لطف علی به مرد مسیحی
مرحوم آقای افجهای، سردفتر اسناد رسمی، داماد مرحوم آقای بهبهانی، برای حقیر نقل نمودند که: مجلهای از آمریکا برای یکی از دوستان من میآمد. در آن مجله نوشته بود: دو نفر مسیحی از اهالی آمریکا با هم قرار گذاشتند هر کدام زودتر مردند، به خواب یکدیگر بیایند و از آن عالم خبر دهند. یکی از آنها مرد و بعد از یک سال به خواب دوستش آمد. گفت: به محض خروج روح از بدن، دو نفر آمدند با پروندهای، و مرا بردند برای رسیدگی در اطاقی. داخل اطاقی که شدیم، شخصی وارد اطاق شد که همه به او احترام خاصی گذاشتند. خطاب به آنها فرمود: با این شخص در کارهایش مسامحه نمایید... و از اطاق خارج شد. بعد، آن افراد پرونده مرا باز نموده، گفتند: چون تو در دنیا به دین مسیح بودی و مشرف به دین اسلام نشده بودی، عمل صالحی نداری که ما به تو ارفاق نماییم، معاصی هم بسیار داری. بعد پرونده مرا به دستم داده، آن دو نفر مرا بردند خدمت آن شخص بزرگ و عرض کردند: آقا این مرد چون مسیحی بوده، عمل صالحی نداشته و مرتکب معاصی هم بوده قابل تسامح نیست، با او چه کار کنیم؟ آقا فرمودند: او را بگذارید و بروید. و به من فرمودند: داخل این باغ شو. من در آن حال به خودم آمدم که من باید معذب میشدم و اگر این آقا نبود، حتماً گرفتار بودم. یک سال است که میگذرد و دلم میخواست که بدانم که این آقایی که مرا نجات داد، چه کسی بود. تا روز گذشته به یکی از خدمه باغ راز دل خود را گفتم: در جواب گفت: آقا همیشه مقابل تو است، ولی تو او را نمیبینی. نگاه کردم آقا را دیدم. با عرض سلام، سؤال کردم: آقا، شما چه کسی هستید که مرا نجات دادید. آقا فرمودند: در دنیا که بودی، تاریخ اسلام را میخواندی؛ در جنگ علی(ع) و معاویه که میرسیدی، هر کجا فتح با علی(ع) بود، خوشحال میشدی و هر کجا فتح با معاویه بود، اندوهگین میشدی. عرض کردم: همین طور بود. فرمودند: من همان علی هستم که از فتوحات من خوشحال میشدی. به خاطر آن محبت که از من در دل تو بود، تو را در این عالم از جهنم نجات دادم.(368)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
جعفر بن عبدالحمید نقل میکند: در جایی جمع بودیم، شخصی گفت: علی(ع) وصی رسول خدا (ص) بود. دیگران گفتند: این گونه نیست. آمدیم پیش ابوحمزه ثمالی و جریان را به او گفتیم، ابوحمزه خشمگین شد و گفت: علاوه بر انسانها، اجنه نیز بر جانشینی او گواهی دادهاند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شریک بن عبدالله میگوید: پیامبر اکرم (ص) علی(ع) و ابوبکر و عمر را به سوی اصحاب کهف فرستاد و فرمود: سلام مرا به آنها برسانید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علی(ع) به مداین نزول اجلال فرموده به ایوان کسری و در خدمت آن حضرت جماعتی از اهل ساباط مداین و از جمله آنها شخصی بود به نام دلف که پسر منجم کسراء بود چون ظهر شد فرمود: ای دلف بلند شو و همراه من باش. پس آن حضرت در غرفههای اطراف ایوان کسری تشریف میبرد و میفرمود: دلف این مکان برای چنین چیز و آن غرفه دیگر برای چیز دیگر بوده است. دلف جواب میداد: به خدا قسم واقع همین است که میفرمایید گویا شما در زمان کسری بودهاید و مشاهده نمودهاید که از آنها خبر میدهید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
از عبایه اسدی روایت کرده که گفت: بر امیرالمؤمنین(ع) وارد شدم و مردی ژنده پوش نزد او بود، و علی(ع) به او رو کرده با او سخن میگفت، و چون آن مرد برخاست به علی(ع) گفتم: این کیست؟ فرمود: این وصی موسی (ع) است.(62) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
رود فرات طغیان کرد به اندازهای که نزدیک بود خانههای کوفه بر اثر طغیان آب، منهدم شود، مردم از این بلا به حضرت علی(ع) پناهده شدند، علی(ع) بر استر رسول خدا(ص) سوار شده و مردم در رکاب او میآمدند، چون به کنار رود فرات رسید از مرکب پایین آمد، وضو گرفت در گوشهای که مردم او را میدیدند مشغول نماز شد و دعاهایی که بیشتر مردم میشنیدند قرائت فرمود، سپس به طرف فرات رفت چوبی که در دست داشت بر آب زده فرمود: به خواست خدا کم شو، آب آن قدر فرو رفت که ماهیان کف دریا دیده شدند، بسیاری از آنها به حضرت علی(ع) به عنوان امیرالمؤمنین سلام کردند و عدهای از آنها از قبیل جری، مارماهی، زمار سخنی نگفتند، مردم متعجب شدند که چرا بعضی سخن گفتند و برخی ساکت ماندند، فرمود: خدای متعال ماهیان حلال گوشت را به سلام بر من امر کرد و ماهیان حرام گوشت را از گفتگوی با من ممانعت فرمود و این خبر مشهوری است و در شهرت به پایه گفتگوی گرگ با پیغمبر و تسبیح سنگریزه در کف دست آن حضرت و ناله درخت به آن جناب و سیر کردن عده بسیاری را با غذای اندک میباشد و کسی که بخواهد به چنین معجزهای اعتراض کرده و طعنه بزند مساوی با آن است که معجزات پیغمبر را قبول ننموده و اعتراض نماید.(49) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علی(ع) بر منبر جامع کوفه بودند، ناگاه مردی برای وضو گرفتن از جا بلند شد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
از ابن عباس روایت کرده که گفت: با علی(ع) از جنگ صفین بر میگشتیم لشکر تشنه شد، و در آن زمین آبی نبود، و به علی(ع) از تشنگی شکایت کردند، حضرت شروع به گشتن کرد تا این که سنگی را دید، روی آن ایستاد و فرمود: ای سنگ آب کجاست؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابن عباس گوید: در سفر صفین خدمت امیرالمؤمنین علی(ع) بودم چون به نینوا در کنار فرات رسید به آواز فریاد زد: ای پسر این جا را میشناسی؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هنگامی که جبرییل(ع) خبر شهادت اباعبدالله الحسین(ع) رابه پیامبر خدا(ص) رساند آن جناب دست امیرالمؤمنین(ع) را گرفته و مقدار زیادی از روز را با هم خلوت کرده و هر دو گریستند، و از یکدیگر جدا نشدند مگر آن که جبرییل(ع) بر ایشان نازل شد و عرضه داشت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در روز ولادت ابوالفضل العباس(ع) امالبنین(س) قنداقه او را به دست علی(ع) داد تا نامی بر او بگذارد. حضرت زبان مبارک او را به دیده و گوش و دهان او گردانیده تا حق بگوید و حق ببیند و حق بشنود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هر پدری را که بشارت به ولادت فرزند دادند، شاد و خرم گردید، جز علیبن ابی طالب(ع) که ولادت هر یک از اولاد او سبب حزن او گردید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شخصی به نام محمد فرزند حسین، که در دستگاه عباسیان سمت وزارت داشت، به سال 540 هق دچار بیماری سختی شد و کسالت وی ضمن اشتداد خیلی طول کشید تا آن که شبی حضرت امیرالمؤمنین(ع) را در خواب دید که به او فرمود: به علم الهدی بگو بر تو دعایی بخواند تا شفا یابی، ایشان در خواب عرض کرده بود: ای سرور من! علم الهدی کیست؟ فرمود: علی بن حسین موسوی است. وزیر نامهای به سید نوشت که در آن تقاضای دعا نموده و در ضمن او را به لقب علم الهدی مخاطب قرار داده بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام سجاد میفرماید: علی(ع) از کربلا عبور میکرد، در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود، فرمود: این جا محل زانو زدن شتران آنها است. و این جا محل انداختن بارهای آنها است. و در این جا خون آنها ریخته میشود، خوشا به حال خاکی که در آن خون دوستان، ریخته میشود! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی علی(ع) به میثم تمار فرمود: تو پس از من دستگیر میشوی و به دار آویخته میگردی و با حربهای واقع خواهی شد، روز سوم خون از دهان و بینی تو جاری خواهد گردید، چنان چه محاسنت را رنگین خواهد کرد اینک منتظر همان خضاب باش و تو را به در خانه عمرو بن حریث به دار میآویزند و تو دهمین نفری هستی که مصلوب میشوی و چوب دار تو از دیگران کوتاهتر و نزدیکتر به بیت تطهیر است. اینک بیا تا درخت خرمایی را که بر آن صلیب میشوی به تو نشان دهم، علی(ع) درخت را به او نشان داد و او روزها میآمد و در زیر آن نماز میگذارد و میگفت: خدا به تو برکت دهد ای درخت خرما که برای تو آفریده شدهام و تو برای خاطر من آبیاری گردیدهای و پیوسته متفقد آن نخله بود تا هنگامی که قطع شد و وی از محل صلب خود با اطلاع گردید. میثم هرگاه عمرو بن حریث را میدید میگفت: من همسایه تو خواهم بود، همسایگی را خوب مراعات کن، عمرو که از قضیه بیخبر بود میگفت چنان میکنم میخواهی خانه ابن مسعود یا خانه ابن حکیم - که هر دو مجاور وی بودند - خریداری نمایی. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 گواهی جنیان بر وصایت علی
ابو خیثمه تمیمی به من گفت: زمانی که قضیه حکمیت بین معاویه و علی(ع) اتفاق افتاد، با خودم گفتم، نه با علی همراهی میکنم و نه علیه او کاری انجام میدهم. بالاخره به روم رفتیم. وقتی که در ساحل رود میافارقین(20) عبور میکردم، صدایی از پشت سرم شنیدم که میگفت:
یا ایها الساری بشط فارق ----- مفارق للحق دین الخالق
متبع به رئیس مارق ----- ارجع الی وصی النبی (21) الصادق
برگشتم ولی چیزی ندیدم پس گفتم:
انا أبوخیثمة التمیمی ----- لما رأیت القوم فی الخصوم
ترکت أهلی غازیاً للروم ----- حتی یکون الامر فی الصمیم(22)
باز شنیدم که گفت:
اسمع مقالی وارع قولی ترشدا ----- ارجع الی علی الخضم الصیدا
أن علیاً هو وصی أحمدا(23)
ابو خمیثه میگوید: پس پیش علی(ع) برگشتم.(24)
ادامه ندارد
گفتگوی علی با اصحاب کهف
وقتی که از نزد پیامبر(ص) بیرون رفتند، آن دو به علی(ع) گفتند: جای آنها را میشناسی؟
حضرت فرمود: پیامبر ما را جایی نمیفرستد. مگر این که خدا ما را به آنجا هدایت کند!
هنگامی که بر در غار رسیدند، علی(ع) به ابوبکر گفت: تو سلام کن چون تو سالمندتر از ما هستی. او سلام کرد ولی به او جواب ندادند.
امام به عمر گفت: ای ابا حفص (57) تو سلام کن، چون سن تو نیز از سن من زیادتر است.
عمر سلام کرد ولی به او نیز جواب ندادند.
اما وقتی که علی(ع) سلام داد، جواب او را دادند و حضرت سلام پیامبر را به آنها رساند و آنها نیز بر پیامبر سلام رساندند.
ابوبکر گفت: از اینها بپرس. ابوبکر پرسید، ولی با او سخن نگفتند عمر نیز پرسید باز هم حرف نزدند، به حضرت گفتند: ای اباالحسن! تو سؤال کن.
جضرت فرمود: رفقای من میگویند: چرا جواب آنها را ندادید، ولی جواب مرا دادید؟
گفتند: ما فقط با پیامبر و وصی او سخن میگوییم.(58)
ادامه ندارد
گفت وگوی علی با جمجمه انوشیروان
سپس به یک جمجمهای نگاه کردند (یعنی سر مردهای کهنه که گوشتهای آن ریخته و استخوان آن مانده باشد) سپس به بعضی از حضار دستور داد که این جمجمه را بردارید و خود در ایوان کسری تشریف آورد و در آن مکان نشست، سپس دستور فرمود طشتی آوردند آب ریخت و در آن طشت و فرمود: جمجمه را بگذارید در طشت و گفت: قسم میدهم تو را ای جمجمه که مرا و خودت را معرفی بنمایی. پس آن جمجمه به زبان فصیح گفت:
شما امیرالمؤمنین و سید الوصیین و من بنده خدا پسر کنیز خدا کسری انوشیروان هستم. پس آن اشخاصی که با آن حضرت بودند از اهل ساباط به خانههایشان رفتند و آنها را به چیزی که واقع شده بود و شنیده بودند از جمجمه خبر دادند پس اختلاف کردند در این که امیرالمؤمنین چه کسی است.
(مؤلف گوید یعنی بعضی به خدایی علی(ع) قایل شدند و گفتند: با جمجمه حرف نمیزند مگر خالق او) بعضی از اهل ساباط به حضور علی(ع) آمدند، در فردای آن روز عرض کردند: بعضی از مردمان به خدایی شما قایل شدهاند و قلوب ما را نیز فاسد کردهاند به واسطه چیزی که خبر میدهند از شما.
پس علی(ع) آنها را احضار کرد و فرمود، چه چیز باعث شد که شما این حرف را بگویید؟
گفتند: شنیدیم کلام جمجمه و سخن گفتن آن را با شما و این کار شخصی نیست غیر از خدا از این جهت گفتیم چیزی را که گفتیم.
آن حضرت فرمود: از این کلام به سوی پروردگارتان برگردید.
گفتند: ما از گفته خود برنمیگردیم، هر چه میخواهی کن. دستور داد که آتشی مهیا ساختند و آنها را سوزانیدند و دستور فرمود استخوانهایی که از آنها باقی مانده بود کوبیده بر باد دهند، پس چنین کردند.
سه روز از این قضیه گذشت بعضی از اهل ساباط به نزد آن حضرت آمدند و گفتند: الله الله دریاب دین محمد(ص) را به درستی که آنها را که سوزاندی برگشتند به منزلهای خود از اول سالمتر و نیکوتر. حضرت فرمود: آیا چنین نیست که شما آنها را سوزانیدید با آتش و استخوانهای آنها را کوبیدید و بر باد دادید؟ عرض کردند: بلی چنین است. فرمود: خداوند آنها را زنده کرده است. در این هنگام اهل ساباط از مقام شامخ علی(ع) متحیر شدند.(55)
ادامه ندارد
گفت وگو با وصی موسی
ادامه ندارد
گفت وگو با ماهیان
ادامه ندارد
گفت و گوی علی با افعی
آن شخص از مسجد بیرون رفت به سوی رحبه تا وضو بگیرد، ناگاه مار بزرگی مانع او شد.
پس از مقابل آن مار فرار کرد و به خدمت علی(ع) آمد و قضیه را به آن حضرت نقل کرد. علی(ع) بلند شد و تشریف آورد نزدیک آن سوراخی که افعی در آن بود.
شمشیر مبارک را بر در سوراخ گذاشت و فرمود: افعی از این جا خارج شو. طولی نکشید که آن مار بیرون آمد و با آن حضرت صحبت کرد، علی(ع) به آن مار عتاب کرد چرا مانع این مرد از وضو گرفتن شدی؟ جواب داد: این مرد شما را چهارمین خلیفه میداند یعنی شیعه شما نیست. آن گاه امیرالمؤمنین(ع) به آن مرد فرمود: تو مرا خلیفه چهارم میدانستی؟
پس آن مرد بر سر خود زد و اسلام خود را کامل نمود.(47)
ادامه ندارد
گفت و گو با سنگ
عرض کرد: سلام بر تو ای وارث علم نبوت! آب در زیر من است ای وصی محمد، پس صد نفر روی سنگ افتادند و نتوانستند حرکتش دهند، و آن جناب روی آن ایستاد و لبهایش را حرکت داد و با دستش آن را بلند کرد، و به یک چشم بر هم زدن از جا کنده شد، چشمه آبی در زیرش بود از عسل شیرینتر، و از برف سردتر، خوردند و اسبان و شترانشان جای خود برگرد، و سنگ شروع به چرخیدن کرد تا روی چشمه افتاد.(35)
ادامه ندارد
گریه علی در نینوا
گفتم: یا امیرالمؤمنین نه.
فرمود: اگر مانند من این جا را میشناختی از آن نمیگذشتی تا چون من گریه کنی و چندان گریست که ریشش خیس شد و اشک بر سینهاش روان شد و با هم گریه کردیم و میفرمود: وای وای مرا چه کار با آل ابوسفیان، چه کار با آل حرب شیطان و اولیای کفر صبر کن ای ابا عبدالله که پدرت میبیند آنچه را تو میبینی از آنها. سپس آبی خواست و وضوی نماز گرفت و تا خدا خواست نماز کرد. سپس سخن خود را باز گفت و بعد از نماز و گفتارش چرتی زد و بیدار شد و گفت: یابن عباس.
گفتم: من حاضرم.
فرمود: خوابی که اکنون دیدم برایت میگویم.
گفتم: خواب دیدی خیر است انشاءالله.
گفت: در خواب دیدم گویا مردانی فرود آمدند از آسمان با پرچمهای سفید و شمشیرهای درخشان به کمر و گرد این زمین خطی کشیدند و دیدم گویا این نخلها شاخههای خود را با خون تازه به زمین زدند و دیدم گویا حسین فرزندم و جگر گوشهام در آن غرق است و فریاد میزند و کسی به داداش نمیرسد و آن مردان آسمانی میگویند صبر کنید ای آل رسول شما به دست بدترین مردم کشته میشوید و این بهشت است ای حسین که مشتاق تو است و سپس مرا تسلیت گویند و گویند ای ابوالحسن مژده گیر که چشمت در روز قیامت روشن گردد و سپس به این وضع بیدار شدم و بدان که جانم به دست اوست؛ صادق مصدق ابوالقاسم احمد برایم بازگفت که من آن را در خروج برای شورشیان بر ما خواهم دید، این زمین کرب و بلا است که حسین با هفده مرد از فرزندان من و فاطمه در آن به خاک میروند و آن در آسمانها معروف است و به نام زمین کرب و بلا شناخته شده است چنان چه زمین حرمین (مکه و مدینه) و زمین بیت المقدس یاد شوند پس از آن فرمود: یابن عباس برایم در اطراف آن پشک آهو جستجو کن که به خدا دروغ نگویم و دروغ نشنوم آنها زرد رنگند و چون زعفرانند.
ابن عباس گوید: آن را جستم و گرد هم یافتم و فریاد کردم: یا امیرالمؤمنین آنها را یافتم به همان وضعی که علی فرموده بود.
فرمود: خدا و رسولش راست گفتند و برخاست و به سوی آنها دوید و آنها را برداشت و بویید و فرمود: همان خود آنها است. ابن عباس میدانی این پشکها چیست؟ اینها را عیسی بن مریم(ع) بوییده و این برای آن است که به آنها گذر کرده با حواریون و دیده آهوها این جا گردهم میگریند عیسی با حواریون خود نشستند و گریستند و ندانستند برای چه گریه میکنند و چرا نشستند. حواریون گفتند: ای روح خدا و کلمه او، چرا گریه میکنید؟
فرمود: شما میدانید این چه زمینی است؟
گفتند: نه، گفت: این زمینی است که در آن جگر گوشه رسول احمد و جگر گوشه حره طاهره بتول همانند مادرم را میکشند، و در آن به خاکی سپرده شود که خوشبوتر از مشک است چون خاک سلیل شهید است و خساک پیغمبران و پیغمبر زادگان چنین است، این آهوان با من سخن گویند و میگویند در این زمین میچرخد به اشتیاق تربت نژاد با برکت و معتقدند که در این زمین در امانند. سپس دست به آنها زد و آنها را بویید و فرمود: این پشک همان آهوان است که چنین خوشبو است به خاک گیاهش. خدایا آنها را نگهدار تا پدرش ببوید و تسلی جوید فرمود تا امروز ماندهاند به طول زمان زرد شدند این زمین کرب و بلا است و فریاد کشید: ای پروردگار عیسی بن مریم برکت به کشندگان حسین مده و به یاری کنندگان آنان و خاذلان او. و با آن حضرت گریستم تا به رود درافتاد و مدتی از هوش رفت و به هوش آمد و آن پشکها را در ردای خود بست و به من گفت: تو هم در ردایت بینداز و فرمود: یابن عباس هرگاه دیدی خون تازه از آنها روان شد بدان که ابوعبدالله در آن زمین کشته شده و دفن شده.
ابن عباس گوید: من آنها را بیشتر از یک فریضه محافظت میکردم و از گوشه آستینم نمیگشودم تا در این میان که در خانه خوابیده بودم به ناگاه بیدار شدم دیدم خون تازه از آنها روان است و آستینم پر از خون تازه است من گریان نشستم و گفتم: به خدا حسین کشته شد علی در هیچ حدیث و خبری که به من داده دروغ نگفته و همانطور بوده چون رسول خدا به او خبرها داده که به دیگران نداده من در هراس شدم و سپیدهدم بیرون آمدم و دیدم که شهر مدینه یکپارچه مه است و چشم جایی را نبیند و آفتاب برآمد و گویا پردهای نداشت و گویا دیوارهای مدینه خون تازه بود من گریان نشستم و گفتم: به خدا حسین کشته شد و از گوشه خانه آوازی شنیدم که میگوید صبر کنید خاندان رسول کشته شد فرخ نحول روح الامین فرود شد با گریه و زاری.
سپس به فریاد بلند گریست و من هم گریستیم در آن ساعت که دهم ماه محرم بود بر من ثابت شد که حسین را کشتند و چون خبر او به ما رسید چنین بود و من حدیث را به آنها که با آن حضرت بودند گفتم و گفتند: ما در جبهه آن چه شنیدی شنیدیم و ندانستیم چه خبر است و گمان کردیم که او خضر است.(112)
ادامه ندارد
گریه علی بر شهادت حسین
پروردگارتان سلام میرساند و میفرماید: صبر نمودن را بر شما واجب و لازم نمودم.
پس هر دو صبر کرده و بیتابی نکردند.(121)
ادامه ندارد
گریه بر دست های عباس
ثم أذن فی اذنه الیمنی و أقام فی الیسری. سپس در گوش راست وی اذان گفت. یکی از سنتهای رسول خدا(ص) که برای مسلمین ارث گذارده این است که در حین تولد فرزند، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه بگویند تا از همان بدو تولد با اسامی خدا و رسول خدا(ص) و امام و ولی خدا آشنا گردد.
حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) به امالبنین(س) فرمود: چه اسمی بر این طفل گذاردهاید؟ عرض کرد: من در هیچ امری بر شما سبقت نگرفتهام، هر چه خودتان میل دارید اسم بگذارید. فرمود: من او را به اسم عمویم، عباس، عباس نامیدم. پس دستهای او را بوسیده و اشک به صورت نازنینش جاری شد و فرمود: گویا میبینم این دستها در یومالطف در کنار شریعه فرات در راه یاری دین خدا قطع خواهد شد.(123)
ادامه ندارد
گریه امام هنگام ولادت زینب
در روایت است که چون حضرت زینب متولد شد، امیرالمؤمنین(ع) متوجه به حجره طاهره گردید، در آن وقت امام حسین(ع) به استقبال پدرش شتافت و عرض کرد: ای پدر بزرگوار! همانا خدای تعالی خواهری به من عطا فرموده.
امیرالمؤمنین(ع) از شنیدن این سخن بی اختیار اشک از دیدههای مبارک به رخسار همایونش جاری شد. چون حسین(ع) این حال را از پدر بزرگوارش مشاهده نمود افسرده خاطر گشت. چه، آمد پدر را بشارت دهد، بشارت مبدل به مصیبت و سبب حزن و اندوه پدر گردید، دل مبارکش به درد آمد و اشک از دیده مبارکش بر رخسارش جاری گشت و عرض کرد: بابا فدایت شوم، من شما را بشارت آوردم شما گریه میکنید، سبب چیست و این گریه بر کیست؟
علی(ع) حسینش را در بر گرفت و نوازش نمود و فرمود: نور دیده! زود باشد که سرّ این گریه آشکار و اثرش نمودار شود. که اشاره به واقعه کربلا میکند. همین بشارت را سلمان به پیغمبر داد و آن حضرت هم منقلب گردید.
چنان که در بعضی کتب است که حضرت رسالت در مسجد تشریف داشت که آن وقت سلمان شرفیاب شد و آن سرور را به ولادت آن مظلومه بشارت داد و تهنیت گفت. آن حضرت گریست و فرمود: ای سلمان! جبرییل از جانب خداوند جلیل خبر آورد که این مولود گرامی مصیبتش غیر معدود باشد تا به آلام کربلا مبتلا شود.(120)
ادامه ندارد
گرفتن لقب علم الهدی از علی
سید وقتی نامه را دریافت کرد و آن عنوان را برای خود دید، از فروتنی و تواضع علمی که داشت چنین لقبی را لایق خویش ندید و گفت: من سزاوار آن نیستم. وزیر به عرض رسانید: والله من از خودم نگفتهام، بلکه امیرالمؤمنین(ع) این لقب را برایتان برگزیده است. بعد از آنکه وزیر به دعای سید شفا یافت، صورت قضیه را به خلیفه وقت عباسی که قادر نام داشت هم یادآور شد. قادر به سید عرض کرد: آنچه را جدت برایت تعیین فرموده قبول کن و حکم نمود منشیان آن را در القاب سید وارد سازند و از آن پس به لقب علم الهدی اشتهار یافت، یکی دیگر از القابش ثمانینی است. چون بعد از وفاتش هشتاد هزار جلد کتاب از وی باقی ماند و نیز گویند: کتابی نوشت به نام ثمانین و همچنین هشتاد و یک سال عمر کرد.(270)
ادامه ندارد
گذر علی از کربلا
امام باقر(ع) میفرماید: علی(ع) با مردم میرفت تا به یک یا دو میلی کربلا رسیدند، حضرت جلوتر از مردم رفت و جایی را طواف کرد که به آن مقذفان میگفتند. فرمود: در اینجا دویست پیامبر و دویست سبط پیامبر کشته شده است و همه آنها شهید بودند. و این جا مرکبها را میخوابانند و اینجا شهدا به خاک میافتند که هیچ کس قبل از آنها مثل ایشان نبوده و در آینده نیز هیچ کس نمیتواند مانند آنها باشد..(117)
ادامه ندارد
کیفیت شهادت میثم تمار
میثم در سالی که به فیض شهادت نایل شد به حج بیت الله مشرف گردید. بر ام سلمه وارد شد پرسید: تو کیستی؟ گفت: من میثمم. گفت: سوگند به خدا نیمه شبی از رسول خدا(ص) شنیدم از تو یاد میکرد و سفارش تو را به علی(ع) مینمود.
میثم پرسید: حسین(ع) کجاست؟
گفت: در بستان خودش میباشد. گفت: آن جناب را از آمدن من اطلاع بده که میخواهم عرض سلام نمایم و ملاقات ما حضور حضرت پروردگار خواهد بود. ام سلمه عطری حاضر کرده و محاسن او را خوشبو ساخت و گفت: به زودی همین محاسن خون آلود خواهد شد، میثم از آن جا به کوفه آمد، عبیدالله فرمان داد او را دستگیر کنند چون وارد دارالکفر پسر زیاد شد گفتند: این مرد از همه کس موقعیتش نزد علی(ع) زیادتر بوده پسر زیاد تعجب کرد و گفت: وای بر شما همین مرد عجمی اهمیت بسزایی نزد علی(ع) داشته؟ گفتند: آری، پسر زیاد از او پرسید: پروردگار تو در کجاست؟ پاسخ داد: در کمین ستمکاران است و تو یکی از آنهایی. پسر زیاد برآشفت و گفت: تو با آن که مردی عجمی هستی کارت به جایی رسیده که با من این گونه درشتی مینمایی بگو بدانم آقای تو در خصوص عملی که من با تو انجام میدهم چه فرموده؟ گفت: آقای من فرموده: من دهمین نفری هستم که به دست تو به دار آویخته میشوم و دار من از همه کوتاهتر و جایگاه دار من نزدیک به بیت الطهاره است. ابن زیاد گفت: اکنون من خلاف فرموده او انجام خواهم داد. میثم گفت: چگونه ممکن است بر خلاف فرموده او رفتار کنی با آنکه آن حضرت آن چه فرموده از گفته رسول خدا(ص) بوده و او هم از جبرییل از خدای متعال استفاده میکرده. بنابراین چگونه میتوانی با این وعده مخالفت نمایی و من میدانم در چه محلی از کوفه به دار آویخته میشوم و من نخستین آفریدهای هستم که در سرزمین اسلامی لجام زده میشوم.
ابن زیاد پس از استماع این سخن دستور داد او را حبس کرده و همراه او مختار بن ابی عبیده ثقفی را نیز محبوس داشت میثم در حبس به او خبر داد تو از حبس نجات پیدا خواهی کرد و خونخواهی حسین(ع) میکنی و این بدبخت را خواهی کشت.
هنگامی که پسر زیاد مختار را طلبید تا بکشد بلافاصله نامهای از یزید رسید که مختار را آزاد کن و آسیبی به او مرسان. عبیدالله طبق دستور، مختار را آزاد کرد و فرمان داد تا میثم را به دار بیاویزید، در راه مردی با میثم ملاقات کرده گفت: بیجهت به قتل تو حکم کرده زیرا از کشتن تو فایدهای حاصل نمیشود.
میثم لبخندی زده گفت: من برای این درخت خرما آفریده شده و او را برای من پروریدهاند. چون او را به چوب دار آویختند و مردم در کنار خانه عمرو بن حریث اطراف او گرد آمدند، عمرو گفت: سوگند به خدا او همواره میگفت: مجاور تو خواهم شد، آن گاه به کنیزش دستور داد زیر آن درخت را جاروب کرده آب بپاشد و مجمره عودی حاضر نماید.
میثم در همان حال، فضایل بنیهاشم را نشر میداد، به ابن زیاد اطلاع دادند که این جوان شما را رسوا کرد، وی برآشفته فرمان داد تا دهنه به دهان او بزنند و او نخستین آفریده مسلمان بود که بر دهان او لجام زدند.
کشتن میثم ده روز پیش از ورود حضرت امام حسین(ع) به عراق بود. روز سوم که از دار کشیدن وی گذشت او را با نیزه زدند میثم تکبیر گفت و در آخر روز دهان و دماغ او خونآلود شد.(105)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))