیات برون مرزی شدیم. از این كه این بار دوستان نزدیكم «ابو داوود» پیرمردی ازكربلا . «ابومحمد» جوانی ازبغداد و «ابو حسن» از بچه‌های «كاظمین» مرا در این ماموریت همراهی می كردند، بسیار خوشحال بودم. هر كداممان، تجهیزات لازم كه اسلحه‌ی كلاش و یك آرپی‌جی با گلوله‌ی اضافی بود را برداشتیم. هنگام حركت با خودم گفتم تا جایی كه ممكن است، مین‌های كوچك ضد نفر 14 M آمریكایی را دور شال لباسِ كردی ‌ام، جاسازی كنم تا از قدرت مانور بیشتری، هنگام حضورمان در عمق خاك عراق ، برخوردار باشم. پس از طی مسافتی به پایگاهی كه تقریباً 7 كیلومتر با خط مرزی فاصله داشت و محل استقرار مجاهدین عراقیِ حامی جمهوری اسلامی بود، رسیدیم . بر خلاف شب‌های قبل، این بار هوا كاملاً مهتابی بود تا حدی كه با چشم غیر مسلح می شد اطراف را دید. در مسیر راه به تپه‌ سنگی رسیدیم كه از آن‌جا پاسگاه «ریشنِ» عراق به راحتی دیده می شد. كوچك ترین بی احتیاطی و سهل انگاری در خصوص مسایل امنیتی و حفاظتی ، بی تردید موقعیت‌مان را لو می داد. رو به ابوداوود پیرمرد گروه‌مان كردم و گفتم: ابوداوود! تپه‌ی كنار دست پاسگاه عراقی‌ها را می بینی؟ می خواهم هر طور شده خودم را به آن‌جا برسانم و پرچمی را كه همراه من است، روی آن نصب كنم و دور تا دورش را هم مین كاری كنم تا وقتی، تكان‌های مداوم پرچم، توجه عراقی‌ها را به خود جلب كرد و آن‌ها را به طرف خود كشید، مین‌ها منفجر شوند وعراقی ها آسیب ببینند. با وسواس هر چه تمام به اتفاق یكی از دوستان كار را به پایان رساندم و بلافاصله به نزد دوستان مجاهد عراقی‌ام برگشتم. بعد از دقایقی استراحت، برای ادامه‌ی حركت و ماموریت‌مان آماده می شدیم كه ناگهان با عبارت وحشتناك «توكیستی ؟» فردی، از حركت باز ایستادیم. ترس و دلهره سراسر وجودمان را فرا گرفته بود. در فاصله‌ی زمانی كوتاه به حالت نیم خیز، پشت سنگ‌های اطراف تپه اسلحه را به سوی آن فرد ناشناس نشانه گرفتم. در هاله‌ای از تردید بودیم كه آن فرد چه كسی می تواند باشد و وابسته به چه مجموعه‌ای؟ عراقی است یا ایرانی؟ مجاهد است یا ... . ثانیه‌هایی چند با شلیك چند گلوله از سوی گشتی به سوی ما حقیقت لو رفت و ما پی بردیم كه یك گشتی عراقی ساعتی است، ما را زیر نظر گرفته تا در یك فرصت مقتضی، زنده ما را به اسارت درآورد. به لطف خدا با شلیك چند گلوله به سمت آن چند نفر گشتی، توانستیم از شر‍‌‍‍‍‍‍‍‍‍آن‌ها خلاص شویم. عراقی‌های بالای پایگاه ریشن به گمان این كه گشتی، كارش را با موفقیت انجام داده و توانسته ما را بكشد و یا اسیر كند، از انجام هر گونه واكنش پرهیز كردند. شرایط، بغرنج و بحرانی شده بود و دیگر ادامه‌ی حركت به صلاح گروه نبود و هر طور شده باید به عقب برمی‌گشتیم. فرار را برقرار ترجیح دادیم. با دیدن چند گشتی عراقی بر سرعت‌مان افزودیم، گویا عراقی‌ها به حقیقت موضوع و اتفاق پیش آمده، پی برده بودند و تلاش كردند تا هر طور شده ما را به اسارت خود درآوردند. در مسیر عقب نشینی‌مان، فریادهای پیاپی ابوداوود مبنی بر سرعت بخشی هر چه بیشتر به حركت ، ما را به خود آورد، او با ولعی دو چندان، فریاد می كشید و می گفت: حسینی، تو نباید گیر آن‌ها بیفتی. با تمام وجودم دوستی و محبت او را به خودم احساس كردم، او بیشتر از خودش به فكر ر‌هایی من از آن مهلكه بود، در حالی كه او در مقام یك مجاهد عراقی به دلیل همكاری با انقلاب جمهوری اسلامی در صورت اسارت، بیشتر از هر ایرانی دیگر در معرض تهدید بود، كه این امر عمق اعتقاد او را می‌رساند. عمق معرفت ابو داوود آن جا برایم بیشتر مسجل شد كه پس از فرار از مهلكه، او را عصبانی و آشفته دیدم. وقتی علت را جویا شدم، رو به من كرد و گفت: حسینی، قمقمه‌ی آبم را جا گذاشتم. آن‌قدر خود را برای این اشتباه سرزنش می كرد كه حاضر شد. برای جبران آن، همان مسیر را دوباره برگردد. نهایت، اصرارهای من مبنی بر فراموش كردن حادثه، باعث شد او از انجام این اقدام منصرف شود اما جمله‌ی معنی دارش را كه حكایت از عمق معرفت و بینش داشت، هرگز فراموش نمی كنم و آن این بود كه : «سرباز امام زمان كه اشتباه نمی كند.» تا مدت‌ها این عبارتش در ذهنم باقی مانده بود و مرا به فكر و تامل فرو برد. از خدا خواستم كه مرا نیز چون آن مجاهد عراقی از گوهر بینش و معرفت بهره‌مند كند. هر روز پس از آن ماجرا كارمان این شده بود كه با دوربین، به سوی تپه‌ی كنار پایگاه عراقی‌ها كه پرچمی رویش نصب بود، نگاه كنیم تا ببینیم كار پرچم به كجا می كشد تا این كه به لطف و عنایت الهی، یكی از آن روزها برادری ، خبر خوش را به ما رساند و آن این كه، صدای انفجار مهیب مینی ، شنیده شده است. با شنیدن خبر با عجله دوربین را گرفته و به آن‌جا نگاه كردیم. با ندیدن پرچم به یقین رسیدم كه تدبیرم كارساز شد و مین‌های 14M عراقی‌ها را به سزای عمل ننگین‌شان رساندند.
سید رضا حسینی
***




، 
 
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 13 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]
عاقبت سردردم خوب شد.

در عملیات طریق‌القدس ، راننده آمبولانس بودم . در حد فاصل سوسنگرد و كرخه نور مستقر بودیم . عملیات هم شروع شده بود . مقداری از بچه ها در درگیری با دشمن مجروح شده بودند . از منطقه بی سیم زدند و برای انتقال مجروحان در خواست كمك كردند . من به اتفاق 15 نفر از بچه های بسیجی ماشین ها را روشن كردیم و به طرف منطقه عملیاتی حركت كردیم . وقتی به منطقه رسیدیم . دیدم تعدادی مجروح روی زمین افتاده اند . حال بعضی هایشان خیلی وخیم بود . با دیدن مجروحان سریع دست به كار شدیم و آن ها را برای انتقال به پشت جبهه ، سوار ماشین‌ها كردیم . البته همه‌ی ماشین هایی كه به منطقه آمده بودند آمبولانس نبودند؛ چرا كه درزمان بنی صدر خائن ما از همه لحاظ در تنگنا و مضیقه بودیم . برای همین بچه هایی را كه مجروحیت آن ها بدتر بود ، در آمبولانس گذاشتیم و آن هایی را كه زخم سطحی تری داشتند ، توسط وانت جابجا كردیم . آتش دشمن خیلی سنگین بود . از آسمان و زمین گلوله‌ می بارید و مجال هر كاری را از آدم می گرفت . در آن شرایط رعب آور من به اتفاق یكی از برادران ، دو نفر از مجروحان را پشت وانت گذاشتیم . تا به اورژانس برسانیم . در آن شرایط من با خدایم صحبت می كردم و از او می خواستم كه خدایا من كه لیاقت شهادت را ندارم ،خودت كاری كن تا بتوانم زودتر این مجروحان را به عقب برگردانم . بیماری سردرد داشتم كه حدود یك سال و نیم آزارم می داد و امانم را بریده بود. همان شب از خدا خواستم كه بیماری‌ام را از من دور كند تا بهتر بتوانم به رزمندگانش خدمت كنم . وقتی مجروحان را به اورژانس منتقل كردم متوجه شدم كه سر دردم خوب شد .
علی عرب




، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]
قلبم آتش گرفت

در بخش اعصاب بیمارستان قائم مشهد بستری بودم. برادر مجروحی به نام كاظم رضایی به علت ناراحتی اعصاب در بخش ما بستری بود. می‌گفت در عملیات خیبر مجروح شده‌است. ایشان فقط گردنش حركت می‌كرد و بقیه اعضای بدنش تكان نمی خورد. بعد از دوازده روز بستری بودن در بیمارستان ، تعدادی از اعضای خانواده‌اش به ملاقاتش آمدند. وقتی مدت ملاقات به پایان رسید و اعضای خانواده‌اش از كنارش رفتند. شروع كرد به گریه كردن. همین طور كه گریه می كرد امام زمان (عج) و امام رضا(ع) را صدا می‌زد و اشك می‌ریخت. من كه با دیدن گریه‌هایش تعجب كرده بودم پیشش رفتم و گفتم: كاظم جان چه شده‌است ؟ چرا گریه می‌كنی؟ تو كه در این مدت از همه ساكت‌تر بودی چرا امشب ناراحت هستی ؟ شما كه باید به خاطر آمدن خانواده‌ات خوشحال باشی خدا را شكر كن . هر چه تلاش كردم تا او را آرام كنم نتوانستم. برای این‌كه ببینم موضوع از چه قرار است، علت ناراحتی‌اش را جویا شدم. چیزی نمی‌گفت و همین طور گریه‌می كرد. وقتی اصرار زیاد مرا دید گفت: محمد جان نمی‌دانم امروز ملاقات كننده‌های مرا دیدی یا نه؟ گفتم: دیدم. گفت: امروز همسرم تنها فرزندم ـ فاطمه را به همراه خودش به ملاقاتم آورد، وقتی دخترم را دیدم خیلی خوشحال شدم و خون دیگری توی رگ‌هایم جاری شد. من دخترم را خیلی دوست دارم همیشه وقتی فاطمه را می‌دیدم، او را بغل می‌كردم و می‌بوسیدم اما امروز كه بچه‌ام را كنارم روی تخت گذاشتند. هر چه تلاش كردم تا او را در آغوش بگیرم و ببوسم، دست‌هایم حركت نكرد و آخر نتوانستم بعد از مدت‌ها جدایی از فرزندم او را در آغوش بگیرم و ببوسم و این امر باعث شد كه قلبم آتش بگیرد.
محمد حاجیلری




، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]
آقا هم گریه كرد !


در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بستری بودم. مجروحین زیادی روی تخت‌های بیمارستان دراز كشیده بودند. به ما اطلاع دادند كه بعد از ظهر مردم برای عیادت می‌آیند. با شنیدن این حرف خوشحال شدیم و خودمان را جمع و جور كردیم و منتظر ماندیم. عید سعید غدیرخم بود. ساعت 3:30 بعد از ظهر متوجه شدیم كه آقای خامنه‌ای (ریاست جمهوری)، آقای رفسنجانی (رییس مجلس شورای اسلامی) و آقای كروبی (رییس بنیاد شهید انقلاب اسلامی) به همراه تعدادی از مسؤولین وارد بیمارستان شدند. آن‌ها به اتاق مجروحین می‌رفتند و بعد از سلام و احوالپرسی ، از زحماتشان تقدیر و تشكر می‌كردند، تا این‌كه نوبت به اتاق ما شد. آن‌ها پس از احوالپرسی از تك تك مجروحان اتاق، كنار تخت برادر مجروحی كه هر دو دست و پایش را از دست داده بود، ایستادند. با او احوالپرسی كردند و علت مجروحیتش را جویا شدند. ایشان بیان كرد كه دانش آموز كلاس پنجم ابتدایی هستم كه برای دادن امتحان به مدرسه رفته بودم. بعد از امتحان داشتم بر می‌گشتم كه مورد اصابت تركش موشك عراقی قرار گرفتم و دست و پایم را از دست دادم. همین طور كه صحبت می‌كرد اشك از چشمان آقای خامنه‌ای جاری ‌شد. دانش آموز با دیدن گریه ایشان ناراحت شد و گفت: آقای خامنه‌ای من كه از شما خواسته‌ای‌ نداشتم كه شما دارید گریه می‌كنید. تازه من كه برای اسلام هیچ كاری انجام نداده‌ام، مگر شهید بهشتی نگفته است كه بهشت را به بها دهند نه به بهانه. برای همین من هم امروز به بهانه این كه دست و پایم را از دست داده‌ام اجری ندارم بلكه باید كار و تلاش كنم و از طریق خدمت به خلق خدا ثوابی كسب كنم تا بهشتی شوم. بعد برگشت و به او گفت: آقای خامنه‌ای از شما می‌خواهم كه به پزشكان بگویید مرا زودتر درمان كنند تا بتوانم درسم را بخوانم و از این طریق به كشورم خدمت كنم. همه‌ی حاضرین در اتاق ، از صحبت این نوجوان ، متعجب شدند.
محمد حاجیلری




، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]


اذان مشكوك

تیپ ثارالله را به خاطر عملیاتی به منطقه‌ی گیلان‌غرب فرستاده بودند. فصل پاییز، باران و سرما و لرزش بدن بود. بعضی اوقات باران به قدری شدت می‌گرفت كه چند پتو مقابل در ورودی سنگر می‌انداختیم تا آب وارد سنگر نشود.
یكی از روزهایی كه برای نماز خواندن برخاسته بودیم، صدای اذان فضا را پر كرد. اما صدا مشكوك و نامأنوس به گوش مِی‌رسید.
شخصی را فرستادیم كه بفهمد چه كسی در حال اذان گفتن است، اما رفت و برگشت و در حالی كه متعجب بود و می‌گفت: « صدا می‌آید اما مؤذن نیست.» یكی از بچه‌ها سیم بلندگو را دنبال كرد و متوجه شد كه مؤذن از شدت سرما به زیر پتو رفته و در حال اذان گفتن است. به همین دلیل آن رزمنده نتوانسته بود وی را در چادر تبلیغات ببیند.

منبع: كتاب خاطرات آفتابی
راوی: ابوالفضل كارآمد




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 11 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]

دیدارفرزند


پدر همیشه دوست داشت به جز من فرزند دختر دیگری داشته باشد و خداوند به او خدیجه را عطا كرد. یك‌بار در نامه‌اش نوشت: «برایم بنویسید، خدیجه چه شكلی شده، چگونه می‌خندد و چگونه گریه می‌كند. برایش در نامه از خدیجه نوشتم، اما پدر هیچ وقت نامه را نخواند. او در عملیات بدر در حالی‌كه دست بر سینه با صدای بلند به امام حسین (ع) سلام داده بود، آسمانی شد.
پیكرش را به خانه آوردند. مادر خدیجه را نزدیك تابوت برد. ناگهان پدر در مقابل چشمان ناباور مردم چشم باز كرد و به دخترش خیره شد. مردم یكدیگر را كنار می‌زدند تا این صحنه را ببینند. خدا كه شوق پدر را برای دیدار خدیجه می‌دانست یك لحظه به او مرحمت نمود تا چهره‌ی زیبای فرزند را به چشم ببیند.

منبع: كتاب نوازشگران جان




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 11 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]

منبع: ماهنامه سبزسرخ

صلوات یادتان نرود

قبل از عملیات بدر، گردان مالك را برای آمادگی به تپه‌های روبروی پادگان دوكوهه برده بودند، من تداركاتچی گردان بودم. یك دفعه به خودم آمدم دیدم، بچه‌ها دارند از راهپیمایی برمی‌گردند. با عجله رفتم، ترتیب شربت را بدهم. دیگ چهار دسته‌ای داشتیم، پر از آبش كردم و كلی هم شكر داخلش ریختم.
مانده بود آبلیمو، كه دستپاچه شدم و قوطی ریكا را به جای آبلیمو توی دیگ خالی كردم. البته به اندازه‌ی یك لیوان. وقتی متوجه شدم كه كار از كار گذشته بود. خدایا چه كنم، آن را مزه مزه كردم، نه الحمدلله خیلی قابل تشخیص نبود. حسابی هم زدم و دادم به خلق الله و گفتم: «صلوات یادتان نرود ».

منبع: سالنامه یادیاران




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 11 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]

آرزو


من و مسعود علی‌جانی هر دو در گردان امام حسین (ع) لشكر كربلا بودیم. بعد از این‌كه از هم جدا شدیم با نامه با یكدیگر ارتباط داشتیم. یك‌بار عكسی از خودش را برایم فرستاد. اما زمینه‌ی پشت عكس تصویر یك پاسدار بدون سر بود كه جای سر در بدنش شمع روشن كرده‌بودند.
برایم جالب بود. علت انتخاب این نقاشی را از او در نامه‌ام پرسیدم. پاسخ داد: « دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر در بدن نداشته ‌باشم و مشت‌هایم گره كرده‌باشد »
چندی بعد به زیارت پیكر خونینش شتافتم. پیكر بی سر و مشت‌های گره كرده‌اش اشك را در چشمانم جاری ساخت. بدنم می‌لرزید. همان‌جا خدا را به پاس برآوردن این آرزو سپاس گفتم.

منبع: ماهنامه سبزسرخ




، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]
زندگی ساده و فقیرانه
موقعی که به خاطرجراحت شدیدش در یکی از بیمارستان های تهران بستری بود، من هم مدتی با او بودم. او با بدنی مجروح و زخمی، دست از تلاش و مبارزه با نفس برنمی داشت. درآن شرایط که دکترها به او اجازه ی حرکت نمی دادند، او بلند می شد؛ به سختی وضو می گرفت و نمازش را نشسته می خواند. در آن روزها، جز اینکه زودتر خوب شود و در جبهه حضور داشته باشد، به هیچ چیز فکر نمی کرد.
راوی: محمد علی مختارآبادی
منبع: شمیم عشق




، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 9 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]
اولین تکبیر
در شب 22 بهمن رادیو اعلام کرد که مردم ساعت نُه شب به روی پشت بام ها بروند و فریاد الله اکبر سر دهند.
از سر شب باران شروع به باریدن کرد. انگار از آسمان سیل می آمد.تمام کوچه های دِه صفدر میربیک پرشده بود از آب. چیزی به ساعت نُه شب نمانده بود که قاسم گفت: بلند بشید برویم.
توی آن باران نمی شد قدم از اتاق بیرون گذاشت. قاسم گفت: برویم مسجد امشب همه باید تکبیربگن.
مادرم اول از همه حاضر شد. راه افتادیم. باران سیل آسا فرو می ریخت. مادرم نمی توانست راه رود.قاسم جلوی پایش نشست روی زمین و گفت:«یا الله ،کول شو بریم.»
وقبل از اینکه مادرم عکس العملی نشان دهد، او را به پشت گرفت و تند رفت طرف مسجد.آن شب، اولین تکبیر از حنجره ی قاسم خارج شد. بعد یک یک خانه ها فریاد سردادند.آن شب،شبِ پیروزی بود.
راوی: فاطمه میر حسینی
***




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]



گریه ی امام جمعه
بین مسئولین شهر اختلافاتی به وجود آمده بود که حسین از آن ناراحت بود.یک شب همه ی مسئولین شهر در خانه ی فرمانده سپاه جمع شده بودند.
حسین(سردار شهید نادری) بلند شد و به بچه های سپاه که یک طرف اتاق نشسته بودند، اشاره کرد و شروع کرد به صحبت کردن:« من قسم می خورم همه ی این بچه ها شهید می شوند؛ من هم شهید می شوم. ولی از شما می خواهم دست از اختلافات بردارید.»
بعد از صحبت های حسین، امام جمعه گریه می کرد و می گفت: خاک بر سرما. یک عمر توی حوزه زحمت کشیدیم، حالا یک جوان با قاطعیت می گوید من شهید می شوم و ما را نصیحت میکند که دست از اختلاف برداریم.




، 
 
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 6 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]
بیت المال
هلی کوپتر عراقی امان بچه ها را بریده بود و دائم منطقه را بمب باران می کرد.
حسین رفت سراغ موشک مالیوتکای بچه های لشکر 25کربلا، آن را گرفت و به طرف هلی کوپتر شلیک کرد.
ولی هلی کوپتر مسیرش را عوض کرد؛ از منطقه دور شد و دیگر برنگشت.
حسین تا دو روز با کسی صحبت نمی کرد. می گفت :آن موشک مال بیت المال بود و می بایست به هدف بخورد. من بیت المال را تلف کردم.
***

جواب غذاخوردن
شهید حسن سلطانی هر وقت از خط بر می گشت، اول نماز می خواند و بعد ظرف های بچه های مخابرات را می شُست و چادرشان را تمیز می کرد. عاشق کار کردن بود. به من می گفت: اگر اینجا کاری نیست، من به جای دیگری بروم ؛چون باید جواب غذا خوردن و لباس پوشیدنم را بدهم.
راوی: حمید شفیعی




، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]
مثل امام حسین(علیه السلام)

با تانک های عراقی درگیر بودیم.یکی از تانک ها آتش گرفت. سرباز عراقی سرآسیمه خودش را از تانک شعله ور بیرون انداخت.
کاملاً گیج بود.کمی به راست و چپ رفت. ناگهان ایستاد و قمقمه ی آب را به سمت دهانش برد.
یکی از بچه ها او را نشانه رفت. اکبر دست زیر اسلحه اش زد و گفت: مگر نمی بینی ؟آب می خورد؟
اجازه نداد به سویش شلیک کنند. بعد هم سفارش کرد:
شما مثل امام حسین(علیه السلام)باشید؛ نه مانند دشمنان امام حسین (علیه السلام).
راوی: رضا محمدی




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 4 آبان 1388  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:3)      1   2   3