لطف علی به مرد مسیحی

مرحوم آقای افجه‏ای، سردفتر اسناد رسمی، داماد مرحوم آقای بهبهانی، برای حقیر نقل نمودند که: مجله‏ای از آمریکا برای یکی از دوستان من می‏آمد. در آن مجله نوشته بود: دو نفر مسیحی از اهالی آمریکا با هم قرار گذاشتند هر کدام زودتر مردند، به خواب یکدیگر بیایند و از آن عالم خبر دهند. یکی از آنها مرد و بعد از یک سال به خواب دوستش آمد. گفت: به محض خروج روح از بدن، دو نفر آمدند با پرونده‏ای، و مرا بردند برای رسیدگی در اطاقی. داخل اطاقی که شدیم، شخصی وارد اطاق شد که همه به او احترام خاصی گذاشتند. خطاب به آنها فرمود: با این شخص در کارهایش مسامحه نمایید... و از اطاق خارج شد. بعد، آن افراد پرونده مرا باز نموده، گفتند: چون تو در دنیا به دین مسیح بودی و مشرف به دین اسلام نشده بودی، عمل صالحی نداری که ما به تو ارفاق نماییم، معاصی هم بسیار داری. بعد پرونده مرا به دستم داده، آن دو نفر مرا بردند خدمت آن شخص بزرگ و عرض کردند: آقا این مرد چون مسیحی بوده، عمل صالحی نداشته و مرتکب معاصی هم بوده قابل تسامح نیست، با او چه کار کنیم؟ آقا فرمودند: او را بگذارید و بروید. و به من فرمودند: داخل این باغ شو. من در آن حال به خودم آمدم که من باید معذب می‏شدم و اگر این آقا نبود، حتماً گرفتار بودم. یک سال است که می‏گذرد و دلم می‏خواست که بدانم که این آقایی که مرا نجات داد، چه کسی بود. تا روز گذشته به یکی از خدمه باغ راز دل خود را گفتم: در جواب گفت: آقا همیشه مقابل تو است، ولی تو او را نمی‏بینی. نگاه کردم آقا را دیدم. با عرض سلام، سؤال کردم: آقا، شما چه کسی هستید که مرا نجات دادید. آقا فرمودند: در دنیا که بودی، تاریخ اسلام را می‏خواندی؛ در جنگ علی(ع) و معاویه که می‏رسیدی، هر کجا فتح با علی(ع) بود، خوشحال می‏شدی و هر کجا فتح با معاویه بود، اندوهگین می‏شدی. عرض کردم: همین طور بود. فرمودند: من همان علی هستم که از فتوحات من خوشحال می‏شدی. به خاطر آن محبت که از من در دل تو بود، تو را در این عالم از جهنم نجات دادم.(368)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

گواهی جنیان بر وصایت علی

جعفر بن عبدالحمید نقل می‏کند: در جایی جمع بودیم، شخصی گفت: علی(ع) وصی رسول خدا (ص) بود. دیگران گفتند: این گونه نیست. آمدیم پیش ابوحمزه ثمالی و جریان را به او گفتیم، ابوحمزه خشمگین شد و گفت: علاوه بر انسانها، اجنه نیز بر جانشینی او گواهی داده‏اند.
ابو خیثمه تمیمی به من گفت: زمانی که قضیه حکمیت بین معاویه و علی(ع) اتفاق افتاد، با خودم گفتم، نه با علی همراهی می‏کنم و نه علیه او کاری انجام می‏دهم. بالاخره به روم رفتیم. وقتی که در ساحل رود میافارقین(20) عبور می‏کردم، صدایی از پشت سرم شنیدم که می‏گفت:
یا ایها الساری بشط فارق ----- مفارق للحق دین الخالق‏
متبع به رئیس مارق ----- ارجع الی وصی النبی (21) الصادق‏
برگشتم ولی چیزی ندیدم پس گفتم:
انا أبوخیثمة التمیمی ----- لما رأیت القوم فی الخصوم‏
ترکت أهلی غازیاً للروم ----- حتی یکون الامر فی الصمیم(22)
باز شنیدم که گفت:
اسمع مقالی وارع قولی ترشدا ----- ارجع الی علی الخضم الصیدا
أن علیاً هو وصی أحمدا(23)
ابو خمیثه می‏گوید: پس پیش علی(ع) برگشتم.(24)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

گفتگوی علی با اصحاب کهف

شریک بن عبدالله می‏گوید: پیامبر اکرم (ص) علی(ع) و ابوبکر و عمر را به سوی اصحاب کهف فرستاد و فرمود: سلام مرا به آنها برسانید.
وقتی که از نزد پیامبر(ص) بیرون رفتند، آن دو به علی(ع) گفتند: جای آنها را می‏شناسی؟
حضرت فرمود: پیامبر ما را جایی نمی‏فرستد. مگر این که خدا ما را به آنجا هدایت کند!
هنگامی که بر در غار رسیدند، علی(ع) به ابوبکر گفت: تو سلام کن چون تو سالمندتر از ما هستی. او سلام کرد ولی به او جواب ندادند.
امام به عمر گفت: ای ابا حفص (57) تو سلام کن، چون سن تو نیز از سن من زیادتر است.
عمر سلام کرد ولی به او نیز جواب ندادند.
اما وقتی که علی(ع) سلام داد، جواب او را دادند و حضرت سلام پیامبر را به آنها رساند و آنها نیز بر پیامبر سلام رساندند.
ابوبکر گفت: از اینها بپرس. ابوبکر پرسید، ولی با او سخن نگفتند عمر نیز پرسید باز هم حرف نزدند، به حضرت گفتند: ای اباالحسن! تو سؤال کن.
جضرت فرمود: رفقای من می‏گویند: چرا جواب آنها را ندادید، ولی جواب مرا دادید؟
گفتند: ما فقط با پیامبر و وصی او سخن می‏گوییم.(58)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

گفت وگوی علی با جمجمه انوشیروان

علی(ع) به مداین نزول اجلال فرموده به ایوان کسری و در خدمت آن حضرت جماعتی از اهل ساباط مداین و از جمله آنها شخصی بود به نام دلف که پسر منجم کسراء بود چون ظهر شد فرمود: ای دلف بلند شو و همراه من باش. پس آن حضرت در غرفه‏های اطراف ایوان کسری تشریف می‏برد و می‏فرمود: دلف این مکان برای چنین چیز و آن غرفه دیگر برای چیز دیگر بوده است. دلف جواب می‏داد: به خدا قسم واقع همین است که می‏فرمایید گویا شما در زمان کسری بوده‏اید و مشاهده نموده‏اید که از آنها خبر می‏دهید.
سپس به یک جمجمه‏ای نگاه کردند (یعنی سر مرده‏ای کهنه که گوشت‏های آن ریخته و استخوان آن مانده باشد) سپس به بعضی از حضار دستور داد که این جمجمه را بردارید و خود در ایوان کسری تشریف آورد و در آن مکان نشست، سپس دستور فرمود طشتی آوردند آب ریخت و در آن طشت و فرمود: جمجمه را بگذارید در طشت و گفت: قسم می‏دهم تو را ای جمجمه که مرا و خودت را معرفی بنمایی. پس آن جمجمه به زبان فصیح گفت:
شما امیرالمؤمنین و سید الوصیین و من بنده خدا پسر کنیز خدا کسری انوشیروان هستم. پس آن اشخاصی که با آن حضرت بودند از اهل ساباط به خانه‏هایشان رفتند و آنها را به چیزی که واقع شده بود و شنیده بودند از جمجمه خبر دادند پس اختلاف کردند در این که امیرالمؤمنین چه کسی است.
(مؤلف گوید یعنی بعضی به خدایی علی(ع) قایل شدند و گفتند: با جمجمه حرف نمی‏زند مگر خالق او) بعضی از اهل ساباط به حضور علی(ع) آمدند، در فردای آن روز عرض کردند: بعضی از مردمان به خدایی شما قایل شده‏اند و قلوب ما را نیز فاسد کرده‏اند به واسطه چیزی که خبر می‏دهند از شما.
پس علی(ع) آنها را احضار کرد و فرمود، چه چیز باعث شد که شما این حرف را بگویید؟
گفتند: شنیدیم کلام جمجمه و سخن گفتن آن را با شما و این کار شخصی نیست غیر از خدا از این جهت گفتیم چیزی را که گفتیم.
آن حضرت فرمود: از این کلام به سوی پروردگارتان برگردید.
گفتند: ما از گفته خود برنمی‏گردیم، هر چه می‏خواهی کن. دستور داد که آتشی مهیا ساختند و آنها را سوزانیدند و دستور فرمود استخوان‏هایی که از آنها باقی مانده بود کوبیده بر باد دهند، پس چنین کردند.
سه روز از این قضیه گذشت بعضی از اهل ساباط به نزد آن حضرت آمدند و گفتند: الله الله دریاب دین محمد(ص) را به درستی که آنها را که سوزاندی برگشتند به منزلهای خود از اول سالمتر و نیکوتر. حضرت فرمود: آیا چنین نیست که شما آنها را سوزانیدید با آتش و استخوان‏های آنها را کوبیدید و بر باد دادید؟ عرض کردند: بلی چنین است. فرمود: خداوند آنها را زنده کرده است. در این هنگام اهل ساباط از مقام شامخ علی(ع) متحیر شدند.(55)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

گفت وگو با وصی موسی

از عبایه اسدی روایت کرده که گفت: بر امیرالمؤمنین(ع) وارد شدم و مردی ژنده پوش نزد او بود، و علی(ع) به او رو کرده با او سخن می‏گفت، و چون آن مرد برخاست به علی(ع) گفتم: این کیست؟ فرمود: این وصی موسی (ع) است.(62)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

گفت وگو با ماهیان

رود فرات طغیان کرد به اندازه‏ای که نزدیک بود خانه‏های کوفه بر اثر طغیان آب، منهدم شود، مردم از این بلا به حضرت علی(ع) پناهده شدند، علی(ع) بر استر رسول خدا(ص) سوار شده و مردم در رکاب او می‏آمدند، چون به کنار رود فرات رسید از مرکب پایین آمد، وضو گرفت در گوشه‏ای که مردم او را می‏دیدند مشغول نماز شد و دعاهایی که بیشتر مردم می‏شنیدند قرائت فرمود، سپس به طرف فرات رفت چوبی که در دست داشت بر آب زده فرمود: به خواست خدا کم شو، آب آن قدر فرو رفت که ماهیان کف دریا دیده شدند، بسیاری از آنها به حضرت علی(ع) به عنوان امیرالمؤمنین سلام کردند و عده‏ای از آنها از قبیل جری، مارماهی، زمار سخنی نگفتند، مردم متعجب شدند که چرا بعضی سخن گفتند و برخی ساکت ماندند، فرمود: خدای متعال ماهیان حلال گوشت را به سلام بر من امر کرد و ماهیان حرام گوشت را از گفتگوی با من ممانعت فرمود و این خبر مشهوری است و در شهرت به پایه گفتگوی گرگ با پیغمبر و تسبیح سنگ‏ریزه در کف دست آن حضرت و ناله درخت به آن جناب و سیر کردن عده بسیاری را با غذای اندک می‏باشد و کسی که بخواهد به چنین معجزه‏ای اعتراض کرده و طعنه بزند مساوی با آن است که معجزات پیغمبر را قبول ننموده و اعتراض نماید.(49)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

گفت و گوی علی با افعی

علی(ع) بر منبر جامع کوفه بودند، ناگاه مردی برای وضو گرفتن از جا بلند شد.
آن شخص از مسجد بیرون رفت به سوی رحبه تا وضو بگیرد، ناگاه مار بزرگی مانع او شد.
پس از مقابل آن مار فرار کرد و به خدمت علی(ع) آمد و قضیه را به آن حضرت نقل کرد. علی(ع) بلند شد و تشریف آورد نزدیک آن سوراخی که افعی در آن بود.
شمشیر مبارک را بر در سوراخ گذاشت و فرمود: افعی از این جا خارج شو. طولی نکشید که آن مار بیرون آمد و با آن حضرت صحبت کرد، علی(ع) به آن مار عتاب کرد چرا مانع این مرد از وضو گرفتن شدی؟ جواب داد: این مرد شما را چهارمین خلیفه می‏داند یعنی شیعه شما نیست. آن گاه امیرالمؤمنین(ع) به آن مرد فرمود: تو مرا خلیفه چهارم می‏دانستی؟
پس آن مرد بر سر خود زد و اسلام خود را کامل نمود.(47)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

گفت و گو با سنگ

از ابن عباس روایت کرده که گفت: با علی(ع) از جنگ صفین بر می‏گشتیم لشکر تشنه شد، و در آن زمین آبی نبود، و به علی(ع) از تشنگی شکایت کردند، حضرت شروع به گشتن کرد تا این که سنگی را دید، روی آن ایستاد و فرمود: ای سنگ آب کجاست؟
عرض کرد: سلام بر تو ای وارث علم نبوت! آب در زیر من است ای وصی محمد، پس صد نفر روی سنگ افتادند و نتوانستند حرکتش دهند، و آن جناب روی آن ایستاد و لبهایش را حرکت داد و با دستش آن را بلند کرد، و به یک چشم بر هم زدن از جا کنده شد، چشمه آبی در زیرش بود از عسل شیرین‏تر، و از برف سردتر، خوردند و اسبان و شترانشان جای خود برگرد، و سنگ شروع به چرخیدن کرد تا روی چشمه افتاد.(35)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

گریه علی در نینوا

ابن عباس گوید: در سفر صفین خدمت امیرالمؤمنین علی(ع) بودم چون به نینوا در کنار فرات رسید به آواز فریاد زد: ای پسر این جا را می‏شناسی؟
گفتم: یا امیرالمؤمنین نه.
فرمود: اگر مانند من این جا را می‏شناختی از آن نمی‏گذشتی تا چون من گریه کنی و چندان گریست که ریشش خیس شد و اشک بر سینه‏اش روان شد و با هم گریه کردیم و می‏فرمود: وای وای مرا چه کار با آل ابوسفیان، چه کار با آل حرب شیطان و اولیای کفر صبر کن ای ابا عبدالله که پدرت می‏بیند آنچه را تو می‏بینی از آنها. سپس آبی خواست و وضوی نماز گرفت و تا خدا خواست نماز کرد. سپس سخن خود را باز گفت و بعد از نماز و گفتارش چرتی زد و بیدار شد و گفت: یابن عباس.
گفتم: من حاضرم.
فرمود: خوابی که اکنون دیدم برایت می‏گویم.
گفتم: خواب دیدی خیر است انشاءالله.
گفت: در خواب دیدم گویا مردانی فرود آمدند از آسمان با پرچم‏های سفید و شمشیرهای درخشان به کمر و گرد این زمین خطی کشیدند و دیدم گویا این نخل‏ها شاخه‏های خود را با خون تازه به زمین زدند و دیدم گویا حسین فرزندم و جگر گوشه‏ام در آن غرق است و فریاد می‏زند و کسی به داداش نمی‏رسد و آن مردان آسمانی می‏گویند صبر کنید ای آل رسول شما به دست بدترین مردم کشته می‏شوید و این بهشت است ای حسین که مشتاق تو است و سپس مرا تسلیت گویند و گویند ای ابوالحسن مژده گیر که چشمت در روز قیامت روشن گردد و سپس به این وضع بیدار شدم و بدان که جانم به دست اوست؛ صادق مصدق ابوالقاسم احمد برایم بازگفت که من آن را در خروج برای شورشیان بر ما خواهم دید، این زمین کرب و بلا است که حسین با هفده مرد از فرزندان من و فاطمه در آن به خاک می‏روند و آن در آسمان‏ها معروف است و به نام زمین کرب و بلا شناخته شده است چنان چه زمین حرمین (مکه و مدینه) و زمین بیت المقدس یاد شوند پس از آن فرمود: یابن عباس برایم در اطراف آن پشک آهو جستجو کن که به خدا دروغ نگویم و دروغ نشنوم آن‏ها زرد رنگند و چون زعفرانند.
ابن عباس گوید: آن را جستم و گرد هم یافتم و فریاد کردم: یا امیرالمؤمنین آن‏ها را یافتم به همان وضعی که علی فرموده بود.
فرمود: خدا و رسولش راست گفتند و برخاست و به سوی آنها دوید و آنها را برداشت و بویید و فرمود: همان خود آنها است. ابن عباس می‏دانی این پشک‏ها چیست؟ اینها را عیسی بن مریم(ع) بوییده و این برای آن است که به آنها گذر کرده با حواریون و دیده آهوها این جا گردهم می‏گریند عیسی با حواریون خود نشستند و گریستند و ندانستند برای چه گریه می‏کنند و چرا نشستند. حواریون گفتند: ای روح خدا و کلمه او، چرا گریه می‏کنید؟
فرمود: شما می‏دانید این چه زمینی است؟
گفتند: نه، گفت: این زمینی است که در آن جگر گوشه رسول احمد و جگر گوشه حره طاهره بتول همانند مادرم را می‏کشند، و در آن به خاکی سپرده شود که خوشبوتر از مشک است چون خاک سلیل شهید است و خساک پیغمبران و پیغمبر زادگان چنین است، این آهوان با من سخن گویند و می‏گویند در این زمین می‏چرخد به اشتیاق تربت نژاد با برکت و معتقدند که در این زمین در امانند. سپس دست به آنها زد و آنها را بویید و فرمود: این پشک همان آهوان است که چنین خوشبو است به خاک گیاهش. خدایا آنها را نگهدار تا پدرش ببوید و تسلی جوید فرمود تا امروز مانده‏اند به طول زمان زرد شدند این زمین کرب و بلا است و فریاد کشید: ای پروردگار عیسی بن مریم برکت به کشندگان حسین مده و به یاری کنندگان آنان و خاذلان او. و با آن حضرت گریستم تا به رود درافتاد و مدتی از هوش رفت و به هوش آمد و آن پشک‏ها را در ردای خود بست و به من گفت: تو هم در ردایت بینداز و فرمود: یابن عباس هرگاه دیدی خون تازه از آنها روان شد بدان که ابوعبدالله در آن زمین کشته شده و دفن شده.
ابن عباس گوید: من آنها را بیشتر از یک فریضه محافظت می‏کردم و از گوشه آستینم نمی‏گشودم تا در این میان که در خانه خوابیده بودم به ناگاه بیدار شدم دیدم خون تازه از آن‏ها روان است و آستینم پر از خون تازه است من گریان نشستم و گفتم: به خدا حسین کشته شد علی در هیچ حدیث و خبری که به من داده دروغ نگفته و همان‏طور بوده چون رسول خدا به او خبرها داده که به دیگران نداده من در هراس شدم و سپیده‏دم بیرون آمدم و دیدم که شهر مدینه یکپارچه مه است و چشم جایی را نبیند و آفتاب برآمد و گویا پرده‏ای نداشت و گویا دیوارهای مدینه خون تازه بود من گریان نشستم و گفتم: به خدا حسین کشته شد و از گوشه خانه آوازی شنیدم که می‏گوید صبر کنید خاندان رسول کشته شد فرخ نحول روح الامین فرود شد با گریه و زاری.
سپس به فریاد بلند گریست و من هم گریستیم در آن ساعت که دهم ماه محرم بود بر من ثابت شد که حسین را کشتند و چون خبر او به ما رسید چنین بود و من حدیث را به آنها که با آن حضرت بودند گفتم و گفتند: ما در جبهه آن چه شنیدی شنیدیم و ندانستیم چه خبر است و گمان کردیم که او خضر است.(112)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

گریه علی بر شهادت حسین

هنگامی که جبرییل(ع) خبر شهادت اباعبدالله الحسین(ع) رابه پیامبر خدا(ص) رساند آن جناب دست امیرالمؤمنین(ع) را گرفته و مقدار زیادی از روز را با هم خلوت کرده و هر دو گریستند، و از یکدیگر جدا نشدند مگر آن که جبرییل(ع) بر ایشان نازل شد و عرضه داشت:
پروردگارتان سلام می‏رساند و می‏فرماید: صبر نمودن را بر شما واجب و لازم نمودم.
پس هر دو صبر کرده و بی‏تابی نکردند.(121)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

گریه بر دست های عباس

در روز ولادت ابوالفضل العباس(ع) ام‏البنین(س) قنداقه او را به دست علی(ع) داد تا نامی بر او بگذارد. حضرت زبان مبارک او را به دیده و گوش و دهان او گردانیده تا حق بگوید و حق ببیند و حق بشنود.
ثم أذن فی اذنه الیمنی و أقام فی الیسری. سپس در گوش راست وی اذان گفت. یکی از سنت‏های رسول خدا(ص) که برای مسلمین ارث گذارده این است که در حین تولد فرزند، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه بگویند تا از همان بدو تولد با اسامی خدا و رسول خدا(ص) و امام و ولی خدا آشنا گردد.
حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) به ام‏البنین(س) فرمود: چه اسمی بر این طفل گذارده‏اید؟ عرض کرد: من در هیچ امری بر شما سبقت نگرفته‏ام، هر چه خودتان میل دارید اسم بگذارید. فرمود: من او را به اسم عمویم، عباس، عباس نامیدم. پس دست‏های او را بوسیده و اشک به صورت نازنینش جاری شد و فرمود: گویا می‏بینم این دست‏ها در یوم‏الطف در کنار شریعه فرات در راه یاری دین خدا قطع خواهد شد.(123)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

گریه امام هنگام ولادت زینب

هر پدری را که بشارت به ولادت فرزند دادند، شاد و خرم گردید، جز علی‏بن ابی طالب(ع) که ولادت هر یک از اولاد او سبب حزن او گردید.
در روایت است که چون حضرت زینب متولد شد، امیرالمؤمنین(ع) متوجه به حجره طاهره گردید، در آن وقت امام حسین(ع) به استقبال پدرش شتافت و عرض کرد: ای پدر بزرگوار! همانا خدای تعالی خواهری به من عطا فرموده.
امیرالمؤمنین(ع) از شنیدن این سخن بی اختیار اشک از دیده‏های مبارک به رخسار همایونش جاری شد. چون حسین(ع) این حال را از پدر بزرگوارش مشاهده نمود افسرده خاطر گشت. چه، آمد پدر را بشارت دهد، بشارت مبدل به مصیبت و سبب حزن و اندوه پدر گردید، دل مبارکش به درد آمد و اشک از دیده مبارکش بر رخسارش جاری گشت و عرض کرد: بابا فدایت شوم، من شما را بشارت آوردم شما گریه می‏کنید، سبب چیست و این گریه بر کیست؟
علی(ع) حسینش را در بر گرفت و نوازش نمود و فرمود: نور دیده! زود باشد که سرّ این گریه آشکار و اثرش نمودار شود. که اشاره به واقعه کربلا می‏کند. همین بشارت را سلمان به پیغمبر داد و آن حضرت هم منقلب گردید.
چنان که در بعضی کتب است که حضرت رسالت در مسجد تشریف داشت که آن وقت سلمان شرفیاب شد و آن سرور را به ولادت آن مظلومه بشارت داد و تهنیت گفت. آن حضرت گریست و فرمود: ای سلمان! جبرییل از جانب خداوند جلیل خبر آورد که این مولود گرامی مصیبتش غیر معدود باشد تا به آلام کربلا مبتلا شود.(120)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

گرفتن لقب علم الهدی از علی

شخصی به نام محمد فرزند حسین، که در دستگاه عباسیان سمت وزارت داشت، به سال 540 هق دچار بیماری سختی شد و کسالت وی ضمن اشتداد خیلی طول کشید تا آن که شبی حضرت امیرالمؤمنین(ع) را در خواب دید که به او فرمود: به علم الهدی بگو بر تو دعایی بخواند تا شفا یابی، ایشان در خواب عرض کرده بود: ای سرور من! علم الهدی کیست؟ فرمود: علی بن حسین موسوی است. وزیر نامه‏ای به سید نوشت که در آن تقاضای دعا نموده و در ضمن او را به لقب علم الهدی مخاطب قرار داده بود.
سید وقتی نامه را دریافت کرد و آن عنوان را برای خود دید، از فروتنی و تواضع علمی که داشت چنین لقبی را لایق خویش ندید و گفت: من سزاوار آن نیستم. وزیر به عرض رسانید: والله من از خودم نگفته‏ام، بلکه امیرالمؤمنین(ع) این لقب را برایتان برگزیده است. بعد از آنکه وزیر به دعای سید شفا یافت، صورت قضیه را به خلیفه وقت عباسی که قادر نام داشت هم یادآور شد. قادر به سید عرض کرد: آنچه را جدت برایت تعیین فرموده قبول کن و حکم نمود منشیان آن را در القاب سید وارد سازند و از آن پس به لقب علم الهدی اشتهار یافت، یکی دیگر از القابش ثمانینی است. چون بعد از وفاتش هشتاد هزار جلد کتاب از وی باقی ماند و نیز گویند: کتابی نوشت به نام ثمانین و همچنین هشتاد و یک سال عمر کرد.(270)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

گذر علی از کربلا

امام سجاد می‏فرماید: علی(ع) از کربلا عبور می‏کرد، در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود، فرمود: این جا محل زانو زدن شتران آن‏ها است. و این جا محل انداختن بارهای آن‏ها است. و در این جا خون آن‏ها ریخته می‏شود، خوشا به حال خاکی که در آن خون دوستان، ریخته می‏شود!
امام باقر(ع) می‏فرماید: علی(ع) با مردم می‏رفت تا به یک یا دو میلی کربلا رسیدند، حضرت جلوتر از مردم رفت و جایی را طواف کرد که به آن مقذفان می‏گفتند. فرمود: در اینجا دویست پیامبر و دویست سبط پیامبر کشته شده است و همه آنها شهید بودند. و این جا مرکب‏ها را می‏خوابانند و اینجا شهدا به خاک می‏افتند که هیچ کس قبل از آنها مثل ایشان نبوده و در آینده نیز هیچ کس نمی‏تواند مانند آن‏ها باشد..(117)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

کیفیت شهادت میثم تمار

روزی علی(ع) به میثم تمار فرمود: تو پس از من دستگیر می‏شوی و به دار آویخته می‏گردی و با حربه‏ای واقع خواهی شد، روز سوم خون از دهان و بینی تو جاری خواهد گردید، چنان چه محاسنت را رنگین خواهد کرد اینک منتظر همان خضاب باش و تو را به در خانه عمرو بن حریث به دار می‏آویزند و تو دهمین نفری هستی که مصلوب می‏شوی و چوب دار تو از دیگران کوتاه‏تر و نزدیک‏تر به بیت تطهیر است. اینک بیا تا درخت خرمایی را که بر آن صلیب می‏شوی به تو نشان دهم، علی(ع) درخت را به او نشان داد و او روزها می‏آمد و در زیر آن نماز می‏گذارد و می‏گفت: خدا به تو برکت دهد ای درخت خرما که برای تو آفریده شده‏ام و تو برای خاطر من آبیاری گردیده‏ای و پیوسته متفقد آن نخله بود تا هنگامی که قطع شد و وی از محل صلب خود با اطلاع گردید. میثم هرگاه عمرو بن حریث را می‏دید می‏گفت: من همسایه تو خواهم بود، همسایگی را خوب مراعات کن، عمرو که از قضیه بی‏خبر بود می‏گفت چنان می‏کنم می‏خواهی خانه ابن مسعود یا خانه ابن حکیم - که هر دو مجاور وی بودند - خریداری نمایی.
میثم در سالی که به فیض شهادت نایل شد به حج بیت الله مشرف گردید. بر ام سلمه وارد شد پرسید: تو کیستی؟ گفت: من میثمم. گفت: سوگند به خدا نیمه شبی از رسول خدا(ص) شنیدم از تو یاد می‏کرد و سفارش تو را به علی(ع) می‏نمود.
میثم پرسید: حسین(ع) کجاست؟
گفت: در بستان خودش می‏باشد. گفت: آن جناب را از آمدن من اطلاع بده که می‏خواهم عرض سلام نمایم و ملاقات ما حضور حضرت پروردگار خواهد بود. ام سلمه عطری حاضر کرده و محاسن او را خوشبو ساخت و گفت: به زودی همین محاسن خون آلود خواهد شد، میثم از آن جا به کوفه آمد، عبیدالله فرمان داد او را دستگیر کنند چون وارد دارالکفر پسر زیاد شد گفتند: این مرد از همه کس موقعیتش نزد علی(ع) زیادتر بوده پسر زیاد تعجب کرد و گفت: وای بر شما همین مرد عجمی اهمیت بسزایی نزد علی(ع) داشته؟ گفتند: آری، پسر زیاد از او پرسید: پروردگار تو در کجاست؟ پاسخ داد: در کمین ستمکاران است و تو یکی از آنهایی. پسر زیاد برآشفت و گفت: تو با آن که مردی عجمی هستی کارت به جایی رسیده که با من این گونه درشتی می‏نمایی بگو بدانم آقای تو در خصوص عملی که من با تو انجام می‏دهم چه فرموده؟ گفت: آقای من فرموده: من دهمین نفری هستم که به دست تو به دار آویخته می‏شوم و دار من از همه کوتاه‏تر و جایگاه دار من نزدیک به بیت الطهاره است. ابن زیاد گفت: اکنون من خلاف فرموده او انجام خواهم داد. میثم گفت: چگونه ممکن است بر خلاف فرموده او رفتار کنی با آنکه آن حضرت آن چه فرموده از گفته رسول خدا(ص) بوده و او هم از جبرییل از خدای متعال استفاده می‏کرده. بنابراین چگونه می‏توانی با این وعده مخالفت نمایی و من می‏دانم در چه محلی از کوفه به دار آویخته می‏شوم و من نخستین آفریده‏ای هستم که در سرزمین اسلامی لجام زده می‏شوم.
ابن زیاد پس از استماع این سخن دستور داد او را حبس کرده و همراه او مختار بن ابی عبیده ثقفی را نیز محبوس داشت میثم در حبس به او خبر داد تو از حبس نجات پیدا خواهی کرد و خونخواهی حسین(ع) می‏کنی و این بدبخت را خواهی کشت.
هنگامی که پسر زیاد مختار را طلبید تا بکشد بلافاصله نامه‏ای از یزید رسید که مختار را آزاد کن و آسیبی به او مرسان. عبیدالله طبق دستور، مختار را آزاد کرد و فرمان داد تا میثم را به دار بیاویزید، در راه مردی با میثم ملاقات کرده گفت: بی‏جهت به قتل تو حکم کرده زیرا از کشتن تو فایده‏ای حاصل نمی‏شود.
میثم لبخندی زده گفت: من برای این درخت خرما آفریده شده و او را برای من پروریده‏اند. چون او را به چوب دار آویختند و مردم در کنار خانه عمرو بن حریث اطراف او گرد آمدند، عمرو گفت: سوگند به خدا او همواره می‏گفت: مجاور تو خواهم شد، آن گاه به کنیزش دستور داد زیر آن درخت را جاروب کرده آب بپاشد و مجمره عودی حاضر نماید.
میثم در همان حال، فضایل بنی‏هاشم را نشر می‏داد، به ابن زیاد اطلاع دادند که این جوان شما را رسوا کرد، وی برآشفته فرمان داد تا دهنه به دهان او بزنند و او نخستین آفریده مسلمان بود که بر دهان او لجام زدند.
کشتن میثم ده روز پیش از ورود حضرت امام حسین(ع) به عراق بود. روز سوم که از دار کشیدن وی گذشت او را با نیزه زدند میثم تکبیر گفت و در آخر روز دهان و دماغ او خون‏آلود شد.(105)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0